Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۱ برابر با  ۰۴ فوريه ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۱  برابر با ۰۴ فوريه ۲۰۱۳
وداع با اکبر شالگونی و بازگشت او

وداع با اکبر شالگونی و بازگشت او

 

وحید صمدی

 

 

در رؤیاهایم و در تنهایی، چه هنگام خواب و یا بیداری می دیدم که زندانبانان رفقایمان را نکشته اند، بلکه آن ها را در بندها و انفرادی های گوهردشت و اوین چنان مخفی کرده اند که امکان گرفتن خبری از آن ها ممکن نیست. آن ها حتی با مورس نیز نمی توانستند ما را از وضعیت خودشان با خبر کنند. یک روز به یکباره همه از سلول ها رها می شدند و کسانی را که ماه ها و سال ها فکر می کردیم که مرده اند به ناگهان در برابرمان می دیدیم. غمگین و خسته بودند. احساس می کردم که آن ها از ما دلخورند که از جستجویشان دست کشیده بودیم و باور کرده بودیم که رژیم قادر است این همه زندانی را یک جا بکشد. آن ها را با همان چهره ناراحتشان که شاید به این دلیل بود که از گورها بیرون آمده بودند، در آغوش می کشیدیم و زندگیمان را با آن ها قسمت می کردیم.

 

جمعه ی پیش در گورستانی در برلین با اکبر شالگونی وداع گفتیم. تعداد جمعیتی که در گورستان بر سر مزار اکبر گرد آمده بودند با معیارهای خارج از کشور تطابق نداشت. هرچند احتمال می دادیم که تعداد زیادی در مراسم شرکت کنند، اما تعداد جمعیت از انتظار ما هم بیشتر بود. راستش من به هنگام به خاک سپردن اکبر دچار بهت شدم. این بهت به خاطر میزان جمعیت نبود؛ حتی به خاطر وداع با اکبر و غم از دست دادنش هم نبود؛ زیرا صدها نفر از رفقایم را در شرایطی بسیار بدتر در سال های زندان از دست داده بودم. این بهتی عجیب بود:

 

بر سر مزار اکبر ناگهان حضور تمام دوستان قتل عام شده ام را در چهره حضار مشاهده کردم. میکروفن را که بدستم دادند، احساس کردم که آرزو و رؤیایی که طی ماه ها و حتی چندین سال پس از اعدام های 67 مرا رها نمی کرد به یکباره تحقق یافته.

 

در طی بیست و چند سالی که از واقعه تابستان 67 می گذشت، به تدریج چهره و هیکل دوستانم در رؤیایم کم رنگ تر شده بود؛ تا اینکه در آن قبرستان در برلین، در روز جمعه اول فوریه دور تابوت اکبر شالگونی، قیافه های رو به تاری رفته دوستانم را به وضوح در چهره کسانی که آن جا حاضر بودند دیدم. چهره ها دوباره واضح شده بودند، ولی همچنان غمگین و خسته بودند. آن ها زنده بودند.

 

در یک لحظه کُپ کردم. رفقای اعدامی ما در برلین چه می کنند!؟ چه طور برای وداع با اکبر آمده اند؟!

 

رضا قریشی اون پشت ایستاده بود. اسماعیل موسایی کنارش بود. حسین طالقانی و سعید حدادی مقدم ....صادق و جعفر ریاحی، عادل طالبی، جمشید شریعت، جابر حبیبی، مسعود مقبلی...حجت الیان، حسن صدر و برادران صدرایی، هیبت و علی رضا زمردیان....وای حتی بچه های پنجاه و نه ای مجاهدین هم بودند. مهدی مدرس و احمد خراط و مرتضی پهلوان نشان. کسری اکبری کردستانی و آقای معلم هم آنجا ایستاده بودند. چهره ها همه آشنا بودند و دور تابوت اکبر جمع شده بودند. میکروفن را که به دستم دادند با بهت به چهره تک تک افراد نگاه می کردم. نزدیک بود میکروفن از دستم بیفته. چند کلمه ای از دهانم بیرون پرید، ولی نمی دانستم چه می گویم. آیا هالوسیناسیون بود. توهم بود یا واقعی بود!؟ چه طور ممکن بود که آدم خشک، منطقی و بی احساسی چون من ، آن هم در حضور جمع دچار چنین حالتی شود؟ این دیگر رؤیا نبود. مثل آرزوهای قبلیم نبود. واقعی بود. واقعا بودند. عجیب تر از همه این بود که این دفعه رضا جابر انصاری هم بین اونا بود. مهرداد نشاطی که اسمش یادم رفته بود هم آنجا ایستاده بود. حسین ملکی هم بود. محمد تبریزی و مهدی اصلانی هم بودند. این گروه آخر که با من زنده مانده بودند؛ حالا، اون میان چه می کردند؟ در میان آن مجموعه با چشم به دنبال چند نفر دیگر گشتم ولی پیدا نکردم. پس اون ها کجا بودند؟!

 

حس می کردم روانی شده ام. نیاز به زمان داشتم تا خودم را پیدا کنم وچیزهایی را که می بینم تحلیل کنم و هرچه زودتر از این وضع بیرون بیام.

 

بعد از چند دقیقه خودم را پیدا کردم و فهمیدم که مراسم خاکسپاری اکبره و این ها هم جمعیتی هستند که از شهرها و کشورهای مختلف برای شرکت در خاکسپاری به برلین آمده اند. ولی اون چند لحظه مرا رها نمی کرد. در زندگی چنین اتفاقی برایم نیافتاده بود. نمی دانستم چرا این طور شده بودم. در مسیر خروج از گورستان و رفتن به مراسم یادمان خجالت می کشیدم حالتم را به حسین و مهرداد بگویم. اگر می گفتم؛ پیش خودشان فکر می کردند: "این یکی هم روانی شد، رفت پی کارش".

 

وقتی در روز بعد مهرداد و محمد(منصور!) رفتند و حسین هم یکشنبه ساعت چهار و پنجاه دقیقه صبح سوار قطار شد که به سوییس برگرده، فرصتی شد که به موضوع فکر کنم. بی اختیار در مسیری به راه افتادم. بعد از دوساعتی خودم را جلوی در خانه یافتم. متوجه شدم که ماشین را جلوی ایستگاه قطار جا گذاشته و پیاده به خانه آمده ام. یخبندان بود و اشک ها روی صورتم منجمد شده بود. دیدن خودم در این حالت برایم عجیب بود. من که هیچوقت، حتی وقتی خبر مرگ پدرم را در زندان به من دادند، گریه نکرده بودم، ظاهرا این دفعه عوض بازمیکردم. از جریمه شدن ماشین جهنم کردم و داخل خانه شدم تا با عجله این متن را بنویسم.

 

آنچه بر سر مزار اکبر دیده بودم واقعیت داشت. دوستانمان در سال 67 نمرده بودند. تنها مدتی ما را در بی خبری نگاه داشته بودند و حالا بازگشته بودند. همچون مسیح که باید روزی بازمی گشت. حقیقت، آرمان خواهی و مبارزه برای تغییر نظم موجود، تسلیم نشدن و ماندن تا به آخر؛ با انسان آفریده شده و تا انسان باقی است، باقی خواهد ماند.

 

از رفقای تابستان 67 که بازگشته بودند و در کالبد حاضرین در آن گورستان حلول کرده بودند، متشکرم. از تمام رفقای اعدامی دهه 60 که برای خاکسپاری اکبر آمده بودند هم متشکرم. و از آن حضار که به آنجا آمده بودند تا کالبدشان را در اختیار آن ها بگذارند نیز متشکرم. و از اینکه کالبدشان هنوز استعداد پذیرش آن رفقا را داشت هم متشکرم.  حالا می دانم؛  اکبر که این قدرت را داشت که این همه را جمع کند، روزی خودش هم باز خواهد گشت. معلوم نیست کجا! شاید این بار در برزیل، یونان یا مصر- شاید در تونس، ایران یا اسپانیا- شاید در آرژانتین، پرتغال یا ونزوئلا؛  ولی بازخواهد گشت. و اینبار شاید با جمعیتی بیشتر. شاید اینبار کارگران کشته شده معادن چین و آفریقای جنوبی و ایران، و قتل عام شدگان خاتون آباد و شیکاگو، و حتی شاید اسپارتاکوس و یارانش نیز همراهش باشند. من با این رؤیا زندگی می کنم. من این رؤیا را رها نمی کنم.

 

اکبر جان منتظرم!

 

 

 

وحید صمدی

 

یکشنبه سوم فوریه 2013

 

ساعت هفت و چهل . پنج دقیقه صبح

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©