خاتون جنبش زنان“ چه باشكوه آمد

نويسنده: ناهيد ميرحاج

در جستجوي راه حل براي مشكل بزرگي كه برايم پيش آمده بود بايد به سفر ميرفتم، پيش بچههايم. حال و روز غريبي داشتم. بهشدت پريشان بودم ميخواستم در كنار بچههايم آرامش از دست رفته را بازيابم احتياج داشتم با آنها درد دل كنم، ميخواستم بغض فروخورده پانزده سال گذشته را با سر ريز اشكهايم بازكنم ولي از طرف ديگر قرار گذاشته بوديم تجمعي براي گرفتن حق زنانهمان روبه روي درب اصلي دانشگاه تهران برگزار كنيم. دوگانگي و ترديد در تصميمگيري برايم خيلي دشوار بود، نميدانستم دردهاي روحيام را به گوش بچههايم برسانم يا بيداد زن بودنم را جلو دانشگاه دادخواهي كنم. شايد اين دوگانگي براي آن بود كه در آن لحظه ميتوانستم بهوضوح حس كنم كه مرز زندگي خصوصيو عموميام درهم ريخته شده، با تمام وجود درك ميكردم كه همان حقوق نداشتهي قانونيام بخشي از مشكلات امروز من است، اما مشكلات امروزم نميگذارد تا فراغتي براي اعتراض به آنها بيابم. فرصتهاي زندگيام به پشتوانهي همين قوانين زنستيز از من ربوده شده بود، اما حالا درد آن بيفرصتيها نميگذاشت امانام را ربوده بود و نميگذاشت تا در برابر آنچه پشت زندگيام پنهان شده قدعلم كنم. ميدانستم همين قوانين لبهي تيز برندهي چاقويي بوده است كه قلب و پاهايم را خراشيدهاند، اما درد زخمهاي آن چاقو چنان بود كه تا زواياي پنهان روحام را نيز آزرده بود و توان ايستادن جلوي درب دانشگاه را از من ربوده بود.
اما بايد سعي مي
كردم، اينكار را كردم... پس از دو سه روز كه بالاخره حرفها واشكها و نالههايم را با فرزندانم تقسيم كردم و بار ديگر آرامش نسبي وجودم را فرا گرفت احساس كردم ديگر نميتوانم در اين گوشه بمانم، فكر نوشين، پروين، طلعت، منصوره، ناهيد، فرناز، جلوه، و همهي يارانم لحظهاي رهايم نميكرد. در نهايت گوشي تلفن را برداشتم:
ـ ”الو نوشين، من فردا تهرانم!!“
ـ بهتري؟....
تلفن ناگهان قطع شد! به
سرعت براي رزرو بليط اقدام كردم و تا به خود آمدم در فرودگاه تهران بودم.
ـ ”الو سلام ، من آمدم برنامه چيه؟“
ـ ”فردا صبج بيا مركز، امشب استراحت كن“.
من اما همه وجودم را هيجان گرفته بود، به ياد شعر حافظ افتادم:
قرار و خواب زحافظ طمع مدار اي دوست
قرار چيست، صبوري كدام وخواب كجا
تا نزديكي
هاي صبح با تصورات گوناگون، طول وعرض اتاق را گز كردم. ساعت 10 صبح به بچهها تلفن كردم، صداي آن طرف، ناهيد بود كه گفت: ”منتظرت هستم“
ـ “براي ناهار غذا داريد؟“
ـ “تو زودتر بيا! همه خوراكي آورده
اند.“
خود را به سرعت به دفتر مركز فرهنگي
مان ميرسانم، بعد از كلي زنگ زدن در باز مي شود ،نوشين را ميبينم بلندگو بدست برنامه ها را مرور مي كند، و روي وايت برد، نقشه پياده شدن دسته جمعي از اتوبوس، محل استقرار، طرزنشستن و دستها را در هم قفل كردن را براي بچهها توضيح ميدهد. دسته ديگري سرود جنبش زنان (اي زن، اي حضور زندگي....) را تمرين ميكنند، پروين هم در اتاق ديگر با مهسا و رويا و بچههاي ديگر شعارها را تنظيم و مرور ميكنند، دو نفر هم مشغول پچپچ هستند و هر از گاهي تلفن يكي از آنها بهصدا در ميآيد!! در اين حيص و بيص ناگهان صداي زنگ همه را ساكت ميكند، اين صاحبخانه است كه به سرو صداي بچهها اعتراض دارد!
به ساعت 4 نزديك مي
شويم جنب وجوش زيادي به چشم ميخورد عدهاي مشغول بستهبندي پلاكاردها هستند، در گوشهاي ديگر، شعارها را تكثير ميكنند.
فخري مي
پرسد: بلندگو را چطوري ببريم؟
ـ “من زير چادرم مي
گيرم”
در همين حال شهلا مي
گويد: ”عجله كنيد اتوبوس آمد“
كم كم همه، دفتر مركز فرهنگي را ترك مي
كنيم. به محض اينكه اتوبوس حركت ميكند يك صدا و از ته دل سرودمان را ميخوانيم: اي زن، اي حضور زندگي، بهسر رسيد زمان بندگي...
نگرانم، دلشوره دارم به جوان
هاي دور و برم نگاه ميكنم چه شور و شوقي در نگاهشان ميبينم، خيابانها نسبتا خلوت است ساعتي را كه براي تجمع اعلام كرده بوديم 5 بعدازظهر بود ولي ما زودتر به خيابان انقلاب رسيده بوديم. به راننده گفتيم بهتر است 10 دقيقهاي صبر كند.
بالاخره سر ساعت 5 اتوبوس رو به روي درب اصلي دانشگاه ايستاد و ما مثل ترقه از اتوبوس پريديم بيرون. دسته اول پياده شدند (نيروي انتظامي اول هاج و واج اول ما را بر بر نگاه كرد) ناگهان سرواني خود را به راننده رساند و با عصبانيت:
”اين
ها را براي چي آوردي! زود باش برو...“ اتوبوس دوباره حركت كرد، بقيهمان كه هنوز فرصت نكرده بوديم پياده شويم با جيغ وشيون راننده را مجبور كرديم بايستد هر طور بود همه پياده شديم، آنها پلاكاردها را شكستند و با لگد از ما پذيرايي كردند بالاخره به دوستانمان رسيديم، بر زمين نشستيم و حلقهوار دستها را به هم قفل كرديم ما در محاصر لگد و باتوم سرود خوانديم درحاليكه بهنظر ميرسيد مامورين آماده يورش هستند ناگهان خاتون جنبش زنان، سيمين بهبهاني، در هيئتي با شكوه و با طمانينه هميشگياش از راه ميرسد همه يك صدا مي خوانيم (سيمين بهبهاني / شاهد رنج مايي) گردن بر افراشته بانوي شعر و غزل ايران و قدمهاي استوار او، ماموران را به عقب ميراند و ما يك صدا ميخوانيم (اي زن/ اي حضور زندگي... ) همين لحظات مرضيه مرتاضي پيام شيرين عبادي را ميخواند، واي چه جمعيتي دور ما را گرفته، باورمان نميشود. به ساعتم نگاه ميكنم در كمال ناباوري ميبينيم كه نيم ساعت گذشته؟! يعني ما نيم ساعت توانستهايم مقاومت كنيم؟ به خيابان نگاه ميكنم، حالا مامورين در طول خيابان طوري اتوبوس گذاشتهاند كه مردم نتوانند ما را ببينند!!! بعد از پيام خانم عبادي به سرعت كپي شعارها و سرود را بين جمعيت پخش مي كنيم و سپس خاتون جنبش زنان، شعري خطاب به مردان (لاف ز برتري كم زن، سنگ برابرم هستي...) ميخواند كه مورد تشويق بسياري قرار مي گيرد... و بالاخره نوبت قطعنامه ميرسد نوشين با چهرهاي ملتهب و بهشدت برافروخته، آنرا قرائت مي كند. و مراسم طبق قرارمان، سر ساعت 6 پايان ميپذيرد.
تعدادي از شعار هاي ما :
ما زنيم ، انسانيم . شهروند اين دياريم / اما حقي نداريم
قانون عادلانه، آگاهي زنانه راه رهايي ماست
زن ايراني اگر آگه شود / اين قوانين را به كل منكر شود