Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
چهارشنبه ۲۵ تير ۱۳۹۳ برابر با  ۱۶ جولای ۲۰۱۴
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :چهارشنبه ۲۵ تير ۱۳۹۳  برابر با ۱۶ جولای ۲۰۱۴
فرضيه‌ي کمونيسم

فرضيه‌ي کمونيسم

 

نویسنده: آلن بديو

 مترجم: صالح نجفي

          

 

تز يازدهم: از زمان نوشته‌شدن مقاله‌ي «فرضيه کمونيسم» در نيولفت ريويو شش سال مي‌گذرد. بديو بعدها مقاله خود را بسط داد و در کتابي با همين نام منتشر شد (در دست ترجمه). از آن زمان تاکنون جهان تغييرات باشکوه و هم‌زمان غم‌باري را به خود ديده؛ بهار پرشور عرب و جنبش اشغال وال‌استريت و تظاهرات در سرتاسر اروپا. وقايعي که نويد گسست در «دوره فترتي» بود که بديو در همين مقاله از آن نام مي‌برد و آغاز آن را به اواخر دهه 70 بر مي‌گرداند. با اين‌همه گسست مورد انتظار تاکنون چيزي بيش از اختلالي موقت در نظم جهان‌گستر سرمايه‌داري ايجاد نکرده. در فرانسه، مهد تمدن اروپايي، بختک سارکوزي هم‌چنان بر زندگي شهروندان سنگيني مي‌کند، هر چند از خود او ديگر خبري نيست. خط‌مشي فرانسوا اولاند و حزب سوسياليست دست‌کمي از سياست‌هاي سارکوزي ندارند و در عمل همان مي‌کنند که دست‌راستي‌هاي حاکم بر اروپا که اينک برندگان انتخابات پارلمان اروپا نيز شده‌اند. جنبش‌هاي اعتراضي عربي و اروپايي نيز فرجامي خوش‌تر از بازگشت به «رژيم کهن» نداشته‌اند. در مصر، دوره‌ي مبارک ديگري آغاز شده. سوريه نماد تبديل و تحويل انقلاب به جنگ است. جنبش اشغال بيش از پيش از رمق افتاده و اسرائيل هم‌چنان تحت‌لواي «دفاع مشروع‌» قتل‌عام مي‌کند و... مع‌الوصف، همه‌ي اين‌ها نشانه‌اي است از بحران؛ امروزه شهروندان آمريکا و اروپا و خاورميانه و سرتاسر جهان اعتماد خود را به نظم سرمايه از دست داده‌اند اما امکان فراروي از آن را نمي‌يابند. درست در چنين اوضاع و احوالي است که بايد بار ديگر از «فرضيه کمونيسم» سخن گفت.

***

پس از پيروزي نيکلا سارکوزي [در ماه مه‌2007] موج دلسردي و افسردگي در فضا احساس مي‌شد. مي‌گويند ضربه‌هايي که ناغافل وارد مي‌آيند از همه بدترند اما ضربه‌هاي قابل پيش‌بيني هم گاهي جانکاه از کار در مي‌آيند، منتها به شيوه‌اي ديگرگون. راستي هم يأس‌آور است وقتي مي‌بينيم برنده انتخابات کانديدايي است که از همان ابتدا در صدر همه‌ي نظرسنجي‌ها بوده است، درست مانند زماني که اسبي که اميد مسابقه بوده برنده مي‌شود؛ هرکس که کوچک‌ترين درکي از شرط‌بندي، ريسک کردن، مورد استثنا يا گسست داشته باشد ترجيح مي‌دهد شاهد برنده‌شدن کسي باشد که در مسابقه شانس برد ندارد. با همه اين حرف‌ها، بعيد است که نفس انتخاب نيکلا سارکوزي به مقام رياست‌جمهوري پس از مه ‌2007 ضربه‌اي چنين سرگيجه‌آور به چپ‌هاي فرانسه وارد آورده باشد. پاي چيز ديگري در ميان بود ــ مجموعه درهم‌تنيده‌اي از عوامل که «سارکوزي» تنها نام آن بود و ديگر هيچ. اين کلاف پيچيده را چگونه بايد بگشاييم؟

1- عامل اول اين بود که نتيجه انتخابات از ضعف و عجز فاحش هرگونه برنامه رهايي‌بخش راستين در چارچوب نظام انتخابات پرده برداشت: فرآيند انتخابات همانند يک لرزه‌نگار دقيق رجحان‌ها و اولويت‌هاي موجود را به شايستگي ثبت مي‌کند اما به حکم ماهيت‌اش هرگونه تجسم اراده سياسي مخالفان نظم موجود را ناديده مي‌گيرد و بيرون مي‌گذارد.

2- مولفه دومِ سردرگمي ياس‌آور چپ‌هاي فرانسه پس از مه ‌2007 غلبه ناگهاني حسرت توان‌فرساي گذشته بود. نظام سياسي برآمده از رويدادهاي جنگ جهاني دوم در فرانسه – همراه با مصاديق بي‌ابهامش در مورد واژه‌هاي «چپ» و «راست»، و اجماع آن بر سر ترازنامه «اشغال»، «مقاومت» و «نهضت آزادي»، که طرفداران دوگل و کمونيست‌ها بر سرش اتفاق‌نظر داشتند – اينک فروپاشيده است. اين است يکي از دلايل ضيافت‌هاي پر زرق و برق سارکوزي، قايق‌سواري‌هاي تفريحي و ديگر خوشگذراني‌ها و بريز و بپاش‌هاي او ــ سارکوزي به زبان بي‌زباني به ما مي‌گويد ديگر کسي از چپ‌ها نمي‌ترسد: زنده‌باد پولدارها، گور پدر فقيران. و خب، عجيب نيست که اين‌ها قلوب صاف و صادق چپ‌ها را لبريز از غم حسرت ايام خوش قديم سازد ــ ايام حکم‌راني ميتران، دوگل، ژرژ مارشه [رييس حزب کمونيست فرانسه از 1972 تا 1994] و حتي ژاک شيراک، همان برژنفِ پيروان دوگل، هم‌او که خوب مي‌دانست هيچ کاري نکردن آسان‌ترين راه بود براي فرستادن سيستم به کام مرگ.

سارکوزي اينک سرانجام کار جسم زار و نزار نظام به‌جا‌مانده از مبارزات دوگل را که شيراک بر آن حکومت مي‌راند براي هميشه تمام کرده است. فروپاشي سوسياليست‌ها از همان زمان که ژوسپن در انتخابات رياست‌جمهوري 2002 شکست خورد پيش‌بيني مي‌شد (و از آن فاجعه‌بارتر، زماني که تصميم گرفتند در دور دوم به شيراک راي بدهند). البته پوسيدگي و واپاشي کنوني حزب سوسياليست فرانسه صرفاً ناشي از فقر و مسکنت سياسي آن نيست (حقيقتي که سال‌هاي سال است که برملا شده)، ناشي از مقدار آراي مکتسب‌اش هم نيست ــ 47 درصد چندان بدتر از آراي اين حزب در رقابت‌هاي اخير نيست. مساله اين است که انتخاب سارکوزي از قرار معلوم به کل نظم نماديني ضربه زده است که ساختار حيات سياسي فرانسه را تعيين مي‌کند: خود نظامي که سمت و سوي حيات سياسي را ترسيم مي‌کرد شکست خورده است. يکي از علايم مهم سردرگمي ناشي از پيروزي سارکوزي، تعداد دولت‌مردان و سياستمداران سابق سوسياليستي است که براي کسب پست و مقام در دولت سارکوزي سر و دست مي‌شکنند و چهره‌هاي اثرگذار چپ ميانه‌اي که در ستايش او نغمه سرداده‌اند؛ موش‌ها گروه‌گروه از کشتي پهلو‌گرفته نظام مي‌گريزند. و البته علت زيربنايي اين واقعه همانا منطق حزب واحد است: حالا که همگان منطق نظام سرمايه‌داري موجود، اقتصاد بازار آزاد و لوازم و لواحق آن را پذيرفته‌اند، ديگر چه نيازي به تقابل حزب‌‌هاي مخالف هست؟

3) سومين مولفه سردرگمي کنوني ناشي از نتيجه خود نزاع انتخاباتي بود. من انتخابات رياست‌جمهوري 2007 - رقابت سارکوزي با سگولن رويال- را برخورد و درگيري دو نوع ترس وصف کرده‌ام. نخست، ترسي که افراد طبقه ممتاز احساس مي‌کنند، ثروتمنداني که مي‌ترسند جايگاه و پايگاه اجتماعي‌شان متزلزل شود. در فرانسه اين ترس نمودهاي فراواني دارد: هراس از خارجي‌ها، کارگران، جوانان ساکن در حومه‌هاي شهرهاي بزرگ، مسلمانان، آفريقايي‌هاي سيه‌چرده. اين طبقه که ذاتاً محافظه‌کار است بسيار مشتاق است در کنف حمايت سروري مقتدر پناه گيرد، گيرم که در آينده همو به ايشان ظلم کند و بنيه مالي‌شان را تحليل برد و بي‌گمان تجسم کنوني آن آقابالاسر مطلوب، رييس پليسي است که حسابي رنگ عوض کرده: جناب سارکوزي. در چارچوب انتخابات، آنچه به معارضه با اين چهره مخوف برمي‌خيزد نه عرض‌اندام جمع کثير ناهمگني است که به تعيين سرنوشت خويش مي‌انديشد بلکه ترس از همين ترس است: و نيز ترس از آجان مبدل‌پوشي که راي‌دهندگان خرده بورژواي سوسياليست نه او را مي‌شناسند و نه دوستش مي‌دارند. اين «ترس از ترس» احساسي ثانوي و عاريتي است که محتوايش را – وراي خود اين احساس - به‌سختي مي‌توان ردگيري کرد؛ اردوگاه رويال هيچ تصويري از هيچ‌گونه اتحادي با حذف‌شدگان يا ستمديدگان نداشت؛ حداکثر چيزي که در تصور اين جناح مي‌گنجيد بهره‌برداري از مزاياي ترس مذکور بود. براي هر دو نزاع، اجماع بي‌چون‌وچرايي بر سر مساله فلسطين، ايران، افغانستان (که قواي فرانسوي هم‌اينک درگير جنگ در آن‌اند)، لبنان (ايضاً کذلک)، آفريقا (که همين حالا «زمامداران» ارتش فرانسه مثل موروملخ در آن مي‌لولند) برقرار بود. بحث و تبادل نظر عمومي درباره بديل‌هاي ديگري راجع به اين مسايل در دستور کار هيچ‌يک از حزب‌ها نيست.

کشمکش‌ ميان ترس اوليه و «ترس از ترس» به نفع ترس اول فيصله يافت. در اين مورد واکنشي غريزي و غيرارادي در کار بود که کاملاً در سيماي کساني که از پيروزي سارکوزي در پوست خود نمي‌گنجيدند هويدا بود. متناظراً در کساني که در چنگال «ترس از ترس» گرفتار بودند نوعي واکنش منفي غيرارادي در کار بود، اينان از مشاهده نتيجه خود را باختند و مثل بيد بر خود لرزيدند: باري، اين سومين مولفه سردرگرمي افسرده‌کننده 2007 بود. نبايد دست‌کم بگيريم نقش آنچه را آلتوسر «دم‌و‌دستگاه ايد‌ئولوژيکي دولت» مي‌ناميد: دم و دستگاه دولت سهم عمده‌اي- سهمي که به‌واسطه‌ي رسانه‌ها و مطبوعات که هم‌اينک نقش به مراتب پيچيده‌تري از راديو و تلويزيون بازي مي‌کنند افزايش يافته- در تنظيم و بسيج اين دست احساس‌هاي جمعي داشت. در درون فرآيند انتخابات، از قرار معلوم، با تضعيف هسته‌ي واقعي اوضاع سروکار داريم؛ فرآيندي که بيشتر با «ترس از ترس»- که احساسي ثانوي محسوب مي‌شود- پيش رفته تا با ترس واکنشيِ اوليه. هر چه باشد، ما به وضعيتي واقعي واکنش نشان مي‌دهيم، هر چند که «ترس از ترس» صرفاً از ابعاد آن واکنش مي‌هراسد و بدين قرار فرسنگ‌ها از واقعيت فاصله مي‌گيرد. پوچ‌بودن اين موضع به‌طور کامل در تعريف و تمجيدهاي توخالي از سگولن رويال بر ملا شد.

 

کيش انتخابات و دولت

 

اگر سياست را «کنشي جمعي» تعريف کنيم که «برمبناي اصولي معين سازمان مي‌يابد و هدفش آشکار ساختن پيامدهاي امکاني نو است که نظم مسلط در وضع موجود آن را سرکوب مي‌کند»، آنگاه بايد نتيجه بگيريم که سازوکار انتخابات روالي است که ماهيتي غيرسياسي دارد. اين قضيه را مي‌توان در شکاف عظيم ميان دو امر مشاهده کرد: از يک‌سو، فرمان صوري سهمگين راي دادن و از سوي ديگر ماهيت سيال، اگر نه فاقد وجود خارجيِ، معتقدات سياسي يا ايد‌ئولوژيکي. راي‌دادن و فرم بخشيدن به ترس‌ها خوب است؛ ولي دشوار بتوان باور کرد آنچه من دارم به نفعش راي مي‌دهم به ذات خود خوب باشد. قضيه اين نيست که نظام استوار بر انتخابات دموکراتيک في‌حد‌ذاته سرکوبگر است؛ مساله اين است که فرآيند انتخابات در قالب يا فرمي دولتي ادغام شده است، در فرم نظام پارلماني سرمايه‌سالار که براي حفظ نظم مستقر مناسب است و در نتيجه فرآيند انتخابات کارکردي محافظه‌کارانه يافته است. اين قضيه به احساس ضعف و عجز دامن مي‌زند: اگر شهروندان عادي به جز رأي‌دادن هيچ راهي براي مداخله در روند تصميم‌گيري‌هاي دولتي ندارند، بعيد است شرکت در انتخابات کمکي به پيشبرد سياستي رهايي‌بخش بکند.

اگر سازوکار انتخابات نه روالي سياسي بلکه رويه‌اي دولتي باشد، با انتخابات به چه مقصودي مي‌توان رسيد؟ يکي از درس‌هاي کارزار 2007 اين است که هم ترس اوليه و هم «ترس از ترس» را جزوي از پيکره دولت گردانيم ــ بايد اين عناصر مرتبط با ذهنيت توده‌ها را به دولت ببخشيم و خود دولت را به عنوان موجوديتي مسلح به سلاح ارعاب و قهر موضوع ترس قرار دهيم. چرا که افق جهاني دموکراسي را امروز بيش‌از‌پيش جنگ تعريف مي‌کند. غرب در شمار فزاينده‌اي از جبهه‌ها درگير است: حفظ نظم موجود با همه تباين‌هاي عظيم‌اش مولفه‌اي نظامي دارد که جايگزيني نمي‌شناسد؛ دوگانگي جهان اغنيا و جهان فقرا را فقط و فقط به ضرب زور مي‌توان حفظ کرد. اين دوگانگي شکل خاصي از ديالکتيک جنگ و ترس مي‌آفريند. حکومت‌هاي ما دليل مي‌آورند که در سرزمين‌هاي ديگر مي‌جنگند تا از ما در وطن خويش حراست کنند. اگر ارتش‌هاي غربي تروريست‌ها را در افغانستان يا چچن به تله نيندازند، آن‌ها به خاک ما خواهند آمد تا اراذل و اوباش دربه‌در و کين‌توز را عليه ما سازمان‌دهي کنند.

 

نوپتن‌گرايي در مقام راهبرد (نئوپتنيسم استراتژيک)

 

در فرانسه، اين اتحاد ترس و جنگ به‌طور سنتي با نام «پتنيسم» شناخته مي‌شود. ايدئولوژي توده‌گير پتنيسم – که سبب‌ساز موفقيت گسترده آن در فاصله سال‌هاي 1940 تا 1944 بود – بعضاً متکي بر ترسي بود که جنگ جهاني اول برانگيخت: مارشال پتن مي‌خواست فرانسه را از آثار و عواقب فاجعه‌بار جنگ دوم مصون نگه دارد، آن هم با بيرون نگاه‌داشتن فرانسه از جنگ. به تعبير خود مارشال، از جنگ بيشتر بايد ترسيد تا از شکست‌خوردن. اکثر فرانسويان آرامش نسبي شکست مبتني بر اجماع را پذيرفتند و در کوران جنگ، در قياس با روس‌ها يا حتي انگليسي‌ها، آسوده به خواب رفتند. قرينه امروزين اين پروژه استوار بر اين باور است که فرانسويان بايد بي‌برو و برگرد به قانون‌هاي الگوي جهاني تن در دهند که پيشوايش آمريکاست و آنگاه همه‌چيز روبه‌راه خواهد شد: فرانسه بدين‌سان از آثار و عواقب فاجعه‌بار جنگ و اختلافات جهان‌گستر در امان خواهد ماند. اين شکل از نوپتن‌گرايي به منزله يک ايدئولوژي توده‌گير امروزه عملاً از هر دو طرف منازعه پيشنهاد مي‌شود. در ادامه نشان خواهم داد که اين پتن‌گرايي جديد يک عنصر تحليلي کليدي براي فهم سرگشتگي دامن‌گستري است که با نام «سارکوزي» پيوند خورده است؛ درک جامع پديده «سارکوزي»، درک وجه تاريخي و مفهومي آن، ما را به سويه‌اي بازمي‌گرداند که من آن را وجه «استعلايي» پتنسيتي سردرگمي معاصر خواهم ناميد.

البته نمي‌خواهم بگويم اوضاع و احوال امروز همانند شکست فرانسه در 1940 است يا سارکوزي همانند مارشال پتن است. مساله مطرح براي ما صوري‌تر است و از حد محتوا فراتر مي‌رود: ريشه‌هاي ناخودآگاه ملي- تاريخي آن چيزي را که به نام «سارکوزي» مي‌شناسيم بايد در اين آرايش پتنيستي بازجُست که در متن آن، خود سردرگمي باوقار و متانت از رأس دولت به اجرا درمي‌آيد و در قامت نقطه‌عطفي تاريخي عرضه مي‌شود. اين چارچوب در تاريخ فرانسه الگويي مکرر بوده است. آغازش به دوران بازگشت سلطنت در 1815 بازمي‌گردد که حکومتي مابعد انقلابي، پشت‌گرم به پشتيباني تمام‌قد پناهندگان سياسي و فرصت‌طلبان، لابه‌لاي بار و بنه نيروهاي خارجي به داخل فرانسه بازگردانده شد و به اتکاي جمعيتي که کارد به استخوانش رسيده و فرسوده بود اعلام کرد که نظم و اخلاقيات عمومي را در اسرع وقت دوباره برقرار خواهد ساخت. در 1940 شکست نظامي فرانسه ديگربار زمينه‌ساز تغيير کامل سرگيجه‌آور محتواي واقعي اقدامات دولتي شد: حکومت ويشي بي‌وقفه از «ملت» سخن مي‌گفت و با اين حال خود آن دولت دست‌نشانده نازي‌ها و محصول اشغال فرانسه به دست آلماني‌ها بود؛ بنا بود فاسدترين جرگه‌سالاران کشور را از مهلکه بحران اخلاقي بيرون بکشند؛ خود مارشال پتن، ژنرالي سالخورده و غلام حلقه‌به‌گوش مالکان وسايل توليد، قرار بود تجسم تولد دوباره ملت مغلوب فرانسه باشد.

جنبه‌هاي متعددي از اين سنت نوپتن‌گرايي را هم‌اکنون به وضوح مي‌توان ديد. تسليم و نوکرصفتي نوعاً در لباس نوآوري و تجديد حيات عرضه مي‌شود. اين‌ها مضمون‌هاي محوري کارزار انتخاباتي سارکوزي بودند: بنا بود شهردار نويي (Neuilly) اقتصاد فرانسه را از اين رو به آن رو کند و قطار مملکت را به ريل توسعه و پيشرفت برگرداند. البته محتواي واقعي عبارت است از نوعي سياست مبتني بر اطاعت مستمر از اقتضائات معاملات پولي کلان، آن هم تحت لواي تجديد حيات ملت فرانسه. ويژگي سرشت‌نماي دوم ناظر بر روند زوال و «بحران اخلاقي» است و براي توجيه اقدامات سرکوب‌گرانه دولت به نام تولد دوباره ملت به کار مي‌رود. مانند هميشه به جاي سياست و در تقابل با هرگونه بسيج خلقي، مدام به مسايل اخلاقي و ارزش‌هاي معنوي استناد مي‌شود. دايماً از فضيلت‌هايي چون سخت‌کوشي، انضباط و حفظ کيان خانواده سخن مي‌رود: «شايستگي مستحق اجر و مزد است». اين روال آشناي نشاندن اخلاقيات به جاي سياست، از دوران «نوفيلسوف‌هاي» دهه‌ي 70 به اين‌سو، با حمايت همه کساني همراه بوده است که همّ‌و‌غم‌شان «صبغه اخلاقي‌دادن» به داوري‌هاي تاريخي است. و راستش اينان هم هدف سياسي را دنبال مي‌کنند: همه اين گروه متفق‌القول‌اند که زوال و انحطاط ملي هيچ ربطي به خادمان عالي‌رتبه سرمايه ندارد بلکه ناشي از قصور و تقصير برخي از عناصر بدخواه و بدطينت جامعه است ــ و در حال حاضر، کارگران خارجي و جوانان حومه‌نشين.

سومين ويژگي نوپتن‌گرايي کارکرد سرمشق‌گونه يا نمونه‌‌نماي تجربه خارجي است. سرمشق دولت براي اصلاح امور کشور هميشه از خارج مي‌آيد، از کشورهايي که ديرزماني است بر بحران‌هاي اخلاقي خود فايق آمده‌اند. سرمشق‌هاي تابناک پتن عبارت بودند از ايتالياي موسوليني، آلمان هيتلر و اسپانياي فرانکو: رهبران و پيشواياني که باعث شدند کشورهاي‌شان دوباره کمر راست کنند.

زيباشناسي سياسي نوپتني‌ها استوار بر تقليد و محاکات است: همچون صانع جهان‌آفرين (Demiurge) در فلسفه‌ي افلاطون [رجوع کنيد به رساله‌ي تيمائوس]، دولت بايد جامعه را با چشم‌دوختن به الگوهاي خارجي شکل بدهد. البته امروز سرمشق‌هاي اصلي آمريکاي بوش و بريتانياي بلر است.

چهارمين ويژگي عبارت از اين عقيده است که بحران جاري ريشه در رويدادي فاجعه‌بار در گذشته دارد. براي الگوي اوليه دولت پتني، يعني دوره بازگشت سلطنت در 1815، رويداد مذکور البته انقلاب کبير و اعدام پادشاه بود. براي خود مارشال پتن در 1940 اين رويداد همانا «جبهه خلق»، حکومت لئون بلوم [نخستين سوسياليست و نخستين فرد يهودي که به نخست‌وزيري فرانسه رسيد] و بالاتر از همه اعتصاب‌هاي بزرگ و اشغال کارخانه‌ها به دست کارگران در 1936 بود. طبقات مالک بي‌حرف پيش اشغال کشور به دست نازي‌ها را ترجيح مي‌دادند به ترس و وحشتي که اين قبيل فتنه‌ها و بي‌نظمي‌ها برانگيخته بود. براي سارکوزي، مصايب مه ‌68 – در 40 سال پيش‌تر – به‌عنوان علت «بحران ارزش‌ها» در حال حاضر دايماً مطرح مي‌شد. نوپتني‌ها قرائت معمولاً ساده‌شده‌اي از تاريخ عرضه مي‌کنند که رويدادي مخرب و منفي را به رويدادي سازنده و مثبت پيوند مي‌زند: رويداد ويرانگر عموماً ساختاري خلقي يا طبقة کارگري دارد و رويداد سازنده غالباً ساختاري دولتي يا نظامي دارد و راه‌حل بحران ناشي از رويداد اول محسوب مي‌شود. قوس ميان 1968 و 2007 را بدين‌قرار مي‌توان منشأ مشروعيت حکومت سارکوزي تعبير کرد، هم‌چون عاملي تاريخي که سرانجام دست به اصلاحاتي خواهد زد که براي غلبه بر بحران‌هاي ناشي از رويداد مخرب و زيان‌بار آغازين ضرورت دارد.

و بالاخره بايد از عنصر نژادپرستي ياد کرد. در حکومت پتن، اين نژادپرستي بي‌پرده در ميان بود: خلاص‌شدن از شرّ يهوديان. امروزه نژادپرستي به مراتب پوشيده‌تر و تلويحي‌تر به زبان مي‌آيد: «ما نژاد حقير و فرومايه‌اي نيستيم» - که به‌طور ضمني، يعني «برخلاف ديگر نژادها»؛ «فرانسويان حقيقي نبايد در حقانيت اقدامات کشور خويش ترديد کنند» - در الجزاير و هر جاي ديگر. در پرتو اين معيارها مي‌توان نتيجه گرفت: سردرگمي امروز را که به نام «سارکوزي» ضرب خورده است مي‌توان به‌عنوان آخرين جلوه قانون استعلايي راهبرد پتني تجزيه و تحليل کرد.

 

شبح کمونيسم

 

در نگاه اول شايد عجيب بنمايد که رييس‌جمهور جديد اصرار مي‌ورزد که يگانه راه‌حل بحران اخلاقي کشور فرانسه و غايت اصلي فرآيند «تجديد حيات» آن اين است که «يک‌بار براي هميشه بساط مه ‌68 را جمع کنيم.» اکثر ما گمان مي‌برديم که به هر تقدير از مدت‌ها پيش ديگر نشاني از آن واقعه بر جاي نمانده است. چه چيز است که با نام مستعار مه ‌68 سيستم را زجر مي‌دهد و نگران مي‌سازد؟ فقط يک پاسخ براي اين پرسش مي‌توان تصور کرد: «شبح کمونيسم» در يکي از واپسين تجلي‌هاي واقعي‌‌اش. سارکوزي اگر اين پاسخ را مي‌شنيد، احتمالاً مي‌گفت: «ديگر اجازه نمي‌دهيم هيچ چيزي آزارمان دهد. کافي نيست که کمونيسم از عالم تجربه محو شود. ما مي‌خواهيم همه صورت‌هاي ممکن کمونيسم [و نه فقط شکل‌هاي تجربه‌شده آن] از بين بروند. مي‌خواهيم ديگر کسي حتي از فرضيه‌ي کمونيسم – يعني اسم عام شکست و ناکامي ما – هم سخني بر زبان نياورد.»

فرضيه‌ي کمونيسم چيست؟ «کمونيسم» به معناي عام‌اش [قطع نظر از محمول‌هايش]، به مفهومي که با مانيفست مارکس در 1848 رسميت يافت، اولا، بدين‌معناست که منطق طبقاتي – يعني اطاعت بي‌چون‌وچراي نيروي کار از يک طبقه سلطه‌جو، ترتيبي که از عهد عتيق تا همين امروز برقرار بوده است – به هيچ‌روي محتوم و ناگزير نيست؛ مي‌توان بر اين منطق غلبه کرد و از آن برگذشت. به موجب فرضيه‌ي کمونيسم، مي‌توان سازماندهي جمعي متفاوتي را در عالم عمل پياده کرد، سازماندهي نويني که نابرابري ثروت و حتي تقسيم کار را از ميان خواهد برد. تصرف خصوصي در دارايي‌هاي کلان و انتقال آن‌ها از طريق قانون ارث منتفي خواهد شد. وجود دولتي برخوردار از ابزارهاي زور و فشار، مجزا از جامعه مدني، ديگر ضرورت نخواهد داشت: فرآيند بلندمدتي از سازماندهي مجدد جامعه بر مبناي همکاري و پيوند آزادانه توليدکنندگان به تدريج دولت را محو خواهد کرد.

«کمونيسم» در اين مقام معنايي جز همين مجموعه بسيار کلي بازنمودهاي فکري ندارد. اين همان است که کانت «ايده» (Idea) مي‌نامد؛ يعني «کمونيسم» از اين حيث نه يک برنامه بلکه ايده‌اي است داراي کارکردي تنظيمي. [1]

باري، اگر «کمونيسم» را ايده‌اي کانتي در نظر آوريم، احمقانه است که اصول کمونيسم را ناکجاآبادي يا تخيلي بخوانيم؛ اصول کمونيسم به مفهومي که در اين‌جا تعريف کردم عبارت‌اند از الگوهايي عقلي که هربار به شکلي متفاوت از قوه به فعل در مي‌آيند و جامه‌ي واقعيت بر تن مي‌کنند. فرضيه کمونيسم، در مقام ايده يا صورت عقلي ناب برابري، بدون ترديد از همان ابتداي شکل‌گيري دولت در کار بوده است. همين که توده‌ي مردم زير لواي عدالت مبتني بر برابري‌طلبي در مقابل قواي قهريه دولت دست به عمل مي‌زنند، مبادي يا پاره‌هايي از فرضيه کمونيسم به ظهور مي‌رسند. شورش‌هاي خلقي – از شورش بردگان به رهبري اسپارتاکوس تا قيام دهقانان به پيشوايي توماس مونتسر – را مي‌توان نمونه‌هايي عملي از بروز و ظهور اين «ثابتِ کمونيستي» (communist invariant) قلمداد کرد. اما با پيروزي انقلاب فرانسه، فرضيه‌ي کمونيسم آغازگر عصر مدرنتيه سياسي مي‌شود.

حال بايد نشان دهيم که اينک در کجاي تاريخ فرضيه کمونيسم ايستاده‌ايم. ديوارنگاره‌اي از دوران مدرن دو زنجيره يا دنباله‌ي عظيم را در روند تحول فرضيه کمونيسم نشان‌مان مي‌دهد، همراه با وقفه يا فترتي چهل ساله ميان آن دو. زنجيره‌ي اول به دوره‌اي اطلاق مي‌شود که طي آن فرضيه کمونيسم بر پا مي‌شود و استقرار مي‌يابد؛ و زنجيره‌ي دوم به سلسله‌ي کوشش‌هاي مقدماتي براي تحقق‌بخشيدن به فرضيه دلالت دارد. زنجيره اول از انقلاب فرانسه آغاز مي‌شود و با کمون پاريس به انجام مي‌رسد؛ بگوييم، از 1792 تا 1871. اين زنجيره جنبش توده‌هاي خلق را به تسخير قدرت پيوند مي‌زند، آن هم از طريق قيام براي سرنگون‌ساختن نظام موجود؛ انقلابي که قالب‌ها و صورت‌هاي کهن جامعه را بر مي‌اندازد و «جامعه برابران» را بر پا مي‌دارد. در طي يک قرن، جنبش بي‌صورت توده‌هاي مرکب از مردم شهر، کارگران فني و دانشجويان بيش از پيش تحت رهبري طبقه کارگر درآمد. زنجيره‌ي اول با ابداع خيره‌کننده ــ و شکست اساسي ــ کمون پاريس به فرجام خود رسيد، چرا که کمون پاريس در آنِ‌واحد دو چيز را به معرض تماشا گذاشت: از سويي توان و نيروي خارق‌العاده اين ترکيب جنبش مردمي، رهبري طبقه کارگر و قيام مسلحانه و از سوي ديگر محدوديت آن ــ کمونارها نه توانستند انقلاب خود را بر شالوده‌اي ملي مستقر سازند و نه توانستند از آن در مقابل نيروهاي ضد انقلاب که مستظهر به حمايت‌هاي خارجي بودند دفاع کنند.

زنجيره‌ي دوم فرضيه کمونيسم از 1917 تا 1976 به درازا کشيد: از انقلاب بلشويک‌ها تا پايان انقلاب فرهنگي مائو و افزايش بي‌سابقه و ناگهاني مبارزه با سيستم در سرتاسر دهه‌ي 1966 تا 1975. در اين زنجيره يک پرسش چيرگي داشت: چگونه پيروز شويم؟ چگونه ــ برخلاف کمون پاريس ــ در مقابل عکس‌العمل مسلحانه‌ي طبقات مالک ايستادگي کنيم و از پا در نياييم؟ چگونه قدرت نويني را سازمان دهيم تا به ياري آن از انقلاب خويش در برابر يورش بي‌امان دشمنان آن حراست کنيم؟ ديگر مسأله بر سر فرمول‌بندي و آزمودن فرضيه‌ي کمونيسم نبود، مساله بر سر تحقق‌بخشيدن بدان بود: بنا بود قرن بيستم آنچه را قرن نوزدهم در خواب مي‌ديد در عالم واقع به نتيجه رساند. وسواس فکري و اشتغال خاطر دايم به پيروزي، وسواسي حول محور پرسش‌هاي راجع به سازمان‌دهي، جلوه اصولي خود را در «انضباط پولادين» حزب کمونيست يافت – يعني همان برساخته‌ي سرشت‌نماي دومين زنجيره‌ي فرضيه‌ي کمونيسم. حزب کمونيست مساله به‌ارث‌رسيده از نخستين زنجيره را به‌طور موثر حل کرد: در اين دوره‌ي انقلاب غالب بود، خواه از طريق قيام سياسي و خواه از طريق جنگ‌هاي دير پاي خلقي؛ انقلاب در بسياري جاها پيروز شد – روسيه، چين، چک‌اسلواکي، کره، ويتنام، کوبا – و موفق به استقرار نظمي نوين شد.

اما زنجيره‌ي دوم هم مسأله‌اي تازه پيش آورد که با استفاده از روش‌هايي که در پاسخ به مسايل اول پرورانده بود قادر به حل آن نبود. حزب براي سرنگون‌ساختن رژيم‌هاي توان‌باخته‌ي ارتجاعي ابزاري مناسب بود اما معلوم شد که براي ساخت «ديکتاتوري پرولتاريا» به مفهومي که مارکس در نظر داشت ابزار مناسبي نيست – يعني، براي تشکيل دولتي موقت که مرحله‌گذار به وضعيتي عاري از دولت را سازمان دهد: فرآيند «نابود شدنِ» ديالکتيکي دولت را. در عوض، حزب-دولت [2] شکل تازه‌اي از اقتدارگرايي را پرورش داد. بعضي از اين رژيم‌ها گام‌هاي به‌راستي بلندي در زمينه‌هايي چون آموزش و پرورش، خدمات بهداشتي، افزايش ارزش نيروي کار و امثال اين‌ها برداشتند؛ رژيم‌هاي مذکور در سطح بين‌المللي نيز بر تفرعن و تبختر قدرت‌هاي امپرياليستي حد گذاشتند. با اين همه، اصل دولت‌مداري (يعني، تجمع اهرم‌هاي سياسي و اقتصادي و امنيتي و غيره در دست دولت) في‌نفسه فاسد و در درازمدت ناکارآمد از آب درآمد. نيروي قهر و تهديد پليس نتوانست دولت‌هاي «سوسياليستي» را از سستي و رخوتي نجات دهد که تشريفات اداري و ديواني از درون بر آن‌ها تحميل کرده بود؛ و در عرض پنجاه سال مثل روز روشن شد که دولت‌هاي مورد نظر در رقابت بي‌اماني که حريفان سرمايه‌دار بر آن‌ها تحميل کرده بودند هرگز برنده نخواهند شد. واپسين تکاپوهاي زنجيره دوم – انقلاب فرهنگي و مه ‌68، در وسيع‌ترين معناي آن – به تعبيري کوشش‌هايي بودند براي غلبه بر مشکل نارسايي و ناکارآمديِ حزب.

 

دوره‌هاي فترت

 

در حد فاصل پايان زنجيره‌ي اول و آغاز زنجيره‌ي دوم، دوره فترتي 40 ساله واقع شد که در طي آن مخالفان فرضيه‌ي کمونيسم را سست‌بنياد اعلام کردند: در دهه‌هاي ميان 1871 و 1914، امپرياليسم در سراسر کره خاکي ظفر يافت. و از آن‌جا که زنجيره‌ي دوم در دهه 1970 به پايان رسيد، ما باز در چنين دوره‌ي فترتي به سر برده‌ايم و حريف‌مان بار ديگر دست بالا را يافته است. محل نزاع در اين اوضاع و احوال، آغاز دوباره زنجيره‌ي نويني از تحقق فرضيه‌ي کمونيسم است. اما روشن است که زنجيره‌ي نوين ادامه زنجيره‌ي دوم نخواهد بود ــ و نمي‌تواند بود. مارکسيسم، نهضت کارگران، دموکراسي توده‌اي، لنينيسم، حزب پرولتاريا، دولت سوسياليستي – همه‌ي نوآوري‌هاي سياسي قرن بيستم – به‌واقع ديگر هيچ دردي از ما دوا نمي‌کنند و گرهي از کار فرو بسته ما نمي‌گشايند.

نوآوري‌هاي نامبرده، در تراز نظريه، به‌طور قطع شايسته مطالعه و توجه افزون‌ترند؛ ولي در تراز سياست عملي ديگر به کار نمي‌آيند و قابل پياده‌کردن نيستند. زنجيره‌ي دوم به اتمام رسيده و کوشش براي از سرگيري آن بي‌معناست.

در اين مقطع، در خلال دوره‌ي فترتي که دشمن مسلط است، در دوراني که دست‌يازيدن به آزمايش‌هاي تازه در عرصه‌ي سياست با محدوديت‌ها و تنگناهاي دشوار رودرروست، نمي‌توان با قطع و يقين از چند‌و‌چون زنجيره سوم سخن گفت. اما سمت و سوي کلي آن را شايد بتوان تشخيص داد: در زنجيره‌ي سوم نسبت جديدي ميان جنبش سياسي و تراز دستگاه‌هاي ايدئولوژي برقرار خواهد شد ــ نسبتي که صورت اوليه‌اش را در تعبير «انقلاب فرهنگي» يا در مفهوم «انقلاب ذهن» که در مه ‌68 نقش بست مي‌توان مشاهده کرد. ما هم‌چنان پاي خواهيم فشرد بر درس‌هاي نظري و تاريخي زنجيره‌ي نخست و محوريت انگاره پيروزي در زنجيره‌ي دوم. اما راه‌حل معضل ما در هيچ يک از دو زنجيره‌ي قبلي يافت نمي‌شود: نه جنبش خلقي بي‌شکل يا کثيرالاشکالي که از هوش و خرد انبوهه خلق الهام مي‌گيرد – آن‌گونه که آنتونيو نگري و فعالان جنبش «دگرجهان‌گستري» باور دارند - و نه صورت تازه و دموکراتيکي از حزب توده‌اي کمونيست – آن‌گونه که بعضي از تروتسکيست‌ها و مائوييست‌ها آرزو دارند. جنبش (قرن نوزدهمي) و حزب (قرن بيستمي) شکل‌هاي مشخصي از تحقق و اجراي فرضيه‌ي کمونيسم بودند که بازگشت به آن‌ها ديگر امکان‌پذير نيست. راستش، پس از تجربه‌هاي ناخوشايند دولت‌هاي «سوسياليستي» و درس‌هاي دوپهلوي انقلاب فرهنگي و مه ‌68، رسالت ما اين است که فرضيه‌ي کمونيسم را در قالبي نو به ظهور و بروز برسانيم و کمک کنيم تا در قالب صورت‌هاي نويني از تجربه سياسي پديدار گردد. به همين سبب است که کار ما تا بدين حد پيچيده و در گرو آزمون و خطاي پيگير است. بايد کانون توجه خود را بر شروط امکان هستي و بقاي آن و نه فقط بهبود روش‌هاي آن بگذاريم. محتاج آنيم که فرضيه‌ي کمونيسم را – اين گزاره را که تبعيت نيروي کار از طبقه مسلط امري محتوم نيست – در درون قلمرو ايدئولوژي از سر نو کار بگذاريم.

چگونه مي‌توان درگير اين آزمون و خطاي پيچيده شد؟ از راه آزمايش مي‌توان به ياري قوه تصور نقطه‌اي را بيرون از چهارچوب زماني نظم مسلط پيدا کرد، بيرون از آنچه ژاک لکان زماني «بندگي ثروت» ناميد.[3] هر نقطه‌اي به شرطي که در تقابل صوري (فرمال) با آن قسم بندگي باشد و از انضباط و ترتيب حقيقتي کلي بهره‌مند باشد؛ قاعده‌اي از قبيل اعلام اين که: «فقط يک جهان هست و بس». اين گزاره چه استلزام‌هايي دارد؟ بي‌گمان، سرمايه‌داري معاصر به خود مي‌بالد که نظمي جهان‌گستر خلق کرده است؛ مخالفان آن نيز از فرآيند نوعي «دگر جهان‌گستري» سخن مي‌گويند.[ 4] مخالفان سرمايه‌داري معاصر اساساً سياست را وسيله‌اي عملي تعريف مي‌کنند براي‌گذار از جهان آن‌گونه که هست به جهان آن‌گونه که آرزو داريم باشد. ولي سوال اين است: آيا سوژه‌ها يا کنش‌گران بشري در جهاني واحد به سر مي‌برند؟ «جهان وحدت‌يافته» برآمده از فرآيند جهان‌گستري هيچ نيست مگر دنياي چيزهاي فروشي و نشانه‌هاي پولي، جهان سفته و کالا، همان بازار جهاني که مارکس پيش‌بيني کرده بود. اکثريت قاطع مردم جهان در بهترين حالت دسترسي محدودي به اين جهان دارند. درهاي اين جهان به روي اکثر آدميان بسته است و غالباً به معناي واقعي و نه مجازي کلمه.

قرار بود فروريختن ديوار برلين علامت ظهور جهان وحدت‌يافته آزادي و دموکراسي باشد. بيست سال پس از آن واقعه روشن شد که ديوار مقسم جهان فقط [نود درجه] چرخيده است. همان ديواري که زماني شرق را از غرب جدا مي‌کرد اينک شمال سرمايه‌‌سالار غني را از جنوب فقير و محروم جدا مي‌کند و تازه در سرتاسر جهان امروز ديوارهايي جديد در دست احداث‌اند: ‌بين فلسطيني‌ها و اسراييلي‌ها، بين مکزيک و ايالات متحد، بين آفريقا و برون‌بوم‌هاي اسپانيا، بين لذات اغنيا و اميال فقرا، خواه دهقانان روستانشين و خواه تهيدستان شهري، ساکنان «فاولاها» (حلبي‌آبادهاي برزيل)، «بنليوها» (حومه‌هاي شهرهاي فرانسه)، شهرک‌ها، خوابگاه‌ها، خانه‌هاي تصرف‌شده و محله‌هاي فقيرنشين و زاغه‌ها. بهاي دستيابي به جهان وحدت‌يافته کذايي سرمايه همانا تقسيم سبعانه هستي و حيات بشري به ناحيه‌هايي است که با سگ‌هاي پليس، برجک‌هاي ديدباني، گشت‌هاي دريايي، سيم‌هاي خاردار و اخراج اتباع بيگانه از هم جدا شده‌اند. راستش را بخواهيد، «مساله مهاجرت» از اين حقيقت پرده برمي‌دارد که اگر از منظر انساني بنگريم اوضاع و احوال کارگراني که از کشورهاي ديگر مي‌آيند شاهد زنده‌اي است بر اين مدعا که «جهان وحدت‌يافته» محصول فرآيند جهان‌گستري افسانه است و افسون.

 

وحدتي ناشي از اجرا

 

پس مسأله سياسي را بايد وارونه گرداند. نمي‌توان از توافقي تحليلي بر سر وجود جهاني واحد آغاز کرد و سپس با عنايت به خصوصيات آن بر پايه هنجارهاي معين دست به عمل زد. اختلاف‌نظر نه بر سر کيفيات بلکه بر سر وجود است. در مواجهه با تقسيم تصنعي و جنايت‌بار جهان به دو نيمه – انفصالي که با اصطلاح «غرب» ناميده شده است – بايد از همان ابتدا وجود جهاني واحد را به‌مثابه‌ي يک اصل موضوع و يک قاعده‌ي اساسي تصديق کنيم. اين جمله‌ي ساده که «فقط يک جهان هست» نتيجه‌اي عيني نيست، اظهاري «کرداري» يا «اجرايي» است [يا به تعبيري قسمي «عمل گفتاري» است]: ‌ما تصميم مي‌گيريم که براي ما چنين باشد. پس براي وفا‌کردن به حکم مذکور، مسأله بر سر وضوح‌بخشيدن به پيامدهايي است که از اين اعلام ساده منتج مي‌شوند.

نخستين پيامد اعلام مذکور، تصديق اين نکته است که همگان درست به همان جهاني تعلق دارند که خود من: آن کارگر آفريقايي که در آشپزخانه رستوران مي‌بينم، آن کارگر مراکشي که دارد گودالي در راه حفر مي‌کند، آن زن محجبه‌اي که دنبال بچه‌هايش در پارک مي‌دود. در اين‌جاست که بايد تصور رايج دنياي وحدت‌يافته به‌وسيله‌ي اشيا و نشانه‌ها را وارونه سازيم و بر پايه موجودات زنده‌اي که همين‌جا و همين الان کار مي‌کنند وحدتي بنا کنيم. اين انسان‌هايي که به لحاظ زبان، لباس، مذهب، غذا، تحصيلات و نظاير اين‌ها با من تفاوت دارند درست هم‌چون خود من هستي و حيات دارند؛ و چون همانند من هستي و حيات دارند مي‌توانم با ايشان بحث کنم. و ما مي‌توانيم بر سر بعضي چيزها با همديگر، هم‌چنان که با هر کس ديگر، توافق و اختلاف‌نظر داشته باشيم.

و در اين‌جا، ايرادي مطرح خواهد شد که به تفاوت‌هاي فرهنگي مربوط مي‌شود: دنياي «ما» از کساني شکل مي‌گيرد که ارزش‌هاي «ما» - دموکراسي، احترام به حقوق زنان و حقوق بشر – را مي‌پذيرند. آناني که فرهنگ‌شان با اين فرهنگ ضديت دارد در واقع جزوي از جهان ما نيستند؛ اگر مي‌خواهند به دنياي ما بپيوندند بايد که در ارزش‌هاي ما سهيم شوند. بايد که در دنياي ما «ادغام» شوند. به قول جناب سارکوزي: «اگر خارجي‌ها مي‌خواهند در فرانسه بمانند، بايد به فرانسه عشق بورزند؛ وگرنه بايد آن را ترک کنند و بروند». اما شرط‌گذاشتن نقداً به معناي زيرپا‌گذاشتن اصلي است که به موجب آن «براي مردان و زنان زنده فقط يک جهان هست و بس». بله، مي‌توان گفت که به حساب آوردن قانون‌هاي هر کشور واجب است. شکي نيست؛ اما قانون نبايد پيش‌شرط تعلق به جهان را تعيين کند. قانون صرفاً قاعده‌اي موقت است که در ناحيه‌ي خاصي از جهان يگانه‌ي ما حضور دارد. و از هيچ‌کسي نمي‌توان توقع داشت که به قانون عشق بورزد. از قانون فقط مي‌توان اطاعت کرد. جهانِ يگانه‌ي زنان و مردان زنده ممکن است قانون‌هايي داشته باشد؛ اما نمي‌تواند پيش‌شرط‌هايي ذهني يا «فرهنگي» براي هستي و حيات درون خود وضع کند ــ نمي‌توان کسي را واداشت که به زور هم‌رنگ جماعت شود. جهان واحد ما درست همان جايي‌ست که مجموعه بي‌حد و حصري از تفاوت‌ها در آن حضور دارد. به لحاظ فلسفي، اين تفاوت‌ها نه‌تنها شکي در باب وحدت جهان ايجاد نمي‌کنند بلکه اصل هستي آن به‌شمار مي‌آيند.

پس اين پرسش پيش مي‌آيد که آيا هيچ چيز مي‌توان يافت که بر اين تفاوت‌هاي بي‌حد و حصر حاکم باشد. بسيار محتمل است که فقط و فقط يک جهان در کار باشد اما آيا اين بدان معناست که فرانسوي‌‌بودن يا يک مراکشيِ ساکنِ فرانسه بودن يا مسلماني در کشوري داراي سنت‌هاي مسيحي بودن هيچ محلي از اعراب ندارد؟ و آيا دوام اين قسم هويت‌ها را بايد يک نوع مانع تلقي کرد؟ ساده‌ترين تعريف «هويت» عبارت است از سلسله خصوصيات و صفاتي که يک فرد يا يک گروه «خويشتن» خويش را در سايه آن‌ها باز مي‌شناسد. ولي اين خويشتن چيست؟ چيزي است که در جميع خاصيت‌هاي سرشت‌نماي هويت کمابيش ثابت مي‌ماند. پس مي‌توان گفت هويت عبارت است از کلي متشکل از خواصي که پشتوانه يکسان‌ماندن اند. في‌المثل، هويت يک هنرمند چيزي است که يکسان‌ماندن يا ثبات سبک او را برپايه آن مي‌توان بازشناخت؛ هويت فرد همجنس‌خواه از هر آن چيزي تشکيل مي‌شود که با يکسان‌ماندنِ مصداقِ بالقوه ميل او گره خورده است؛ هويت يک جماعت خارجي در يک کشور عبارت از آن چيزي است که عضويت در آن جماعت را مي‌توان به ياري آن بازشناخت: زبان، حرکات سر و دست، عادات لباس پوشيدن و غذاخوردن و... هويت که بر اين پايه به‌وسيله‌ي پاره‌اي ثابت‌ها تعريف مي‌شود از دو جهت با تفاوت نسبت دارد: از يک‌طرف، هويت آن چيزي است که با بقيه متفاوت است؛ از طرف ديگر، هويت آن چيزي است که تفاوت نمي‌يابد و ثابت مي‌ماند. اظهار هويت دو جنبه‌ي ديگر هم دارد. جنبه اول سلبي است: من شديداً معتقدم که ديگري نيستم، از فرط استيصال اصرار مي‌کنم که هم‌رنگ جماعت نيستم. و غالباً گريزي از اين نيست، آن‌هم به‌رغم اقتضائات سلطه‌جويانه‌اي چون وجوب ادغام‌شدن. کارگر مراکشي با شدت‌و‌حدت پاي مي‌فشارد که سنت‌ها و عادت‌هاي او با آداب و سنن اروپايي‌هاي خرده‌بورژوا فرق مي‌کند؛ و حتي ويژگي‌هاي سرشت‌نماي هويت مذهبي يا سنتي خويش را تقويت خواهد کرد. جنبه دوم مستلزم رشد دروني هويت در چارچوب يک وضعيت جديد است ــ تا حدودي شبيه به حکم بلندآوازه‌ي نيچه که «بشو هر آنچه هستي». کارگر مراکشي آنچه را مقوم هويت فردي اوست - خواه در متن جامعه و خواه در چارچوب خانواده - ترک نمي‌کند؛ ولي همه‌ي اين‌ها را آهسته‌آهسته، به‌شيوه‌اي خلاق، با جايگاهي که خود را درون آن مي‌يابد وفق خواهد داد. او به اين قرار آنچه را هست - کارگري مراکشي در پاريس - ابداع خواهد کرد، نه از طريق هيچ‌گونه گسست دروني بلکه از طريق قسمي بسط و توسعه هويت.

پيامدهاي سياسي اين اصل موضوع که «فقط يک جهان هست» موجب استحکام وجه کلي و جامع هويت‌ها خواهد شد. يک مثال – آزموني محلي - مي‌تواند نشستي باشد که اخيراً در پاريس برگزار شد و در آن کارگران بدون مجوز و اتباع فرانسوي گرد هم آمدند تا خواستار لغو قانون‌هاي ايذايي، سرکوب‌هاي پليسي و اخراج اتباع بيگانه شوند و اين‌که کارگران خارجي به صرف حضورشان به رسميت شناخته شوند، اين‌که هيچ‌کس حضورش نامشروع يا غيرمجاز تلقي نشود ــ همه‌ي خواسته‌هايي که براي مردمي که اساساً در يک وضعيت حياتي واحد به‌سر مي‌برند، مردمي که به يک جهان تعلق دارند، مطالباتي بس طبيعي‌اند.

 

زمان و شجاعت

 

در نمايشنامه مده‌آ اثر پيرکرني [که آن را با الهام از تراژدي مده‌آي سنکا در 1635 نگاشت]، هنگامي که نديمه مده‌آ از او مي‌پرسد، «با اين همه شوربختي، براي تو چه برجاي خواهد ماند؟» او در پاسخ مي‌گويد: «خودم! آري، خودم و همين مرا بس». آنچه مده‌آ از کف نمي‌دهد شهامت است، شهامت آن‌که خود تقدير خويش را رقم بزند؛ و به گمان من، شهامت مهم‌ترين فضيلت در برابر سردرگمي غالب بر زمانه ماست. لکان نيز در بحث از درمان روان‌کاوانه ناتواني و رنجوري ناشي از افسردگي مي‌پرسد: آيا روند اين درمان لاجرم به بحث‌هاي عظيم ديالکتيکي راجع به شجاعت و عدالت، بر اساس الگوي مکالمات افلاطون، ‌نخواهد انجاميد؟ وقتي سقراط در رساله‌ي مشهور افلاطون در باب شجاعت از ژنرال لاخس درباره‌ي معناي شجاعت مي‌پرسد، ژنرال پاسخ مي‌دهد: «شجاعت زماني است که کسي در برابر دشمن مردانه مي‌ايستد و نمي‌گريزد.» و البته سقراط از اين پاسخ چندان خرسند نمي‌شود و مؤدبانه به ژنرال گوشزد مي‌کند: «اين‌که گفتي مثال خوبي از شجاعت است. [آري، هر کس در برابر دشمن پايداري ورزد و نگريزد شجاع است] ولي مثال با تعريف فرق مي‌کند.» حال مي‌خواهم مثل ژنرال لاخس دل به دريا بزنم و تعريف خودم را از شجاعت ارايه کنم.

اولا، من مقام شجاعت را به‌منزله‌ي قسمي از فضيلت نگاه خواهم داشت ــ يعني نه يک تمايل باطني بلکه چيزي که خود را بنا مي‌کند، چيزي که آدمي در مقام عمل آن را بنا مي‌کند. بنابراين شجاعت فضيلتي‌ست که خود را به‌ميانجي پايداري و استقامت بر سر امر محال جلوه‌گر مي‌سازد. شجاعت در برخورد و رويارويي گذرا با امر محال خلاصه نمي‌شود: اين تهور است نه شجاعت، تهور همراه در قالب نوعي ژست[5] تصوير شده است نه به صورت نوعي فضيلت: لحظه‌اي که کسي رو در رو با امر محال برخورد مي‌کند. فضيلت شجاعت خود را از طريق استقامت در متن امر محال بنا مي‌کند؛ زمان ماده‌ي خام اين فضيلت است. آنچه شجاعت مي‌طلبد عمل‌کردن است در چهارچوب ديمومت يا زماني (duree) متفاوت، زماني متفاوت با زماني که قانون جهان بر ما تحميل مي‌کند. نقطه‌اي که مي‌جوييم بايد لحظه‌اي باشد که بتواند با نظم ديگري از زمان پيوند برقرار کند. آنان که اسير نظم زماني تحميل‌شده از سوي نظام سلطه‌اند هميشه آماده‌اند تا، هم‌چون بسياري از هواخواهان و سرسپردگان حزب سوسياليست، به صداي بلند اعلام کنند: «12 سال با شيراک تا کرديم و حالا بايد منتظر دور بعدي انتخابات باشيم. 17 سال؛ شايد 22 سال؛ اصلا تمام عمر!» در بهترين حالت، اينان افسرده و سردرگم خواهند شد؛ و در بدترين حالت حقه‌بازاني موش‌صفت.

از بسياري جهات، ما امروز به مسايل قرن نوزدهم نزديک‌تريم تا به تاريخ انقلابي قرن بيستم. طيف وسيعي از پديده‌هاي قرن نوزدهم دم‌به‌دم تکرار مي‌شوند: فقيرنشين‌هاي پهناور؛ گسترش نابرابري‌ها؛ انحلال سياست در فرآيند «بندگي ثروت» و «نوکري سرمايه»؛ پوچ‌گرايي فزاينده جوانان؛ نوکرصفتي بخش وسيعي از روشنفکران؛ تنگ‌شدن ميدان آزمون‌گري براي گروه‌هاي معدودي که به دنبال راه‌هايي براي به تماشا‌گذاشتن فرضيه‌ي کمونيستم مي‌گردند... و بي‌شک به همين سبب است که، همانند سال‌هاي پيکار در قرن نوزدهم، محل نزاع نه پيروزي فرضيه‌ي کمونيسم بلکه شروط امکان هستي و بقاي آن است. در خلال دوره‌ي فترتي که نيروهاي ارتجاعي دست بالا را دارند، رسالت ما اين است: بايد از طريق ترکيب فرآيندهاي فکري - که همواره خصلتي همه‌شمول يا کلي دارند - و تجربه‌هاي سياسي، که همواره خصلتي محلي يا استثنايي و تکين و با اين همه قابل انتقال به ديگر تجربه‌ورزان و مبارزان سياسي دارند، هستي و حيات فرضيه‌ي کمونيسم را تجديد کنيم، هم در عرصه آگاهي خويش و هم بر پهنه خاک (در وضعيت‌هاي انضمامي و در ميان مردم عادي).

 

پي‌نوشت‌ها:

 [1]. کانت در مبحث «جدل» يا «ديالکتيک» در نقد عقل محض از ايده‌ها يا «صور عقلي» به منزله «معاني پيشيني» ياد مي‌کند که «نه از تجربه انتزاع شده و نه به آن قابل اطلاق» است. في‌المثل، ايده‌ي نفس (soul) به راه‌بردن پژوهش‌هاي تجربي ما در روان‌شناسي ياري مي‌رساند. ايده‌ي جهان شالوده فيزيک را مي‌ريزد و ايده‌ي خدا مبناي وحدت‌يابي اين دو شاخه علوم طبيعي در قالب يک «علم» متحد است. در هريک از اين موارد، ايده‌ي تنظيمي به ما اجازه مي‌دهد وحدت نظام‌مندي را (البته به صورت ظني) تصور کنيم که سودايش را در سر داريم و آن را در کاوش‌هاي تجربي پيش‌فرض مي‌گيريم. ــ م

[2]. نظامي تک‌حزبي که در آن فقط حزب حاکم اجازه فعاليت موثر دارد و بر کليه شوون زندگي مسلط است. ــ م

 [3]. «بندگي ثروت» يا «خدمت‌گزاري در پيشگاه پول» از نظر لکان قاعده اصلي در سياست و جامعه‌ي معاصر شده است. لکان از تعبير service of goods هم استفاده مي‌کند: بندگي مواهب و نعمات خصوصي، خانوادگي، تجاري، حرفه‌اي و اجتماعي. ــ م

 

 [4].  اصطلاح  alter-globalization اشاره دارد به جنبشي اجتماعي که خواستار عدالت جهان‌گستر است و از تعاون و تعامل جهاني دفاع مي‌کند اما با آثار و عواقب منفي جهان‌گستر‌شدن اقتصاد مخالف است چون معتقد است اقتصاد سرمايه‌داري به قيمت زوال ارزش‌هاي انساني نظير حمايت از نيروي کار، حمايت از فرهنگ‌هاي بومي و حقوق بشر، صيانت از محيط زيست و اقليم‌هاي طبيعي و نقض عدالت اقتصادي، جهاني شده است. نام اين جنبش به طور تحت‌الفظي «دگر جهان‌گستري» ترجمه مي‌شود، چون شعارش اين است که «جهاني ديگر امکان‌پذيراست». ــ م

 

 [5]. اصطلاح Posture، به معناي حالت بدن يا طرز ايستادن ــ م

 

منبع:

Alain Badiau, The Communist Hypothesis, New left Review 49, Jan. Feb. 2008, pp. 29-42.

 

تز یازدهم

http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=224

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©