Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶ برابر با  ۱۴ دسامبر ۲۰۱۷
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶  برابر با ۱۴ دسامبر ۲۰۱۷
صدایی که درد مشترک بود

 

صدایی که درد مشترک بود

 

عیدی نعمتی

بگذار ناسزا بگویند ، بگذار حتا استاد شفیعی کدکنی نیز ، سنگ که نه ، گِلی پرتاب کند بر این حلاج که انکار عدو بود و الله وُ اکبر وصفی از او . بگذار استاد شاعرش نداند . بگذار حتا سنگ مزارش را بشکنند ، دل مردم دوستدارش را . او همیشه با ماست در رگبارهای تابستان وُ در برگ ریزان پاییز ، در زندان وُ در خیابان های شورشی ، صدایی که درد مشترک بود ، مفهوم والای روشنفکری ، و همیشه بر دولت و نه با دولت . تا بود قلم در دستش به واکاوی درد انسان ، قامت استوار کرد واز انسان وُ عشق گفت . حضور قاطع او در پهنه ی ادبیات ما از الک تاریخ گذشته است همچون نیمای بزرگ و حذف او ازاین تاریخ نا ممکن .

"دشنه در دیس" است

حرامیان در گوشه وُ کنار

پیچیده در مه وُ

رفته با خیال

در ساحل انتظار

قدم می زند

شاعرِخسته

زیر آسمانِ اخمو

در هوای " هوای تازه"

بر دریای مه گرفته

کشتی یی پیدا نیست .

در ساحل انتظار

انبوه خسته گان

در باز خوانی ی "مرثیه های خاک"

خاطره ها را دوره می کنند

بر دریای مه گرفته کشتی یی پیدا نیست .

شاعر

از انبوه خسته گان

دور می شود

در مه فرو می شود

در " باغ آینه" گم .

صورت بر خاک می گذارم

با او که قلب اش

گرم وُ سرخ بود

"در بدترین دقایق این شام مرگ زای"

می گویم :

جایت در دل ماست

مسافر خسته ی خاک !

بامدادِ امروز وُ

فردا !

سه-شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ برابر با ۱۲ دسامبر ۲۰۱۷

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از زخم قلب آبایی: هوای تازه

 

احمد شاملو

 

دخترانِ دشت!

دخترانِ انتظار!

دخترانِ امیدِ تنگ

                  در دشتِ بی‌کران،

و آرزوهای بی‌کران

                    در خُلق‌های تنگ!

 

دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو

                           در آلاچیق‌هایی که صد سال! ــ

 

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید

بادِ دیوانه

یالِ بلندِ اسبِ تمنا را

آشفته کرد خواهد…

 

 

دخترانِ رودِ گِل‌آلود!

دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!

دخترانِ عشق‌های دور

                          روزِ سکوت و کار

                                             شب‌های خستگی!

دخترانِ روز

            بی‌خستگی دویدن،

                                  شب

                                      سرشکستگی! ــ

 

 

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ

در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام

                                        آتش‌زدای کام

بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را

                       خواهید برفراشت؟

 

افسوس!

موها، نگاه‌ها

              به‌عبث

عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.

 

دخترانِ رفت‌وآمد

                  در دشتِ مه‌زده!

دخترانِ شرم

               شبنم

                     افتادگی

                              رمه! ــ

 

از زخمِ قلبِ آبائی

در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟

پستانِتان، کدامِ شما

گُل داده در بهارِ بلوغش؟

لب‌هایتان کدامِ شما

لب‌هایتان کدام

                ــ بگویید! ــ

در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟

 

شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ

اکنون کدامیک ز شما

بیدار می‌مانید

در بسترِ خشونتِ نومیدی

در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی

در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان

تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ

                                           بدرخشاند

تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را

در چشمِ بازِتان؟

بینِ شما کدام

                ــ بگویید! ــ

بینِ شما کدام

صیقل می‌دهید

                 سلاحِ آبائی را

برای

    روزِ

      انتقام؟

 

۱۳۳۰

ترکمن‌صحرا ـ اوبه سفلی....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تشریح یکی از زیباترین شعرهای شاملو از زبان خودش:

در پاسخ آقای آقچلی

آقای عزیز!

بدون هیچ مقدمه ای به شما بگویم که نامه تان مرا بی اندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامه ی شما علل بسیار دارد و آخرین آن عطف توجهی است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده اید ... هیچ می دانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست می دارم؟ و هیچ می دانید که این شعر عملاً قسمتی از زندگی من است؟

من تراکمه را بیش از هر ملت و هرنژادی دوست می دارم، نمی دانم چرا. و مدت های دراز در میان آنان زندگی کرده ام از بندر شاه تا اترک.

شب های بسیار در آلاچیق های شما خفته ام و روزهای دراز در اوبه ها میان سگ ها، کلاه های پوستی، نگاه های متجسس بدبین، دشت های پر همهمه ی سرسبز و بی انتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگ های تند لباس ها و روسری هایشان، ارابه و اسب های مغرور گردنکش به سر برده ام.

* * *

دختران دشت!

دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمی دانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، این عمل برای من در حکم تجدید خاطره ای است.)

شهر، کثیف و بی حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عمیقند و اسرار آمیز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.

و دیگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان» در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی کشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمی کند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بی انجام، در آن دشت بی کرانه به امید چیستند؟ آیا اصلاً امیدی دارند؟ نه ! دشت، بی کران و امید آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خویش، آرزوی بی کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد، بی کرانه می نماید.

آنان به جوانه های کوچکی می مانند که زیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همه تمنّاها و توقعات بیدار می شود. به سان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آن هاست:

از زره جامه تان اگر بشکوفید

باد دیوانه

یال بلند اسب تمنا را

آشفته کرد خواهد

* * *

در دنیا هیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است که از دور منظره ی شامگاهی او به ای را تماشا کنم.

آتش هایی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق برافروخته می شود؛ ستون باریک شعله هایی که از این آتش ها برخاسته، به طاقی از دود که آسمان او به را فرا گرفته است می پیوندد ... گویی بر ستون های بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آن ها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند.

عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق های دورند.

در سرزمین شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.

در سرزمین شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شب های خستگی هستند.

آنان دختران تمام روز بی خستگی دویدنند.

آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بی حقی خویش خزیدنند.

اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فواره ای است؛ اما این فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص در می آید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنت های خویش، به شکرانه ی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش می رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ی کدامین آبی که بر آتش کامشان فرو ریخته شده است؛ فواره های بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تا این جا، سخن یک سر، برسر غرایز سرکوب شده بود ... اما بی هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاه ها کدر کند. حقیقت از این جاست که آغاز می شود:

زندگی دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست.

آمان جان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد، دختر ترکمن از زره جامه ی خویش بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوان فواره یی اش را در رقص شکرانه ی کامکاری برافرازد...

پرسش من این است:

دختران دشت! از زخم گلوله یی که سینه ی آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟

آیا از میان شما کدام یک محبوبه ی او بود؟

پستان کدام یک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟

لب های کدام یک از شما عطر بوسه ای پنهانی را در کام او فروریخت؟

و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟

در دل آن شب هایی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف می ماند و همه به کنج آلاچیق خویش می خزند، آیا هیچ یک از شما دختران دشت، به یاد مردی که در راه شما مرد، در بستر خود- در آن بستر خشن و نومید و دل تنگ، در آن بستری که از اندیشه های اسرار آمیز و درد ناک سرشار است- بیدار می مانید؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که خواب به چشمانتان نیاید؟ ایا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و اتشی که در برابرتان- در اجاق میان آلاچیق روشن است- در چشم هایتان منعکس شود؟

بین شما کدام یک

صیقل می دهید

سلاح آمان جان را

برای

روز

انتقام

* * *

شعر اندکی پیچیده است، تصدیق می کنم ولی ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید.

شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در قره تپه و قوم چلی و قره داش، کمباین و تراکتور می رانده ام...

به هر حال، من از دوستان بسیار نزدیک شما هستم. از خانه های خشت و گلی متنفرم و دشت های وسیع و کلاه پوستی و آلاچیق های ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم.

سلام های مرا قبول کنید.

اگر فرصت کردید این شعر را به زبان محلی ترجمه کنید، خیلی متشکر می شوم که نسخه ای از آن را هم برای من بفرستید. همیشه برای من نامه بنویسید.

این نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهید کرد.

احمد شاملو-تهران 1336

 

* این نامه در جُنگ باران، مهرماه 1364 در گرگان منتشر شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©