در
امتداد بحثی
دربارهی
ماهیت
کشتارهای دههی
شصت
امین
حصوری
مقدمه:
مقالهی اخیر
محمد رضا
نیکفر [۱] در
پاسخ به اکبر
گنجی، خواه به
لحاظ مضمون
سیاسی آن -در
راستای مقابله
با تحریف
حقایق
تاریخی-، و
خواه بهسانِ
نمونهای از
تلاقی
گریزناپذیر
دو نگاه سیاسی
متنافر نسبت
به حاکمیت،
اهمیت زیادی
دارد. در مقطع
کنونی، تلاقی
این دو درک
آشتی ناپذیر نسبت
به ماهیت
جمهوری
اسلامی به
ویژه از آن رو مهم
است که با
آغاز فاز
جدیدی در چرخشهای
سیاسیِ
متناوبِ
حاکمیت به سمت
«اعتدال و عقلانیت»،
خاستگاه و
ماهیت این جهتگیری
(و از آنجا،
ماهیت «کنونی»
حاکمیت) بار
دیگر به موضوع
بحثها و
مناقشههای
میان فعالین
سیاسی و مدنی
و بسیاری از
شهروندان
دغدغهمند
نسبت به امر
سیاسی بدل شده
است. اما
اهمیت سیاسیِ
موضوع مورد
مناقشه در آن
است که نحوهی
درک از ماهیت
چرخش و جهتگیری
اخیر حاکمیت،
تاثیر زیادی
بر مضمون و
جهت فعالیتهای
سیاسی حال و
آیندهی
نیروهای
ناراضی
(منتقدان؟
مخالفان؟)
خواهد گذاشت.
ضمن اینکه، در
مقطع کنونی
علاوه بر تلاشهای
مستمر پیشین
در جهت کمرنگسازی
یا حتی توجیه
جنایتهای
حاکمیت در دههی
شصت، با روایتهایی
مواجهیم که از
وقوع گسستی در
مضمون و غایت
حکمرانیِ
حاکمانِ
کنونی یاد میکنند،
و به این
ترتیب به فرصتهای
سیاسی تازهای
بشارت میدهند
که امکانات
تحول سیاسی و
اجتماعی را در
مسیر ترمیم
شکاف میان
مردم و حاکمیت
فراهم میسازند.
بر
چنین بستری،
یادداشت حاضر
بر آن نیست که
روایت تازهای
را در دفاع از
حقایق تاریخی
کشتارهای دههی
شصت پیش
بنهد، یا در
خصوص پیوند
این کشتارهای
نظاممند با
ماهیت
حاکمیت،
استدلالهای
تازهای عرضه
کند؛ در اینباره
بسیاری نوشتهاند
و سویههای
مهمی از مساله
را بازگو کردهاند.
تا جایی که به
نقد فشردهی
خاستگاه
سیاسی روایتهای
مسلطِ تحریفگر
مربوط میشود،
مقالهی اخیر
نیکفر در پاسخ
به نقد گنجی
نیز حق مطلب را
ادا کرده است.
اما بر زمینهی
همین بحث
اخیر، در
اینجا میتوان
از زاویهی
دیگری به این
مساله پرداخت
تا شاید در
پهنهی «جدال
روایتها»
پلی میان
بازخوانی
گذشته و کنش
سیاسی امروزی
زده شود. پس
پرسشهای
محوری متن
حاضر از این
قرارند:
«دلالتهای
امروزی این
رویاروییِ
روایتها در
حوزهی
تاریخِ
کشتارهای پس
از انقلاب
چیست؟»؛ «بنیادهای
سیاسیِ
امروزیِ آن
هستیشناسیای
که به پوشاندن
حقیقت تاریخی
گرایش دارد در
کجاست؟». در
همین خصوص،
این یادداشت
میکوشد با
امتداد دادن
منطق مقالهی
نیکفر،
معیاری بهدست
بدهد برای
بازخوانی
انتقادیِ
عملکرد بخشهایی
از روشنفکران
و نیروهای
سیاسی چپ در
مواجهه با
هژمونییابی
دیدگاههای
اصلاحطلبان
بر فضای
مبارزات
سیاسی ایران.
نیازی به تاکید
نیست که این
مواجههی
متناقض
همچنان بر
مدار بازندگی
چپ و تضعیف بالقوهگیهای
آن (در مسیر
رشد مبارزات
رهاییبخش) میگردد.
۱ ـ آوردگاه
ناگزیرِ
تاریخ
گنجی
پیشتر در
مقالهای [۲]
تعبیر «رژیم
کشتار» از سوی
نیکفر (در
سخنرانی [۳]
یادمان بیستو
پنجمین
سالگرد اعدامهای
۶۷ در شهر کلن
آلمان) در
توصیف مشی
جمهوری
اسلامی نسبت
به مخالفان
سیاسیاش را
به چالش گرفته
بود. نیکفر
اما در این
مقاله از پاسخ
به نقد گنجی
فراتر میرود
و به درستی با
درونمایهی
محوریِ نقد
گنجی، به
مثابه هستهی
اصلی یک
گفتمان سیاسی
قدرت مدار
مواجه میشود.
او در این
مقاله
استدلالهای
گنجی را به
هستیشناسی
جریاناتِ
سیاسیای
پیوند میدهد
که گنجی تنها
یک چهره و یک
صدا از آن است
(گیریم صدایی
بلند و فعال و
نامدار).
به
واقع دیدگاه
گنجی آشکارا
در امتداد
همان خط آشنای
تحریف نظاممند
حقایق دورهی
پس از انقلاب
۵۷ قرار دارد. اما در
این مورد، همچنانکه
نیکفر اشاره
میکند،
همپوشانی
صدای گنجی (و
نحلهی سیاسیای
که گنجی
برآمده از آن
و در پیوند
ارگانیک با آن
است) با روایتهای
تبلیغاتی
حاکمیت از
تاریخ دههی
نخست انقلاب،
به هیچ رو
تصادفی نیست و
ریشه در هستی
شناسی سیاسی او
(آنها) دارد. با
این وجود، به
نظر میرسد
این خاستگاه
هستیشناختی،
فراتر از آن
چیزی باشد که
نیکفر با تعبیر
«جبر گسلِ
زندگینامهای»
از آن یاد
کرده است؛
یعنی صرفا
ناظر بر گذشتهی
تعلقات و
عملکردهای
سیاسی طیف
نیروهایی مانند
اکبر گنجی
نیست، بلکه با
جایگاه سیاسی
و اجتماعی
امروز آنها و
افقهای
سیاسی مطلوب
آنها نیز
پیوند دارد
(این همان
نکتهی محوری
است که
یادداشت حاضر
میکوشد آن را
برجسته سازد).
گنجی در نقد
خود بر نیکفر
در امتداد
شیوهی
همیشگی «خود-حق-پنداری»اش،
موجهنماییِ
تاریخی و
اخلاقی
روایتِ خود از دههی
نخست انقلاب
را به صورتی
تهاجمی عرضه
میکند: یعنی
با حمله به
«اتهامات بیاساس»
و «توصیفات
افراطی»ای که
از سوی
مخالفانْ به
جمهوری
اسلامی نسبت
داده میشود.
شاید از همین
روست که نیکفر
در پاسخ خود، بهدور
از منش
نوشتاریِ
معمولاش (سبک
نوشتاری
فلسفی)، و
فارغ از
تعارفات و ملاحظات
سیاسی مرسوم،
صریحترین و
روشنترین
بیان را برمیگزیند.
۲ ـ پیوند
با مطرودین
بیتردید
اقدام نیکفر
در دفاع از
برخی حقایق
تاریخیِ
برسازندهی
واقعیات
امروز (در
مقابل گرایش
مسلطی که با تکیه
بر رویکرد
رایج «نسبیگراییِ
مطلق»، تاریخ
متاخر را به
رنگ موقعیت و
نیازهای
سیاسی تازهی
خود در آوردهاند)
شایستهی
قدردانی است.
به ویژه آنکه
نیکفر مساله
را در سطحی
فراتر از
رویارویی با
روایت شخصی
اکبر گنجی طرح
میکند و به
درستی یادآور
میشود که
روایت گنجی
صرفا صدایی
نمادین از
حلقهی قدرتی
است که این
گفتمان معوج
را نمایندگی
میکنند، و
لذا در نوشتهی
خود منطق
بنیادین این
گفتمان را به
چالش میکشد.
در عین حال،
در متن
استدلالهای
نیکفر، حرفهای
فروخورده و
سرکوبشدهی
برخی از همنسلان
من هم بازتاب
مییابد: به
ویژه فعالین
چپ و کمونیستی
که درست به
دلیل
باورهایشان و
نیز به این
خاطر که هیچگاه
توهمی به
معجزات اصلاحطلبیِ
حکومتی (در
معنای وسیع
آن) نداشتهاند،
صدایشان در
فضای عمومی
شنیده نشد/نمیشود؛
آنهایی که به
طور مستمر تحت
فشار «دعوت به
واقعبینی» و
«جاذبههای
تنسپردن به
ادغام» قرار
داشتهاند. به
این معنی،
نوشتهی
نیکفر نوعی
کیفرخواستِ
افشاگرانه
علیه کلیت
دستگاه فکری و
سیاسی اصلاحطلبان
است؛
کیفرخواستی
علیه
نیروهایی که
مدتهاست بر
جایگاه
متناقضِ شبه
اپوزیسیونِ
نظام تکیه زدهاند
و به طور نظاممند
خاک در چشم
حقایق تاریخی
میپاشند، تا
با برنشاندن
درک خود از
ماهیت حاکمیت،
شیوههای
مخالفت با
حاکمیت و
اشکال و مضمون
مبارزهی
سیاسی را در
قامت باورها و
جایگاه و
ملزومات
سیاسی خود
قالب بزنند؛
و بدین
ترتیب ضمن
مهار بالقوهگیهای
رادیکال
وضعیت، جهاز
مسیر سیاسی
امروز و فردای
خود را مهیا
کنند (چنانکه
ثمرات آن را در
انتخابات ۹۲
نیز درو کردند).
با این همه،
روایت سرکوبشدگان
و حذفشدگان و
مطرودان،
تنها در
فرآیند همصدایی
و خیزش سیاسی
رادیکال آنها
مجال گسترش عمومی
مییابد؛
یعنی در دل
فرآیندی که
حقایق
تاریخیِ انکار
شده، به سلاح
زنده و ملموسی
برای نفی وضعیت
امروزی و ستیز
با حافظان نظم
مستقر بدل میشوند
[۴].
۳. در
وفاداری به
نقد
در
ساحت بازتاب
بیرونی،
روایتی که
نیکفر برجسته
میکند،
روایت یک
«کمونیست
رادیکال»
شناخته نمیشود،
تا مضمون آن
به طور پیشینی
تحت الشعاع
دلالتهای
این برچسب
سیاسیِ رایج
قرار گیرد
(دلالتهایی
مثل: جزمگرا،
افراطی،
خشونت طلب و
غیره!). از این
رو شاید بتوان
این روایت را
دستمایهی
تعامل با
مخاطبان وسیعتری
قرار داد. اگر
به درونمایهی
نقد نیکفر
وفادار
بمانیم و منطق
درونی آن را
با در نظر
گرفتن موقعیت
سیاسی سالهای
اخیر (یعنی
همان عامل
زندهای که
مضمون نقد
نیکفر را از
بحثهای تاریخنگارانه
متمایز میسازد)
توسعه دهیم،
با پرسشهایی
مواجه میشویم
که شاید
بسیاری از
کسانی که با
نقد وی همدلی
دارند هم
مخاطب بخشی از
آنها باشند.
به این معنا
که همهی
کسانی که
«رژیم کشتار»
را تعبیر
درستی در وصف جنایتهای
حاکمیت میدانند
و مشخصا اصرار
به تلطیف این
صفت را در
راستای تلاشهای
نظاممند
برای تحریف
حقایق تاریخی
میشناسند،
قاعدتا باید
به امتداد
سیاسی این منطق
وفادار
بمانند؛ از
جمله و به
ویژه در نحوهی
مواجههی
سیاسی با طیفهای
قدرتمداری
که دیرگاهی
است در هیات
اپوزیسیون
نظام ظاهر میشوند.
در همین راستا،
میتوان این
پرسش را پیش
روی
روشنفکران و
نیروهای
سیاسیِ همسو
با مضمون
مقالهی
نیکفر نهاد که
در یک دههی
اخیر نحوهی
مواجههی
آنها با روند
تدریجی
هژمونییابیِ
سیاسی و
گفتمانی
اصلاحطلبان
بر روندهای
مبارزاتی
مردم ایران
چگونه بوده
است؟ اینکه
گنجی در داعیهی
اخیر خود حرف
تازهای نمیزند،
بلکه صرفا
روایت کهنه و
مشترکی را با
اعتماد به نفس
مهیبی تکرار
میکند، به
روشنی نشان از
آن دارد که
روند هژمونییابیِ
گفتمانی که
امثال گنجی
مُبلّغ و سهامداران
آناند کاملا
موفقیتآمیز
بوده است. و
جالب آنکه
توافق عام بر
ضرورت چپستیزی
و مهار بالقوهگیهای
سیاسیِ
رادیکال در
بطن وضعیت
بحران زدهی
جامعهی
ایران (یا
همان ضرورت
شکل دادن به
آلترناتیوهای
سیاسی آیندهی
ایران) چنان
است که دولتهای
قدرتمند غربی
در حمایت
مستقیم از
چهرههای
برونمرزی
اصلاحطلبان
و بال و پر
دادن به گفتمان
اصلاحطلبی و
تکثیر صدای آن
در فضای عمومی
ذرهای غفلت
نکردهاند.
با این
همه، شواهد
متعدد گویای
آن است که حتی در
لایههای
روشنفکری
پیکرهی چپ
ایران هم
واقعیتِ
روندهای
هژمونیک و ضرورت
مشارکت در
پیکارهای ضد
هژمونیک هیچگاه
به درستی درک
نشده است. در
غیر این صورت
صداهایی که در
این سالها
نسبت به خطرات
و پیامدهای
هژمونییابی
اصلاحطلبان
بلند شدهاند
نمیبایست
چنان مهجور و
بیپژواک و
بیدنباله میماندند،
تا به سادگی
همچون
مالیخولیای
سیاسی طیفی
کمونیستِ
«افراطی» و
منزوی از
«واقعیات جامعه»
قلمداد شوند.
در عمل، علاوه
بر روشنفکران
ارگانیک طبقهی
حاکم یا
روشنفکران
همسو با این
طبقه، بخشی از
نیروهای چپ
نیز در مسیر
دخالتگریهای
سیاسیِ سالهای
اخیر خود و
بنا به درکشان
از ضرورتهای
سیاسی روز، در
پارهای
موارد – کم یا
بیش- با
دستگاه برونمرزی
اصلاحطلبان
یا گفتمان
سیاسی همبسته
با آن همراهی
داشتهاند. در
این خصوص، تا
جایی که به
بخشهای
سیاسیِ متشکلتر
مربوط میشود،
واقعیت به
گونهایست
که امکان
برآوردی خوشبینانه
در تحلیل این
رویه بر جای
نمیماند: در
واقع، دنبالهروی
بخشی از
جریانات
اپوزیسیون از
اصلاحطلبان
نه ناشی از
خطای تشخیص،
بلکه برآمده
از رویکردی
استراتژیک به
قدرت بوده است
که بر مبنای
آنْ بذل این
حمایت
نامشروطْ پلی
پوپولیستی
برای کسب
«جایگاه مردمی»
و نیز ضرورتی
سیاسی برای
سهیم شدن در مناسبات
آتی قدرت تلقی
میشد. درست
از همین رو
بود که این
طیفها در
معیت شاخههای
مختلف اصلاحطلبان
برونمرزی و
بخشی از
«ملی-مذهبیها»،
پای ثابت
برگزاری
کنفرانسهای
زنجیرهایِ
«بزرگان» (در
جهت
آلترناتیو
سازی از بالا)
بودهاند.
پارهای از
آنها حتی برای
اثبات حسن نیت
یا در بزم
پیوند سیاسی
خود با «اصلاحطلبان»،
از نماد
مبارزاتی
«سیاهکل» خرج کردهاند
و یادمانهای
متناقض خود را
با چهرههایی
چون علی
مزروعی مزین
ساختهاند. طُرفه
آنکه مخالفتهای
جسته و گریخته
با این گونه
همدستیهای
سیاسی،
همواره با
رندی تمام به
سانِ واکنشی
احساسی در
امتداد
اختلافات
هویتی و فرقهایِ
گذشته قلمداد
شدهاند، نه
به سانِ
هشداری نسبت
به خطرات
امروز و آیندهی
میدان سیاست.
به این
ترتیب، بسط
منطق درونی
مقالهی
نیکفر ما را
به تامل در
پرسشهایی
وامیدارد که
مخاطبان
بسیاری دارد.
مضمون اصلی
این پرسشها
بررسی جایگاه
و کارکردهای
طیفهای
گوناگون
روشنفکران و
فعالین سیاسی
در عرصهی
عمومی و فضای
نمادین است؛
اینکه مجموعهی
کنشگریهای
آنان چه نسبتی
با ملزومات
استمرار نظم
مسلط (یا
ملزومات به
چالش کشیدن
آن) در ساحتهای
سیاسی و
گفتمانی
داشته است؛
قطعا مقولهی
هژمونی اصلاحطلبان
بر ساحت کنشگریِ
سیاسی معطوف
به ایرانْ
شاخصِ مهمی
برای این
واکاوی است.
برای مثال در
جایی که نیکفر
در نقد خود بر
دیدگاه گنجی
به درستی بر
هستیشناسی
مشترک
برسازندهی
این نگاه
تاکید میکند،
میتوان
افزود که
ماهیتِ قدرتمدار
این هستیشناسی،
روندی پیوسته
داشته است و
تابع زمانمندی
مقطعی نبوده
است. از این رو
دلالتها و
پیامدهای
سیاسی و
نمادین
همکاری در
پروژههایی
که با محوریت
مشی سیاسی و
گفتمان اصلاحطلبان
شکل گرفتهاند،
باید مورد نقد
و بازخوانی
انتقادی قرار گیرد؛
چرا که همسازیهایی
از این دست،
فارغ از
انگیزههای
آن، در نهایت
در راستای
تقویت و تثبیت
همان صداهایی
قرار میگیرد
که با
برخورداری از
رانتهای
قدرت در داخل
و خارج کشور
(نهادهای قدرت
جهانی)، در
کار خلقِ
روایتهای
سیاسی و
تاریخی یکدست
و کلان و
پاکسازی سازی
صحنهی سیاست
از صداهای
«مزاحم» و
ناهمساز
هستند، تا
سیاست نخبگان
را به نام
«سیاست مردم»
به عرصه بیاروند.
۴ ـ از
مازاد صدای
حذفشدگان
گفته
شد که هستیشناسی
همبسته با
تحریف وقایع
تاریخی، تنها
ناظر به گذشتهی
سیاسی افراد و
جریانهای
منتسب به آن
نیست، بلکه در
امتداد همان
گذشتهی
تاریخی، شاید
سویههایی
امروزی و آتی
این هستیشناسی
اهمیت بیشتری
داشته باشد.
برای
نشان دادن این
امر باید به
جایگاه (مادی و
اجتماعی) و
موقعیت
امروزی روایتکنندگان
و یا سوژههای
سیاسی روایتکننده
بازگشت. یعنی
برای مثال
باید به
جایگاهی نظر
کرد که اکنون
گنجی بر مسند
آن تاریخ سیاسی
متاخر ما را
نظاره میکند
و احکام سیاسی
جهانشمولاش
را صادر میکند.
و نیز باید در
جایگاه کسانی
دقیق شد که روایتهای
متضادی از
روند کشتارها
دارند، اما نه
تنها از امنیت
و صدای حداقلی
برای طرح روایتهایشان
برخوردار
نیستند، بلکه
به ضرورت بیپناهی
در برابر
ماشین سرکوب،
حتی فاقد چهرهای
هستند که سویهی
انسانی روایتهای
آنها را متجسم
سازد. در این
مورد مصاحبهای
که دقیقا حول
مناظرهی
مکتوب اخیر
نیکفر و گنجی با
پنج فعال جوان
کمونیست (با
هویتهای
ناشناس) انجام
شده است نمونهی
زنده و روشنی
عرضه میکند
[۵]:
«رژيم
کشتار» با
علامت سوال يا
بدون علامت
سوال؟ گزارش
از يک جلسه
بحث در تهران
با
نگاهی
پدیدارشناسانه
به فضا و
مضمون این مصاحبه،
میتوان به
طور غیر
مستقیم، اما
ملموس، به
دغدغهی یاد
شده در فراز
فوق رسید. در
این مصاحبه،
که چیزی
دربارهی
بستر و پیشزمینهی
آن نمیدانیم،
گفتگو کننده
بنا به رسم
رایج «تکثرگرایی
از جایگاه
قدرت» مایل
است نظر این
«ناجورها» را
در مورد نزاع
قلمی نیکفر و
گنجی بر سر
ماهیت
کشتارهای دههی
شصت جویا شود،
تا احتمالا
تنوع سیاسی
ویترینِ رسانهای
مورد نظر او
«کامل» گردد.
جایگاه حذفی و
سلطهگر
مصاحبهگر (در
مقابل جایگاه
فرودست
مصاحبهشوندگان)
آن ویژگی
بارزی از این
مصاحبه است که
واکاوی آن در
اینجا مورد
نظر ماست؛
مشخصهای که
حتی از پس
ویرایش و
پیراستاری
متن مصاحبه
نیز همچنان
فکر و نظر را
خیره میسازد.
با این حال
نکتهی مهم آن
است که آنچه
که این جایگاه
قدرت را به مصاحبهگر
میبخشد، نه
خصلتهای
شخصی و روانی
خاص او، بلکه
احساس تعلق به
گفتمان بزرگ و
پیروزمندی
است که او به
طور پیشینی
تعلق خود
بدان، و نیز
بیرون بودگی
مصاحبهشوندگان
از آن را مسلم
میداند. او
با آگاهی
پیشین از
امتیازات و
پیامدهایی که
تعلق به این
دو جایگاه
متفاوت در
پهنهی
واقعیت (سیاسی
و بینالاذهانی)
ایجاد میکند،
به سادگی از
جایگاه گفتگو
کننده به جایگاهی
نظیر یک بازجو
(در ابعادی
خفیفتر و پنهانتر)
میغلتد تا در
حوزهی کوچک
تحت اختیار
خود، بر مسند
ستمگر تکیه بزند.
این امر – یعنی
نوع نسبت با
قدرتهای
مسلط- بخشا
سویهای از
هستیشناسی
برسازندهی
روایتهای
متضاد از
کشتارها را
نیز آشکار میسازد؛
همان موقعیتی
که گرایشها و
انتخابهای
سیاسی افراد
را به سادگی
کانالیزه میکند
و تنها گاهی
-در شرایط
سیاسی/تاریخی
خاص- خود به
پرسشیبحرانزا
برای انتخابگر
بدل میشود.
جالب آنکه
مصاحبهشوندگان
نیز به رغم
آگاهی از
مناسبات قدرت
بیرونیِ
برسازندهی
فضای این
گفتگو و نیز
کارکردهای
تفاوت جایگاهها
و تعلقاتِ
سیاسی (که به
خوبی در بخشی
از سخنان و
اعتراضاتشان
بیان میشود)
ابدا به ورطهی
کُرنش و نرمش
نسبت به
ساختار سلطه
نمیغلتند؛
به عکس، بر
مبنای همین
آگاهی، تاکید
بر
آنتاگونیسم
سیاسی را در
سخنان خود
برجسته میسازند
(و این یکی از
سویههای
ارزشمند کار
آنهاست).
داعیهی بیطرفی
مصاحبهگر
نیز، که
ناممکن بودنِ
گریزناپذیرش
در دفاعیات
واکنشی و
ناخواستهاش
از نظرات گنجی
بیرون میزند،
یادآور سنت
رسانههای
مسلط است که
پیشاپیش مسیر
بحثها و
نتایج مترتب
بر آنها را
تعیین میکنند.
رسانههایی
که با تحریف
حسابشده و
استفادهی
ابزاری از کشتارها،
زمینههای
سلطهگرانهی
جنایتهای
تاریخیِ
گذشته را با
ضرورتهای
امروزی حفظ و
بسط سلطه
پیوند میدهند.
طبعا
مضمون سخنان
رفقای نادیدهام
در این مصاحبهی
«افشارگر»،
بسیاری از
نظرات و دغدغههای
نگارنده را در
زمینهی
ماهیت
کشتارها با
روشنی و ظرافت
پوشش میدهد
(و از این بابت
به سهم خود
قدردان همت و
مداخلهگری
آنان هستم)؛
اما شکل و
فضای این
مصاحبه و دلالتهای
ضمنی آن، بر
مادیتیابی
مناسبات
قدرتی گواهی
میدهند که
نحوهی جایگیری
هستیشناختی
در آن در
ساحتِ
اجتماعی (در
جایگاه فرودست
یا فرادست)،
تعیینکنندهی
نوع روایتی
است که افراد
میتوانند از
ماهیت این
مناسبات سلطه
و پیامدهای آن
عرضه کنند. به
بیان دیگر،
ستمگر و
ستمدیده
لزوما روایتهای
یکسانی را
بازگو نمیکنند؛
گو اینکه فشار
نیروهای
هژمونیک میتواند
چنان مهیب
باشد که بخشهایی
از ستمدیدگان
نیز به ورطهی
تکرار و تکثیر
داوطلبانهی
روایتهای
ستمگران فرو
افتند.
شوربختانه
امروز با پوست
و گوشتمان
شاهد روند
تبدیل شدن این
استثناء به
قاعده هستیم؛
روندی که همزمانْ
کارکردهای
متعارض و آشتیناپذیر
لایههای
مختلف
روشنفکران [۶]
در پهنهی
سیاست و نظم
نمادین را
آشکار میسازد.
شاید
این تاکید
پایانی بیمناسبت
نباشد که بدون
خواندن متن
نیفکر و به ویژه
مصاحبهی یاد
شده در فراز
آخر، خواندن
متن حاضر کاری
معلق و ناتمام
خواهد بود.
۲۶ آبانماه
۱۳۹۲
بعدالتحریر:
در آستانهی
انتشار این
متن، با مقالهی
محمد سهیمی در
وبسایت گویانیوز
[۷] مواجه
شدم، که با
ارائهی یک
بحث تاریخنگارانه
از روند
رخدادهای پس
از انقلاب،
دیدگاه و
رویکرد نیکفر
در دو نوشتهی
یاد شده را به
نقد میکشد.
سهیمی در این
متن مفصل ضمن
دفاع تمامقد
از رویکرد
گنجی نسبت به
ماهیت
کشتارها و ماهیت
رژیم، به عرضهی
خوانش تاریخی خود
از روند آغاز
سرکوبها و
خشونتها میپردازد؛
جایی که وی با
ارائهی درک
تاریخنگارانهی
خود از
آغازگران
خشونت، حتی از
مرحلهی همارزسازی
سرکربگر و
سرکوبشده هم
فراتر میرود
و مستقیما
بخشی از
اپوزیسیونچپ
آن زمان را
مسئول شکلگیری
روند خشونتها
معرفی میکند
(گرچه او هم
مانند گنجی و
بسیاری دیگر
فراموش نمیکند
که خشونتها و
کشتارها را
محکوم کند!).
بدین
ترتیب سهیمی
از مناقشهی
میان گنجی و
نیکفر محملی میسازد
نه فقط برای
دفاع از
عملکرد دولت
بازرگان و
مجموعهی
نیروهای
ملی-مذهبی در
آن زمان و
هجمهی کلی
علیه چپگرایان،
بلکه – و به
ویژه-
برای پیشنهادن
و موجهنماییِ
رویکرد سیاسی
مورد نظر خود
برای شرایط
امروز ایران،
که طبق بیان
مستقیم او
چیزی نیست جز
حقانیت سیاسی
اصلاحطلبانِ
کنونی و ضرورت
حمایت همهجانبه
از آنان و پیگیری
مشیاصلاحطلبی.
به این ترتیب
مقالهی سهیمی،
به رغم
تاکیدات
پوزیتویوستیاش
بر «فاکتهای
مسلم»
تاریخی، به
سهم خود به
روشنی نشان میدهد
که خوانش
رویدادهای
تاریخی امری
مستقل از هستیشناسیِ
سیاسی حال و
گذشتهی
روایتکنندگان
نیست. در
اینجا مجالی
برای نقد شیوهی
تاریخنگاری
ظاهرا لیبرال
سهیمی و درک
نارسای او از
مفهوم انقلاب
و فرآیند
انقلابی ۵۷
نیست؛
اما
نوشتهی
سهیمی از این
لحاظ دارای
اهمیت است که
از یکسو نمونهی
عینی و صریحی
از دلالتهای
سیاسی این نوع
نگرش (به
تاریخ سیاسی
متاخر) را
عرضه میکند؛
و از سوی دیگر
به روشنی
بسترهای
منطقی و هستیشناختیِ
پیوند مستمر و
ناگسستنی
نیروهای
ملی-مذهبی با
جریانات
اصلاحطلب را
آشکار میسازد.
اگر سابقهی
این پیوند
سیاسی در
اشتراکات و
همپوشانیهای
این دو طیف در
فرآیند
انقلاب ۵۷
ریشه داشت
(دفاع از
اسلام در
برابرخطر
کمونیسم و
گردآمدن به
دور خمینی
برای رفع خطر
نیروهای چپ)،
امروزه اما
این پیوند
علاوه بر
اشکال تلطیف
شدهای از
اسلام سیاسی،
از همگرایی
این نیروها حولِ
گونهای مشی
سیاسیِ (نو)
لیبرالی و
ضرورت ادغام
در نظم نوین
جهانی نیرو میگیرد؛
واضح است که
در این رویکرد
جدید هم هنوز
اندیشهی
سیاسی چپ و
نیروهای چپ
خطر اصلی و «دشمن
مشترک» تقلی
میشوند.
پانوشتها:
[۱] محمد
رضا نیکفر |
مشکلِ
گرفتاری در
جبرِ گُسلِ
زندگینامهای
(پاسخ به اکبر
گنجی)
http://www.radiozamaneh.com/108069
[۲] اکبر
گنجی | جمهوری
اسلامی: “رژیم
کشتار”؟ (نقدی بر
نوشته اخیر
محمدرضا
نیکفر)
http://www.radiozamaneh.com/105356
[۳] محمد رضا
نیکفر | حقیقت
و مرگ؛ به یاد
اعدامشدگان
دهه ۱۳۶۰
http://www.radiozamaneh.com/103678
[۴] پراکسیس
| در باب عبور
از یک گسل
تاریخی
http://praxies.org
[۵] سیاوش
آگاهی | «رژيم
کشتار» با
علامت سوال يا
بدون علامت
سوال؟ گزارش
از يک جلسه
بحث در تهران
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/11/170432.php
[۶] امین
حصوری |
دربارهی
لایهمندی
آنتاگونیستی
روشنفکران
http://praxies.org
[۷] محمد
سهیمی | آقای
نیکفر چه کسی
خشونت را شروع
کرد و چرا؟
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/11/170636.php
برگرفته
از پراکسیس
http://praxies.org