Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ برابر با  ۰۸ مارس ۲۰۱۷
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵  برابر با ۰۸ مارس ۲۰۱۷
درباره گفتگوی پرگار با ابراهیم گلستان، عباس میلانی

درباره گفتگوی پرگار با ابراهیم گلستان،

عباس میلانی

نویسنده و پژوهشگر

 

مصاحبه‌ی پرگار با ابراهیم گلستان در مورد فروغ فرخزاد به حق جنجال ها آفرید. کار به جایی رسید که بی‌بی‌سی لازم دانست در برنامه «دیده بان» با داریوش کریمی٬ مجری پرگار٬ مصاحبه کند و با طرح بخشی از این انتقادات به او فرصت پاسخ بدهد. پیش از طرح نکاتی در مورد مصاحبه پرگار٬ ذکر یکی دو نکته را برای آگاهی خوانندگان لازم می‌دانم.

من از سال‌ها پیش بخت دوستی با ابراهیم گلستان را داشته‌ام و در مقالاتی که به فارسی و انگلیسی درباره‌اش نوشته‌ ام به کرات گفته‌ام که به گمانم در تاریخ اندیشه و هنر معاصر ایران جایگاهی کم بدیل دارد.

دوم اینکه حتی پیشتر از این مصاحبه٬ زندگی و شعر فروغ و چند و چون رابطه‌اش با ابراهیم گلستان به لحاظ چاپ کتاب «زندگی نامه‌ ادبی فروغ» به قلم فرزانه میلانی سر و صدا کرد. تمام عمر بخت بلند من این بود که برادر فرزانه باشم و از فضل و مهرش بهره بگیرم.

نکته‌ی سوم اینکه من از طرفداران برنامه‌ی پرگار بودم و هستم و آن را یکی از موفق ترین تجربیات رسانه‌ای سال‌های بعد از انقلاب می‌دانم. در دو سه باری که مهمان برنامه بودم به تجربه دریافتم که داریوش کریمی با چه دقت و درایتی در تدارک برنامه می‌کوشد. خواندنی های مربوط با آن بحث را می‌خواند و دایم در پی یافتن پرسش های پر مغز و مهم است. در عین حال٬ در خود برنامه همواره حضوری کم رنگ دارد. چون سکان دار نامریی حرکت موزون و معقول برنامه را هدایت می‌کند. پرگار این بار از دو جهت با برنامه‌های دیگر فرق داشت. مهمان منحصر به فردی داشت و گفتگو نه در استودیو که در منزل آن مهمان صورت می‌گرفت. به اعتبار عرف رایج رسانه‌ای باید به این نتیجه رسید که پرگار به جایگاه گلستان و اهمیت این مصاحبه بسان بار اولی که او در رسانه‌ای چون بی‌بی‌سی به بحث پیرامون رابطه‌اش با فروغ فرخ‌زاد حاضر شده آگاه بودند. کریمی هم در گفتگو با دیده‌بان به این نکته اشاره می‌کند. ولی به دلایلی که بر بیننده روشن نیست (و دست کم برای من بیننده سخت آزار دهنده بود) این بار در برنامه حضوری دایم و اغلب مزاحم داشت. بارها وسط صحبت گلستان پرید. جملاتش را قطع کرد. حتی وقتی می‌خواست در مورد فخری گلستان - که زنی سخت فرهیخته بود و در زمینه آموزش کودکان کارهایی عظیم انجام داده بود - چیزی بگوید٬ کریمی٬ بر خلاف رسم رایج خود در پرگار حرف گلستان را قطع کرد. در دیده‌بان به دفاع از خود می‌گوید که چون سوال فراوان داشت نمی‌خواست سخنان مفصل گلستان امکان طرح پرسش‌ها را از او بگیرد. واقعیت این است که بسیاری از این پرسش‌ها غریب٬ و اغلب به گمانم کم اهمیت و جنجالی بودند.

پیش از بحث در باب این پیش فرض‌ها٬ ذکر یک نکته‌ی دیگر را هم لازم می‌دانم. از همان روزی که این گفتگو ضبط شد - که چند هفته پیش از پخش آن بود - به کرات از ابراهیم گلستان می‌شنیدم که از کم و کیف برنامه (و بیشتر از کیف پرسش‌ها تا کم آن) سخت ناراضی بود. مکرر تلاش کرد که بی‌بی‌سی برنامه را پخش نکند. در گفتگوی کریمی با دیده‌بان به اين اعتراض ها در كنار مبحث «نفوذ» اشاره شده٬ انگار تنها اعتراض گلستان به خاطر این بود که از او درباره‌ی نفوذ فروغ بر آثارش پرسیده بودند. او بی شک معترض این پرسش بود ولی دلایل مخالفتش با پخش برنامه به هیچ روی به این مساله محدود نمی‌شد. ابعاد نارضایتی گلستان را در خود مصاحبه هم آشکارا مشاهده می‌توان کرد. نه تنها چهره‌ی گاه حیرت زده و گاه عصبانی‌اش موید این نارضایتی اند بلکه چند بار می‌گوید این نوع پرسش‌ها از «خنگی» است. می‌دانم که گلستان احترامی خاص برای کریمی و پرگار قایل بود و به لحاظ همین سابقه‌ حاضر با این مصاحبه شد. ولی از همان پرسش اول انگار می‌دانست که کار این بار از لونی دیگر است.

اولین پرسش در مورد «میل به مرگ»٬ «میل جدی به مرگ» در فروغ است و اینکه این «میل به مرگ در زندگی روزمره فروغ چه جوری ظاهر می‌شد». گلستان می‌گوید «این نقطه شروع شما نقطه درستی نیست». اضافه می‌کند که گرچه «پنجاهمین سال مرگ فروغ هست» ولی زمان مصاحبه به زمان تولد فروغ نزدیک‌تر است. ولی کریمی با اشاره به اینکه برنامه در بهمن پخش خواهد شد بر پرسش خود پا می‌فشارد و به «رگه پوچ گرایی» در فروغ اشاره می‌کند. سوای اشعار گونه‌گون فروغ که در آن شور زندگی و عشق به هستی و ادب و تولدی دیگر موج می‌زند٬ مگر در تار و پود آثار بسیاری از بزرگ‌ترین شعرا مساله مرگ یافتنی نیست. از خیام «خوش‌گذران» تا شکسپیر که هاملتش می‌پرسد٬ «بودن یا نبودن٬ مساله این است».

غریب‌ترین پرسش‌های گفتگو را باید آنهایی دانست که در مورد عمل دماغ فروغ‌ اند و این «معضل» کماکان حل نشده که بالاخره این رابطه‌ی سخت زیبا و عاشقانه بین گلستان و فرخ‌زاد - که بسیاری از اشعار فروغ و نامه هایش و دو داستان چا‍پ شده گلستان بیان زیبایی از آن‌اند - در دفتری «ثبت» شده و آیا بالاخره جایی کسی «صیغه‌ای» خواند یا نه. در این ماجرا که بیش از نیم قرن پیش در ایران اتفاق افتاد سه نفر به شکلی مستقیم درگیر بودند: فخری گلستان٬ فروغ فرخ‌زاد و ابراهیم گلستان. هر سه به شکلی آزاد و عیان و نه در پسله پنهان این رابطه را برتابیدند. چند بار در طول این پرگار گلستان می‌گوید که او و فروغ به مسایلی چون عقد و صیغه می‌خندیند. ولی می‌بینیم در لندن سده بیست و یکم٬ کریمی هنوز نه تنها آن خنیدن‌ها را به جد نمی‌گیرد٬ بلکه مصر است بداند که بالاخره آن رابطه عاشقانه «شرعی» و «ثبت» شده یا نه٬ انگار ثبت این رابطه در زندگی و آثار این دو و ثبت آن در تاریخ کفایت نمی‌کند و ثبت در محضر ملاک و مهم است. کریمی می‌گوید: «گفته می‌شد این بعداً ثبت شد٬ تبدیل شد به ازدواج رسمی» و گلستان در جواب می‌گوید: «کی چنین چیزی می‌گه. مزخرف می‌گن».

پرسش حتی غریب‌تر در مورد عمل دماغ فروغ بود. این پرسش٬ به گمان من٬ حتی بیشتر از کنجکاوی کاذب در مورد «شرعی» بودن آن عشق نه تنها عجیب بلکه مهمتر از همه، از منظری هم مردسالارانه هم سنتی صورت بندی شده بود. کریمی می‌گوید فروغ می‌خواست «شاعرانه زندگی کند» ولی دماغش را عمل کرد. گرچه نفس این پرسش غریب است، اما پرسش بعدی آن را غریب‌ترهم می‌کند. «شما که توصیه نکردید بره عملش کنه؟» چند نکته اجمالی در مورد این دو پرسش باید گفت. چه کس گفته زندگی «شاعرانه» با عمل جراحی دماغ منافات دارد؟ در همین گفتگو کریمی از ییتز (Yates) شاعر معروف ایرلندی نقل می‌کند. ابعاد غریب زندگی خصوصی او و باورش به احضار ارواح و رابطه‌اش با یکی از زنان انقلابی ایرلند را کسانی که علاقه‌ای به زندگی این شاعر دارند می‌دانند. آیا به خاطر این غرایب زندگی‌اش «شاعرانه» نبود؟ ازرا پاوند در رادیوی فاشیست‌های ایتالیا کار می‌کرد. آیا شکسپیر که در اوج شهرتش در عین اینکه در بسیاری از آثارش اشراف و غرور کاذبشان را می‌نکوهید، خود برای خانواده‌اش «شجره» و «نماد» اشرافی می‌خرید «شاعرانه» زندگی نکرد؟ رامبو چطور که شعر و کشورش را مدتی به سودای تریاک و جوانان آفریقایی واگذاشت؟ نظربازی‌ها و صله گرفتن‌های بزرگان شعر فارسی و جنبه‌های زندگی خصوصی معاصرانی چون نیما٬ اخوان٬ ملک‌الشعرا و دیگر مسایل مشابه که ربطی به «زندگی شاعرانه» و سرشت شعر این افراد دارد؟ آیا نباید در نفس هر دو پرسش - که چرا عمل کرد و آیا مردی به او توصیه کرد که چنین کند - این فرض نادرست را سراغ گرفت که معیارهای «مردانه» در مورد زنان صدق نمی‌کند و آنها را باید با سنجه‌های متفاوت ارزیابی کرد. مگر عاشق و معشوق قیم و ولی یکدیگرند؟‌ مگر می‌توان باور کرد که فروغ برای تصمیمات زندگی‌اش محتاج اجازه٬ یا «توصیه» یا «سوق» دادن مردان زندگی‌اش بود. در واقع سرشت مردسالارانه این پرسش زمانی دوچندان روشن می‌شود که کریمی می‌گوید به گمانش فروغ در شعرهایش «دوست دارد یه جایی یه ‍پناهی داشته باشد.» ظاهراً مرادش این است که حتماً می‌خواست عشقش با گلستان خانه و کاشانه ای هم به همراه بیاورد. از سویی چند بار به غلط می گوید که شما که در آن سال‌ها با فروغ زندگی می کردید. فروغ و گلستان هرگز در یک خانه با هم زندگی نکردند ولی شاید کمتر مرد و زنی که هم خانه بودند بیشتر از آن دو به هم دلبسته و نزدیک بودند. آیا به راستی زنی که همه‌ی جوانی و زندگی‌اش را وقف شعر و هنر کرد و آنچنان که فرزانه میلانی در کتابش نشان داده، سر مقابله و مبارزه با نهادهای رسمی و سنتی داشت٬ در پی یافتن «سر پناهی» بود؟ شاید اشاره‌ی کریمی به شعر وهم سبز فروغ است. ولی دست کم در درک من از آن شعر فروغ آن‌جا به همه‌ی زنانی که سرپناهی می‌خواستند می‌گوید که او خود راه دیگری برگزیده٬ آنان را به همدلی با این راه فرا می‌خواند. می‌گوید روح بیابان مرا گرفت. آنگاه انگار به نیم نگاهی به مفهوم افلاطون از عشق اضافه می‌کند که «هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد».

ظرافت کار نقد ادبی و گفتگوی جدی و نه gossip دقیقاً در این است که اشارات شاعر را نه صرفاً تجریدی و یکسره جدا از بافت کلی روایت آثارش ببینم و نه هر کلام در شعری را صفحه‌ای از زندگی‌نامه‌ی او بدانیم. آنچه به گفته برخی منتقدین «روح حاکم» (Dominant) در آثار فروغ است طغیان است و آزادگی٬ جستجو و اعتراض و تلاش برای تولدهایی هر چه تازه‌تر. گلستان را٬ به گمانم٬ بخاطر اینکه همدل و همراه این تلاشش و طغیان می‌دانست دوست می‌داشت.

اما به گمانم غریب‌ترین پرسش‌ها زمانی بود که کریمی بعد از اظهار نظر در مورد آنچه به نظرش «شعرهای فوق العاده سیاسی» فروغ بود، اشاره می‌کند که این شعرها همه به سال‌‌های آخر زندگی فروغ تعلق دارد و آنگاه از گلستان می‌پرسد: «آیا نگران نبودید که فروغ سمتی برود که سیاسی شود»؟ پرسش پرتی است چون مفهومی به گمانم منسوخ و مردسالارانه از سیاست دارد. محور مهم جنبش زنان در صد سال اخیر این بود و هست که امر خصوصی و آنچه در وادی خصوصی میان انسان‌ها٬ و میان دو جنس می‌گذرد فی نفسه سیاسی است. «سیاسی» فقط این نیست که مثلاً جلوی پای اشرف پهلوی نایستیم آنچنان که گویا فروغ کرد. فروغ همانطور که از همان اولین اشعارش پیداست، و همانطور که فرزانه میلانی به تفصیل در کتابش نشان داده٬ در به اصطلاح «غیر سیاسی» ترین دوران فعالیت شعری‌اش -- یعنی دوران چاپ سه مجموعه‌ی اول اشعارش-- یکسره سیاسی بود. شالوده‌ی خانواده و اخلاق جنسی مردسالارانه جامعه را به چالش کشید. به جنگ ارزش‌های پدرسالارانه رفت و این ارزش‌ها٬ همانطور که امروز بیش و کم برهمگان روشن است٬ بن‌مایه و ستون استوار استبداد‌ند. فروغ برای این مبارزه و چالشش بهایی گزاف پرداخت.

در طرح این ‍پرسش کریمی کنایه‌ای هم به گلستان می‌زند. چنین القاء می‌کند که فروغ اهل مماشات نبود ولی گلستان بیشتر به سازش با وضع موجود تن در می‌داد. چون به تفصیل در مقالاتم درباره‌ی گلستان نوشته‌ام تکرار مکرر نمی‌کنم. ولی گلستان مفاهیم «تعهد» و «مبارزه» به روایت رایج آن روزگار را بر نمی‌تابید. فکر نمی‌کرد مبارزه با رژیم فقط در صورت قهر بودن با آن شدنی است. فیلمی درباره‌ی جواهرات سلطنتی می‌ساخت ولی در سطر سطر گفتار فیلم و در تصویرش انگار نقد و نیشی به سلطنت می‌زد. برای کنسرسیوم فیلم می‌ساخت ولی حرف دل مردم را به ظرافت و زیبایی در فیلم می‌گنجاند و می‌گفت از نفت جز کف روی موج برای مردم ایران چیزی باقی نمی‌ماند.

بالاخره اینکه به رغم مفهومی که از «سیاست» و «سیاسی شدن» داشته باشیم سخت غریب است که از مردی در مورد زنی بپرسیم که آیا نگران نبودید که فروغ به سمتی سیاسی برود؟ به ویژه در مورد زنی چون فروغ که در همان گفتگو خود کریمی درباره‌اش ادعا کرد که از گلستان هم «سیاسی» تر بود و به اندازه‌ی او مماشات نمی‌کرد.

در ارایه همین مفهوم غریب از «سیاسی» کریمی به تعجب و طعنه از گلستان می‌پرسد که چطور فروغ که زنی تساوی طلب و آزاده بود می‌توانست نامه‌ی عاشقانه بنویسد و «قربان صدقه» معشوقش برود. چرا شاعر سیاسی نمی‌تواند عاشق باشد؟ کدام منبع٬ جز همان نظریه‌ی تعهدی که می‌گفت شاعر فقط باید به «خلق» عشق بورزد و هر عشق دیگری «زنجموره‌ی بورژوایی» است٬ حکم کرده که زن آزاده‌ی شاعری نمی‌تواند در نامه‌ای به معشوقش عشق خود را بیان کند. مثلاً نامه‌های عاشقانه سیمون دوبوار به الگرن (AlGREN)٬ در زمانی که با سارتر رابطه داشت پر از «قربان صدقه» هایی عاطفی بود. رابطه‌ی سارتر و دوبوار و دختران دانشجویی که به حلقه‌ی آن‌ها وارد می‌شدند حتی نامتعارف‌تر از «قربان صدقه» عاشقانه‌اند. هیچ کدام از این نکات ربطی به ارزش ادبی و فلسفی آثار سارتر و دوبوار ندارد. هر جزیی از این سلوک البته ابعادی از موجود پیچیده‌ای است که انسان است و نه به قول گلستان٬ «مجسمه» ای که بر ساخته آمال یا ارزش‌های ماست.

و اما مساله نفوذ. هر کس مصاحبه را به دقت تماشا کرده باشد می‌بیند که بخشی از یکی از جواب‌های گلستان ربطی به سوال ندارد. مرادم آنجایی است که گلستان در مورد نفوذ فروغ در آثارش می‌گوید و منکر هرگونه نفوذ می‌شود. در مصاحبه با دیده‌بان کریمی به این نکته اشاره کرد و گفت تنها بخشی از این مبحث به لحاظ اعتراض گلستان حذف شد. اولاً این تنها یکی از علل اعتراض گلستان به پخش این برنامه بود. به گمان من تردیدی نیست که وقتی دو نفر که هر کدام در عرصه‌ی کار خود یلی توانمندند و با هم چند سال به عشق زیستند، حتماً در یکدیگر هزار و یک نوع نفوذ دارند. ولی قاعدتاً مراد کریمی نفوذ ادبی است و به گمانم این منتقدان و مفسران و زندگی نامه نویسان اند که با بازبینی و بازخوانی آثار هر هنرمندی از چند و چون نفوذ یکی بر دیگری باید پرده بردارند. اگر کریمی به روال رایج خود٬ مشق کافی برای این مصاحبه کرده بود، حتماً می‌دانست که دو قصه به غایت زیبای گلستان که یکی بعد از مرگ فروغ نوشته شد و هر دو بعد از مرگش چاپ شد از ارزشمندترین جنبه‌های «حضور» و «نفوذ» فروغ در گلستان است. آنجاست که گلستان می‌نویسد٬ «وقتی که سیل سرازیر می شود، جایی که قطره عرق ما چکید، پاک خواهد شد و نقش پایمان بر خاک از بین خواهد رفت. اما شاید بومادران و بابونه در یاد سبز خود نگهدارد روزی که ما به بوی خوش پاکشان سلام می دادیم و روی برف نوشتیم زنده ایم.» (جوی و دیوار و تشنه٬ نیوجرسی٬ ۱۹۹۴ ص ۲۳۱). به جای این پایان زیبا٬ مصاحبه ناکام پرگار با نگاه مستاصل گلستان به پایان می‌رسد که یکی دو بار دیگر هم مانندش را در طول گفتار مشاهده می‌توان کرد. چهره‌ای که به ظرافت همه‌ی اعتراض‌های گلستان را باز می‌گفت. چهره‌ای که می‌گفت در این گفتگو نه جای ماندن دارم و نه به احترام کریمی که مهمان است پای رفتن. به همین خاطر هم به جای مثلاً آن عبارات شعرگونه‌‌‌ی گلستان در جوی و دیوار و تشنه، واپسین کلمات گلستان در پرگار این بود: «من چه می‌دونم». انگار دیگر کریمی هم به ناکامی گفتگو پی برده بود. واپسین کلمات او هم ان بود که «بی معنی است. چطور می‌شد؟» حاصل اینکه این نه گفتگویی هم‌طراز پرگارهای دیگر و نه برازنده‌ی عشق دو نفری بود که «روی برف» نوشتند و زنده ماندند و خواهند ماند.

5 مارس 2017 - 15 اسفند 1395

http://www.bbc.com/persian/iran-39171786

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©