Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱ برابر با  ۱۱ ژانويه ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱  برابر با ۱۱ ژانويه ۲۰۱۳
دیشب خواب می دیدم پرنده ای که یک بالش زخمی وبر بال دیگرش ستاره ای درشت حک شده بود در آسمان پرواز می کرد و نامه ی مرا همراه خود

امروز راوی داستان شقایق ها رفته است

به یاد علی اکبر شالگونی

مریم محسنی

 

دیشب خواب می دیدم پرنده ای که یک بالش زخمی وبر بال دیگرش ستاره ای درشت حک شده بود در آسمان پرواز می کرد و نامه ی مرا همراه خودش داشت. هرچه فریاد زدم صدایم را نشنید به سوی کهکشان ها پرکشید ونامه ی مرا نیز همراه خود ش به کهکشان برد. وقتی از خواب بیدارشدم دیگر نه از پرنده خبری بود ونه از نامه ی من. شاید او دیگر تحمل شنیدن صدای ما را نداشت و یا خسته و آزرده از این روز گار. و حالا آن همه اشتیاق وخوشحالی من برای گرفتن  یک نامه جایش را به یاس و ناامیدی داده است  و من مانده ام و یک دنیا حسرت وغم.

امروزخبری شنیده ام که مدت ها بود ازشنیدن آن وحشت داشتم. تاب شنیدن آنرا نداشتم وجرات پرسیدن وجسارت شنیدنش را نیز نه. وخوش باورانه و ساده لوحانه تلاش می می کردم شنیدن آنرا عقب بیندازم. وحتا دادن این خبرتوسط کسی که عزیزترینش می دانم نیزتحملش را برایم آسان نکرد. سالها بود که ما بخش مهمی از خاطراتمان بهم گره خورده بود وروز شماری می کردم این خاطرات را مرور کنیم اما دیگرتکرارش عذابم می دهد و حالا از آنهمه شورواشتیاق برای شنیدن صدایش دیگر فقط ردی تلخ به جا مانده است.          

امروز همه انها را از دست داده ام وخود راخالی احساس می کنم.     

اسفند 69 بود که خبردار شدم اکبرشالگونی از زندان آزاد شده. از خوشحالی بال در آورده بودم  و سر از پا نمی شناختم. وصف مقاومت ها وسرموضعی بودنش روشنیده بودم برای دیدنش بی تاب بودم . آنقدر عجله داشتم برای این دیدار که هر چقدراهالی خونه به من اصرار کردند امروز را نرو، نتونستم وبه حرفشون گوش ندادم واز خونه زدم بیرون. اونقدر عجله داشتم که یکی از خیابونا که فکر می کنم ابوریحان بود؛ چند دفعه اشتباه بالا وپایین رفتم  وحالا یادم نمی یاد چطور این مسیر روطی کردم. وقتی به خونه اکبراینها رسیدم ورفتم تو، دیدم در راهروی خونه تا جایی که به اتاقی برسیم که از مهمونهاشون پذیرایی می کردن، پر از سبدهای گل بود ونوشته هایی از کسانی که آنها را آورده بودند. چقدر این منظره با شکوه بود والان که 20 سال از آنروز می گذره حتا الان که حوصله ی هیچ چیز روندارم و احساس سوزشی عجیبی درقلب وروحم می کنم، وقتی به اونروزفکرمی کنم ، یاد آوری این شکوه به من آرامش میده .   

تا نصفه شب از این در و آن در حرف زدیم. نمی خواستیم حرف ها روتموم کنیم . ساعت از 12 و یک نصفه شب هم گذشت  ولی از تعریف هایش دل نمی کندم هربار ازتعریف کردن خاطره هاش به وجد می آمدم ودوباره خودم را برای شنیدن تکه بعدی آماده می کردم. من دوست نداشتم خاطره هایی را که خیلی ناراحتم می کرد، بشنوم آنها را گذاشتم برای بعد. برای خودم یک دسته بندی بوجود آورده بودم. دوست داشتم در مورد اول ماه مه وروز زن رو اون شب بگه وبقیه را بگذاره  برای بعد. اما اونقدر قشنگ تعریف می کرد که دیگه این چیزا برام مطرح نبود سرموضعی بودنش ومقاومتش درست همانی بود که شنیده بودم. انگار نه انگار  تازه از زندان جمهوری اسلامی آزاد شده اونهم اونموقع و با اون شرایط. در دلم روحیه اش را ستایش می کردم. ولی حالا یک آدم بسیارخوش مشرب و با صفایی در مقابلم ظاهر شده بود که ساعت ها در کنارش می نشستی از تعریف هایش خسته نمی شدی از این در و آن در می گفت وآن قدر صمیمی بود که انگار سال هاست ما همدیگر را می شناسیم. هر بار یک تعریف را که می کرد به وجد می آمد چشمانش می درخشید ومثل یک پانتومیم خاطرات زندان رو اجرا می کرد. دوباره نفسشو تازه می کرد برای تعریف داستان بعدی ومن چقدر این روحیه اش رو دوست داشتم وواقعا هم که مثل شنیدن تعریف یک داستان زیبا از شنیدن این خاطرات لذت می بردم و دوست داشتم ماجرایش را مثل یک داستان دنباله داربرایم دفعه بعد هم  تعریف کنه، پیش خودم یک دسته بندی بوجود آورده بودم تعریف هایی که خیلی غمگینم می کرد را برا ی بعد  گذاشته بودم وهم چنین اون  سه سوال کذایی رو که دیگه  حوصله شنیدنش رونداشتم برای بعد گذاشته بودم . اما تعریف های اون همه چیزوبهم ریخت و مثل یک داستان دنباله دارزیبا مشتاق شنیدن خاطراتش بودم. من داشتم خودم را برای شنیدن هرچه خاطره ناراحت کننده بود، هم آماده می کردم که، دیگه از شب خیلی گذشته بود. وما اونجا تعریف ها رو تموم کردیم. ولی من به سختی از او و تعریف هایش دل کندم و داشتم قرارمی گذاشتم برای دفعه بعد. اما اواصرارداشت دیداردفعه بعد ما خیلی به تعویق نیفته. من هم که حس کردم  که دیگر زمان طولانی با هم نخواهیم بود با او قرارگذاشتم. این بار یکی از دوستان دیگرزندان هم آنجا بود  و مهمانی داشتند و خانواده اش با محبت هرچه تمام تر از مهمان ها پذیرایی می کردند و اوهم که حواسش به همه چیز بود اصرار پشت  اصرار به مهمان ها و ما تعارف می کرد وشب که دیروقت شد با همان  دوست تازه از زندان آزاد شده شروع کردیم به تعریف کردن و گپ زدن و این بار سه نفری خاطرات زندان رو با هم مرور می کردیم. اکبرودوستش هرخاطره رو می گفتن ومنهم یه جاهایی خودمو داخل می کردم واز چیزایی که از کسان دیگه شنیده بودم، دوست داشتم از دهان اونها بشنوم ویک باردیگه  از اونها می پرسیدم وخلاصه، آن شب هم به پایان رسید و دیدار بعدی ما دو سال بعد در خارج از کشوربود و از آخرین بار که او را دیدم الان دیگر 11 سال می گذره. امروز که این خبرروشنیدم دیگه همه ی امیدهام برای مرورخاطرات مشترکمون از بین رفت. باورم نمیشه اونهمه شور و صفا دیگر دربین ما نباشه.        

 امروزاز همه جا غم می بارد.

امروزهمه ی اطرافم روتیره و سیاه می بینم .

امروزاورفته  وخاطرات مرا با خودش برده وحالا هیچ چیزجای خالی خاطراتم را پرنمی کند وهیچ چیزتسکینم نمی دهد.

 امروز راوی داستان شقایق ها رفته است

امروزکسی نیست داستان آب دادن به گلها را روایت کند

امروزتنها بازمانده ی حمله کرکسها به سه ستاره سپید اشک در یک روزگرم تابستانی ، ازمیان ما رفته است ا

امروزیک باردیگرآسمان زندگی من سیاه شد

امروزازآسمان خون می چکد.

پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱ برابر با ۱۰ ژانويه ۲۰۱۳ 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©