Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
سه-شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴ برابر با  ۱۹ می ۲۰۱۵
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :سه-شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴  برابر با ۱۹ می ۲۰۱۵
از کارخانه به متروپليس

 

از کارخانه به متروپليس

گفت‌وگو با آنتونيو نگري

 مترجم: ارسلان ريحان‌زاده

 

اين مصاحبه، پاييز 2014 در گردهمايي سالانه يورونماد (Euronomade) [حلقه‌ي پست‌وُرکِريستي متشکل از متفکران و فعالان سياسي عمدتاً ايتاليايي که با تکيه بر ميراث كارگرگرايي (وُرکريسم) ايتاليايي تلاش دارد به مسائل مرتبط با مبارزات معاصر و شيوه‌هاي سازمان‌دهي آن‌ها پاسخي نظري-سياسي بدهد] در شهر پاسينانو ايتاليا انجام گرفت. در اين گردهمايي علاوه بر نگري، کساني هم‌چون ديويد هاروي و مايکل هارت نيز مشارکت داشتند. لورنزو سيني و جِرُم روس از مجله اينترنتي روآر (ROAR) مسئوليت انجام اين مصاحبه را به‌عهده داشتند.

 

***

 

به‌نظر مي‌رسد در سال‌‌هاي اخير ميان رويکرد شما و هاروي حدي از هم‌گرايي وجود دارد. فکر مي‌کنيد مهم‌ترين هم‌پوشاني‌‌ها در کارهاي شما و هاروي چه باشند؟ و تفاوت‌ها يا تنش‌هاي عمده ميان کارهاي خودتان و او را در چه مي‌بينيد؟

 

به‌نظرم ميان مواضع هاروي و مواضع فکري خود من قسمي هم‌گرايي بسيار روشن و واضح وجود دارد، به‌طور مشخص‌تر اين هم‌گرايي در خصوص دگرگوني‌هاي معاصر کار مولد و کار زنده است – به تعبيري، دگرگوني‌هاي کاري که قادر به توليد ارزش اضافي است. اگر اجازه استفاده از ادبيات مارکس در «قطعه‌اي درباره ماشين‌ها» را داشته باشم، تصور مي‌کنم ميان کار هاروي و کار خود من در تحليل دگرگوني و تحول شکل‌هاي ارزش زمينه‌ي مشترک قابل‌توجهي وجود دارد، به‌تعبيري، در تحليل گذار از مرحله ارزش به‌مثابه امري مرتبط با ساختارهاي صنعت فراگير به موقعيت فعلي، موقعيتي که در آن جامعه به‌طور کامل در انقياد منطق سرمايه است – نه فقط در قلمرو توليد، بلکه در نسبت با بازتوليد و گردش (circulation).

پيش از اين، جنبش كارگرگرايي [operaismo] ايتاليايي چنين تحليلي را در اواخر دهه‌ي 1970 بسط داد. در آن زمان اين جنبش شکل‌هاي جديدي از مبارزه پيشنهاد كرد که خود را در درون قلمرو اجتماعي بزرگ‌تر مستقر مي‌سازند، زيرا فهميده بوديم که امر اجتماعي بدل به مکان توليد ارزش شده بود. پيش از اين و در آن سال‌ها، جابجايي بسيار مهمي را در مکان توليدِ مازاد شناسايي کرديم: جابجايي‌اي که عبارت است از دور شدن از کارخانه و رفتن به سوي كلان‌شهر. و به‌نظر من همين جابجايي است که در کار هاروي مرکزيت يافته است. اين امر نکته‌اي اساسي است: از همين‌جاست که هم پرسش استخراج مازاد و هم پرسشِ تبديل سود به رانت در تحليل هاي انتقادي سرمايه داري معاصر که من و هاروي بسط داده ايم مرکزيت يافته اند.

پس تفاوت‌ها چه هستند؟ بر اين باورم که پرسش تفاوت‌به‌واقع يک پرسش تبارشناختي است، پرسش درباره مسير نظري‌اي که من و هاروي را به اين تحليل مشترک رسانده است. با شروع از تحليل دگرگوني و تحول ماهيت کار که در واقع مفهومي است که کل رويکرد كارگرگرايي بر آن استوار بود به اين نتايج رسيده‌ام. به بيان ديگر، از مفهوم وُرکريستيِ روگرداني از کار آغاز کردم. با استفاده اين ايده دو چيز را مد نظر داشتيم: در يک سوي، آن را به‌منزله رد قانون ارزش به‌عنوان هنجار بنيادين نظم سرمايه‌سالار فهم کرديم. از سوي ديگر، اين ايده را به‌شيوه‌اي سازنده‌تر تفسير کرديم، به‌منزله درخواستي براي تصديق اَشکال جديد بهره‌وري کار وراي کارخانه و در يک سطح اجتماعي وسيع‌تر. از اين تحليل مارکسي تحول دروني کار، به همان نتايجي رسيديم که هاروي رسيد – و براساس آن هاروي يک تحليل تجربي کامل‌تري را بسط داد.

 

با شروع از آن‌چه همين الان درباره مفهوم کار مولد گفتيد، مايليم که همراه شما بر شکل‌ها و محتواي مبارزات معاصر تأمل کنيم. در کتاب‌ مشترک‌تان با مايکل هارت، جمهور(Commonwealth)، نوشته‌ايد که امروز كلان‌شهر با انبوهه نسبتي را دارد که زماني کارخانه با طبقه کارگر داشت. در پرتو اين تغيير پارادايم، به‌نظر شما در شورش‌هاي اخيري که در کشورهايي هم‌چون برزيل و ترکيه سر برآورده‌اند آيا درست است که مجموعه‌اي از مبارزاتي را پررنگ کنيم که مرتبطند به مسائلي درباره توليد و بازتوليد حيات در كلان‌شهر، نمونه‌هايي از يک مبارزه طبقاتي جديد که در سطح مسائل مربوط به كلان‌شهر سازمان‌دهي و هدايت شده‌اند؟

 

بله، خيلي هم درست است. هم مبارزات ترکيه و هم مبارزات برزيل آشکارا مبارزاتي زيست‌سياسي هستند. درآن‌صورت پرسش اين است که چگونه مي‌توان اين حوزه زيست‌سياسي را با اَشکال جديد کار که پيش‌تر بحث‌اش را کرديم پيوند داد؟ اين پرسشي است که من و مايکل هارت از 1995 همواره درگيرش بوده‌ايم، از وقتي که شروع کرديم به کار کردن بر روي کتاب امپراتوري. به‌نظرمان آمد که وقتي کار به کار اجتماعي بدل ‌شود، وقتي توليد و سرکوب سرمايه‌سالار در حال بلعيدن قلمرو اجتماعي باشند،آن‌گاه پرسش حيات (bios) به پرسشي اساسي بدل مي‌شود. مجموعه‌ي مبارزاتي که حول دولت رفاه شکل گرفت در حال بدل‌شدن به يکي از جنبه‌هاي اصلي مبارزه طبقاتي بود. اين کشف حتي مهم‌تر هم ‌شد وقتي فهميديم کار مولد نه فقط (يا حتي عمدتاً) يک فعاليت مادي، بلکه (و اغلب) يک فعاليت غيرمادي است. به‌تعبيري، فعاليتي مرتبط با مراقبت، عاطفه، هم‌رساني، و آن‌چه مي‌توان بامسامحه فرايندها و فعاليت‌هاي «بشريت عام» ناميد. اين توجه به «بشريت عام» بود که به ما در فهم چگونگي تحول بنيادين فرايند توليد به فرايندي زيست‌سياسي کمک کرد. نتيجتاً، مبارزاتي که به مبارزاتي مستقر در قلمرو زيست‌سياسي بدل شدند واجد اهميت سياسي بيش‌تري شدند. در شرايط انضمامي‌تر اين امر به چه معنا بود؟ ما پاسخي کامل و نهايي به اين پرسش نداشتيم. بله، ما کمي شهود داشتيم، آن‌قدر که فرد بايد عليه، به‌عنوان مثال، خصوصي‌سازي بهداشت‌ودرمان و آموزش مبارزه مي‌کرد، ولي در آن زمان از عهده فهم کامل آن‌چه بعداً از طريق مبارزات چشم‌گير 2011 بر ما آشکار شد برنيامديم. آن مبارزات بودند که مفصل‌بندي کامل گفتار زيست‌سياسي را آشکار کردند، و اين خصيصه جديد مبارزات معاصر است. و کاملاً روشن شد که كلان‌شهر محل وقوع اصلي آن مبارزات است. اين به آن معنا نيست که كلان‌شهر همواره چنين خواهد بود، ولي امروز مسلم است که كلان‌شهر مکان تعيين‌کننده اين مبارزه است.

اعتصاب شهري 1995 در پاريس در فهماندن اين موضوع به من نقشي اساسي داشت. شهري به پيچيدگي و درهم‌تنيدگي پاريس به‌طورکامل از مبارزه حمايت کرد، مبارزه‌اي که با شروع از سرويس حمل‌ونقلْ شهر را به‌تمامي بند آورد. آن مبارزه در معنايي پارادايميْ تجلي عناصر اشتراکي و عاطفي اَشکالي از درگيري و دانش بود که در آن روزها در صحنه كلان‌شهر در حال شکل‌گيري بودند. تصادفي نيست که اين جنبه‌ها که به توليد اشتراکي وعاطفي مرتبطند، هنوز هم در مبارزات شهري معاصر مرکزيت دارند، مبارزاتي که کاملاً زيست‌سياسي هستند.

 

به‌طور خلاصه حلقه مبارزاتي که در 2011 آغاز شد اشاره داشت به احتمال زايش يک فرايند بنيان‌گذار جديد. امروز به‌نظر مي‌رسد که بسياري از اين جنبش‌ها با آن چيزي روبه‌رو شده‌اند که شما و مايکل هارت «بستار ترميدوري» ناميده‌ايد، يعني موجبات استقرار مجدد رژيم قديمي را فراهم‌کردند. تحليل‌تان از وضعيت فعلي اين مبارزات چيست، و براي جلوگيري از نتايج فعلي چه چيز متفاوتي مي‌توانست انجام بگيرد؟

 

لازم است در ابتدا برخي تفاوت‌ها را محرز کنيم. به‌عنوان مثال، بسيج اسپانيايي واجد نيرو و مرتبه‌اي از اصالت سياسي است که امروزه هنوز هم آشکار است، و پديده مهمي را شکل مي‌دهد که هم‌چنين بايد به‌منزله چيزي فهم شود که تاحدي برآمده از تاريخ رنج‌آور اسپانيا در قرن بيستم است، تاريخي که از جنگ داخلي شروع مي‌شود، به گذار دموکراتيک ناکامل مي‌رسد، وتا شکست حزب سوسياليست ادامه مي‌يابد. از سوي ديگر، پديده بسيار مبهم‌تري هم‌چون جنبش اشغال وجود دارد، که ظاهراً بسيجِ به‌اصطلاح طبقه متوسط است تا بيان و تجلي طبقه کارگرِ شناختي. با وجود اين، وراي اين ضعف‌هاي آشکار، جنبش اشغال هم مرتبه مهمي از اصالت را به‌نمايش گذاشت، به‌ويژه در چارچوب مبارزه تکوين‌يافته بر سر موضوع بدهي و سرمايه مالي.

سرانجام، فرايند عربي وجود دارد که توجه‌مان را براي مدت طولاني به‌انحصار خود درآورده است، فرايندي که - متأسفانه - يک پايان مطلقاً تراژيک داشته است. به‌بياني صريح، تنها نتيجه «ترميدوري»، مبارزه تونسي‌ها بوده، جايي که اکنون يک نظم ظاهراً دموکراتيک اما اساساً جعل‌شده مستقر شده است. در مورد باقي مبارزات، ما صرفاً شاهد آغازهاي انقلاب بوده‌ايم، يعني، گرفتن باستيل بيش از هر چيز ديگر. در هر صورت، بر اين باورم که اين فرايند انقلابيِ به‌غايت مفصل‌بندي‌شده روزهاي زيادي پيش روي خود دارد و، در اين لحظه، هنوز فرايندي کاملاً باز است.

تاکنون، اين فرايند انقلابي مشي نيروهاي جديد آزادي‌ و کار شناختي در جهان عرب را آشکار کرده، مشي‌اي که سرسختانه مخالف رژيم‌هاي فئودالي و نظامي قديمي است. با وجود اين، هنوز مشکل عظيمي در مصر، سوريه، ليبي، و ... وجود دارد، و آن مسأله ماهيت «قرون وسطايي» اين دولت‌هاست - دولت‌هايي که به‌طرز افراطي ارتجاعي و سرکوب‌گرند. بنابراين اين احساس را دارم که بذر شورشي که در 2011 در دولت‌هاي گوناگون عربي کاشته شد از جهاتي شبيه 1848 اروپاست: دقيقه تدارک يک فرايند انقلابي. با وجود اين، اميدوارم همان نتايجي را نداشته باشد که در اروپا داشت، جايي که اين فرايند، زاينده تفکر و کنش ناسيوناليستي نيز شد، که اين خود مآلاً به خيزش فاشيسم و سوسياليسم ملي دامن زد.

علي‌رغم اين بيم، هنوز هم به پويايي پيش‌رونده تاريخ شديداً باور دارم، و مطمئنم که در آينده رخدادهاي گسست انقلابي موفق خواهند شد نظم سياسي و اجتماعي ارتجاعي و فئودالي کشورهاي عربي را فرو بريزند.

 

اجازه دهيد درباره مبارزات امروز اروپا بحث کنيم. با سرمشق از مقاله‌اي که همراه با ساندرو متزادرا درست قبل از انتخابات 2014 پارلمان اروپا نوشتيد، و يادداشت بعدي‌اي که پيش از انتخابات يونان منتشر کرديد، مي‌خواستيم بپرسيم که آيا شما گستره اروپا را به‌عنوان تنها گستره‌اي مي‌بينيد که در آن جنبش‌ها مي‌توانند به‌احتمال زياد عامل پيشبرد يک پروژه امر مشترک، به‌منزله بديل واقعي بحران سرمايه‌داري فعلي، باشند؟

 

اين پرسش قطعاً بجا و مهم‌ترين پرسش سياسي امروز است. در حال حاضر، در اروپا، در پايين‌ترين مرحله حلقه مبارزات هستيم. من به اين نظريه باور ندارم که هرچه موقعيت سياسي، اجتماعي، و اقتصادي بدتر باشد، جنبش انقلابي قوي‌تر است. ما با يک بحران اقتصادي جدي روبه‌رو شديم که پيامدهاي منفي شديدي داشته است. عجالتاً نهاد سرمايه‌سالار به‌خوبي از پس‌روي و اهلي‌‌سازي مبارزات موجود بهره جسته، و به‌راحتي از عهده کنترل تحول توليدي پست‌فورديستي برآمده‌ است، تحولي که سلامي بود به شکست توده‌هاي کارگر فورديستي. امروز، در حال تجربه پيامدهاي شکست‌مان در دهه‌ي 1970 هستيم، آن‌هم به‌خاطر غياب سازمان‌دهي سياسي‌اي که قادر باشد منافع و علائق نيروي کار معاصر و، به‌طور عام‌تر، جامعه توليدي معاصري را بيان کند که از دل فرايند تحول سرمايه‌سالار سر برآورد.

باوجود اين، درموقعيت بد فعلي، اين نکته که سرمايه چگونه قادر خواهد بود بر بحران فائق آيد باز هم بايد مورد توجه و بررسي دقيق قرار گيرد. به‌عنوان مثال، ترجيح مي‌دهم با تحليل ولفگانگ استريک موافقت کنم، تحليلي که بحران فعلي را در پرتو نوعي ادبيات دهه‌ي هفتادي بررسي مي‌کند، از جمله ادبيات اُف، هيرش و اُکانر که بحران زمانه را به‌منزله نتيجه سقوط نرخ سود فهم کردند. بااين‌حال، اين سقوط با کاهش ارزش نيروي کار و با ناتواني از تلقي نيروي کار به‌عنوان بازيگر اصلي در توسعه پيوند نزديکي دارد. 

نسبت به چند نکته بايد بسيار مراقب باشيم. زماني که مي‌گوييم برخي از نمونه‌هاي امر مشترک و مطالبات مبارزه در جهت امر مشترک مي‌توانند توسطِ و در «مديريت بحران» و همه آن سازوکارهاي مديريت امر مشترک دوباره جذب شوند، و شده‌اند، اغلب ناديده مي‌گيريم که اين جذب‌شدن در مديريت سرمايه‌سالار از نوع خلاقانه نيست. با توجه ‌به ‌اين‌که اين جذب‌شدن منجر به افزايش مطالبه شد و خود را در يک اقتصاد قوي و پر جنب‌و‌جوش نمايان کرد، از سنخِ، به‌عنوان مثال، جذب و همگون‌سازي طبقه کارگر که در پارادايم کينزي و فورديستي اتفاق افتاد نيست.

امروز، با قسمي تعارض سرمايه‌سالار روبه‌رو شده‌ايم که حتي کساني که اين تعارض را به‌بار آوردند را از نفس مي‌اندازد. در اين بافتار، ما بايد به شدت مراقب باشيم، زيرا خطر بسيار جدي ارائه قرائتي کاملاً بدبينانه از موقعيتي است که، مسلماً، با يک بحران مهم تعريف مي‌شود ولي نتايج آن هنوز کاملاً باز است.

 

با اين سؤال پاياني دوست داريم به‌اتفاق شما بر نوآوري‌اي تأمل کنيم که با شماري از پديده‌هاي سياسي‌اي بازنمايي مي‌شود که در حال حاضر در برخي از کشورهاي اروپايي اتفاق مي‌افتد. آيا در اروپاي امروز، قسمي سازمان‌دهي سياسي مي‌بينيد که قادر به گشايش يک فرايند بنيان‌گذار باشد و آفريننده يک پروژه‌ي سياسي فراملي براساس کمونيسم قرن بيست‌ويکمي – به‌تعبيري، يک پروژه‌ي سياسي استوار بر شيوه‌ي عمل امر مشترک؟ و از اين زاويه، اهميت نيروهاي سياسي جديد هم‌چون سيريزا و پودموس را در چه مي‌بينيد؟

 

پيش از آن‌که به سؤال شما پاسخ دهم، بايد اعتراف کنم که در سال‌هاي اخير يك مسأله را بسط داده‌ام. در ارزيابي مبارزات 2011 چيز بيش‌تري نمي‌توانم بگويم جز تمرکز روي نکات انتقادي‌ام در خصوص پرسش افقيت [1] (سازماندهی افقی)– يا پرسش افقيت انحصاري. بايد افقيت را نقد کنم زيرا فکر مي‌کنم هيچ پروژه يا توسعه‌ي سياسي‌اي که قادر به تحول خودانگيختگي افقي در هيأت يک واقعيت نهادي باشد وجود ندارد. در عوض، فکر مي‌کنم اين گذار و تحول از اين يا آن جهت نيازمند اداره‌ شدن است. مسلماً اين اداره ‌شدن از پايين و براساس برنامه‌هاي اشتراکي است، اما همواره بايد به‌ياد داشت که در اين گذار، داشتن يک نيروي سياسي سازمان‌يافته که قادر به برساختن خود و مديريت اين تحول باشد ضروري است.

فکر مي‌کنم وضعيت فعلي جنبش، ما را وامي‌دارد نسبت به آن‌چه در 2011 اتفاق افتاد با خودمان منتقدانه برخورد كنيم، و فکر مي‌کنم اين انتقاد از خويش بايد بر پرسش سازمان‌دهي سياسي تمرکز کند. لازم است ، به‌عنوان مثال، تصديق کنيم تجربه فهرست سيپراس [2] در ايتاليا يک شکست تراژيک بوده است، حتي اگر من، همراه با ساندرو ماتزادرا و رفقاي ديگر، با ايمان و اميد از آن استقبال کرده باشيم. با وجود اين و از سوي ديگر، از ابتدا بايد روشن مي‌بود که با احزاب سازمان‌يافته‌اي هم‌چون آزادي بوم‌شناسي چپ (SEL) يا حزب بنيان‌گذاري دوباره کمونيست (Rifondazione Comunista) (حزب تجدید بنای کمونیستی)، يافتن اَشکال سياسي‌‌اي که قادر باشند نيروهاي خودانگيخته را از پايين هدايت کنند و به‌آن‌ها اجازه تأييد خودشان را بدهند غيرممکن بود.

با وجود اين، ما با چيز متفاوتي در خصوص پودموس سروکار داريم. وراي ايدئولوژي‌هاي بحث‌برانگيزي که پودموس خودش را حول آن شکل داد، بر اين باورم که - شايد به‌خاطر حسن‌نيت رهبران آن، يا چه‌بسا به‌خاطر موقعيتي که پودموس در آن خودش را مي‌بيند - پودموس بي‌نهايت قدرتمندتر از آن‌چيزي است که سازمان‌دهي شده است. پودموس در حال حاضر در کار ايجاد يک جنبش فعال و بسيار جالب است که چه‌بسا قادر باشد در نهادسازي مسالمت‌آميز مبارزات مشارکت کند.

درباره‌ي اين پرسشِ مبارزات در سطح نهادي و سازمان‌دهي سياسي، مي‌خواهم با دو گزاره عام‌تر نتيجه‌‌گيري کنم. اولين گزاره آن است که پس از 2011، افقيت (سازماندهی افقی) بايد آشکارا و به‌روشني نقد شود و بايد بر آن فائق آمد– نقدي که عيناً به‌همان معناي هگلي نيست. دومين گزاره اين است که موقعيت فعلي احتمالا به‌اندازه کافي پذيراي آن است که يکبار ديگر در راستاي سياسي‌ترين گذارها تلاش کنيم: گرفتن قدرت. براي مدتي طولاني پرسش قدرت را به‌شيوه‌اي بيش‌ازحد منفي فهم کرده‌ايم. اکنون مي‌توانيم پرسش قدرت را در چارچوب انبوهه‌ها و دموکراسي مطلق دوباره تفسير کنيم - به‌تعبيري، در چارچوب قسمي دموکراسي که به وراي شكل‌هاي نهادي متعارف هم‌چون سلطنت، اشراف‌سالاري و «دموکراسي» گذر کند. بر اين باورم که امروز مسأله دموکراسي به‌بهترين شکل در چارچوب انبوهه صورت‌بندي و بدان پرداخته شده است.

پي‌نوشت‌‌ها:

[1]. اجمالاً منظور از افقيت(سازماندهی افقی) (horizontality)، قسمي شيوه‌ي سازمان‌يابي جمعي است که در آن تک‌تک افراد در شکل‌گيري اين سازمان‌يابي نقش فعالانه برابر دارند و ديگر اين‌گونه نيست که اين سازمان‌يابي به‌سياق احزاب کلاسيک از بالا و در قالب دستورالعمل صادر و اجرايي شود. از ديد نگري، انبوهه فاعل چنين سازمان‌يابي‌اي است.

[2]. فهرست سيپراس (ListaTsipras)، اشاره دارد به ليست نامزدهاي ائتلاف سياسي چپ‌ ايتاليا براي انتخابات 2014 پارلمان اروپا در حمايت از الکسيس سيپراس که از سوي حزب چپ اروپا نامزد حضور در کميسيون اروپا بود. در اين انتخابات، ائتلاف يادشده که عنوان «اروپاي ديگر با سيپراس» را براي خود برگزيده بود فقط توانست  4درصد آرا را به‌خود اختصاص دهد. آن‌چه نگري از آن به‌عنوان شکست تراژيک ياد مي‌کند به‌خاطر عدم‌توفيق اين ائتلاف در به‌دست‌آوردن آراي مورد نيازبود. علاوه‌ بر اين، نگري بر اين باور است که حضور احزاب سوسيال دموکراتي هم‌چون SEL و حزب Rifondazione Comunista در اين ائتلاف - احزابي که نگري نسبت به آن‌‌ها موضعي انتقادي دارد، چراکه از ديد او اين احزاب چندان وقعي به سازمان‌دهي از پايين مردم نمي‌نهند و اجازه خودتأييدي را به آن‌ها نمي‌دهند - دليل ديگري است تا وي از تجربه اين ائتلاف به‌عنوان شکست تراژيک ياد کند. البته بايد اشاره کرد که نگري سيپراس را در اين شکست مقصر نمي‌داند. اين مصاحبه قبل از پيروزي سيريزا در انتخابات پارلماني يونان انجام گرفته است، و باتوجه به يکي از گزاره‌هايي که نگري در پايان مصاحبه بدان اشاره مي‌کند، يعني ضرورت‌گرفتن قدرت براي چپ، به‌نظر مي‌رسد که به‌قدرت رسيدن سيريزا، با همه‌ي ابهاماتي که پيش روي اين حزب است، با نظر مساعد او همراه باشد.

منبع:
http://roarmag.org/2015/01/negri-interview-multitude-metropolis/

برگرفته از :« تز یازدهم»

hesis11.com/Article.aspx?Id=287

۲۷ارديبهشت۱۳۹۴

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©