Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۱۱۷۳ فروردين ۶۱۷ برابر با  ۰۱ ژانويه ۰۰۰۱
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۱۱۷۳ فروردين ۶۱۷  برابر با ۰۱ ژانويه ۰۰۰۱
بابک کسرايی : دموکراسی در ايران چگونه به دست مي‌آيد؟

دموکراسی در ايران چگونه به دست مي‌آيد؟

درس‌هايی از نظريه مارکسيستی انقلاب مداوم

بابک کسرايی 

«مارکسيسم به ما مي‌آموزد که پرولتاريا نبايد از انقلاب بورژوايی عقب بکشد٬ به آن بي‌اعتنا باشد٬ يا بگذارد رهبری آن‌را بورژوازی اختيار کند که برعکس بايد پرانرژي‌ترين نقش را در آن ايفا کند٬ و با نهايت قطعيت برای دموکراسی پيگير پرولتری و برای ادامه انقلاب تا سرانجام آن مبارزه کند» (لنين٬ «دو تاکتيک سوسيال دموکراسی در انقلاب دموکراتيک».)

جنبش انقلابی مردم ايران چه مي‌خواهد؟ خواست‌های اين جنبشی که با آن فوران عظيم و ميليونی در خرداد ۸۸ در گرفت کدامند؟

در اين مورد بحث بسيار است و بسيار مي‌توان نوشت. اما احتمالا يک کلمه هست که بر لبِ‌اکثريت عظيم مردم حاضر در خيابان‌ها به چشم مي‌خورد: دموکراسی!

مردم ايران دموکراسی مي‌خواهند و حق هم دارند. سال‌ها زندگی تحت حکومت يکی از سياه‌ترين ديکتاتوري‌های تاريخ٬ بخصوص اين خواسته را برجسته کرده است. مردمِ ما آن حقوق دموکراتيکِ نيمه و نصفه‌ای که در کشورهای سرمايه‌داری پيشرفته٬ و يا حتی کشورهای «شبه‌دموکراتی» همچون ترکيه٬ مالزی و ...٬ برقرار است٬ هم در اختيار ندارند. تمام نامزدهای هر انتخاباتی بايد از فيلترِ شورای نگهبانی که هدف رسمي‌اش حفظ نظام است٬ رد شوند. درِ هر نشريه‌ای را که ذره‌ای سازِ مخالف بزند مي‌بندند و تعطيل مي‌کنند و روزنامه‌نگارانش را روانه‌ی زندان مي‌کنند. اقليت‌های مذهبی را آزار و اذيت مي‌کنند. به مردمانِ کرد و ترک و بلوچ و عرب و ترکمن اجازه‌ی تکلم و زندگی به زبان مادري‌شان را نمي‌دهند. زنان را به شهروندان درجه دوم بدل کرده‌اند و ساده‌ترين برابري‌های مدنی را از آن‌ها سلب کرده‌اند. فضايی از خفقان و سرکوب بر سراسر جامعه حاکم کرده‌اند و مي‌خواهند کل جامعه‌ی پرشور و بافرهنگِ ما را به قرون وسطی برگردانند.

ديکتاتوری البته با جمهوری اسلامی نيامده که دموکراسی تازه شعار ما شده باشد. تمام تاريخ کشور ما يک استبداد پس از استبدادی ديگر را به خود ديده. با نگاه مشخص‌تر به دوره‌ی اخير در مي‌يابيم که نظام سرمايه‌داري٬ از پهلوی تا جمهوری اسلامي٬ در ايران شکلی به جز ديکتاتوری خفقان‌بار نداشته است.

در چنين شرايطی بديهی است که دموکراسی در معنای پايه‌ای آن٬ يعنی اين اصل که مردم بايد خود برای سرنوشت خود تصميم بگيرند٬ يعنی اين‌که «صلاح مملکت خويش٬ مردمان دانند»٬ شعار مقدسی است بر روی لبان تمامِ ما. اينگونه است که دموکراسی در اين مرحله از انقلاب خواست اصلی تمام شرکت‌کنندگان در جنبش٬ از جمله کمونيست‌ها٬ است. کمونيست‌ها خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی و برقراری مجلس موسسان انقلابی هستند که در آن نمايندگان آزاد مردم خود بتوانند در مورد آينده‌شان تصميم بگيرند.

 

دموکراسی: از آرمان تا واقعيت

اما اين دموکراسی چيست٬‌چگونه به دست مي‌آيد و کدام نيروها هستند که آن‌را به واقع به ارمغان مي‌آورند؟

پيش از اين‌که به پاسخِ اين سوال بپردازيم بايد نکته‌ای را تذکر دهيم که دقت به آن از اهميت خاصی برخوردار است و آن در مورد معنای «دموکراسی»‌است. برای اکثريت مردم کره‌ی ارض اين واژه به معنای آرمانی عمومی است دال بر حق حکومت مردم بر مردم. اما به ميدان سياست که قدم مي‌گذاريم اين واژه نيز مثل هر واژه‌ی ديگری مي‌تواند هزار رنگ به خود بگيرد. مثلا بورژواهای سراسر دنيا و انديشمندان ليبرال‌شان مي‌گويند «دموکراسی» و منظورشان نوعی سرمايه‌داری است که هر چند وقت يکبار انتخاباتی هم در آن برگزار شود! (البته اگر به صلاحِ «نظم و قانون» باشد). از طرفی متاسفانه بعضی نيروهای چپ نيز تصميم گرفته‌اند نظر آن ميليون‌ها مردم ايران و ميلياردها مردم جهان در مورد اين واژه را فراموش کنند و اعلام کنند که ديگر دموکرات نيستند و هر کس هم از «دموکراسی» دفاع مي‌کند٬ طرفدار سرمايه‌داری است! (و همين است که بعضي‌هايشان کلِ جنبش عظيمی را که در ايران بر پا است نيز جنبش بورژوايی مي‌خوانند).

برای ما کمونيست‌ها٬ دموکراسی هم به معنای آن آرمان عمومی معنا دارد و هم به عنوان مفهومی سياسی در چارچوب‌های مختلف. مثلا ما به آن نظام سياسی که در حال حاضر در کشورهای پيشرفته سرمايه‌داری برقرار است «دموکراسی بورژوايی» مي‌گوييم و معتقديم اين در واقع چيزی نيست مگر «ديکتاتوری سرمايه». توضيحِ کامل اين‌که چرا به نظر ما در اين‌«دموکراسی»ها اين مردم نيستند که به واقع بر سرنوشت خود حاکمند٬ از حوصله اين مقاله خارج است. در اين‌جا تنها به چند نکته عمومی اشاره‌ی تلگرافی مي‌کنيم:

۱ـ  در اين کشورهای «دموکرات» همه تصميماتی که چند و چون زندگی اکثر مردم را معين مي‌کنند (اين‌که چقدر حقوق مي‌گيرند٬ سطح زندگي‌شان چگونه است و ...) در اتاق‌های دربسته هيئت مديره‌های شرکت‌های بزرگ گرفته مي‌شود و نه در پارلمان‌ها و ادارات دولتی. مثلا بيش از ۸۵ درصد اقتصادِ کانادا را ۱۵۰ شرکت کنترل مي‌کنند. در کل دنيا ۲۰۰ شرکت٬ که اکثريت عظيم‌شان در آمريکا هستند٬ بر کل اقتصاد جهان غلبه دارند.

۲ـ اما کسانی که در همان پارلمان‌ها هم «انتخاب» مي‌شوند بيش از اين‌که به مردم پاسخگو باشند٬ به همان شرکت‌های بزرگ و منافع اقتصادی پاسخگو هستند که هزينه‌ی تبليغات و نامزد شدن‌شان را تامين مي‌کنند.

۳ـ «دولت» را نبايد با «پارلمان» و يا حتی با «کابينه» اشتباه گرفت. حتی در «دموکرات»ترين کشورهای سرمايه‌داری پيشرفته هم ماشين دولتی مکانيزم مجزای خودش را دارد و به هيچ پارلمانی هم پاسخگو نيست. مثلا در دموکرات‌ترين کشورها هم هيچ انتخاباتی برای انتخابِ رئيس پليس و قاضی و بوروکرات‌هايی که حساس ترين تصميمات را مي‌گيرند برگزار نمي‌شوند.

۴ـ  اگر طبقه کارگر و احزاب سياسي‌اش در مواردی بتوانند تمام اين مرزها را هم پشت سر بگذرانند و بخواهند تغييری جدی در نظام ايجاد کنند٬ سوپاپ‌های اطمينانی به کلی غيرانتخابی بر قرار هستند که در حالت معمولی «تشريقاتی» به حساب مي‌آيند اما در موارد حساس همه‌ی تشريقات را کنار مي‌گذارند و برای حفظ نظام وارد عمل مي‌شوند. نمونه‌ی مسلم اين ملکه‌ی بريتانيا است که نه فقط رئيس دولتِ اين کشور که رئيس دولت بسياری از مستعمره‌های سابق امپراتوری بريتانيا مثل کانادا و استراليا هم هست. مثلا استيون هارپر٬ نخست‌وزير کانادا٬ در طول دو سال گذشته دو بار به ضرب يک خط امضای نماينده‌ی ملکه‌ای که هزاران کيلومتر آن‌سوتر زندگی مي‌کند٬ مجلس کشورش را به تعطيلی موقت فرستاده تا احزاب اپوزيسيون که اکثريت پارلمان را داشتند نتوانند دولتش را سرنگون کنند.

مي‌بينيم که «دموکراسی بورژوايی» در شکلِ واقعی آن٬ آرمان ديرينِ «حکومت مردم بر مردم» را متحقق نمي‌کند. ما کمونيست‌ها خواهان دموکراسيِ واقعی و عملی هستيم. آن هم نه فقط در سياست که در عرصه اقتصاد و در تمام عرصه‌های زندگی. ما در ضمن دموکراسيِ مشارکتی مي‌خواهيم و نه «نيابتی». يعنی به اعتقاد ما مردم بايد خودشان بتوانند با عضويت مستقيم در ارگان‌های محلي٬ جامعه‌شان را اداره کنند و هر کس برای سمتی انتخابی مي‌شود بلافاصله قابل عزل توسط مردم باشد. علاوه بر اين سوسياليسم که ما خواهان آن هستيم به معنی مالکيت اجتماعی بر وسايل توليد٬ توزيع و مبادله است. اينگونه است که مردم به راستی سرنوشت خود را به دست مي‌گيرند. يعنی ابزار توليد اصلی مال همه‌ی مردم است و خود مردم با ارگان‌های دموکراتيک و مشارکتی (و نه دولتی غول‌آسا که سايه‌اش همه‌جا احساس مي‌شود) جامعه‌شان را اداره مي‌کنند.

 

دموکراسی از کجا مي‌آيد؟

خواننده اما حق دارد بپرسد: بر فرض که ما قبول کرديم آن‌چه در کشورهای پيشرفته سرمايه‌داری موجود است٬ دموکراسی واقعی نيست و تنها سوسياليسمِ دموکراتيک است که به واقع آرمان حکومت مردم بر مردم را محقق مي‌کند. اما مسلما آن‌چه در فرانسه و آمريکا و حتی ترکيه و مالزی برقرار است٬ بهتر از جمهوری اسلامي٬ حکومت پهلوي‌ها و ساير حکومت‌های معروف به‌«ديکتاتوری»‌است؟ بالاخره مگر نبايد برای اين حقوق مدنی بي‌شمار که در اين کشورها وجود دارد مبارزه کرد و به آن‌‌ها دست يافت؟

کمونيست‌ها به اين سوال بله‌ای محکم مي‌گويند.

اما ما يادآوری مي‌کنيم که اين حقوق دموکراتيک به طور اتوماتيک در نظام‌های سرمايه‌داری آن کشورها وجود نداشته‌اند. مثلا تا قبل از انقلاب سوسياليستی روسيه در سال ۱۹۱۷٬ که به زنان حق رای داد٬ بيشتر کشورهای جهان فاقدِ حق رای زنان بودند. در ايالات جنوبيِ آمريکا تا همين پنجاه سال پيش٬ سياهان شهروندان درجه دوم بودند که حتی حق نداشتند در يک قسمتِ اتوبوس با سفيدپوست‌ها بنشينند. هر حقوق دموکراتيک٬ و در ضمن اصلاحاتی مثل خدمات درمانی يا تحصيلاتِ رايگان٬ که در اين کشورها به دست آمده با مبارزه‌ی طبقه کارگر و نيروهای مترقی و پس از مقاومت شديد سرمايه‌داران و دولت‌های «دموکراتيک»‌شان محقق شده است.

حالا بياييد به ايران نگاه کنيم. چرا مردم ما عليرغم اين همه سال مبارزه نتوانسته‌اند به همين حقوق دموکراتيک ساده نيز دست پيدا کنند و مدام ديکتاتوری و کودتا و خفقان را از سر گذرانده‌اند؟

هر نيروی سياسی را که نگاه کني٬ مي‌بينی مدام در وصفِ دموکراسی و «حقوق بشر» سخن سر مي‌دهد: از کروبی و موسوی تا رضا پهلوی و سازگارا٬ از مريم رجوی تا ژنرال‌های آمريکايی که عادت دارند اين «دموکراسی» را با بمب روی سر مردم کشورهای ديگر بريزند.

حرف کدام‌شان را بايد باور کنيم؟ اين گوهرِ دموکراسی به راستی در دست کيست؟

اين کدام عامل و کدام نيرو است که مي‌تواند برای ايران٬ دموکراسي٬ حداقل از همان نوع «اقليتی»اش٬ بياورد؟

مارکسيست‌ها برای تحليل سياست به تحليل منافع نيروهای سياسی مي‌پردازند که اين خود نتيجه‌ی خاستگاه طبقاتی آن‌ها است. پس اولين سوالی که بايد بپرسيم اين است که منافع کدام نيروی سياسی و کدام طبقه ايجاب مي‌کند که در ايران٬ دموکراسی برقرار شود؟

 

کمونيست‌های روسيه و تئوری انقلاب مداوم

و اين است که ما را به تئوری انقلاب مداوم مي‌رساند.

اين تئوری برای اولين بار در سال ۱۹۰۶ در جزوه‌ای به نام «نتايج و مصاف‌ها» توسط لئون تروتسکي٬ انقلابی روس٬ تدوين شد. تروتسکی البته خود عبارت «انقلاب مداوم» را از کارل مارکس اتخاذ کرده بود که آن‌را در رابطه با انقلابات ۱۸۴۸ اروپا به کار برده بود. جزوه‌ای که گفته شد بخشی از بحث عظيمی بود که در پيامد انقلاب ۱۹۰۵ در ميان کمونيست‌های آن کشور در گرفته بود. مساله‌ای که مارکسيست‌های روسيه در اين مقطع با آن روبرو بودند از اين قرار بود:‌

تحليل «کلاسيک» مارکسيستي٬ مي‌گفت سوسياليسم از دلِ سرمايه‌داری و توسط طبقه‌ی کارگر که خود متولد جامعه‌ی سرمايه‌داری است٬ به دست مي‌آيد. پس وظيفه مارکسيست‌ها در کشوری عقب‌مانده و دهقانی مثل روسيه که طبقه‌ی کارگر آن هنوز نسبت به کل جمعيت بسيار کوچک و اندک بود٬ چيست؟

موضوعی که تمام مارکسيست‌ها کم و بيش بر سر آن توافق مي‌کردند اين بود که ابتدا بايد تزار سرنگون شود و ساختار فئودالی تغيير يابد و جمهوری دموکرات برقرار شود و سپس حرکت به سوی سوسياليسم صورت بگيرد.

اما آن‌چه مورد مخالفت ‌بود اين بود که کدام عامل (طبقه) بايد هر يک از اين اعمال را به انجام برساند؟

اين‌جا بود که دو بخش اصلی حزب که دو سال قبل (۱۹۰۳) بر سر موضوعی ديگر از هم جدا شده بودند تفاوتی جدی داشتند٬‌تفاوتی که تاريخ اهميت آن‌را ثابت کرد.

منشويک‌ها مي‌گفتند از آن‌جا که بورژوازی عامل دموکراسی است٬ اين بورژوازی ليبرال (که نماينده‌ی سياسي‌اش «حزب مشروطه‌خواه دموکرات» معروف به «کادت» بود) است که بايد تزار را سرنگون کند و حکومت سرمايه‌داری دموکراتيک برقرار کند و انقلاب دموکراتيک را به انجام برساند و سپس روزی در آينده٬ که معلوم نيست کی قرار است بيايد٬ طبقه‌ی کارگر و کمونيست‌ها مي‌توانند به دنبال انقلاب سوسياليستی بروند. اين همان تئوری «انقلاب دومرحله‌اي‌ای» است که از آن روز تا کنون سمی مرگبار برای جنبش‌های کمونيستی بوده و هر جا به کار رفته٬ از جمله در ايران٬ به شکست قاطع کمونيست‌ها و طبقه‌ی کارگر انجاميده.

بلشويک‌ها و در صدرشان لنين از همان ابتدا به شدت به چنين نظری مي‌تاختند. لنين در پاسخ به اين موضع٬‌که در بحبوحه‌ی انقلاب در کنفرانس منشويک‌ها در ژنو رسما تصويب شده بود٬ و در دفاع از موضعی که بلشويک‌ها در کنگره‌ی سوم حزب که در همان ايام در لندن برگزار شده بود٬ تصويب کردند٬ کتابی نوشت به نام «دو تاکتيکِ سوسيال دموکراسی در انقلاب دموکراتيک». منظور لنين از «دو تاکتيک» يکی تاکتيکِ منشويک‌ها بود و ديگری تاکتيکی که خود او پيش مي‌گذاشت.

لنين تا اين‌جا با منشويک‌ها موافق بود که در روسيه٬‌ابتدا مسائل «انقلاب دموکراتيک» است که مطرح است و بايد پاسخ بگيرد (سرنگونی تزاريسم٬ اصلاحات ارضی و ...) اما به شدت مخالف بود که عاليجنابان بورژوازی ليبرال قرار است اين وظايف را انجام دهند و سپس نوبت به طبقه کارگر مي‌رسد. لنين با اشاره به جمع‌بندی مارکس از انقلابات دموکراتيک آلمان در قرن نوزدهم تاکيد مي‌کرد که بورژوازی از همان موقع نشان داده که ديگر کاری را که در قرن هجدهم در فرانسه و آمريکا کرد٬ نمي‌کند و ديگر هيچ‌کجا عاملِ دموکراسی نخواهد بود.

لنين در کتاب مذکور نوشت:‌»بورژوازی در توده‌ی آن لاجرم به سمت ضدانقلاب٬ به سمت حکومت خودکامه٬ عليه انقلاب و عليه مردم مي‌چرخد٬ به محض اين‌که منافع حقير و خودخواهانه‌اش برطرف شوند و به محض اين‌که از دموکراسی پيگير «عقب بکشد» (و همين حالا هم دارد عقب مي‌کشد!).».

پس به نظر لنين آن کدام طبقه است که مي‌تواند وظايف انقلاب دموکراتيک را به انجام برساند؟

او مي‌گويد:‌»مي‌‌ماند «مردم» يعنی پرولتاريا و دهقانان. تنها پرولتاريا است که مي‌توان گفت تا به آخر مي‌رود چرا که بسيار فراتر از انقلاب دموکراتيک خواهد رفت. اين است که پرولتاريا در پيشانی مبارزه برای جمهوری قرار دارد و با نفرت٬ مشورت‌های ابلهانه و بي‌ارزش برای در نظر گرفتنِ امکان عقب کشيدن بورژوازی را کنار مي‌زند».

در همين زمان اما لئون تروتسکی که هنوز عضو بلشويک‌ها نبود نيز به موضعی رسيده بود که در جبهه‌ی لنين بود. تروتسکی با لنين موافق بود که بورژوازی يک قدم به سوی دموکراسی بر نمي‌دارد و اين پرولتاريا و دهقانان هستند که عاملِ دست‌يابی به دموکراسی و پيشروی به سوسياليسم هستند. او در کتاب «نتايج و مصاف‌ها» نوشت: «تسليح انقلاب در روسيه بيش و پيش از هر چيز يعنی تسليح کارگران. ليبرال‌ها اين‌را مي‌دانند و از آن هراسانند و همين است که به کلی نيروی نظامی را کنار گذاشته‌اند. آنان حتی بي‌مبارزه در مقابل استبداد مطلقه تسليم مي‌شوند همان‌طور که تيرزِ بورژوا پاريس و فرانسه را به بيسمارک تسليم کرد تنها برای اين که نگذارد کارگران مسلح شوند».

تروتسکی در اين جزوه‌ی کوتاه اما از اين هم فراتر رفت و به تکميل تئوري‌ای پرداخت که قبل از انقلاب (در سال ۱۹۰۴) به همراه يکی از کمونيست‌های آلمانی به نام پارووس به تدوين آن پرداخته بود. آلن وودز٬ در کتاب «بلشويسم: راه انقلاب» که تاريخ حزب بلشويک را بازگو مي‌کند٬ در شرح خلاصه‌ی اين تئوری مي‌گويد: «انقلاب مداوم با وجود پذيرش اين‌که وظايف عينی پيش‌روی کارگران روسيه٬ وظايف انقلاب بورژوا دموکراتيک هستند٬ توضيح داد که در کشوری عقب‌مانده در عصر امپرياليسم٬ «بورژوازی ملی» اتصالی ناگسستنی با بقايای فئوداليسم از يک سو و سرمايه‌ی امپرياليستی از سوی ديگر دارد و بدين‌سان به هيچ وجه قادر به تحقق هيچ يک از وظايف تاريخی خود نيست».

تروتسکی در واقع موضع لنين را به نتيجه‌گيری منطقی خود رساند و اعلام کرد که نه تنها برای انجامِ انقلاب دموکراتيک اين طبقه کارگر است که بايد به قدرت برسد که طبقه کارگر وقتی به قدرت رسيد ديگر نمي‌تواند بين انقلاب «دموکراتيک» و «سوسياليستی» تفاوت قائل شود و بايد بلافاصله روند «انقلاب مداوم» را شروع کند.

بلشويک‌ها در آن زمان «برنامه‌ی حداقل» و «برنامه‌‌ی حداکثر» داشتند. اولی شامل خواسته‌هايی بود که مادام که سرمايه‌داری برقرار است مي‌تواند برقرار شود (يعنی اصلاحاتی مثل هشت ساعت کار روزانه که فتح آن‌ها لزوما به معنای لغو سرمايه‌داری نيست) و دومی شامل برنامه‌ی کامل سوسياليسم.

اما طبقِ تئوری انقلاب مداوم اين جدايی در برنامه تنها زمانی معنا داشت که طبقه کارگر در اپوزيسيون باشد و نه زمانی که به قدرت برسد. تروتسکی مي‌نويسد: «اما بلافاصله پس از اين‌که قدرت به دستان دولتی انقلابی با اکثريت سوسياليستی برسد٬ بخش‌بندی برنامه به اکثريت و اقليت تمام معنايش را از دست مي‌دهد٬ هم در اصول و هم در عمل بلافصل. دولت پرولتری تحت هيچ شرايطی نمي‌تواند خودش را درون چنين محدوده‌هايی نگاه دارد. برای مثال به مساله هشت ساعت کار روزانه توجه کنيد. چنان‌که مي‌دانيم اين به هيچ وجه ناقض روابط سرمايه‌داری نيست و بدين‌سان از مواردی است که در برنامه‌ی حداقل سوسيال دموکراسی آمده. اما بگذاريد کاربست واقعی اين خواسته را در دوره‌ی انقلاب٬ در دوره‌يِ شدت يافتن شورِ طبقاتي٬ تصور کنيم؛ شکی نيست که چنين خواسته‌ای در آن زمان با مقاومت سازمان‌يافته و مصمم سرمايه‌داران به شکل٬ مثلا٬ بستن درِ کارخانه‌ها و بيرون کردن کارگران مواجه مي‌شود».

 

پس در چنين حالتی دولت سوسياليستی چه بايد بکند؟

تروتسکی پاسخ مي‌دهد: «مصادره‌ی کارخانه‌های بسته‌شده و سازمان دهی توليد در آن‌ها بر پايه اجتماعي‌(سوسياليستی).»

اين است جان‌مايه‌ی تئوری انقلاب مداوم. اگر تئوری «انقلاب دو مرحله‌ای» مي‌گويد اول بايد بوژواهای ليبرال قدرت بگيرند و سپس بعد از گذشت مدتی نامعلوم («وقت گل نی») نوبت انقلاب سوسياليستی مي‌شود٬ تئوری «انقلاب مداوم» مي‌گويد: نخير! ماهيتِ مترقی بورژوازی در سطح جهانی مدت‌ها است که تمام شده و اين طبقه کارگر است که بايد در اتحاد با ساير عناصر مترقی جامعه (دهقانان٬ کارمندان٬ روشنفکران مترقي٬ مليت‌های تحت ستم٬ زنان تحت ستم و ...) قدرت را کسب کند و به پيشروی به سوی سوسياليسم ادامه دهد. انقلاب بدين‌سان به دو معنا «مداوم» است: يکی اين‌که پرولتاريا پس از به قدرت رسيدن بايد وظايف دموکراتيک (لغو استبداد٬ اصلاحات ارضي٬ برقراری جمهوری و ...) را در کنار وظايف سوسياليستی انجام دهد و در واقع انقلاب را تا برقراری سوسياليسم متوقف نکند و ديگری به اين معنی که انقلاب بايد از مرزهای يک کشور فراتر رود چرا که منابع يک کشور٬ تا چه برسد کشوری استعماری يا نواستعماري٬ برای برقراری سوسياليسم کافی نيست و از اين رو انقلاب بايد به کشورهای ديگر صادر شود تا منابع لازم برای برقراری سوسياليسم فراهم شوند.

احتمالا لازم نيست يادآوری کنيم که اين کدام تئوری (تئوری منشويکی دومرحله‌ای يا تئوری انقلاب مداوم) بود که در عمل بر حزب سوسيال دموکرات کارگرانِ روسيه حاکم شد و تاريخ را تغيير داد.

در آوريل ۱۹۱۷٬ دو ماه پس از سرنگونی حکومت تزاری در انقلاب فوريه و به قدرت رسيدن نمايندگان مختلف بورژوايی که معلوم بود قرار نيست هيچگونه انقلاب دموکراتيکی را به سرانجام برسانند٬ لنين٬ بر خلاف نظر همه‌ی بلشويک‌های ارشد٬ «تزهای آوريل» را نوشت و حزبش را به سوی قدرت‌گيری رهنمون کرد. «بلشويک‌های قديمی» گفتند او «ديوانه» شده است و هيچ يک حاضر نشدند مسئوليت اين تزها را قبول کنند. اما تروتسکی که در آن روزها در آستانه‌ی پيوستن به بلشويک‌ها بود با شور و شوق به استقبال آن رفت و آن‌را تاييدی بر نظريه «انقلاب مداوم» دانست. در اکتبر ۱۹۱۷٬ لنين و تروتسکی حزب بلشويک را به سوی سرنگونی دولت موقت و تشکيل اولين دولت کارگری در قرن بيستم روانه کردند. نه تنها نظريه «انقلاب مداوم» تاييد شده بود که خود اين انقلاب در عمل آغاز شده بود. کمونيست‌ها بلافاصله مجبور شدند حتی برای اجرای ساده‌ترين اجزای برنامه‌ی خود با بورژوازی وارد جنگ شوند و به سوی سوسياليسم رهنمون شوند.

اين بود که وقتی لنين در روز فردای فتح قدرت در کنگره‌ی سراسری شوراها ظاهر شد تا تاييد دولت را توسط آن‌ها بگيرد٬ تنها يک جمله گفت که همان محکم‌ترين مهر تاييد بر لزومِ تداوم انقلاب بود: «ما اکنون به سمت ساختن نظم سوسياليستی خواهيم رفت!»

در ضمن ديگر جزِ تئوری انقلاب مداوم نيز آغاز شده بود. انقلاب روسيه همچون زمين‌لرزه‌ای جهان را تکان داد و‌آتشِ انقلاب٬ همچون وحشي‌ترين آتش‌های جنگلي٬ تمام دنيا را در گرفت. حزب کمونيست شوروی در سال ۱۹۱۹ «انترناسيونال کمونيستی» (کمينترن) را تشکيل داد تا احزاب کمونيست همه‌ی کشورها را به سوی انقلاب و سوسياليسم رهنمون سازد و نظام سرمايه‌داری را يک بار برای هميشه به زباله‌دان تاريخ بفرستد.

آن‌چه از پی آمد در حوصله‌ی مقاله‌ی حاضر نيست. همين بس که بگوييم انقلاب روسيه در آن شرايط عقب‌مانده وارد دوره‌ای از انحطاط شد تا پس از مرگِ لنين٬ ضدانقلابِ استالينی به قدرت برسد. تئوری منشويکی «انقلاب دومرحله‌ای» که تاريخ اينگونه واضح آن‌را کنار زده بود٬ اهرمی در دست استالينيست‌های حاکم بر کمينترن شد تا آن‌را با نتايجی فاجعه‌بار بر تمامی احزاب کمونيست جهان تحميل کنند. استالينيست‌های حاکم بر شوروی هر چيزی مي‌خواستند مگر انقلاباتی تازه در کشورهای ديگر که قدرت خودشان را تهديد کند و از همين رو تئوری ارتجاعی «سوسياليسم در يک کشور» را در مقابل «انقلاب مداوم» علم کردند. اولين نتيجه‌ی فاجعه‌بار اين سياست در انقلاب چين ۲۷-۱۹۲۵ مشاهده شد که کمينترن به جای حمايت از حزب کمونيست چين٬ به دنبال حزب ناسيوناليست (کومينتانگ) راه افتاد که حزب بورژوازی و زمين‌داران بود. واژه‌ی کذايی «بورژوازی ملی مترقی» در همين زمان در جنبش کمونيستی باب شد. نتيجه آن‌که انقلاب چين شکست خورد و کارگران و کمونيست‌ها همه به دست کومينتانگ قتل عام شدند. چنان‌که گفتيم اين اولين نمونه‌از نتايج فاجعه‌بار کنار گذاشتن تئوری انقلاب مداوم است اما شرح تمامی موارد خونين آن در قرن بيستم٬ مثنوی هفتاد من کاغذ است.

 

انقلاب مداوم در ايران

وقتی به ايران امروز نگاه مي‌کنيم٬ بايد از خود بپرسيم آيا بورژواهای ليبرال (موسوي٬ کروبي٬ رضا پهلوي٬ سازگارا٬ حزب مشروطه٬ رجوي‌ها و خلاصه تمام کسانی که حداقل در تئوری طرفدار سرمايه‌داری دموکراتيک هستند) خواهند توانست برای ما دموکراسي٬ حتی از آن نوع حداقلی و بورژوازي‌اش٬ بياورند؟ آيا انقلاب دموکراتيک به دست بورژوازی ممکن است؟

به زبان ساده‌تر٬ اين بورژواها و ليبرال‌ها که مي‌گويند خواست‌شان دموکراسی است٬ در عمل تا چه حد به اين حرف پايدارند و چقدر مي‌توانند باشند؟

تاريخ کشور ما به روشنی نشان مي‌دهد که پاسخ به اين سوال منفی است.

تصور کنيد در پيامدِ سقوط جمهوری اسلامي٬ يکی از اين ليبرال‌های رنگارنگ به قدرت رسيد (که احتمال آن اتفاقا کم هم نيست). آن‌وقت با توجه به جايگاه حاشيه‌ای سرمايه‌داری ايران در نظام سرمايه‌داری جهاني٬ اين نظام نخواهد توانست حقوق کارگران را افزايش چندانی دهد و يا شرايط زندگی مناسبی برای مردم تهيه کند. در چنين شرايطی کارگران و مردمی که تازه يک انقلاب عظيم را با سرنگونی جمهوری اسلامی به پايان رسانده‌اند چه خواهند کرد؟ آيا آن‌ها به خانه خواهند رفت يا سعی مي‌کنند از اين آزادي‌هايی که با اين همه جان فشانی به دست آورده‌اند استفاده کنند؟ اصلا اگر «آزاد» باشی اما هنوز مجبور باشی زير خط فقر زندگی کني٬ طعم آن آزادی کی مزه مي‌شود؟ آن‌وقت وقتی کارگران اتحاديه‌شان را تشکيل دادند و کمونيست‌ها٬ حزب‌شان را و خواستار افزايش حقوق کارگران و برقراری هشت ساعت کار روزانه و شرايط انسانی کار بودند٬ دولت سرمايه‌داريِ «ليبرال دموکرات» ما چه خواهد کرد؟ آيا چاره‌ای به جز سرکوب و به زندان انداختن کارگران دارد؟

در اين زمان است که تمامی ساير اجزای ديکتاتوری نيز ضروری مي‌شود. آن‌وقت٬ برای مثال٬ اين دولت «ليبرال دموکرات» حتی نمي‌تواند حق آزادی بيان را حفظ کند. و مجبور مي‌شود برای سرکوب جنبش‌های مناطق مختلف ايران٬ دوباره به سرکوبِ ملی نيز دست بزند.

بورژوازی نام ليبرال را حفظ مي‌کند اما به سرکوبگر و ديکتاتور بدل مي‌شود.

در مقابل اگر نيرويی به قدرت برسد که در اسم کمونيست و سوسياليست نباشد اما به واقع خواهان بهبود واقعی زندگی مردم کشور و مثلا تضمين حداقل‌هايی مثل خدمات درمانی رايگان٬ تحصيلات عالی رايگان و ... باشد٬ بلافاصله با مقاومت بورژوازی و سرمايه‌داران مواجه خواهد شد. اين نيروی «ملی» در اين شرايط چاره‌ای ندارد جز اين‌که از بورژوازي٬ خلع يد کند (به سرمايه‌داری خاتمه بخشد) و به سوی سوسياليسم حرکت کند.

اين دقيقا همان اتفاقی است که در پی انقلاب ۱۹۵۹ در کوبا افتاد.

امروز اسم اين کشور را که مي‌شنويم٬ نام آن با کمونيسم و انقلاب کمونيستی تداعی مي‌شود اما واقعيت اين‌جا است که فيدل کاسترو و چريک‌هايی که در ژانويه سال ۱۹۵۹ قدرت گرفتند نه تنها کمونيست نبودند که خود را ملي‌گرا مي‌دانستند. کاسترو در مصاحبه‌ای رسما گفته بود که با کمونيست‌ها مخالف است. اولين‌رئيس جمهور دولت انقلابی که با حمايت کاسترو به قدرت رسيد٬ مانوئل اوروئيتا نام داشت و وکيلی ليبرال و ضدکمونيست بود.

اما همين‌که کاسترو به اصلاحات ارضی دست زد و مي‌خواست کشورش ديگر حياط خلوت آمريکا و جای خوش‌گذرانی بيزينس‌من‌های آمريکايی نباشد٬ با بورژوازی «ملی» وارد تضاد شد و همين شد که مجبور شد تمام صنايع و زمين‌های بزرگ را ملي‌سازی کند و به سوی سوسياليسم قدم بردارد. (اين‌که بعدها چگونه روندِ استالينيسم بر اين کشور نيز تاثير گذاشت و مانع از شکل‌گيری سوسياليسمِ راستين و دموکراتيک شد٬ داستانی ديگر است).

نمونه‌ی منفی همين واقعيت ماجرای دولت دکتر مصدق در کشور خودمان است. وقتی دکتر مصدق مي‌خواست برای فراهم کردن حداقل‌هايی برای مردم٬ دست امپرياليسمِ انگليس و آمريکا را از کشور کوتاه کند و دست به ملی زدن صنعت نفت زد با مخالفت همه‌جانبه بورژوازی و ارتجاع داخلی و خارجی روبرو شد٬ بخصوص به اين علت که فضای آزاد حکومت او باعث شده بود حزب کمونيست ايران (حزب توده) به سازمانی ميليونی بدل شود. او در اين ميان دو چاره داشت: يا بورژوازی را به کلی خلع يد کند٬ شاه را کنار بزند و دولتی انقلابی برای پيشروی به سوی سوسياليسم بسازد و يا به دست کودتای شاه و امپرياليست‌ها سرنگون شود... همه‌مان مي‌دانيم که نهايتا کدام سناريو پيش رفت.

اين درس‌های تاريخی امروز نه فقط در مقابل کمونيست‌ها که در مقابل هر کسی قرار دارند که مي‌خواهد وضعی انسانی و شايسته برای کارگران و زحمتکشان ايران بسازد.

سرمايه‌داري٬ بخصوص در کشوری «جهان سومی» مثل ايران٬ معنايی به جز فقر و بدبختی و سرکوب و ديکتاتوری برای مردمِ ما ندارد. همين است که مي‌بينيد تمام اين ليبرال‌های رنگارنگ مي‌گويند مردم ايران برای دموکراسی «آماده» نيستند! به حرف‌هايشان که خوب گوش کنی مي‌بينيد به صراحت مي‌گويند: چون فقر زياد است٬ اگر دموکراسی بدهي٬ مردم دنبال احزاب چپ جمع مي‌شوند و «شورش» و «بي‌نظمي‌» مي‌کنند. اين است که بعضی نظريه‌پردازان بورژوا مثل ساموئل هانتينگتونِ آمريکايی طرفدار دولت‌های تک‌حزبی و استبدادی در جهان سوم هستند.

ما کمونيست‌ها اما مي‌گوييم دموکراسی برای مردم ما زود که نيست هيچ٬ دير هم شده است. تمام انقلابات صد سال اخير ما٬ از انقلاب مشروطه تا جنبش ملی شدن صنعت نفت تا انقلاب ۵۷ تا جنبش سبزِ حاضر٬ برای پايان استبداد و برای افتادن سرنوشت مردم به دست خودشان بوده‌اند. کمونيست‌ها امروز پرشورانه مدافع دموکراسی هستند و در جنبش وسيع مردم برای دستيابی به آن شرکت مي‌کنند. در هر گونه شرايط آزادی که در پس از سقوط جمهوری اسلامی فراهم شود٬ کمونيست‌ها مي‌توانند توده‌های عظيم مردم را با خواست‌‌شان برای آزادی و برابری نه فقط در قانون که در برخورداری از مواهب اجتماعی متشکل کنند و در ضمن به آن‌ها در عمل نشان دهند که تنها طبقه کارگر مدافع پيگير و واقعيِ خواست‌های آن‌ها است.

اينگونه پريشان‌ترين کابوس‌های بورژوازی متحقق مي‌شود و طبقه‌ی کارگر «نبرد دموکراسی را فتح مي‌کند» و با به قدرت رسيدن نه تنها تمام خواست‌های دموکراتيک مردم را پاسخ مي‌دهد و انقلاب دموکراتيک را به سرانجام مي‌رساند٬ که به طور همزمان و بي‌وقفه پيشروی به سمت سوسياليسم را ادامه مي‌دهد. پيروزی انقلاب ايران در ضمن شعله‌ای خواهد بود برای خرمنِ آماده‌ی خاورميانه. آتش انقلاب در تمام اين منطقه روشن مي‌شود و هر کجا که سرمايه‌داری به رهبری طبقه‌ی کارگر سرنگون شود٬ آن کشور نيز به بلوک سوسياليستی مي‌پيوندد و چنان‌که تجربه‌ی قرن بيستم نشان مي‌دهد٬ هيچ چيز نيست که جلوی پيشروی بيشتر انقلاب را بگيرد. به شرط آن‌که آن انقلاب بر «مداوم» بودن خود واقف باشد و تا از ميان رفتن کاملِ سرمايه‌داری از پا ننشيند.

۲۰ دی ۱۳۸۹

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©