Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹ برابر با  ۱۴ مارس ۲۰۱۱
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹  برابر با ۱۴ مارس ۲۰۱۱
انقلاب عرب و پایانِ پایانِ تاریخ

دیدگاه

انقلاب عرب و پایانِ پایانِ تاریخ

پیروزی نظری مارکسیسم

آرش عزیزی

تا بحال ناظرین متعددی٬ هم از راست و هم از چپ٬ موج انقلابی که جهان عرب را فرا گرفته است با فروپاشی بلوک شرق در سال‌های آخر دهه‌ی ۸۰ مقایسه کرده‌اند. نکات صحیح بسیاری در این مقایسه هست. نکته‌ی جالب‌تر اما این است که این موجِ انقلابی٬ که پس از رویدادهای تاریخی دیگری در چند سال گذشته می‌آید٬‌به روشنی پایان دوره‌ای است که پس از آن رویدادها آغاز شده بود؛ صحیح‌تر اگر بگوییم پایان قاطع توهم وجود چنین دوره‌ای است که در واقع هرگز وجود نداشت.

دو پر سر و صداترین محصول فکری بورژوازی جهانی در پی فروپاشی نظام غیرسرمایه‌داریِ استالینیستی در سراسر جهان را می‌توان تزهای معروف دو نظریه‌پردازِ هیئت حاکمه‌ی آمریکا دانست: نخست٬ فرانسیس فوکویاما  که در سال ۱۹۹۲ کتابی با عنوان «پایان تاریخ و آخرین انسان» نوشت و سپس٬ ساموئل هانتینگتون که چند ماه بعد در موسسه آمریکن اینترپرایز سخنرانی‌ای در پاسخ به او با عنوان «تخاصم تمدن‌ها؟» انجام داد.

این دو تز گرچه در مقابل همدیگر مطرح شده بودند اما تا حدود زیادی دست در دست همدیگر حرکت می‌کردند و به عنوان مکمل هم شناخته می‌شدند. نقطه مشترک آن‌ها این بود که هر دو در واقع پایان عصر مبارزه‌ی طبقاتی را اعلام می‌کردند. این تلاش فکری بورژوازی برای بیرون آمدن از زیر قامتِ سنگینِ مارکس و مارکسیسم بود که بر سراسر جهان٬ و از جمله بر نظریات غالب در علوم اجتماعی و سیاسی دانشگاه‌های خود بورژوازی٬ سایه افکنده بود. فوکویاما می‌گفت: «ما اکنون شاهد پایان تاریخ هستیم؛ یعنی پایان تکامل ایدئولوژیک نوع بشر و جهان‌شمولیِ دموکراسی لیبرال غربی به عنوان نقطه نهایی دولت انسانی». هانتینتگتون اگر با او مخالف بود٬ این مخالفت بر سر این «جهان‌شمولی» و قائل بودن به «نهایت» بود. هانتینتگتون تاریخ را پایان‌یافته تلقی نمی‌کرد اما با بازگشت به ارتجاعی‌ترین افکارِ نژادپرستانه و تقسیم انسان‌ها به هویت‌های بنیادین فرهنگی و مذهبی٬ آینده را نه در جدالِ طبقات٬ نه در همان جدال قدیمی دارا و ندار و نه در خیزش‌های مردم با خواست‌های جهان‌شمول که در «تخاصمِ تمدن‌ها» می‌دید. هانتینتگتون هم البته پیروزیِ‌ لیبرال دموکراسی را می‌خواست اما اگر فوکویاما می‌خواست سیرِ‌ به قول خودش «هگلی» تاریخ ٬‌خودش خود به خود طی شود٬ هانتینگتون عملا می‌گفت «تمدن غرب» بدونی جدال خونین به این نتیجه نمی‌رسد.

طرفه آن‌جا که ملغمه‌ای از افکار این دو از یک سو خوراک راستِ افراطی شد تا در یک سوی دنیا «پایان تاریخ» را با بمب روی سر مردم افغانستان و عراق بریزد و در سوی دیگر٬‌ به مهاجرین در کشورهای متروپل حمله ببرد و از سوی دیگر٬ بسترِ اصلی چپ (از لیبرال‌چپ‌ها تا سوسیال دموکرات‌ها و حتی تا انواع و اقسامِ «کمونیست‌ها») به ارتجاعی‌ترین افکار ممکن رو آورد: یعنی مولتی‌کالچرالیسم و نسبیت فرهنگی که (چنان که آیان بوروما در کتابِ «قتل در آمستردام» به زیبایی توضیح می‌دهد) خصلتِ انترناسیونالیستی چپ را از آن خلع کرده و آن‌را از مدافع اصول جهان شمول آزادی٬ برابری و نبردِ طبقاتی به نگهبان «هویت»های ساختگی و مستعمراتی جوامع «غیرغربی»‌بدل کرد.

این راست و آن چپ در واقع در اتحادی نامقدس گرد آمدند: اتحاد علیه مارکسیسم٬ اتحاد علیه رویکرد علمی به تاریخ. هر دو می‌خواستند مفاهیم بنیادین ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی را از سیاست بزدایند. یکی قدرت دولتی سرمایه‌داری را به «اداره‌ی مسالمت‌آمیز» امور تقلیل می‌داد و دیگری با انکار جهانی بودن نیروهای سیاسی عملا شرق‌شناسیِ جدیدی تبلیغ می‌کرد. به قول ژیژک: «پس از تجزیه‌ی رژیم‌های کمونیستی در سال ۱۹۹۰ وارد عصر جدیدی شدیم که در آن شکل غالب اعمال قدرت دولتی اداره٬ کارشناسانه‌ی غیرسیاسی و هماهنگی منافع است.» (گاردین٬ اکتبر ۲۰۱۰). و باز به قول او شاهد «بازتعریف معاصر سیاست به عنوان هنر اداره‌ی کارشناسانه٬‌به عنوان سیاست بدون سیاست» (همان‌جا) بودیم.

فوکویاما یا مارکس؟

از ظاهر دانشگاهی و پازیتیویست این تزها که بگذریم٬ آن‌ها در واقع سلاحی بودند در دستان بورژوازی. تاریخ پایان نیافته بود اما طبقه‌ی حاکم پس از فروپاشی شوروی (که چنان‌چه توضیح خواهیم دید شکستی تاریخی برای طبقه‌ی کارگر بود) آمده بود تا با اعلام نبردی بی‌امان به آن پایان بخشد. این خود بیش از هر چیز تاییدی بر نظریاتِ مارکسیسم و بر ادامه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی بود

پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی نه پایان مبارزه طبقاتی که فصلی از آن بود؛ فصلی که با ظفرمندانه‌ترین پیروزی تاریخِ سرمایه‌داری همراه بود. نظامِ استالینیستی و نمونه‌های مشابه آن در اواخر قرن بیستم بر یک سوم مردم جهان حکم می‌راندند. در این کشورها گرچه حکومتِ طبقه‌ی کارگر یا سوسیالیسم برقرار نشده بود اما نظام سرمایه‌داری از میان رفته بود. اقتصاد برنامه‌ریزی و ملی‌شده نقطه قوت بزرگی برای زحمتکشان جهان و بنا به ماهیت وجودی خود خاری به چشمِ‌نظام حاکم سرمایه‌داری بود.

فروپاشی استالینیسم در شوروی و اروپای شرقی با پایان نظام‌های مشابه در تقریبا همه‌جای دنیا همراه شد. در چین و ویتنام٬ حکومت حزب کمونیست حفظ شد اما سرمایه‌داری سر کار بازگشت. همین روند در سراسر جهانِ دوم و سوم٬ از اتیوپی و بنین تا سوریه و لیبی تا شیلی و آٰرژانتین٬ هم تکرار شد. صندوق جهانی پول جوری بر سیاستِ‌همه‌ی کشورها تاثیر گذاشت که کمینترن هرگز نگذاشته بود. نه فقط سرمایه‌داری بازگشت که نولیبرالیسم و سیاست‌های بازار آزاد آرام آرام در هر جا که پا نگرفته بودند٬ پا گرفتند (استثناهای نجیبی مثل کوبا البته موجود بودند و هستند(

این پیروزی جهان‌گیری برای سرمایه‌داری بود. پایان روندی که بورژوزای از آغاز تولد برایش جنگیده بود. پدیده‌ی جهانی‌سازی و گسترش بی‌سابقه‌ی بازار آزاد سرمایه‌داری را برای اولین بار به نظامی واقعا سراسر جهانی بدل کرد. دیگر یک کیسه ذرت یا یک قطعه اسباب بازی که بورژوایی در هر نقطه‌ی جهان می‌ساخت کم و بیش می‌توانست در هر نقطه دیگری به فروش برود.

توضیح این رویدادها اما بیش از آن‌که با نظریات فوکویاماها ممکن باشد٬ با نظریات مارکسیسم ممکن بود. طولی نکشید که تئوری‌های فوکویاما و هانتینگتون نزد نظریه‌پردازان دوراندیش‌ترِ‌خودِ بورژوازی نیز بی‌اعتبار شد اما شاهد احیای توجه به مارکس بودیم. معلوم شد «مانیفست کمونیست» مدرن‌ترین کتاب جهان است. هر چه باشد مگر این‌کدام کتاب نبود که می‌گفت: «نیاز به یک بازار دائم‌التوسعه برای فروش کالاهای خود٬ بورژوازی را به همه جای کره زمین می‌کشاند. همه جا باید رسوخ کند٬ همه جا باید ساکن شود و با همه رابطه برقرار سازد.» این کدام رساله است که پیامبرانه در سال ۱۸۴۸ اعلام می‌کند: «بورژوازی جهانی را از روی تصویر خود می‌آفریند»

اما این فقط این بخش از تحلیلِ مارکسیستی نبود که درست از آب در آمد. اگر حوالی سال ۲۰۰۰ کارشناسان بورژوا با تماشای روندِ جهانی‌سازی حیرت‌زده‌بصیرتِ مارکس را می‌ستودند٬ با وقوع بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ این‌بار نوبت ستودن نظریه بحران ادواریِ مارکسیسم و در واقع تاکید آن بر تناقضات نهفته درون این نظام بود. خلاصه این‌که سقوط دیوار برلین تنها پیش‌زمینه‌ی سقوط «دیوار»ی دیگر شده بود. «دیواری» که این‌دفعه نامِ خیابانی بود: سقوط «وال» استریت.

و این بار با ظهور دور جدید انقلاب عرب٬ واقعیت دیگری نیز مقابل چشمان‌مان رژه می‌رود: یک بخش دیگر تئوری مارکسیسم نیز درست از کار در آمده است و آن‌این‌که تثبیت سرمایه‌داری هر چه بیشتر انجام شود بیشتر به تولدِ گورکنان خود سرمایه‌داری یعنی طبقه‌ی کارگر یا پرولتاریا می‌انجامد. جهانی‌سازی سرمایه‌داری تنها پیش‌زمینه‌ی انقلاب جهانی را فراهم کرده است.

لوکوموتیوِ انقلاب و تعرض به خرافات راست و چپ

همزمان با این تفوق جهانی سرمایه‌داری واژه‌ی «انقلاب» قرار بود از دستور خارج شود. این واژه البته به صورت قلب‌شده و با پسوندهایی که هدف‌‌شان تهی کردن معنی آن بود کم به کار نمی‌رفت اما به معنای کلاسیک آن کاملا کنار رفته بود. باز هم بستر اصلی راست و چپ در این راهِ قلب معنا٬ در این نشر خرافات غیرعلمی٬ در کنار یکدیگر بودند.

راست معجون خرافی خاصی تبلیغ می‌کرد که چندین جز مکمل هم داشت:«حقوق بشر»٬ «عدم خشونت»٬ «دموکراسی» و «حکومت قانون».

«حقوق بشر» نه به آن عنوان تا حدودی ترقی‌خواهانه‌ای که در پی جنگ جهانی دوم مطرح شده بود که به عنوان مفهومی سیاست‌زدایی‌شده که نطفه‌ی آن محصول مشترک بنیاد فورد و عفو بین‌الملل برای توجیه نقش جنایات شرکت فورد و سرمایه‌داری آمریکا در شیلیِ پینوشه پس از کودتای سال ۱۹۷۳ بود (نائومی کلین٬ «دکترین شوک»). طبق این مفهوم٬ که پس از ۱۹۹۱ نقشی بسیار مهم‌تر به خود گرفت٬ جوانانی که وارد عرصه‌ی فعالیت اجتماعی می‌شدند بیشتر و بیشتر به جای این‌که جذب سازمان‌های سوسیالیستی و کمونیستی و جبهه‌های توده‌ای آن‌ها شوند٬ باید یاد می‌گرفتند عضو سازمان‌های غیردولتی تک‌موضوعی شوند٬ از احزاب سیاسی دوری کنند و تنها از «حقوق بشر» دفاع کنند بدون این‌که٬ به قول نائومی کلین٬ هرگز به این فکر کنند که کدام منافع اقتصادی٬ باعث می‌شود دولت‌ها حقوقِ انسان‌ها را نقض کنند.

«عدم خشونت» به عنوان تعرضی ایدئولوژیک که هر گونه عمل مستقیم توده‌ای را به عنوان «خشونت» تقبیح می‌کرد که شایسته‌ی دفاع مدافعین حقوق بشر نیست (این است که «عفو بین‌الملل» و سازمان‌های حقوق بشر در تمام سال‌هایی که نلسون ماندلا در زندان بود یک بیانیه در دفاع از او صادر نکردند چرا که مدافع اعمال «خشونت‌آمیز» کنگره ملی آفریقا علیه دیکتاتوری نژادپرستانه‌ی آپارتاید بود).

«دموکراسی» نه به عنوان آن مفهومی که بر حق نزد توده‌ها مقدس است (و امروز شعار اصلی انقلاب‌در خاورمیانه است) نه به عنوان درگیر کردن وسیع توده‌های میلیونی مردم در عرصه‌ی سیاست (که چنان‌که شالگونی در کتاب «کدام سوسیالیسم» اشاره می‌کند٬ در قرن بیستم بیشتر از همه توسط مارکسیست‌ها انجام شده) که به عنوان مقدس بودن «حکومت قانون»٬ به عنوان انتقال قدرت از مردم به «نهادها»٬ به عنوان دفاع از ضددموکراتیک‌ترین نهاد جامعه‌ی معاصر٬‌ یعنی قدرت دولت و ارتش و دادگاه.

این‌ها اما اگر خرافه‌های راست بود٬ بستر اصلی چپ که از آن صحبت کردیم نیز بسیاری از این‌ها را پذیرفته و تبلیغ می‌کرد. بدتر آن‌که چپ خرده‌بورژوایی دانشگاه‌ها٬ که نفوذی اسف‌بار در میان چپ انقلابی و گرایشات کارگری نیز پیدا کرد٬ خرافه‌های خودش را تبلیغ می‌کرد که برای انقلابیون و کارگران صدبار بیشتر خطرناک بودند. ویروسِ پست مدرنیسم مهم‌ترین این خرافه‌ها بود و مشتقات آن همچون مولتی کالچرالیسم و نسبیت فرهنگی نفوذی بسیار یافتند.

خرافه٬ هر چقدر نیروی واقعی و مادی صاحبان سود و سرمایه پشتش باشد٬ همیشه در مقابل سیر واقعی تاریخ قرار می‌گیرد و رسوا می‌شود. از این رو این رواج این خرافات که با سقوط شوروی و تکه‌پاره شدن یوگسلاوی در دهه‌ی ۱۹۹۰ همه‌گیر شده بود٬ با عروج جنبش‌های ضدسرمایه‌داری بین جوانان٬ که اوج آن نبرد سیاتل در سال ۱۹۹۹ بود٬‌به چالش کشیده شد٬‌ اما این ابر سیاه حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود که برای مدتی دوباره بازار ارتجاع و خرافه را گرم کرد.

در پی این رویدادها٬ راست (و بخش‌هایی از «چپ» سابق) پشت پرچم امپریالیسم آمریکا و جورج دبلیو بوش جمع شدند تا رویای «تخاصم تمدن‌»های هانتینگتون را در عرصه واقعی زنده کنند و چپ در اسف‌بارترین و گیج‌سرترین وضعیت تاریخ خود قرار گرفت. نویسنده‌ی این سطور به یاد دارد که وقتی در ۱۶ سالگی٬ در تابستان ۲۰۰۴٬ به انگلستان سفر کرد٬ ناباورانه شاهد بود که یکی از بزرگ‌ترین جریانات کمونیستی وقت آن کشور (حزب کارگران سوسیالیست٬ از سنت تونی کلیف) مدافع جمهوری اسلامی٬ اسلام‌گرایان و آخوندهای انگلیس شده بود. وقتی می‌خواستم به این روند اعتراض کنم٬ پاسخ این بود که آن‌ها از اسلام‌گرایی حمایت می‌کنند تا به «فرهنگِ مردم آن منطقه» احترام بگذارند. وقتی پرسیدم پس دفاع از آزادی و برابری و طبقه‌ی کارگر در مطنقه چه می‌شوند٬ پاسخ شنیدم که نمی‌خواهند ارزش‌های «غربی» را به آن‌ها تحمیل کنند.

در تمام این دوران رواج خرافات اما مارکسیسمِ «ارتدوکس» با پافشاری بر جهان‌شمولی و انترناسیونالیسمِ عمیق خود و با درک علمی خود٬ تلاش کرد حافظه‌ی تاریخی طبقه‌ی کارگر و تحلیل علمی از سیر تاریخ بشری را زنده نگاه دارد. راه نابودی این خرافات اما نه تلاش‌های فکری مارکسیست‌ها که ظهور واقعی انقلاب است که اکنون دوباره بر صدر اخبار جهان جای می‌گیرد.

انقلاب عرب البته اولین موج انقلابی قرن بیست و یکم نیست. امواج انقلاب پیش از این سراسر آمریکای لاتین را در گرفته بود.

انقلاب‌های آمریکای لاتین را اما راست با عنوان «دیکتاتوری» و با استفاده از ضعف‌های خود این انقلاب‌ها (مهمتر از همه عدم روشنی انترناسیونالیستی آن‌ها و اشتباه مهلک رهبران‌شان در همبستگی استراتژیک با دیکتاتورهای جمهوری اسلامی) کوبید و چپِ خرده‌بورژوایی یا با آن در این راه همراه شد و یا با رواج خزعبلات غیرعلمی «سوسیالیسم قرن بیست و یکم» (هانس دیتریش) و بت‌واره ساختن تمدن‌های پیشاسرمایه‌داری منطقه٬ کاری جز دوستی خاله خرسه با این انقلاب‌ها نکرد.

انقلاب عرب اما جایی برای این تلاش‌های مذبوحانه باقی نمی‌گذارد. باز هم به قول ژیژک «این خیزش جهان‌شمول بود: بلافاصله برای همه ما در سراسر جهان ممکن بود که با آن هم‌ذات‌پنداری کنیم٬ بفهمیم در مورد چیست٬ بدون هیچ نیازی به تحلیل فرهنگی ویژگی‌های جامعه‌ی مصر... در این‌جا چارچوب به روشنی٬ فراخوانی سکولار و جهان‌شمول برای آزادی و عدالت است تا آن‌جا که اخوان مسلمین مجبور شده زبان خواسته‌های سکولار را اتخاذ کند

امروز راستِ امپریالیست چگونه می‌تواند محبوب‌ترین جنبش سیاسی تاریخ معاصر٬ که چیزی جز انقلاب قهرآمیز توده‌ها نیست٬ تقبیح کند و «خشونت‌» بخواند؟ چگونه می‌تواند سال‌های سال همدستی با دیکتاتورهای خاورمیانه را توجیه کند؟ در فضایی که توده‌های تونس و مصر در اولین قدم‌های انقلاب با خواست‌های واقعی دموکراسی انقلابی در مقابل ارگان‌های دولت کهن قرار می‌گیرند٬ چگونه می‌تواند خرافه‌ی بی‌طرفی دولت و غیرسیاسی بودن ارتش را تبلیغ کند؟

چپِ پست مدرنیستِ خرافی چگونه می‌تواند بر متفاوت بودن «فرهنگِ مسلمان‌ها» تاکید کند و نوای نسبیت فرهنگی سر دهد؟ چگونه می‌تواند در غرب از اجرای قانون شریعه دفاع کند وقتی که شمار میلیونی مردم منطقه با خواست‌های مدرن و علیه ارتجاع اسلامی به میدان می‌آیند؟ چگونه می‌تواند این جنبش‌ها را در رازآلودی‌»فرهنگی» بپیچاند وقتی انقلابیون مصر از میدان تحریرِ قاهره برای کارگران اعتصابی ویسکانسینِ آمریکا٬ پیتزا سفارش می‌دهند؟

از پیروزی نظری تا پیروزی عملی: پیش به سوی آغازِ تاریخ

در تمام دوران سیاهِ  اخیر٬‌مارکسیست‌ها خلاف جریان شنا کردند و علیه این خرافات مبارزه و تبلیغ کردند. اما کوچک بودن نیروهای آن‌ها در دوره‌ی اخیر به این معنی است که این مبارزه کمتر از حوزه‌ی تبلیغ آن هم در سطوح به نسبت کوچک فراتر رفته است.

اکنون اما این توده‌های میلیونی خاورمیانه‌اند که با «تبلیغ در عملِ» خود بنیادهای نظری مارکسیسم را تایید می‌کنند. حرکت آن‌ها تمام این خرافه‌ها را کنار می‌زند. این پیروزی نظری بزرگی برای مارکسیسم است چرا که نشان می‌دهد ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی و تحلیل طبقاتی از جهان٬ بهترین ابزارها هستند٬ هم برای تفسیر تاریخ و هم برای تغییر آن. چرا که نشان می‌دهد تنها راه عملی پیشروی تاریخ نه عقب‌گرد و بازگشت به فلان قبیله‌ی آن گوشه‌ی دنیا و دفاع از «فرهنگِ» فلان ملت٬ که دفاع از آرمان‌های مدرنیته و پیشروی آن‌ها است. چرا که نشان می‌دهد عروج سرمایه‌داری لاجرم به تولد آن نیرویی می‌انجامد که قدرت عملی سرنگونی کل نظام حاکم را دارد.

تاریخ هرگز پایان نیافته بود. اما فوکویاماهای «هگلی» پایان آن‌را اعلام کردند و هانینتگتون‌ها و بوش‌ها تلاش کردند با مشت آهنینِ زرادخانه‌ی نظامی خود به آن پایان دهند و بخش اعظم چپِ خرده‌بورژوایی دانشگاه با رواج خرافات پست مدرنیستی خواسته یا ناخواسته کنار آن‌ها بود. انقلاب٬ این به قول مارکس «لوکوموتیو تاریخ»٬ اما نشان می‌دهد که تاریخ پایان نیافته و ادامه دارد و مبارزه طبقاتی هنوز بهترین راه تفسیر آن است.

این ابزار تفسیر اما باید ابزار تغییر نیز باشد. فقدانِ احزاب مارکسیستی توده‌ای در میان طبقه‌ی کارگر بزرگترین علت واحدی است که روند انقلاب‌های امروز را به درازا می‌کشاند. نیروهای توده‌ای چپ و کارگری اما از همین مراحل اول انقلاب ظهور کرده‌اند و بی‌شک نقشی حیاتی در رشدِ انقلاب بازی می‌کنند. زمانی که آن‌ها به سلاح مارکسیسم٬ که چیزی جز فشرده‌ی تاریخ طبقه‌ی کارگر جهان نیست٬ مجهز شوند٬ قدم واقعی به سوی پایان نظام طبقاتی را برخواهند داشت. این اما نه پایان تاریخ که پایانِ پیشاتاریخ است: پایان تاریخ جامعه‌ی طبقاتی و آغاز تاریخ جامعه‌ی انسانی.

۶ مارس ۲۰۱۱

تورنتو

 arash@azizy.org

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©