مارکسیسم
سیاسی، دخالتگری
سوسیالیستی
است
شهاب
برهان
توضیح
پراکسیس:
این
متن پیشتر در
قالب مجموعه
یادداشتهایی
در صفحهی
فیسبوکی رفیق
شهاب برهان
انتشار یافته
است. بنا به
اهمیت
موضوعات طرح
شده در این
یادداشتها،
با کسب اجازه
از نویسنده،
آنها را در
قالب متن حاضر
منتشر میکنیم.
با این توضیح
که از دید ما
مضمون کلی این
متن دعوتی است
از چپ
سوسیالیستی
برای آسیبشناسی
انتقادی
وضعیت کنونیاش،
که به باور ما
-نیز- ضرورتی
اساسی در مقطع
کنونی است
[رجوع کنید به
جستاری در
ضرورت بازسازی
گفتمان
انقلابی|
پراکسیس].
http://praxies.org/?p=5196
امیدواریم
با مشارکت
رفقای
علاقمند بتواینم
این موضوع را
پیبگیریم.
***
1–
اکسیونیسم
ابتر
موجی
بودن، خصلت
ناگزیرِ
حساسیتهای
بیرونِ گودی
است. حادثهای
در جایی اتفاق
میافتد، مثل
قلوه سنگی در
برکهای. موجی
ایجاد میشود
و بعد، موج،
میخوابد
حساسیتها هم.
کسانی که در
متن قرار
دارند، بهطور
مستمر در
جریاناند و
با پوست و
گوشتشان حس
میکنند،
دیگران را
باید «حادثهای
غیر منتظر»
خبردار کند.
مرگ شاهرخ
زمانی هم از
این ردیف
«حوادث» موجساز
است، همچنان
که بحران
پناهندگی به
اروپا در
مقیاسی دیگر.
تا یکی
از درد نمرده،
بیخیالیم تا
بمیرد و بعد
بگوییم: وای
چه شد که مُرد؟
چرا مُرد؟ و
به سروسینه
بزنیم که چرا
برایش کاری
نکردیم؟! با
دردمند همدردی
واقعی نمیکنیم
تا طومار همدردی
با
بازماندگانش
را امضا کنیم!
ما، نه تیمارگری،
که عزاداریمان
خوب است.
در
بارهی مرگ
شاهرخ زمانی
یا این که چه
میتوانستیم
بکنیم که
نکردیم و برای
دیگر پیشروان
کارگری چه
اقداماتی میتوانیم
بکنیم، در
اینجا حرفی
نمیزنم. جنبش
کارگری ایران
با این که سالهاست
در تکاپو و
زنده است، اما
ضعفهای
اساسی و
استراتژیک
دارد. محرک
تقلا و
تکاپویش ستمها
و فشارهای
سرمایه و دولت
سرمایهداری
است و نه
آگاهی طبقاتی
و اینرسی
انقلابی درونیاش،
یعنی این
جنبش، لنگ
است، جهیدنها،
ناشی از سوزش
زیر پایش است
و نه عزمی
ارادی به سوی
افق رهائی.
فشارهایی که
پیشروان جنبش
کارگری در
زندانها
متحمل میشوند،
مثل اعتصابغذاهای
مهلک و طولانی
… تنها کارگر
ستیزی رژیم را
نشان نمیدهد
بلکه از ضعف
جنبش کارگری
هم خبر میدهد
که چند تن
ازخودگذشته و
جانبرکف
مجبور میشوند
جور آن را
بکشند. کمبودِ
آن کاری را که
عزم و رزم تشکلهای
مستقل کارگری
و رهبران
طبیعی و نیز
روشنفکران
ارگانیک طبقه باید
بکنند، این
کفنپوشان میکوشند
با فداکاریهای
پهلوانیشان
در زندان
جبران کنند –
که البته با
این ترتیب،
جبرانشدنی
هم نیست و
ضایعات جبرانناپذیری
مثل مرگ شاهرخ
زمانی در
زندان را هم به
دنبال دارد.
پس، مسئله فقط
این نیست که
ما برای
کارگران
زندانی چه میتوانستیم
بکنیم که
نکردیم، یا چه
میتوانیم
بکنیم (این به
جای خود مسئلهی
مهمی است)
بلکه مسئله
اساسی این است
که ما برای
جنبش کارگری
چه باید
بکنیم؟
قصد من
از طرح این
بحث و این
پرسش، نسخه
پیچی و پاسخ
دادن به «چه
باید کرد؟»
نیست. تنها میخواهم
تلنگری به این
اکسیونیسم
ابتری که دامنگیرمان
است زده باشم.
بحث من
با راست یا
«چپِ» عملهی
راست نیست؛ با
چپ سوسیالیست
است. مشکل،
فقط در چپهای
خارج از ایران
نیست؛ فقط
فاصلهی
جغرافیایی
نیست، مسئله،
فاصلهی
طبقاتی است،
یعنی فقدان
پیوند طبقاتی
است. در داخل
هم که باشی،
مادام که با طبقهای
که به آن تعلق
فکری–عاطفی
داری، پیوند
ارگانیک
نداشته باشی،
در بهترین
حالت فقط
حمایتگر میشوی
و نه دخالتگر.
حمایتگری
اگر واقعی
یعنی منشأ
اثری باشد،
بسیار هم لازم
و مفید است؛
متاسفانه
حمایتگریهای
پُفکی و پوک
غلبه دارند:
اعلام موضع
کردنها برای
ثبت در تاریخ،
اعلامیه دادنهای
کلیشهای
تکراری برای
خالی نبودن
عریضه، زدن
مهُر لاستیکی
بیخاصیتِ «
محکوم میکنیم!»
« حمایت میکنیم!»،
آکسیونیسم
برای ارضای
«فعال» بودن
خود، امضا
گذاشتن در پای
طومارها –
یعنی من هم جزو
شخصیتها
هستم ( و اصلا
هستم!) …
از
آکسیونیسم تو
خالی و فیل
هواکردنهایی
که تنها بهعنوان
«فریضهی
ایدئولوژیک» و
برای پر کردن
بیعملی صورت
بگیرند، از
مقالهنویسیهایی
که خوانندگاناش
خودمانایم،
از مشتهایی
که به هیچ
پوزهای نمیخورند
و از تیرهایی
که بر زمین
اصابت نمیکنند،
آبی برای
نیازمندان
گرم نمیشود.
چه انرژیهایی
که دههها
برای این آواز
خواندنها در
گوش خود تلف
شدهاند!
*
حمایتکردن
با شعار
«حمایت میکنیم!»،
فرق دارد.
حمایت باید به
کار حمایت شونده
بیاید. منشا
فشاری بر رژیم
یا منشأ کمکی
به نیازمند باشد،
وگرنه غرغره
کردن است. اگر
توانستیم
جلوی اعدام
کسی را
بگیریم، اگر
توانستیم به
حمایت از یک
اعتصاب،
اعتصاب کنیم،
اگر زنی را از
چنگ گشت ارشاد
بیرون
کشیدیم، اگر
در اقدامی
سهیم بودیم که
رژیم را از
تهاجم در این
یا آن مورد به
عقب نشینی
واداشت، اگر
یک آسپیرین به
کسی دادیم، میشود
گفت حمایتمان
معنا داشته
است.
حمایتکردن،
کار کمی نیست
و بسیار
ارزشمند است،
اما وظیفهی
یک
سوسیالیست،
تنها حمایتگری
نیست. جنبش
کارگری به
دخالتگری
سوسیالیستها
– و آن هم دخالتگری
سوسیالیستی –
نیاز دارد.
فرق
دخالتگری با
حمایتگری
چیست؟ دخالتگری
سوسیالیستی
به چه معنی
است؟ در
بندهای کوتاه
دیگری به این
موضوعات
خواهم پرداخت.
2 –
مداخلهگری
در بند
اول دربارهی
اکسیونیسم بیحاصل
مختصری نوشتم.
حالا دنبالهی
مطلب:
سالیان
سال در این
خارج از کشور،
تجمعات و تظاهراتی
علیه رژیم
اسلامی یا
برای ابراز
همبستگی با
کارگران،
زنان، و غیره
یا دفاع از
زندانیان
سیاسی و غیره
برگزار شده
است. نه همه،
اما اکثر این
اقدامات، هیچ
انعکاسی در داخل
ایران و در
میان آدمهای
ذیربط و ذینفع،
نداشتهاند.
مثلا جمعشدن
در یک سالن یا
کنج خیابان و
شعار دادن در
دفاع از یک
زندانی سیاسی
نه سر سوزنی
روی دولت اثر
گذاشته است، و
نه حتی به
گوش خود
زندانی یا
خانوادهاش
رسیده است.
مقالات و
تحلیلهای بیشماری
برای افشای
رژیم نوشته و
چاپ شدهاند،
کیلوها و
کیلومترها.
اما فقط به
دست کسانی
رسیده و توسط
کسانی خوانده
شدهاند که بهقدر
کافی خبر
داشته و
احتیاجی به
افشاگری
نداشتهاند.
یک سطر از این
نوشتهها به
دست آنهایی
که میبایست
آگاه شوند
نرسیده است.
صدها هزار
اعلامیه و
بیانه همینطور.
بسیاری از اینها
فقط محض اعلام
موضع یا عقبنماندن
از «رقبای
سیاسی» نوشته
و در دایرهی
بستهی خارج
از کشور پخش
شدهاند. اگر
چپها بهجای
قلم، بیل در
دست میداشتند،
با همهی
فداکاریها و
از جان گذشتگیهایی
که کردند، با
بیخوابیها
و محرومیتها
و گرسنگیها و
بیسرپناهیها
و زخمهایی که
تحمل کردهاند،
میتوانستند
سلسله جبالی
را صاف کنند.
آنها محصول
کوهی از استخوان
و دریای خون
یک نسل چپ
شریف و آرمان
خواهاند ولی
میراثشان
برای چپ نسل
جدید تنها
برداشتی منفی
و یاسآمیز
است.
ایرانیان
– بهخصوص چپها
– عموماً خود
را در محفل
بستهی
ایرانیها و
دادوستد با
ایرانیها
محبوس کردهاند.
دلیل اصلیاش
ندانستن زبان
و نداشتن ارتباط
با مردم کشور
میزبان بوده
است. به این
خاطر،
«تولیدات»شان
فقط برای
ایرانیان
بوده و زحماتی
که میکشیدهاند،
نه فقط در
ایران، بلکه
در میان خارجیهای
محل زندگیشان
هم منشأ آگاهی
و افشاگری
قابل توجهی
نبوده است.
قرار بوده چپ
در خارج دستکم
نقش پشت جبهه
را ایفا کند.
چقدر واقعاً
در ایفای چنین
نقشی موفق بوده
است؟
این
تصویرِ یکسره
منفی را ابداً
نمیخواهم به
همه و هر
اقدامی و به
همهی زمانها
تعمیم و تسری
بدهم. در طول
سالیان گذشته
هر جریانی و
گروهی
کارهایی هم
کرده است که
انعکاس داخلی
و بین المللی
داشتهاند، و
از لحاظ زمانی
هم امروز که
اینترنت
محدودیتها و
مرزهای خارج و
داخل را مشبک
کرده، شرایط بسیار
فرق کرده است.
این تغییر
بیشتر مدیون
انقلاب
انفورماتیک
بوده است تا
انقلاب در
شیوهی تفکر و
عمل چپ. هنوز
هم که هنوز
است اکسیونیسم
ابتر، گرچه نه
به وسعت و شدت
پیشین، جان سختی
میکند.
اکسیونیسم
ابتر، خود را
با فقدان
امکانات و محدودیتهای
ناشی از
استبداد
توجیه میکند،
اما به مقدار
زیادی از
فقدان
استراتژی آب
میخورد. چپی
که علیرغم یک
دوجین
«برنامه» و
ادعاهای
سوسیالیستی،
در عمل، رسالتاش
را در قبال
رژیم، به
افشاگری، و در
قبال مبارزهی
طبقاتی و
دموکراتیک،
به حمایتگری
تقلیل داده
است، فقط میتواند
فعال منفعل
باشد.
اکسیونیسم،
به این خط مشی،
به این رسالت
و انتظار از
خودِ نازل،
پاسخ میدهد.
شب که سرت را
روی بالش میگذاری،
راضی هستی که
یک مقالهی
افشاگر نوشته
یا سخنرانی
افشاگرانهای
انجام دادهای.
وجدانات
راحت است که
از بس در
تظاهرات شعار
«باید گردد!»
دادهای،
تارهای صوتیات
زخم شده است.
با
اهرم
اکسیونیسم،
هر قدر هم
انرژی صرف کنی
و عرق بریزی،
نمیتوانی
سنگریزهای
را در حیات
سیاسی ایران و
در مبارزهی
طبقاتی
کارگران جابهجا
کنی. برای اثر
گذار بودن،
باید مداخلهگر
بود.
معنی
مداخلهگری
تاثیرگذاری
در روند اوضاع
است، مقدار و
زماناش بحث
دیگری است.
اقدامات و
وظایفی ممکن
است بلافاصله
به ثمر برسند،
به چشم
بیایند، و اقدامات
و وظایفی در
دراز مدت؛
بعضی مستقیم و
بیواسطه،
برخی
غیرمستقیم و
باواسطه و یا
با صد واسطه.
وقتی
جنگی درگیر
است، یکی ممکن
است روی تئوریهای
جنگی کار کند،
یکی از
استراتژی و
تاکتیکهای
جنگی جمعبند
در آورد، یکی
خلبانی کند،
یکی پانسمان
کند، یکی در
آشپزخانه
صحرایی نخود
پاک کند، یکی هم
تیر در کند.
همهی این ها
انواع و سطوح
و اشکال مداخلهگری
هستند. مداخلهگری
یعنی سهیمبودن
و نقشداشتن،
درجه و شکلاش
مهم نیست.
مبارزهی
طبقاتی هم
نوعی جنگ است.
فعال
سوسیالیست
یعنی دارندهی
سهم و نقشی در
این مبارزهی
طبقاتی، یعنی
اثر گذار در
این پیکار.
این که
برای مداخلهگر
بودن چه باید
کرد؟ جوابی
ساده و آماده
وجود ندارد.
برای آن که
تیر به هدف
بخورد،
نخستین شرط
این است که آن
را نشانه
بگیریم. اول
بدانیم در کجا
و روی چه میخواهیم
اثر بگذاریم.
نقشه داشته
باشیم و بعد برای
اجرایش طرح
تهیه کنیم و
دنبال وسایلاش
برویم. هر
تلاشی همیشه
به نتیجه دلخواه
نمیرسد. ممکن
است شکست هم
بخورد، اما
مهم این است
که در نقشهای
که داشتهایم
شکست بخوریم
تا از بینقشهگی؛
از عمل خطا تا
از بیعملی.
پرسشی
منطقی میتواند
این باشد که
جنگ نظامی،
امری جمعی و
سازمانیافته
است و هر
وظیفهای
مکمل دیگری
است، اما در
مبارزهی
طبقاتیِ بیدر
و پیکر ما،
مداخلهگریهای
گروههای
جداسر و رقیب
و پراکنده و
همگی
سکتاریست و
فعالیتهای
افراد
اتمیزه، چهطور
میتوانند
هماهنگ و
ترکیب شوند و
کل متجانسی را
تشکیل دهند؟
این مسئلهی
مهمی است که
فعلا خارج از
موضوع مورد
بحث من است. آنچه
در اینجا مورد
تاکید من است،
دغدغهی
مداخلهگری
بهجای دلخوش
کردن به
اکسیونیسم بیحاصل
است.
اکسیونیسم
در رابطهی بیواسطه
با سکتاریسم
است. در بند
بعدی (۳) در
بارهی
سکتاریسم چپ
ایران به
اختصار خواهم
نوشت.
3 –
سکتاریسم چپ
ایران
در بند
پیشین گفتم که
اکسیونیسم
ابتر با سکتاریسم
در ارتباط
است. حالا چند
کلمه در بارهی
سکتاریسم:
چپ
ایران
سکتاریست
نامیده میشود
غالباً به این
دلیل که بیشتر
تجزیهگراست
تا وحدتطلب،
جداسری را به
همکاری و
اتحاد ترجیح
میدهد و
خلاصه ائتلاف
گریز است. به
نظر من این خصال،
دلیل
سکتاریسم چپ
نیستند،
نتایج و آثار
آناند. میدانیم
که سکت یا
فرقه، جمعیتی
است که هویت
خود را از یک
آیین، باور،
ایدئولوژی یا
سنت گرفته و
بر پایهی آن
متشکل شده و
مرزهای خود با
دنیای بیرون از
خود را ترسیم
میکند. دوری
یا نزدیکی
دیگران را با
دوری یا نزدیکی
به آن دکترینی
میسنجد که
هویت خودش است.
وقتی هم که
دعوتگر باشد
و از وحدت سخن
بگوید، منظورش
«وحدت و بیعت
با من» است.
سکتاریسم چپ
ایران هم این
نمودها را
دارد، هر گروه
و گرایشی در
طیف گسترده
چپ، بر محور
برداشت و
تفسیر معینی
از مارکسیسم،
آنارشیسم، از
سوسیالیسم،
از مبارزهی
طبقاتی، از
تجربهی شوروی،
از لنینیسم و
تروتسکیسم و
استالینیسم، مائویسم
و کاستروئیسم
و …. برداشت از
دموکراسی و
مسئلهی ملی و
فمینسیم و
سندیکا و شورا
و غیره و غیره،
و یا بر
نوستالژی و
داعیهی
میراثداری
فلان سنت
مبارزاتی
فدایی،
پیکاری، راه کارگری،
سهندی، و ….
پاگرفتهاند.
چپ ایران نه
تنها روحیهی
فدراتیو و همگرا
نداشته، بلکه
تکثر سرسام
آورش محصول
واگرایی و
انشعابات بیپایان
بوده است.
چنین چپی روشن
است که، به
زبان شیمی،
میل ترکیبی با
دیگران
ندارد، همه را
رقیب ناصالح،
خود را صاحب
همهی حقیقت
یا محقتر از
همه میپندارد.
البته
اگر تجربهی
ده – بیست سال
گذشته در خارج
از ایران را
نگاه کنیم،
متهم کردن همهی
چپها به این
که از نزدیکی
و اتحاد و
گرفتن دست یکدیگر
گریزان بودهاند،
بیانصافی و
نشانهی بیاطلاعی
محض خواهد
بود. چند تلاش
برجسته برای اتحاد
و همکاری
جریانات چپ
صورت گرفته
است و برای هر
کدام هم زحمات
بسیار کشیده
شده ولی در موفقترین
حالت، از یک
رشته همکاریهای
بیثمر و بیدوام
مثل اعلامیه
دادنها یا
فراخوان
دادنهای
مشترک ( به
خودشان!)
جلوتر
نتوانسته است
برود و مثل
جویباری در شنزار
خشک فرو مرده
است. این که چپها
بهجای داشتن
ده تلویزیون
کوچک جمع شوند
یک تلویزیون
قوی بزرگ درست
کنند، و
همکاریهایی
نظیر این،
بارها به میان
کشیده شده و
برایش عرقها
ریخته شده
است. ولی این
که صاحبان این
همه گرایشات
مختلف و هر
کدام حق به
جانب، چهطور
یک تربیون
مشترک داشته
باشند و چهطور
مدیریت بشود
که کسی زیر خط
دیگری نرود،
مسئلهای به
سادگی قابل حل
نبوده است.
وجود چنین همکاریهایی
البته که مفید
و لازم است،
اما مسئلهی
سکتاریسم چپ
ایران را حل
نمیکند. چپ
ایران از این
جهت هم به
سکتاریسم
متهم شده است
که با جریانات
دموکرات و
نیروهای غیرکارگری
و غیر
سوسیالیست حاضر
نیست بر سر
منافع و
مطالبات
مشترک ائتلافاتی
صورت دهد. این
هم حقیقت دارد
و هم قابل تعمیم
به همهی
جریانات چپ
نیست. به هر
حال، احزاب و
گروههای
موجود چپ اگر
همه باهم جمع
شوند (کما این
که بخشهایی
از آن چندبار
چنین کردند و
حالا هم یک طیفی
جمع شدهاند)
چیزی بیش از
جمع جبری فرقهها
از آب در
نخواهد آمد.
شما اگر تمامی
قطعاتی را که
دوچرخه از آن
ساخته میشود
روی هم تلنبار
کنید، نمیشود
دوچرخه. یک
چیز نامشهود و
به چشم
نیامدنی هنوز
مفقود خواهد
بود. بازهم
این مجموعه
نخواهد
توانست گامی
از آکسیونیسم
«مشترک» جلوتر
بگذارد.
سکتاریسم
چپ ایران را
با واگرایی
درونی و اتئلافگریزی
توضیح دادن،
ریشه را ندیدن
است. ریشهی
سکتاریسم چپ
ایران، در
گسست از پایهی
اجتماعی خودش
است. چپ ایران
سوسیالیست
طبقاتی نیست،
سوسیالیست
آرمانی است.
چپ ایران بهخاطر
آن هویت فرقهای
پیدا کرده و
خود را با
ایدئولوژی
مجرد هویت
داده و به
دعواهای حیدر-نعمتی
مشغول ساخته و
مضمون فعالیتاش
اکسیونیسم بیحاصل
شده است که
هویت و تشکلاش
بر مدار منافع
عمومی طبقاتی
در جریان مبارزات
زنده و جاری
طبقه نیست؛ نه
که از آنها
بیخبر باشد،
اما حیات جاری
خودش در متن
مبارزهی طبقاتی
کارگران جایی
ندارد. او خود
را به رسالت
«افشاگری» در
قبال رژیم
سیاسی و نظام
سرمایهداری،
و «حمایتگری»
در قبال
مبارزهی
طبقاتی
کارگران و
جنبشهای
مترقی
دموکراتیک و
زنان و… قانع
کرده است. بیتردید
قلب چپ برای
کارگران میتپد.
طبقهی کارگر
در قلب چپ ایران
است، اما چپ
در قلب مبارزهی
طبقاتی
کارگران نیست!
در این گسست
از پایهی
اجتماعی،
فشاری از
پایین به هیچ
گروهی وارد نمیشود
و مورد
استیضاح
کارگران
مرتبط قرار
نمیگیرد. به
این خاطر وحدتها
و انشعابهایش
ناشی از
اختلافات بر
سر استراتژی و
تاکتیک شنا در
سیلابی که
جریان دارد
نیست، برسر
تولی قبور
قدیسین است؛
نقشی در تغییر
اوضاع ندارد،
کارش میشود
تفسیر متون
کلاسیک و در
رابطه با حیات
جاری هم،
حاشیهنویسی
اخبار و
رویدادها.
چارهی
سکتاریسم چپ
ایران پیوند
با پایهی
اجتماعی خودش
و در مرکز آن
طبقهی کارگر
است.
می
دانم دهها
پرسش بر میانگیزم
از جمله این
که چهطور این
کار را بکند؟ …
یا اعتراضاتی
بر میانگیزانم
نظیر این که
چهطور میشود
بدون مرزبندیهای
ایدئولوژیک
یا بر سر
استالین و
تروتسکی و تجربهی
شوروی و غیره
کار سیاسی
کرد؟ … یا که تو
ما را هم در
جرگه چنین چپی
قرار دادهای
حال آن که ما …
من حلالمسائل
مشکلات چپ را
در اختیار
ندارم. برداشتهایم
را مینویسم.
بیش از این از
استطاعت من
بیرون است. همهی
موضوعات را هم
نمیشود در
مطلبی به این
کوتاهی طوری
گفت که پاسخ همهی
پرسشهای
احتمالی را در
خود داشته
باشد.
4 –
مارکسیسم، سنجاقسینه
نیست !
در بند
سوم، از
سکتاریسم چپ
ایران نوشتم و
این که
کمونیستها
زمانی فرقه میشوند
که از جنبش
خودشان، از
جنبش کارگری و
از جنبشهای
اجتماعی همسرنوشت
با طبقهی
کارگر جدا
بیافتند و نه
وقتی که فرضاً
از گفتگوی
دموکراتیک و
اتحاد عمل
میان خودشان و
یا از ائتلاف
و همکاری با
جریانات
بورژوایی تن بزنند.
سوسیالیستها
وقتی نه بر
محور منافع
طبقه و در
پیوند زنده با
مبارزهی
طبقاتی
کارگران و همسرنوشتان
این طبقه،
بلکه بر محور
ایدئولوژی و
آرمان متحد
شوند، فرقه میشوند
حتا اگر
گفتگوهای
سوپر
دموکراتیک و
ائتلافات و
همکاریهای
های مفید با
یکدیگر بکنند
و با نیروهای
دموکرات هم
ائتلاف بکنند.
اکنون پیش از
رسیدن به بخش
پایانی این
مبحث، روی
موضوع مبارزه
برای سوسیالیسم
درنگی میکنم.
سوسیالیسم
یک عقیده
نیست. اگر از
همین امروز برای
سوسیالیسم
مبارزه
نکنیم،
مارکسیسم میشود
یک سنجاقسینه.
همه میگویند
برای
سوسیالیسم
مبارزه میکنند
و هدفشان
است، اما
سوسیالیسمی
که فقط «هدف
نهایی» است و
هیچ زمان و
مکانی در مبدأ
مختصات تاریخ
و سیاست برایش
وجود ندارد،
سوسیالیسمی
روز محشری و
ایمانی است.
آلترناتیو
سوسیالیستی
در برابر رژیم
جمهوری
اسلامی، آن
استراتژیِ در
دستوری است که
مبدأ مختصات تاریخی
و سیاسی معینی
دارد –بی آن
که البته نقطهی
وقوعِ تقویمی
و قابل
پیشبینیای
داشته باشد.
سوسیالیسم،
آلترناتیو
وضع موجود و
در برابر رژیم
فعلی است.
«مبارزه برای
سوسیالیسم از
همین امروز»
ابداً به این
معنی نیست که
شرایط پیادهشدن
سوسیالیسم هم
اکنون در
ایران آماده
است یا شرایط
برای قدرت
گرفتن طبقهی
کارگر مهیاست.
بر عکس، از
این جهات،
اوضاع بسیار
نامساعد و
وخیم است.
منظور من از
مبارزه از
همین امروز
برای
سوسیالیسم
این است که ما
نباید به
بهانهی
نامساعد بودن
این شرایط یا
به بهانهی
این که با یک
حکومت مذهبی
روبهروییم
که از میان
برداشتناش
مسئلهی تنها
طبقهی کارگر
نیست، پس
فعلاً نوبتِ
به قدرت
رسیدنِ یک
حکومت
«دموکراتیک و
لائیک»
بورژوایی را
رعایت کنیم و
برویم در ته
صف منتظر نوبت
خود باشیم و
تا آن زمان
فقط به «تبلیغ
و ترویج»
مارکسیسم
بسنده کنیم و
در عمل بشویم
یک نیروی
افشاگر حکومت
و نقاد
اپوزیسیون
بورژوایی که
موضوعیت و
موجودیت
سیاسیاش در
همکاریها و
ائتلافات با
دیگران خلاصه
شده و موضوع
مداخلهگری
سیاسی و رسالتاش
رادیکالکردن
دموکراتهای
سست عنصر و
تقویت
«بورژوازی
لائیک» در
برابر
استبداد دینی
است. و اگر هم
از استراتژی
«نه این و نه آن»
یعنی امتناع
کاملاً بهجا
از شرکت در
معماری یک
آلترناتیو
بورژوایی پیروی
کنیم، مضمون
فعالیت سیاسی
ما عملاً محدود
میشود به
مبارزه با
استبداد و
برای حقوق
بشر. به این
دلیل است که
موضوعیت
سیاسیمان بهجای
آن که معماری
آلترناتیو
سوسیالیستی
در برابر
جمهوری
اسلامی باشد،
میشود
همکاری و
ائتلاف
ضداستبدادی
با اپوزیسیون
بورژوایی
رژیم تا سرحد
سرنگونی. در
واقعیت،
رسالت حزبی و
عرصهی
مداخلهگری
ما میشود نقد
ناپیگیر این و
آن اپوزیسیون
بورژوایی در
دموکراسی و
سرنگونی
رژیم، تلاش
برای رادیکالکردن
آنها و تلاش
برای تقویت
بورژوازی
«دموکرات» (؟) در برابر
استبداد
حاکم؛ میشویم
مروج ترجیح بد
به بدتر.
مبارزه
از امروز برای
سوسیالیسم
یعنی مبارزه
برای غلبه بر
ضعفهای
خودمان و
مبارزه برای
تبدیل شرایط
نامساعد به
شرایط مناسب.
همانطور که
لنین گفته،
«انقلاب را
نمیکنند،
انقلاب میشود».
منتها باید
برای موقعیت
انقلابی
تدارک دید و
مهیا شد. ضعفها
و عدم بلوغ
طبقهی کارگر
کشور ما و خود
ما چپهای
سوسیالیست از
دلایل
ساختاری و
تاریخی زیادی
سرچشمه میگیرند
و فقط معرفتی
یا از ضعف
اراده نیستند.
استبداد هم آنها
را تمدید و
تثبیت میکند؛
اما عنصر
اراده و نقش و
توان نسبی آن
را در
اثرگذاری روی
همین عوارض
ساختاری
نباید مورد
غفلت قرار
دارد.
سوسیالیسم
محصول جبری
تضادهای
درونی سرمایه
و افت نرخ سود
نیست، مبارزهی
طبقاتی نیز
عنصر فعال
تضادهای ذاتی
سرمایهداری
است و آگاهی
طبقاتی و
استراتژی و
مبارزهی
متشکل، معمار
این جایگزینی
تاریخی است.
سرمایه سیبی
نیست که وقتی
گندید خود به
خود بیافتد.
باید از درخت
سیاست بالا
رفت.
سوسیالیسم برای
آن که آرمانی
نباشد، باید
سیاسی باشد و
سوسیالیسم
سیاسی مستلزم
داشتن یک
پروژهی
سیاسی
سوسیالیستی
در قبال وضع
موجود و مداخلهی
سوسیالیستی
در مبارزات
طبقاتی و
سیاسی و مسائل
پایهای و
جاری در جامعه
نظیر مسئلهی
زنان، ملیتها،
جوانان،
آزادیها و
حقوق پایهای
همگانی، محیط
زیست،
ژئوپولیتیک و
غیره است.
ادعای
مبارزه برای
سوسیالیسم حتا
برای آیندههای
بسیار دور،
بدون پیوند با
پایهی
اجتماعی
سوسیالیسم و
کار
سوسیالیستی
در درون آن،
بیمعنیترین
ادعای ممکن
است – تا چه رسد
به مبارزه از
امروز برای
ایجاد بدیلی
برای دولت و
نظام اقتصادی
– اجتماعی
حاکم! به این
خاطر، پیوند
با جنبش
کارگری و جنبشهای
اجتماعی دیگر
ضرورتی اساسی
برای مداخلهگری
سوسیالیستها
به حساب میآید.
غرض از پیوند
این نیست که
حتما همهی
اندیشمندان و
فعالین
سوسیالیست
باید در ایران
باشند یا
بروند کارگر
شوند؛ کما این
که برای دفاع
از برابری
زنان با مردان
لزوماً نباید
زن بود یا
برای دفاع از
حقوق
دموکراتیک
خلقها حتما
کُرد و ترک و
بلوچ شد!
منظور از
پیوند نه
الزاماً حضور
فیزیکی بلکه آنچنان
رابطهای
میان تولیدات
فکری یا
فعالیت – حتی
از راه بسیار
دور – با
فعالان
میدانی عرصههای
گوناگون
مبارزه است که
بهطور
بلاواسطه یا
با واسطه
(کارهای تئوریک)
اثر گذار
باشد.
یقینا
جریاناتی و
افرادی هستند
که چنین پیوندی
را در حدی
دارند و وسایل
ارتباطی جدید
البته کار را
نسبت به دههها
پیش بهطور
اساسی آسانتر
کرده است. اما
مسئله اولاً
وجود وسائل
نیست،
استفاده درست
و بیزیان و
خسارت از آن
است و ثانیاً
کمیت و کیفیت
این اثرگذاری
است. فرقههایی
که میکوشند
طبقهی کارگر
را هوادار خود
کنند یا آنطور
که در جنبش
دانشجویی
دیدیم
دعواهای حیدر
– نعمتی را به
درون جنبش
جوان
دانشجویی
ببرند و فاجعه
بیافرینند؛
تلاشهایی
فرقهای که در
درون نیروهای
اجتماعی هم
روح فرقهای
را میدمند همچنان
که در شکافهای
تشکلهای
پیشروان
کارگری شاهد
هستیم. مسئلهی
مهم دیگر نقش
نیروی عظیم
منفردین است
که به هر
دلیلی در هیچ
تشکلی وارد
نمیشوند ولی
توانهایی
دارند. همهی
اینها از
زمرهی
مسایلیاند
در برابر
مداخلهگری
سوسیالیستی
سد ایجاد کردهاند.
افراد و
جریاناتی هم
هستند که
ارتباط و
پیوند دارند و
مداخلهگر
هستند، اما یا
فکر میکنند
چون
سوسیالیستاند،
هر کاری بکنند
میشود
مداخلهگری
سوسیالیستی،
و یا دیگرانی
که میگویند
مداخلهگری
سوسیالیستی
یعنی چه؟
دموکراسی یا
مسئلهی زنان
یا برابری
ادیان و لائیسیته
مگر مسئلهای
سوسیالیستی
است؟!
در بند
بعدی – آخرین
بخش این نوشتهی
کوتاه،
منظورم را از
مداخلهگری
سوسیالیستی
روشن میکنم.
5-
دخالتگری
سوسیالیستی –
بخش پایانی
در بند
چهارم این
نوشته
(مارکسیسم
سنجاقسینه
نیست) در
رابطه با
مفهوم «مبارزه
از امروز برای
سوسیالیسم»
نوشتم. و حالا
مختصری
دربارهی
دخالتگری
سوسیالیستی.
موضوعاتی
که در این بخش
پایانی مینویسم،
در حقیقت یک
موضوع است
منتها من آن
را از وجوه و
زوایای
مختلفی میچرخانم
تا بر نکات
گوناگونی
تاکید کنم. به
این دلیل برخی
نکات حتما
تکراری خواهد
بود.
هر
تاکتیک و
اقدامی با
قربة الی
الله و به
نیّت
سوسیالیسم،
دخالتگری
سوسیالیستی
نمیشود. این
هم که بسیاری
از آنچه ما
برایش مبارزه
میکنیم برای
سوسیالیسم
لازم است یا
بهطور
باواسطه در
خدمت آن قرار
میگیرد،
ملاک دخالتگری
سوسیالیستی
نیست.
روشن
است که مبارزه
برای آزادیهای
سیاسی و حقوق
شهروندی و
علیه تبعیضات
جنسی و مذهبی
و ملی و نیز
مبارزه برای
سرنگونی استبداد،
همه برای
سوسیالیسم
لازماند اما
به خودی خود
ماهیتی
سوسیالیستی
ندارند. پس
مداخلهی
سوسیالیستی
در چنین
مبارزاتی به
چه معناست؟ به
این معناست که
این مبارزات
را به بستری
برای
جایگزینی
رژیم
استبدادی با
رژیم سوسیالیستی
و نه معماری
یک دموکراسی
بورژوایی
تبدیل کنیم.
تردیدی نیست
که آزادیهای
سیاسی و حقوق
پایهای
شهروندی که
انقلاب
بورژوایی به
ارمغان آورده
بود از
نیازهای چشمپوشیناپذیر
طبقهی کارگر
نیز هستند و
بدون
برخورداری از
آنها دستوبال
کارگران حتی
برای دفاع از
مطالبات و حقوق
پایهایشان
در جامعهی
سرمایهداری
بهکلی بسته
میشود.
مداخلهی
سوسیالیستی
در این
مبارزات
همگانی به این
معناست که
طبقهی کارگر
این مطالبات
دموکراتیک را
هر چه رادیکالتر
بهپیش بکشد،
چیزی که از
رادیکالترین
بورژوازی بر
نمیآید. در
همین تلاش
برای پرچمداری
رادیکال
مطالبات
همگانی است که
طبقهی کارگر
امکان واقعی و
عملیِ
یارگیری از
متحدین
استراتژیکاش
برای گذار به
سوسیالیسم را
پیدا میکند.
در بستر این
مبارزه و این
مداخلهگری
است که
پرولتاریا میتواند
با نمایندگی
مطالبات
رادیکال کل همسرنوشتان
با خود، به
«طبقهی ملی»
(مانیفست) یا
طبقهی هدایتگر
ملت (همان)
تبدیل شود.
نکتهی
مهم دیگر در
مداخلهگری
سوسیالیستی
این است که
کارگران در
جریان مبارزه
برای آزادیهای
سیاسی و علیه
استبداد،
بدانند که
آزادیهای
سیاسی با
دموکراسی یکی
نیست و نیز
بدانند که
دموکراسی
سوسیالیستی،
دموکراسی
بورژوایی بهاضافهی
دموکراسی
اقتصادی نیست
(دو عنصر غیر
قابل جمع).
دموکراسی،
یعنی
دیکتاتوری
(=حاکمیت)
طبقاتی.
دموکراسی
بورژوایی،
سلطهی طبقهی
بورژواست.
آزادیهای
سیاسی، آزادی
ابراز مخالفت
با دولت است
در چهارچوب
قانون اساسی
بورژوازی و نظام
پارلمانی و نه
دموکراسی
برای حکومت
شوندگان.
بورژوازی
آزادیهای
سیاسی را
دموکراسی نام
داده و
فریبکاری میکند.
بهترین و
رادیکالترین
دموکراسی
بورژوایی
خودبهخود
راه را برای
دموکراسی
سوسیالیستی
باز نمیکند.
مداخلهی
سوسیالیستی
در پیکار برای
آزادیهای
سیاسی و علیه
استبداد، به
این معنا هم
هست که طبقهی
کارگر سقوط
استبداد و
استقرار
آزادیهای
سیاسی را
رسیدن به
دموکراسی و
جمهور واقعی
تصور نکند و
«فتح
دموکراسی»
(مانیفست)
یعنی کسب قدرت
سیاسی و
حاکمیت واقعی
اکثریت جامعه را
هدف خود از
مبارزه با
استبداد قرار
دهد و نه
پیروزی جناحی
معتدلتر از
بورژوازی را
بر جناح خشن و
سرکوبگر.
مفهوم مداخلهگری
سوسیالیستی
در مبارزهی
ضداستبدادی
در خطوط کلی
این میشود که
اولا،ً در
اقرار به
نامساعد بودن
شرایط و توازن
قوای حاضر
برای بدیل
سوسیالیستی
توقف نکنیم و
تغییر آن را
در دستور کار
هماکنون و
«از همین
امروز» مان
بگذاریم.
ثانیاً، بهجای
آویزانشدن
به دانشجویان
و روشنفکران –
که غالباً پیشاهنگان
مبارزه برای
آزادی و
اعتراض به
استبداد
هستند و نقش
مهمی هم در
این مبارزه
دارند – جنبش
کارگری و جنبشهای
مطالباتی را
بهمثابه
توپخانهی
سنگین برای
ویران کردن
قلعه استبداد
بسیج کنیم و
به سیاسی شدن
آن و گرفتن
پرچم آزادی و
دموکراسی و
برابری یاری
برسانیم؛ و
ثالثاً، تاکتیکهایمان
را بر مشی
تغییر موازنهی
قوا میان
استبداد حاکم
و همه بدیلهای
رقیباش – از
فاشیست گرفته
تا سوپر
دموکرات – در
یک طرف، و
نیروهای اجتماعی
بدیل
سوسیالیستی
درطرف دیگر
استوار کنیم.
مبارزه از
امروز برای
سوسیالیسم
یعنی مبارزه
برای بدیل
سوسیالیستی
در حین مبارزهی
ضداستبدادی و
برای آزادی.
اما خود این
مبارزه و حتی
پیروزی بر
استبداد و
نهادینه شدن آزادیهای
سیاسی و
شهروندی به
خودی خود راه
پرولتاریا را
برای متشکل
شدن بهمثابه
طبقهی حاکمه
و راه بدیل
سوسیالیستی
نمیگشاید.
نقشی که
پرولتاریا در
مسیر این
مبارزه و در
قبال مجموعهی
طبقات و
نیروهای
سیاسی ایفا
کند می تواند
این راه را
باز کند. از
رابطهی
طبیعی میان
دموکراسی و
سوسیالیسم
نیست که
مبارزهی
دموکراتیک میتواند
به پیروزی
پرولتاریا در
این مبارزه منتهی
شود، از
مداخلهی
سوسیالیستی
در این پیکار
است که چنین
چیزی امکانپذیر
میشود. این
شعار که
«سوسیالیسم و
دمکراسی
جدایی ناپذیراند»
شعار نادرستی
است. سوسیالیسم
از دموکراسی و
آزادیهای
سیاسی جداییناپذیر
است ولی
دموکراسی
(بورژوایی) و
آزادیهای
سیاسی از
سوسیالیسم
جداییپذیراند
و عموماً هم
برای سد کردن
راه آن به ابزاری
در دست
بورژوازی
«دموکرات» و
لیبرال تبدیل
میشوند.
یکی
دیگر از وجوه
اصلی دخالتگری،
مبارزهی
طبقاتی است.
ما در مبارزهی
طبقاتی چگونه
باید مداخله
کنیم؟ ما که
خودمان را
کمونیست یا
سوسیالیست میدانیم،
باید در سنگر
مبارزهی
طبقاتی
پرولتاریا
قرار داشته
باشیم. اما همه
چیز که در
مبارزهی
پرولتاریا با
بورژوازی
خلاصه نمیشود.
مبارزه بین
طبقات مشخص و
گوناگون و میان
اقشار و لایههای
گوناگون آنها
هم هست: مثلاً
میان طبقهی
کارگر و
بورژوازی بهطور
کلی، طبقهی
کارگر با خرده
بورژوازی؛
بین بورژوازی
متوسط و بزرگ؛
بین بورژوازی
نظامی –
امنیتی و رقبا،
بین بورژوازی
تجاری و
صنعتی؛
تولیدی و مالی-انگلی؛
بین خرده
بورژوازی با بورژوازی
بزرگ و غیره.
در جامعهی
مشخص و شرایط
مشخص هم هر یک
از این طبقات
و لایههای
گوناگون آنها
چهرهای معین
و سیال و
متغیر دارند
با منافع و
اختلافات
مشخص. آیا چون
ما در موضع
مبارزهی
طبقاتی
کارگران قرار
داریم، نباید
در مبارزهی
طبقات دیگر
بین خودشان
مداخله کنیم؟
آیا ما نباید
در مبارزهای
طبقاتی که بین
جناحهای
حکومتی، بین
ملی-مذهبیها
و لائیکها،
بین جمهوریخواهان
لائیک و
طرفداران
حکومت دینی،
بین جمهوریخواهان
و سلطنتطلبان،
بین هر یک از
اینها با
حکومت و غیره
در جریان است
مداخله کنیم؟
حتما باید
بکنیم. اما
مسأله این است
که چگونه
مداخلهای؟
آیا ما باید
در برابر شکافهای
سیاسی که در
نتیجهی همین
درگیریهای
طبقاتی و
منافع رستهای
در جنبشهای
اصلاحطلبی و
دانشجویی و
روشنفکری با
حکومت و بین
خودشان ایجاد
میشود بیتفاوت
باشیم؟ هرگز
نباید باشیم.
آیا این که مثلاً
بخشی از خانهیکارگریها،
تشکلهای
دانشجویی یا
زنانِ زیر چتر
اصلاحطلبان
حکومتی از
کانونهای
ارتجاع فاصله
بگیرند برای
ما بیتفاوت
است؟ ابداً
چنین نیست. یا
حتی نباید کمک
کنیم که فاصله
بگیرند؟ حتما
باید بکنیم.
اما هر جریانی
از مبارزه با
استبداد حاکم
هدفی را دنبال
میکند. ما از
مبارزه با آن
به دنبال چه
هستیم؟
برای
مداخلهگری
سوسیالیستی
در مبارزهی
درونی
بورژوازی و
اقشار و لایههای
دیگر، جدول و
استانداردی
وجود ندارد که
از پیش بتوان
گفت در هر
شرایط متفاوت
و در هر مورد
مشخص چه کاری
درست یا غلط
است، اما خط
راهنمای
عمومی میتواند
این باشد که
مداخله باید
برای دامنزدن
به تعارضات و
شکافهای
درونی آنها
به قصد هرچه
ضعیفتر و
منزویتر
کردن موقعیت و
نفوذ
جریانات،
سیاستها و
افکار
استبدادی، ضد
آزادی و
لیبرالی و نئولیبرالی،
ضدسوسیالیستی،
ضدکارگری،
زن ستیز،
ناسیونالیست،
جنگ افروز،
نژادپرست، و
تلاش برای سوقدادن
گرایشات و
عناصر مستعد –
اگر وجود
داشته باشند –
به گرویدن به
مواضع
دموکراتیک،
مترقی و
سوسیالیستی
باشد بدون
تبدیل شدن ما
به حامی هیچ
طبقه و حزب و
جریان و
شخصیتی در
برابر مرتجعتر
یا عقبمانده
تر از خودش.
دخالتگری سوسیالیستی
در مبارزهی
درونی طبقات
دیگر با آن
نوع دخالتگری
که ما را – یا
طبقهی کارگر
را – به سیاهی
لشکر یکی از
طرفین و به ناوهکشی
برای معماری
قدرت یکطرف
دعوا تبدیل
کند، ذاتاً در
تضاد است. این
مداخله اگر
مداخلهای
باشد که هریک
از طرفین دعوا
را در برابر پرولتاریا
تقویت کند و
به ضعف مبارزهی
طبقاتی
پرولتاریا و
یا برهم خوردن
موازنه بین
طبقات دیگر به
زیان بدیل
کارگری کمک
کند، یا
کارگران را به
حامی و دنبالچه
هر جریانی – هر
اندازه
دموکرات و
مترقی – تبدیل
کند، مداخلهای
از موضع
مبارزهی
طبقاتی
پرولتاریا،
مداخلهای
سوسیالیستی
نخواهد بود.
گفتن ندارد که
در عمل،
نزدیکیها و
دوریها و
ائتلافات،
دادوستدها
وجود دارند و
مبارزه میان
طبقات زیگزاگ
و عقبنشینی و
پیشروی دارد و
خط مستقیم
نیست، اما همهی
اینها باید
در خدمت یک
چیز باشد: فتح
دموکراسی به دست
پرولتاریا. ما
با یک استبداد
دینی سرمایهداری
و با نظام
جهانی
نئولیبرالی
رو به روییم.
هدف مقدم ما
باید گردآوری
نیروی
دموکرات ضد سلطهی
سرمایه برای
سرنگونی چنین
رژیمی و
مقاومت در
برابر هجوم
نئولیبرلیسم
جهانی و دفع
بدیلهای
لیبرالی در
داخل باشد.
نیروی ما در
این پیکار ضد
استبدادی در
چنین شرایطی،
نیروی
اجتماعی
سوسیالیسم است.
متحدین درجه
اول مزد و
حقوق بگیران و
ما کمونیستها
در این
استراتژی، نه
دموکراتهای
لائیک، بلکه
جنبشهای
اجتماعی ضد
نئولیبرالیسماند.
استراتژی ما
نه تشکیل و
تقویت قطب
جمهوریخواهی
دموکرات بلکه
باید اردوی
دموکراسی
ضدلیبرالی بر
گرد قطب
دموکراسی
رادیکال ضد سرمایهداری
باشد؛ و تازه
بر آن اساس و
برحسب
نیازهای این
قطب و برای
تقویت آن است
که میشود به
تاکتیک
همکاری با
دیگر مخالفان
استبداد دست
زد.
در
پیوند با
مداخلهی
سوسیالیستی
در مبارزه بین
طبقات دیگر،
این را هم بهعنوان
حاشیه، ولی نه
موضوعی حاشیهای
بگویم که
اولین و اساسیترین
عرصهی
مداخلهگری
برای ما باید
مداخله در
جنبش طبقاتی
خودمان و در
جنبشهای
همراه و همسرنوشت
با آن باشد.
مضمون این
مداخلهگری،
نهآنطور که
الان هست
«حمایت!»، بلکه
باید کمک فکری
و عملی به
آگاهی طبقاتی
و سازمانیابی
مستقل و مطرحشدن
طبقهی کارگر
بهمثابه یک
آکتور و
فاکتور عمده
در رویدادهای
سیاسی و
اجتماعی کشور
باشد. اگر
مداخلهگری
در این عرصهی
اولیه و اساسی
را نداشته
باشیم، همهی
مداخلهجوییها
و دخالتگریهای
ما بازی در
بساط دیگران و
در شکافهای
میان بالاییها
و رقبایشان
خواهد بود. به
لحاظ اولویت،
ما اول باید
زمین طبقهی
خودمان را شخم
بزنیم. این
اولین معنی و
شرط مداخلهگری
سوسیالیستی
است. تازه بر
اساس این
مداخلهگری
«درونی» و «جارو
کردن جلوی درِ
خانهی
خودمان» و به
مقتضای
نیازهای مشخص
آن است که باید
در بیرون از
خودمان و در
کار همسایگانمان
مداخله کنیم.
موضوع
دیگر، رابطهی
مبارزه برای
آزادی، با
مبارزه برای
«نان» است. («نان»
را همانطورکه
مرسوم است
نمادی برای
همه نیازهای
مادی از خوراک
و کار و مسکن و
تحصیل و
بهداشت و درمان
و بیمه و …. به
کار میگیرم).
آن بخش از
بورژوازی که
در قدرت سیاسی
سهیم نیست و
آزادیهای
سیاسی و آزادی
بیاناش به
دست استبداد
سلب شده است،
به طبقهی
کارگر چنین
القإ میکند
که اول باید
آزادیهای
سیاسی و
دموکراسی
برقرار شود تا
بعد نوبت «نان»
برسد. وعدهی
سرخرمن میدهد
که تو بیا
گوشت دمِ توپ
و سپاهی من
بشو تا من به
آزادی و به
قدرت برسم، آنوقت
بیا تا راجع
به نان حرف
بزنیم! دخالتگری
سوسیالیستی
در پیکار با
استبداد، بهویژه
در وضعیت
ایران، حذر از
افتادن در این
دام تفکیک
آزادی از نان
و مقدم و مؤخر
کردن است. مسئلهی
نان و آزادی
در ایران مثل
تار و پود در
هم بافتهاند.
نظام کالایی
همیشه
امکانات
مادیِ بهرهمندی
از آزادیها و
حقوق به رسمیت
شاختهشده
روی کاغذ را
به همگان نمیدهد.
آزادی و حقوق،
در جامعهی
بورژوایی،
همگانی است،
اما امکان
استفاده از آنها،
طبقاتی است.
این وضع در
دیکتاتوری
بازار آزاد که
لیببرالیسم
اقتصادی به
لییبرالیسم
سیاسی در
زادگاه سنتیاش
هم هجوم برده
است، در کشوری
مثل ایران که
دزدان و آدمکشان
در آن حکومت
میکنند و
دهانت را برای
کار و نان که
باز کنی با قنداق
تفنگ پر از
خون میکنند،
بهمراتب
بدتر است. ما
فقط آزادی
«هاید پارک
کُرنِری» نمیخواهیم
تا دلمان را
خالی کنیم، میخواهیم
شکممان را هم
پر کنیم. چرا
آزادی سندیکا
نمیدهند و
رهبران
کارگری را
زندانی و یا
سر به نیست میکنند؟
چون
سندیکاهای
مستقل از نان
دفاع خواهند
کرد. چهطور
میشود از
خیابان عبور
کرد و رابطهی
کودکان کار را
با آزادی تحصیل
به چشم ندید؟
در ایران
امروز خلعید
سیاسی بدون
خلعید
اقتصادی از
طبقهی سیاسی
حاکم، از
دستگاههای
نظامی –
امنیتی، از
الیگارشی
صاحب امتیازان
و مافیای
سیاسی-
اقتصادی و
رانتخواران
متصل به حکومت
و دستگاه
دولتی، غیر قابل
تصور است. گرهخوردگی
ساختاریِ نان
و آزادی در
ایران چنان
است که بدون
انتقال به سوسیالیسم،
هیچیک از این
خواستهها
برای اکثریت
مردم حاصل و
تثبیت نخواهد
شد.
در
ارتباط با نان
و آزادی از
زاویهی
نیروهای
اجتماعی، دهههاست
یک شقاق شوم
در جامعهی
ایران حاکم
است میان جنبش
برای آزادی و
جنبش برای
نان. گویی یک
تقسیم کار
«طبیعی» هست که
مبارزه برای آزادی
وظیفهی
روشنفکران،
نویسندگان،
هنرمندان،
روزنامهنگاران
و لایههای
تحصیلکرده و
لایههای
میانی باشد و
کارگران و
زحمتکشان و
بیکاران هم
باید برای نان
مبارزه کنند!
دلایل تاریخی
– اقتصادی این
شقاق برای همه
روشناند.
برای غلبه بر
این شقاق، یک
نظر
استراتژیک
وجود دارد که
من هم پشتیباناش
بودهام مبنی
بر این که
باید از طریق
اتصال و ائتلاف
این دو نیروی
اجتماعی، بر
این شقاق فایق
آمد، مثالی
نمادین: اتحاد
جنبش
دانشجویی و
جنبش کارگری.
این خیلی لازم
و درست است،
منتها من آن
را تنها اتحاد
عملی در
مبارزه با
رژیم و تاکتیکی
برای محاصره
هر چه بیشتر
رژیم میبینم
ولی نه برطرفکنندهی
آن بهاصطلاح
«تقسیم کار»
بیگانهساز.
یعنی کارگر و
زحمتکش و
بیکار،
کماکان از
وظیفه و رسالت
پیکار برای
آزادی،
بیگانه میمانند.
شکاف میان
آزادی و نان،
میان مبارزه
برای
دموکراسی و
برای مطالبات اقتصادی
و میان نیروی
اجتماعی
دموکراسی و نیروی
اجتماعی
برابری را
نباید به شکاف
میان جنبش
آزادیخواهی
با جنبش
مطالبات
اقتصادی کاهش
داده و پیوند
مبارزه برای
دموکراسی و
سوسیالیسم را
در اتصال این
دو جنبش
پنداشت. جداییناپذیری
و پیوند
مبارزه برای
سوسیالیسم و
مبارزه برای
دموکراسی، در
درونیشدن
این هر دو
مضمون در جنبش
مزد و حقوق
بگیران است.
دخالتگری
سوسیالیستی
این است که
طبقهی
کارگر، در
جریان پیکار
با استبداد و
برای نان،
مبارزه برای
آزادی را هم
مثل مبارزه
برای نان، در
یکدیگر ادغام
و در خود
درونی کند.
دخالتگری
سوسیالیستی،
ادغام این هر
دو پیکار، ادغام
این هر دو
رسالت در جنبش
کارگری است.
نان و آزادی
نباید دو پرچم
باشند هر یک
در دست دو نیروی
مجزا ولی
متحد، بلکه هر
دو باید
شعارهای نوشته
شده بر پرچم
طبقهی کارگر
باشند.
At last but
not at least
،جنبش زنان.
ترسی
ندارم که یک
فمینیست
«فالانژ» ! لقب
بگیرم. من
معتقدم همانطور
که «رهایی
کارگران تنها
کار خود طبقه
کارگر میتواند
باشد»، رهایی
زنان نیز تنها
میتواند کار
جنبش مستقل
زنان باشد (در
این مورد نگاه
کنید به نوشتهی
من «کدام استقلال،
کدام برابری،
و کدام آزادی
برای زنان؟»1. اما
با این حال بر
این باورم که
اگر طبقه کارگر
قاطعترین
مدافع برابری
زنان با مردان
و آزادی زنان
(که دو چیز
متفاوتاند –
باز مراجعه
کنید به همان
نوشته) نباشد،
نمیتواند
پرچمدار
سوسیالیسم
باشد.
سوسیالیسم
بدون برابری
کامل زنان با
مردان و بدون
رهایی کامل زن
از مالکیت
جنسی مرد، حتی
سوسیالیسم
مردانه نیست،
طاووسی نر
است زیباتر از
کرکس سرمایهداری،
اما انباشته
از کاه. مسئلهی
زنان مسئلهای
(نه فراطبقاتی
بلکه) عموم
طبقاتی است و
نه فقط مسئلهی
زنان طبقهی
کارگر. چنین
باوری هم
ندارم که
سوسیالیسم
سیاسی و
اقتصادی به خودی
خود
مردسالاری و
منافع مردانه
در جامعه را
برمیچیند،
اما
سوسیالیسمی
که آزادی و
برابری زنان
از تعریف و
اهداف آن
جداییناپذیر
باشد، میتواند
نوید بخش چنین
رسالتی هم
باشد. دخالتگری
سوسیالیستی
در مبارزه
برای مطالبات
دموکراتیک و
رفع تبعیضها
به این ترتیب،
عبارت از این
است که جنبش
کارگری،
رادیکالترین
مدافع برابری
زن با مرد و
رهایی زن از
مالکیت جنسی
مرد بشود. نه خود
را از پیکار
برای این
اهداف کنار
بکشد و نه دنبالهروی
فمینیستهای
کم خون و
فرمالیست و
قانونی و
اصلاحطلب و
«یواشکی!» بشود.
روی
دیگر عرصههای
دخالتگری
چون حقوق ملی،
تنفروشی،
اعتیاد، محیط
زیست مکث نمیکنم
که بهقدر
کافی روشن
اند.
***
پیشاپیش
میدانم که همه
چیز را نگفتهام،
گفتهها را
روشن یا کامل
نگفتهام و
پرسشهایی را
برانگیختهام
و از همه مهمتر
این که: خب،
اینها که حرفهای
تازهای
نیستند. ما که
اینها را میدانستیم.
اینها را
گفتی که چه؟
حالا میگویی
چه بکنیم؟
چطور اینها
را پیاده باید
کرد؟ هنر داری
به این جواب
بده!
در
جواب فقط میتوانم
بگویم: اگر
همه میدانیم،
نیمی از مشکل
حل است! و بهقول
لنین همیشه
باید از «صنعت
تکرار»
استفاده کنیم.
بعد هم قرار
نیست هرکس که
آتش را دید،
آتشنشان هم
باشد! همین که
فریاد بزند:
آتش! بهتر از لالمانی
گرفتن است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته
از:«پراکسیس»
http://praxies.org/?p=5222
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. کدام
استقلال،
کدام برابری،
و کدام آزادی
برای زنان؟
کدام
استقلال،
کدام برابری،
و کدام آزادی
برای زنان؟
شهاب
برهان
آزادی
قطعی و واقعی
زن بمثابه زن (
و نه شهروند و
کارگر و ... )
زمانی است که
تن او، و
اختیار آن در هر
شرائطی و بطور
مطلق، بی هیچ
قید و شرطی به
خودش تعلق
داشته باشد.
اما جهانِ
مردسالار
هنوز با سماجت
تمام بر آن
است که « زمین
از آنِ کسی
است که آن را
می کارد! ». ... و
وای بر وقتی
که قباله ای
هم در کار
باشد!
نوشته
شده در نوامبر
2003
به نقل
از مجلۀ « آوای
زن» شماره ١ ۵ – ٢
۵ (بهار ٤ ٠ ٠ ٢ )
در
انتهای فصلنامه
" راه کارگر"
شماره ١ ۷ ١ (
نیمه اول ٢ ۸ ٣
١ ) بیانیه ای
چاپ شده است
با عنوان «
اصول پایه ای
در مورد
برابری و
آزادی زنان».
در مقدمه
کوتاه آن می
خوانیم:
«
ما اصول زیر
را بعنوان
اصول حد اقل
سازمان ها و
احزاب چپ
ایران در مورد
مسأله زنان
اعلام می
کنیم. همانطور
که چپ با
خواست و آرمان
برقراری
عدالت اجتماعی
مشخص می شود،
در زمینه
مسأله زنان
نیز با خواست
آزادی و
برابری زنان
که بخشاً در
اصول زیر
منعکس است
مشخص می شود.
سازمان ها و
احزاب چپ
ایران تلاش می
کنند که اصول
زیر به عنوان
اصول
دموکراتیک
پایه ای در
میان توده های
مردم فراگیر
شود و توسط
جامعه به
رسمیت شناخته
شود».
پیش از
ورود به « اصول
پایه ای»
بیانیه،
مقدمه بالا
پرسش هائی را
ایجاد می کند
که برخلاف
انتظار،
پاسخی نه در
خود بیانیه و
نه از طرف
نشریه " راه
کارگر" به آن
ها داده نشده
است : این « ما » کیست
که اصول بیانیه
را « اعلام می
کند » ؟ آیا
پیشنهاد یک یا
چند نفر یا
سازمان به «
احزاب و
سازمان های چپ
ایران » است تا
آن را امضا
کنند؟ آیا
بیانیه ایست
که مورد توافق
« سازمان ها و
احزاب چپ
ایران » قرار
گرفته است؟
کدام ها؟ کو
اسم و
امضاشان؟ این
که همه احزاب
و سازمان های
چپ ایران ( به
آن صورت عمومی
که بیانیه ذکر
کرده است)
بدون استثنأ «
اصول » بیانیه
را قبول کرده
باشند بعید،
بلکه محال می
نماید. پس می
ماند این که
کسی، کسانی یا
عده ای به
خودشان
اختیار داده
اند که نظرات
خودشان را
بعنوان « اصول
پایه ای » از
جانب همه
سازمان ها و احزاب
چپ و بدون ذکر
نام آن ها «
اعلام » کنند! و
از آن هم
بدتر، بی آن
که خودشان را
معرفی کنند.
وقتی
هیچ اسم و
امضائی از «
سازمان ها و
احزاب چپ
ایران » ارائه
نمی شود، این
سئوال پیش می
آید که کدام «
چپ» ؟ آنطور که
از مقدمه برمی
آید، ظاهراً
منظور، آن چپی
است که « با
خواست و آرمان
برقراری
عدالت
اجتماعی مشخص
می شود ». از
کنار این
سئوال هم می
گذرم که « عدالت
اجتماعی »
چیست؟ این خود
عبارتی مبهم و
کشدار است که
گرچه بعضا از
روی بی دقتی
معادل « برابری
اجتماعی »
گرفته شده و
بعنوان آرمان
کمونیست ها
معرفی می شود،
اما در واقع
آرمان سوسیال
دموکراتیک
خرده
بورژوازی است
که عدالت در
توزیع و
افزایش قدرت
خرید مردم را
آرمان خود
قرار داده و
ربطی به
برابری طلبی
کمونیستی که
بر لغو کار
مزدوری گره
خورده است،
ندارد.
از این
سئوالات بی
جواب، به ٢ ١
پاراگرا ف شماره
بندی شده ای
می رسیم که ظاهراً
« اصول پایه ای »
مورد اشاره
مقدمه اند؛ اما
اکثراً هیچ
ربطی به اصول
برابری و
آزادی زنان
ندارند، چه
رسد به « اصول
پایه ای ».
پاراگراف های
توصیفی و
گزارشی، و شرح
دشمنی رژیم
اسلامی با
زنان؛
فراخوان به
جوانان که
علیه مردسالاری
به پاخیزند؛
فراخوان به
معلمین که
متون ضد زن را
تدریس نکنند و
مطالبی از این
دست، « اصول
پایه ای » در
مورد برابری و
آزادی زنان
نام گرفته
اند. شاید
بشود این را
هم به حساب بی
دقتی در
نامگذاری
نوشت.
در
عنوان
بیانیه، «
اصول پایه ای »
است، ولی مقدمه،
آن ها را « اصول
حد اقل » اعلام
می کند. اگر «
اصول پایه ای
»، اصول حد اقل
باشند، اصول
حد اکثر چه
خواهد بود؟
چرا « سازمان
ها و احزاب چپ
ایران » باید
از « حد اقل » در
رابطه با زنان
دفاع کنند؟ چه
ارزیابی
معین، چه
ملاحظات و
محاسباتی ایجاب
می کنند که چپ
ها - که
قاعدتاً باید
نماینده
رادیکال
مطالبات جنبش
های
دموکراتیک و
اجتماعی
باشند – در
مورد زنان به «
حد اقل » قناعت
کنند؟ این
سئوال هم در
بیانیه پاسخی
ندارد.
من قصد
نقد این
بیانیه را
ندارم، چون
نقد چیزی که
نه معلوم است
جایگاه اش
چیست و نه
سندیتی دارد،
کاری بی مورد
و اتلاف وقت
است. اما این «
بیانیه » بهانه
ایست تا من با
استناد به
برخی مسائل
مطرح شده در
آن، موضوعاتی
را در رابطه
با
مردسالاری، استقلال
جنبش، و
برابری و
آزادی زنان
عنوان کنم.
مرد
سالاری به ضرر
مردان است؟!
در «
اصل » شماره ٣
می خوانیم :
«
زنان فقط با
دستگاه حاکمه
روبرو
نیستند، بلکه
نظام
پاتریارکی
حاکم، مردان
را به استیلا
جوئی بر زنان
تشویق و وادار
می کند. این
روابط که
مردان را بر
زنان مسلط می
کند، به ضرر
اکثریت مردان
جامعه است زیرا
کلیت نظام
استثمار و ستم
طبقاتی را نیز
تقویت می کند ... »
این
ادعا که
روابطی که
مردان را بر
زنان مسلط می
کند به ضرر اکثریت
مردان جامعه
است، بکلی بی
پایه، غلط و گمراه
کننده است.
مردان در تسلط
بر زنان،
منافع دارند.
آنچه اساساً
نظام مرد
سالار و پدر
سالار را
پایدار نگاه
میدارد، همین
منافع است. با
این استدلال
که چون نظام
سلطه بر زن،
در تحلیل
نهائی کلیت
نظام استثمار
و ستم طبقاتی
را نیز تقویت
می کند، بر
عریان ترین
واقعیتی که
منافع مردان
در سلطه بر
زنان باشد،
پرده انداخته
می شود. درست
مثل این که
بگوئیم دزدی به
ضرر دزدان
است، چون در
نهایت، کلیت
نظام پلیسی
کشور را نیز
تقویت می کند!
برخی ها برای
اثبات آن که «
چپ » اند، هر
چیزی را باید «
تحلیل طبقاتی
» بکنند و چون
نمی دانند
چگونه، اصل
صورت مسأله را
« طبقاتی » کرده
و از هویت و جوهر
می اندازند.
در مورد ستم
جنسی هم، یا
منکر ماهیت
فراطبقاتی
این مسئله
شده، به ستم
بر زنان
زحمتکش محدود
اش می کنند؛
یا مثل «
بیانیه »، از
پایه منکر
دلیل وجودی و
دلیل دوام
مردسالاری،
یعنی منکر
منافع مردان
در سلطه بر
زنان می شوند.
مرد سالاری
هست و جان
سختی می کند،
نه بخاطر آن
که نظام پدر
سالاری،
مردان را به
استیلا جوئی
بر زنان «
تشویق » و « وادار
» می کند، بلکه
اساساً به این
دلیل ساده و بدیهی
که مردان در
این استیلا ذی
نفع اند و این
منافع و
امتیازات است
که آنان را «
تشویق » و «
وادار » به
استیلا جوئی
می کند. بیانیه
خیال می کند
با یادآوری
مضرات سلطه بر
زنان در عرصه «
کلیت نظام
استثمار و ستم
طبقاتی »، « اکثریت
مردان » ( یعنی
کارگران و
زحمتکشان مرد)
را به چشم
پوشی از منافع
سلطه جنسی «
تشویق » و «
وادار » خواهد
کرد. اما در
واقعیت، نه
تنها اکثریت
مردان جامعه،
بلکه اقلیتی
به تعداد
انگشتان یک
دست را هم نمی
توان با موعظه
در باره نقشی
که مرد سالاری
می تواند « بر
کلیت » نظام
استثمار و ستم
طبقاتی داشته
باشد، به چشم
پوشیدن از مزایا
و منافع ملموس
و مستمر آقائی
و تسلط بر زنان
« وادار » کرد.
بیانیه
در انتهای
همین
پاراگراف،
سلطه جوئی مردان
بر زنان را
محکوم کرده، «
طغیان زنان بر
علیه مردان
سلطه گر و
علیه روابط
پاتریارکی را
عادلانه
دانسته و از
آن حمایت » می
کند. این محکوم
کردن البته جا
دارد، ولی به
شرطی که با
انکار منافع
مردان در این
سلطه گری
همراه نباشد.
و طغیان زنان
هم قابل حمایت
است، به شرطی
که معلوم باشد
طغیان علیه
چیست. طغیان
علیه مردان
سلطه گر اگر
طغیان علیه
منافع و
امتیازات
آقائی و سلطه
گری شان نباشد،
( چیزی که «
بیانیه » منکر
وجودش است )،
طغیان علیه
مردان سلطه گر
خواهد بود،
ولی نه علیه
سلطه گری
مردان. به
همین سبب، شناسائی
این امتیازات
و منافع و هدف
گرفتن آن ها،
ضرورت دارد و
گفتن این که
سلطه گری بر
زنان به ضرر
مردان است،
کمکی به رهائی
زنان از این سلطه
نمی کند.
استقلال
جنبش زنان
«
بیانیه » در
پاراگراف
شماره ۸ ایجاد
تشکلات مستقل
زنان را برای
پیشبرد
مبارزه برای
آزادی و برابری
زنان یک ضرورت
حیاتی می
نامد. روی این
موضوعِ نه کم
اهمیت مکث نمی
کنم که بیانیه
فقط از وظیفه
آگاهگری این
تشکلات یاد می
کند و هیچ
وظیفه عملی و
سازمانگرانه
را قید نمی
کند؛ اما روی
آنچه که «
بیانیه » از
استقلال تشکلات
زنان می فهمد
و آن را حیاتی
ارزیابی می کند،
باید مکث کرد. «
بیانیه »،
استقلال
تشکلات زنان
را اینچنین
معنی می کند :
«
مرز بندی با
رژیم جمهوری
اسلامی و
سازمان های
زنان وابسته
به آن؛
استقلال از پس
مانده های رژیم
شاه و سازمان
های وابسته به
آن؛ و مرز
بندی با
امپریالیسم
آمریکا که
رئیس جمهور آن
مدعی " آزاد
کردن زنان
ایران " است ».
از
خطای یکسان
گرفتن « مرز
بندی » با «
استقلال » که
بگذریم، می
بینیم که
بیانیه تنها
به استقلالی
برای تشکلات
زنان قائل است
که برای هر
تشکل سیاسی و
مدنی
دموکراتیک
دیگری نظیر
اتحادیه ها و
انجمن ها و
احزاب هم می
تواند صادق
باشد؛ استقلال
از جمهوری
اسلامی، از
سلطنت طلبان و
از سیاست
استعماری
دولت بوش. این
استقلال هیچ چیزی
ویژهء جنبش
زنان و مربوط
به هویت اخص
آن ندارد و به
همان سادگی می
تواند به همه
جنبش های
دموکراتیک و
اجتماعی
توصیه شود.
بیانیه
اعتقادی به
استقلال جنبش
زنان بمثابه
جنبش زنان
ندارد؛ و دلیل
آن نه فقط
محدود کردن معنای
استقلال به
استقلال از
جمهوری
اسلامی و سلطنت
طلبان و دولت
بوش، بلکه
بویژه
استدلالی است
که برای ضرورت
این استقلال
ارائه می دهد : «
زیرا این ها
نه تنها ضد
مردمی اند،
بلکه تا مغز
استخوان زن
ستیز اند». (
همان
پاراگراف )
معنای
مستتر در این
استدلال چیزی
جز این نیست که
تشکلات زنان و
جنبش های زنان
می توانند به دولت
ها و احزاب
سیاسی
دموکرات که زن
ستیز نباشند،
وابسته باشند.
از این اقامه
دلیل برای
استقلال تشکل
های زنان، بوی
سازمان های
زنان وابسته
به احزاب
سیاسی بلند
است و همینطور
وابسته به
دولت های خلقی
و" مردمی". چنین
درکی از
استقلال برای
تشکل های
زنان، هرچند
زن ستیزانه
نباشد، اما در
دورانی که
کارنامه منفی
این گونه تشکل
های
دموکراتیک پیش
چشم همگان است
و استقلال
اتحادیه ها و
انجمن ها و
نهادهای
دموکراتیک از
احزاب سیاسی و
از دموکراتیک
ترین دولت ها،
یکی از اصول
دموکراسی و
آزادی شناخته
می شود، قطعاً
غیر دموکراتیک
است.
در
پیکار با ستم
جنسی،
استقلال را نه
باید به استقلال
از « غیر مردمی »
ها و « زن
ستیزان »
تقلیل داد، و
نه به تشکل ها
محدود ساخت.
تشکل های زنان
البته باید
مستقل باشند،
ولی این
استقلال،
ضرورت و معنای
اصلی اش را از ضرورت
استقلال جنبش
زنان می گیرد
که مفهومی کلی
تر از تشکل
هاست؛ و
بیانیه در
حالی که از « جنبش
جوانان » و «
جنبش کارگری و
معلمان » برای
مداخله در «
مسأله زنان »
دعوت می کند،
حتا یک بار به
وجود چیزی به
نام جنبش زنان
اشاره نمی
کند. آیا این
از قلم افتادن
در بیانیه ای
که موضوع اش
همین جنبش
زنان است،
تصادفی است،
یا به همان
نگرشی بر می
گردد که قائل
به چیزی با
هویت مستقل
زنان نیست و مبارزه
زنان برای
برابری و
آزادی را جزئی
از مبارزات
احزاب سیاسی
می داند که
زائده هائی بصورت
کمیته ها یا
سازمان های
وابسته به خود
را سازمان می
دهند؟
استقلال
جنبش زنان را
نمی توان
توضیح داد، اگر
هویت آن
بعنوان یک
جنبش جنسی، و
انحصاراً جنس
زن، مورد
انکار یا بی
توجهی قرار
بگیرد. زن
نیمی از جمعیت
است و روشن
است که زنان
بعنوان کارگر
و مزد بگیر،
در جنبش
طبقاتی
کارگری؛
بعنوان
دانشجو در
جنبش دانشجوئی؛
بعنوان کُرد و
تُر ک و بلوچ و
غیره در جنبش
های ملی؛ و
بعنوان
شهروند، در
جنبش های سیاسی
و عمومی جامعه
جا دارند. اما
جنبش زنان
جنبشی است که
در آن، زنان
فقط بعنوان جنس
زن و به دلیل
ستم جنسی حضور
دارند. از
اینرو این
جنبش برای خود
هویتی مستقل
از دیگر جنبش
ها دارد – هر
چقدر هم که
پیوندها و
تداخلاتی با آن
ها داشته
باشد. جنبش
زنان برای آن
که جنبشی توانمند،
کارا، سراسری
و موفق باشد،
ناگزیر از
استقلال است.
اما استقلال
از چه و به چه
معنا؟ « از چه »
را پیش از « به
چه معنا » بررسی
کنیم.
جنبش
زنان باید از
جنبش طبقاتی،
از جنبش سیاسی
همگانی، از
جنبش ملی، و
از مردان،
مستقل باشد؛
به دلائل زیر :
سرمایه
داری از تبعیض
جنسی بر زنان،
برای پرداخت
دستمزد پائین
تر از مردان،
تقدم در
اخراج، و محدودیت
استخدامی
برای زنان
متأهل و
باردار، سؤ
استفاده می
کند ( تجارت
سکس و تبلیغات
تجاری
سکسیستی به
کنار). با این
تبعیض دو
پشته، زنان
کارگر و مزد
بگیر از ستم
طبقاتی و جنسی
شدیدتر و
ظالمانه تری
نسبت به زنانی
که مجبور به
فروش نیروی
کارشان
نیستند رنج می
برند. اگر
مبارزه علیه
این ستم
دولایه،
استقلال تشکل
زنان مزد بگیر
و زحمتکش را
از زنان طبقات
بورژوا توجیه
می کند، اما
واقعیت بزرگی
که در این
میان نباید
مورد غفلت
قرار بگیرد،
این است که
این ستم اضافی
بر زنان در
بازار کار، نه
بخاطر کارگر
بودن شان،
بلکه فقط
بخاطر زن بودن
شان روا داشته
می شود. اگر
همه زنان مشمول
این ستم مضاعف
نیستند، اما
همه زنان
بخاطر زن بودن
شان و صرفنظر
از این که به
کدام طبقه اجتماعی
تعلق داشته
باشند، مورد
ستم جنسی قرار
دارند. آن زنی
هم که در مقام
سرمایه دار یا
کارفرما ،
کارگر زن را
بخاطر زن بودن
اش مورد تبعیض
قرار می دهد،
خودش بعنوان
زن، تحت ستم و
تبعیض از جانب
شوهر و پدر و
برادر و جامعه
مرد سالار و
دولت و قانون
و سنّت و مذهب
است. از
اینجاست که
هویت مستقل
جنبش زنان
باید در قبال
جنبش طبقاتی
مورد توجه
قرار بگیرد.
اساس
این استدلال
در مورد به
رسمیت شناختن
هویت مستقل
جنبش زنان، در
قبال جنبش ملی
و جنبش سیاسی،
ضد استبدادی و
بطور کلی جنبش
همگانی هم
صادق است.
زنان در همه
این جنبش ها
جا و حضور دارند،
اما نه بمثابه
زن، بلکه
بعنوان عضوی
از فلان ملت و
قوم، و یا
بعنوان شهروند.
آنان در این
عرصه ها برای
حل مسائلی و برای
مطالباتی
تلاش می کنند،
که مختص زنان
نیست، بلکه
مردان هم در
آن شریک اند :
حقوق ملی، حقوق
مدنی و
شهروندی،
مطالبات
صنفی، آزادی
های فردی. اما
زنان مسائل و
مطالباتی اخص
دارند که
مسائل نیمه
دیگر، یعنی
مردان در این
جنبش ها نیست.
از این رو هر
اندازه هم که
این جنبش ها
در چهارچوب
وظائف خود
برخی از مسائل
زنان را هم که
در آن چهارچوب
می گنجد دنبال
کنند، نمی
توانند جای یک
جنبش مستقل
برای مبارزه علیه
ستم جنسی بر
زنان را
بگیرند. انکار
ضرورت چنین
جنبش مستقلی؛
ادعای این که
مسائل زنان
خود به خود با
حل مسائل
طبقاتی یا ملی
یا با تأمین
آزادی های
سیاسی و فردی
و حقوق شهروندی
حل خواهند شد؛
و با این
پندار، تشکل
های زنان را
زائده ها و
ضمیمه های
دیگر جنبش ها
و تشکلات آن
ها کردن، جز
کمک به لاینحل
ماندن « مسأله
زن »، استمرار
مرد سالاری، و
جان سختی ی
تبعیضات جنسی
در جامعهء رها
شده از
استبداد، از
ستم ملی، و از
حاکمیت
سرمایه، نتیجه
ای نخواهد
داشت.
اما
جنبش زنان چرا
باید مستقل از
مردان باشد؟ :
چون جنبش زنان
علیه ستمی
جنسی است که
توسط مردان بر
آنان روا
داشته می شود.
برخلاف این
ادعای غیر
واقعی «
بیانیه » که
روابطی که «
مردان را بر
زنان مسلط می
کند، به ضرر
اکثریت مردان
جامعه است »،
مردان در این
روابط منافع
دارند و در
حفظ آن ذی نفع اند.
این منافع، هم
شامل شاه، هم
گدا، هم سرمایه
دار، و هم آن «
اکثریت
مردانی » که
مّد نظر « بیانیه
» است، یعنی
کارگران، می
شود. این
منافع از خانه
و آشپزخانه تا
تجارتخانه و
وزارتخانه و
کارخانه، در
همه جا وجود دارد
و عمل می کند.
با برابری
حقوقی، با
تأمین حقوق
شهروندی و با
کنارگذاشتن
قوانین شرعی، این
منافع از میان
نمی روند. این
منافع و امتیازات،
شالوده مادی ی
نابرابری
حقوقی و
تبعیضات رسمی
و غیر رسمی و
سنّت و فرهنگ
ضد زن اند. تا
جلو این منافع
و امتیازات نه
فقط در عرصه
قانون و حقوق،
بلکه در عمل و
با قاطعیت گرفته
نشود، برابری
حقوقی و به
رسمیت شناختن
های لفظی،
مانع از تداوم
نابرابری و
ستم و حاکمیت و
سلطه مرد بر
زن نمی شود.
نابرابری
آهنین خیلی به
آسانی می
تواند با
برابری کاغذین
همزیستی کند و
حتا غالبا
ترجیح می دهد
خود را در آن
بپیچد - هم
نابرابری
جنسی، هم ملی،
هم نژادی .
از مرد
سالاری
غالباً فقط
بمثابه یک
فرهنگ یاد می
شود. از چنین
نقطه عزیمتی،
مبارزه با مردسالاری
از سطح مبارزه
برای حقوق
برابر و
مبارزه با
فرهنگ
مردسالار
فراتر نمی
رود. آنچه از
نظر و از
دسترس دور می
ماند، منشأ
عینی و مادی
این نابرابری
حقوقی و این
فرهنگ است.
مبارزه ای که
از این سطح
نخواهد فراتر
برود، می
تواند به هر
حال روی همدلی
و حتا همراهی
مردان حساب
کند. با زنانی
که مروج و
توجیه کننده
مرد سالاری
اند، می شود
فقط برخورد
فرهنگی و
آگاهگرانه
کرد؛ اما با
مردان، تنها
برخورد
فرهنگی کفایت
نمی کند.
علاوه بر تلاش
فرهنگی و
علاوه بر
مبارزه برای
به رسمیت
شناساندن
برابرْ حقوقی
به آنان، باید
با امتیازات و
منافع مردان
در سلطه بر
زنان در
افتاد. باید
در هر کشور و
در هر شرایط
مشخص، این
منافع را بطور
ابژکتیو در هر
سطحی – از خانواده
تا دولت –
شناسائی کرد و
به مقابله
آگاهانه و
سازمان یافته
با آن ها رفت.
آیا
این کار، یعنی
سد کردن راهِ
برآورده شدنِ منافع
مردان از
سرَوری و سلطه
بر زنان را می
شود از مردان
توقع داشت؟ً!
ضرورت
استقلال جنبش
زنان از
مردان، از این
سئوال است که
بر می خیزد.
و اما
این که
استقلال جنبش
زنان به چه
معناست؟ بهتر
است به این
صورت مطرح شود
که به چه معنا
نیست؟
استقلال
جنبش زنان به
این معنا نیست
که در درون
این جنبش،
زنان از همه
طبقات و با هر
گرایشی از چپ
و راست و
سوسیال
فمینیست و
باصطلاح "
فمینیست
اسلامی " و
غیره بدون استقلال
صفوف شان از
یکدیگر، همگی
در یک تشکیلات
واحد زنان
متشکل شوند.
این کار نه
ممکن است، نه
به سود جنبش
زنان و نه به
سود دموکراسی.
غرض نفی
پلورالیسم و
تعدد تشکلات
در جنبش زنان
نیست، بلکه
فقط این است
که هریک از این
تشکل ها و
گرایشات باید
اعم از راست و
چپ، کارگری یا
بورژوائی
بودن شان،
تشکلی با هویت
مستقل جنسی و
علیه ستم جنسی
باشند و نه
یدک احزاب و
جنبش های
دیگر.
استقلال
جنبش زنان به
این معنا نیست
که مبارزه
برای امر زنان
و علیه ستم
جنسی باید در
انحصار تشکل
های زنان باشد
و سازمان های
سیاسی و انجمن
های دموکراتیک
و مدافع حقوق
بشر و غیره
نباید خود را "
قاطی" مسائل
زنان کنند و
نباید
کمیسیون ها و
کمیته های
مربوط به
مسائل زنان
تشکیل دهند.
ستم بر زنان
مختص زنان
است، و نه
مبارزه با آن؛
– هر چند که غیر
از زنان و
تشکلات زنان
نتوانند یا
نخواهند در
همه زمینه ها،
یا بطور رادیکال
در این مبارزه
شرکت کنند.
این
استقلال به
این معنا نیست
که جنبش زنان
باید به جنبش
های سیاسی،
جنبش های
مدنی، به جنبش
برابری
طلبانه مزد
بگیران، جنبش
محیط زیست و غیره
پشت بکند؛ بخش
بزرگی از
مطالبات
انسانی، سیاسی،
شهروندی و
مدنی زنان، و
نیز برخی از
مطالبات اخص
ضد تبعیض شان
جزو مطالبات
عمومی دموکراتیک
در جنبش های
سیاسی و
همگانی است.
این جنبش های
سیاسی و
دموکراتیک
نیز به دلائل
متعدد به
مطالبات و
مبارزات زنان
گره خورده
اند. گسست
جنبش زنان از
این جنبش ها و
پرهیز از پیوند
و اشتراک در
مبارزات آن
ها، هم این
جنبش ها را از
پتانسیل عظیم
آزادی خواهی و
برابری طلبی و
ستم ستیزی
نیمی از جمعیت
بی بهره می
کند؛ و هم
جنبش زنان را
از جنبش های
عمومی منزوی و
از همراهی و
همیاری آنان
محروم می سازد.
جنبش زنان اگر
به خودی خود
جنبشی طبقاتی
نیست، اما، هم
جوهر برابری
طلبی آنان با
برابری طلبی
طبقاتی ی مزد
بگیران و
تهیدستان؛ و
هم ستم هائی
که سرمایه
داری و
مناسبات
کالائی بر کارگران
و زنان روا می
دارد، زمینه
هائی سیاسی،
اجتماعی و
اقتصادی برای
همپیوندی و همیاری
این دو جنبش
فراهم می
سازند. نه
مبارزه برای
دموکراسی
سوسیالیستی
بدون آزادی
زنان و برابری
حقوقی و عملی
آنان با مردان
می تواند به
هدف برسد؛ و
نه مبارزه
زنان علیه
موقعیت کالائی
خود در جامعه
سرمایه داری،
علیه تجارت سکس
و علیه بهره
کشی جنسی می
تواند بدون همدستی
و همسوئی با
جنبش ضد
سرمایه داری
راه به جائی
ببرد.
استقلال
جنبش زنان از
مردان به این
معنا نیست که
آپارتاید
جنسی این بار
از طرف زنان و
علیه مردان
صورت بگیرد و
آنان را از
مشارکت در
پیکار زنان و
عضویت در تشکل
های زنان منع
کنند. جنبش
زنان باید
بکوشد تا در
مقیاسی هر چه
بزرگتر مردان
را با مطالبات
و اهداف خود
همدل و همراه
کند. همانطور
که در مبارزات
ضد آپارتاید
نژادی در
آفریقای
جنوبی شاهد
بودیم؛
همانطور که در
جنبش مردم
فلسطین علیه
صهیونیسم
شاهدیم؛ و
همانطور که در
مبارزه طبقاتی
کارگران دیده
ایم، بخشی از
سفید پوستان
از سیاهان،
یهودیان از
فلسطینیان، و
روشنفکران
بورژوازی از
پرولتاریا به
دفاع برخاسته
و در اردوی
آنان و برای
آرمان آنان
مبارزه کرده و
می کنند. جنبش
زنان نیز
متحدین و همراهانی
در میان مردان
دارد و باید
بجای تبدیل زنان
به دشمنان
مردان، تعداد
هرچه بیشتری
از مردان را
به دشمنان
مردسالاری و
به همدستان خود
تبدیل کند.
کدام
برابری؟
در «
بیانیه» جا
بجا عبارات «
برابری زنان»
و « برابری
زنان و مردان »
بکار رفته
است. بکار
بردن این عبارات
خیلی متداول
است و مختص
این بیانیه نیست.
همه می دانند
و من هم می
دانم که منظور
این است که
زنان و مردان
حقوق برابر
داشته باشند؛
و چون این
منظور، بدیهی
و محرز است،
شاید هر تأملی
بر درستی یا
نادرستی این
عبارات، کاری
خرده گیرانه و
ملا نُقَطی به
نظر برسد. اما
به گمان من لا
اقل در اسنادی
که بیان حقوقی
دارند، باید
دقت و وسواس
زبان حقوقی هم
رعایت شود.
تنها از این
جهت و محض
توصیه به دقت
کافی در
فرموله کردن
است که بحث «
کدام برابری »
را مطرح می
کنم.
آنچه
قاعدتاً از
عبارت «
برابری زنان »
باید فهمیده
شود، برابری
میان خود زنان
است. یک چنین درخواستی
می تواند
کاملا به مورد
باشد، مثلا در
نظام
آپارتاید نژادی؛
یا در حاکمیت
اسلامی که
حقوق زن کافر
و مسلمان را
نا برابر می
کند؛ همچنین
در سرمایه داری
پیشرفته غرب،
که حقوق برابر
همه را روی کاغذ
به رسمیت می
شناسد، ولی در
عمل غالباً در
استخدام و
اخراج و
دستمزد و غیره
میان زنان جوان
و مسن؛ مجرد و
متأهل؛ رنگین
پوست و سفید
پوست؛ بومی و
خارجی، تبعیض
قائل می شود. اما
در هر صورت
این تبعیض
ربطی به
تبعیضات و نابرابری
جنسی ندارد.
عبارت «
برابری زن و
مرد » یا «
برابری میان
زن و مرد »
البته به
منظور، نزدیک
تر است و
فرمولی که در
قانون اساسی و
مدنی باید
بکار رود،
همین است و به
خودی خود
اشکالی ندارد.
اما در عرصه
مطالبات – که
هنوز از ثبت
دستاورد
بصورت قانون
فاصله دارد –
توجه به این
واقعیت اهمیت
دارد که این
طلب برابری،
در شرائطی
صورت می گیرد
که حقوق مردان،
بیشتر از زنان
است. پس
برابری،
متضمن افزایش
حقوق زنان تا
سطح حقوق
مردان است. از
لحاظ نظری،
اگر برابری به
خودی خود هدف
تلقی شود، می
تواند برابری
در بی حقی و
فلاکت هم معنا
بدهد. در تحت
حاکمیت رژیم
سرمایه داری
آخوندی و
اسلامی که
علنا از
میکروفن های
نماز جمعه، بی
حقی انسان در
برابر الله و
حکومت الله را
فریاد می زند
و عملاً به
سلب هرچه بیشترحقوق
شهروندان و به
حد اقل رساندن
آن گرایش
دارد؛ و در
شرائط هجوم
لجام گسیخته
لیبرالیسم
نوین اقتصادی
که دستاوردها
و حقوق تثبیت شده
مردم در طول
دهه ها و قرن
ها را یکی پس
از دیگری از
چنگ شان بیرون
می آورد،
دمیدن روح «
افزایش » و «
ارتقأ » به
برابری طلبی،
اهمیت دارد.
صرفنظر از این
که در عمل،
تأمین برابری
زن و مرد، از
طریق کاهش و
تنزل حقوق
مردان تا چه
اندازه عملی
باشد، و اصلاً
کسی در پی آن
باشد یانه،
مهم است که در
طرح برابری
جنسی، حقوق
مرد بعنوان
رفرانس گرفته
شده و برابری،
جهتِ افزایش
حقوق زن را به
نمایش بگذارد.
با این
ملاحظات است
که فکر می کنم
باید از بکار
بردن عبارت «
برابری زنان »
یا « برابری
برای زنان » در
جائی که
برابری دوجنس
منظور است،
پرهیز کرد؛ و
مناسب تر است
که بجای «
برابری میان
زن و مرد » یا «
برابری زنان و
مردان »، از
عبارت « برابری
زنان با مردان
» استفاده شود.
کدام
آزادی؟
«
بیانیه »
بارها از «
آزادی زنان »
هم یاد کرده
است بی آن که
منظور از آن
روشن باشد.
وقتی از برابری
صحبت می شود،
منظور از آن
روشن است :
برابرْ حقوقی
با مردان. اما
آزادی زنان
یعنی چه؟ «
بیانیه » پاسخ
مستقیم و
صریحی ندارد،
ولی از دو موردی
که در باره
آزادی زنان
اظهار نظر می
کند، می شود
دریافت که از
آزادی زن چه
می فهمد. در « اصل
» شماره ۶
معلمین ایران
را فرا می
خواند که بجای
متون ناقض اصل
برابری زن و
مرد، «
معیارها و باور
های نوین [ را ]
که مبشر
برابری و
آزادی زنان و
کل بشریت است،
در میان
کودکان و
نوجوانان
آموزش دهند ».
آزادی
زنان و « کل
بشریت »! فقط
خدا و معلمین
ایران می
دانند که
معیارها و
باورهای نوین
مبشر برابری و
آزادی زنان و
کل بشریت
چیستند؛ ولی
یک چیز در این
فراخوان روشن
است و آن این
که از دید «
بیانیه »،
آنچه زنان
باید از قید
اش آزاد شوند،
ربطی به
انقیاد اخص
زنان ندارد و «
کل بشریت » را
شامل می شود.
دومین
موردی که بطور
مشخص از آزادی
زنان سخن رفته
است، چنین است
: « آزادی
معاشرت
دختران و پسران
در اماکن
عمومی ». اینجا
هم قضیهء
آزادی ربطی به
عدم آزادی اخص
زنان ندارد،
بلکه چون این
ممنوعیت «
معاشرت در
اماکن عمومی »
به پسران هم
مربوط است، پس
طلب این
آزادی، شامل «
پسران » هم می
شود. ( در
حاشیه، توجه
به این نکته
هم خالی از
لطف نیست که «
بیانیه »
چگونه معاشرت
زن و مرد را به
معاشرت « دختر
و پسر»؛ و
آزادی معاشرت
دختر و پسر را هم
به « اصل حد
اقلِ » آزادی
قدم زدن تقلیل
می دهد – البته
در اماکن عمومی!)
بیش از
این دو مورد،
چیزی که منظور
از آزادی زنان
را روشن کند،
در « بیانیه »
نیست. اولی که
شامل « کل
بشریت » هم می
شود، بکلی
مبهم است؛
شاید منظور از
آن، آزادی از
بهره کشی
انسان از
انسان باشد؛
یا آزادی کل
بشریت از کل
ستم ها. ولی
دومی، به
روشنی از نوع آزادی
های فردی است
که جزئی از
حقوق و آزادی
های
دموکراتیک
است و اختصاصی
به زنان
ندارد. این
هاست همهء
آنچه که
بعنوان « اصول
پایه ای » در مورد
آزادی زنان
در« بیانیه »
عرضه می شود!
این که
آزادی زن چیست
و از چیست، عموماً
با پاسخ هائی
رفع و رجوع می
شود که من آن
را هیچ چیزی
جز یک تقلب
مرد سالارانه
از نوع دموکرات
مآبانه نمی
توانم بنامم.
بدیهی ترین چیز
این است که
زنان بعنوان
نیمی از
شهروندان،
مثل مردان
مشمول همه بی
حقی های
سیاسی، مدنی،
شهروندی و
فقدان آزادی
های سیاسی و فردی
هستند. و باز
هم بدیهی است
که زنان کارگر
و مزد بگیر،
مثل همه مردان
هم طبقه شان
اسیر چنگال
سرمایه اند.
از این ها هم
واضح تر این
است که زنان
هم باید همچون
مردان از این
اسارت ها و
زنجیر ها و بی
حقی های عمومی
و طبقاتی آزاد
شوند و آزادی
از این غل و
زنجیر ها،
جزئی از موضوع
آزادی زنان
محسوب می شود.
اما تقلب
مردسالارانه
در این است که
وقتی موضوع آزادی
زن به میان می
آید، آن را
آزادی از این
بی حقی ها و
زنجیرهائی
وانمود می
کنند که حوزه
شمول آن یا
عمومی است، یا
طبقاتی؛ حال
آن که موضوع
آزادی زنان
موضوعی است
خاص زنان و
منحصر به
زنان. آن
آزادی های
سیاسی،
دموکراتیک و
فردی که یاد
شد، آزادی های
همگانی اند و
نه فقط زنان.
موضوع آزادی
زنان، نه
عمومی است، نه
طبقاتی، بلکه
جنسی است. حتا
آزادی روابط
جنسی هم که یک
آزادی جنسی
است، از جنس «
آزادی زنان »
نیست بلکه جزو
آزادی های
فردی است که
شامل مردان هم
می شود.
تقلب
مردسالارانه
در تبیین
آزادی زنان،
در آنجا شکل
پوشیده تر و
ظاهر فریب تری
به خود می گیرد
که دامنه عدم
آزادی همگانی
و بی حقی
عمومی را به
عرصه تبعیضات
و ستم های
مختص زنان هم
گسترش می دهد،
اما آن ها را
فقط ( یا
اساساً ) به
تبعیضات و
محدودیت هائی
که از مذهب،
شرع و حکومت
دینی بر زنان
تحمیل می شود
محدود می سازد
: حجاب اجباری؛
ممنوعیت سفر
بدون اجازه
پدر یا شوهر؛ ممنوعیت
برخی حرفه ها
و ورزش ها و
غیره. البته اگرمردسالاری
« چپ » هم باشد،
ستم مضاعفی را
که سرمایه
داری
اختصاصاً بر
زنان روا می
دارد، از قلم
نمی اندازد.
چه کسی
می تواند
انکار کند که
این فقره
ازفقدان حقوق
و آزادی ها،
منحصراً به
زنان محدود می
شود؟ و چه کسی
می تواند
انکار کند که
آزادی از این
فقره قیود و
تبعیضات،
جزئی از آزادی
زنان بمعنی
اخص کلمه است؟
فریبندگی
قضیه در این
است که همه
این ها حقیقت
دارند؛ و
تقلبِ پوشیده
شده در این
حقایق در این
است که اگر
فرض را بر
تأمین شدن
آزادی های
سیاسی و فردی،
حقوق مدنی و
شهروندی و
ملغا شدن
تبعیضات
مضاعف دولت
دینی و سرمایه
داری
بگذاریم،
آزادی زنان
تأمین شده
است! این،
حقیقت ندارد.
بر این مبنا
در کشورهای
پیشرفته غربی
که نه دولت
دینی مثل ایران
حکومت می کند،
نه قوانین
مذهبی رسمیت
دارند،
وآزادی های
عمومی و فردی
در حدی یکسان
برای مردان و
زنان به رسمیت
شناخته شده
اند، آزادی زنان
باید تأمین
شده تلقی گردد
– مگر فقط در مورد
آزادی سقط
جنین! اما این
هم حقیقت ندارد.
بر
اساس چنین
تبیینی از
آزادی زنان،
این آزادی ها
برای زنان در
ایران عبارت
می شوند از :
آزادی بیان و
تشکل و ... ؛
آزادی پوشش؛
آزادی گزین همسر
و حرفه؛ آزادی
مسافرت بدون
اجازه پدر و
همسر؛ آزادی
دوچرخه
سواری، ورود
به استادیوم
فوتبال، آواز
خواندن و
رقصیدن و
نظایر این ها.
در اهمیت و
فوریت این ها
کوچکترین
تردیدی نیست؛
اما آزادی
زنان فقط این
ها نیست و
زنان در سلب
آزادی شان
تنها با مذهب،
دولت و
کارخانه دار
رو برونیستند.
غالبا فراموش می
شود که آزادی
زنان در جوهر
خود و بنا بر
تعریفی که در
خود عبارت
مستتر است، آزادی
یک جنس است و
این نمی تواند
فقط بمعنی آزادی
از ستم های
دولت و مذهب و
سرمایه باشد.
آزادی زنان در
رابطه با
مردان معنی
پیدا می کند و
مضمون اساسی
آن، آزادی یک
جنس، از سلطه
جنس دیگر است.
و این درست
همان چیزی است
که مردسالاری دموکرات
و طرفدار
برابری حقوق
زنان با مردان
هم آن را دُور
می زند، تا چه
رسد به مردسالاری
ارتجاعی و ضد
زن، که وقتی
می شنود موضوع
آزادی زن،
آزادی از
انقیاد جنسی
توسط مرد است،
مو بر تن و رگ
بر گردن اش
راست می شود و
خون جلو چشم
هایش را می
گیرد.
جوهر
اسارت و
انقیاد زن
بمثابه یک
جنس، مالکیت
جنسی مرد بر
زن است. می
گویم مالکیت
جنسی و نه
صرفا مالکیت،
تا بر تفاوت
آن با مالکیت
برده دارانه،
سرمایه
دارانه، و
غیره صراحت
داده باشم.
این ما لکیت،
جنسی است و به
همین دلیل هم
با برافتادن
مالکیت
سرمایه
دارانه، به
خودی خود بر
نمی افتد.
در
مقیاس کلی
وقتی از آزادی
و برابری یاد
می شود، آزادی
به حوزه حقوق (
حق حاکمیت،
آزادی های
سیاسی و فردی،
حقوق مدنی و ... ) بر
می گردد و
برابری، به
حوزه مالکیت.
اما در قلمرو
ستم جنسی،
برابری است که
به حوزه حقوق
مربوط می شود
و آزادی به
مالکیت (جنسی).
چه در آن عرصه
کلی و چه در
این عرصه ستم
جنسی، زمینِ «
مالکیت » است
که بیل زدن اش
سخت است! اگر
نظام
بورژوائی
مبارزه برای
آزادی را کم و
بیش به شکلی
تحمل می کند و
ظاهراً هم که
شده تن به
تساوی حقوقی
شهروندان می
دهد ولی مبارزه
برای برابری
را که چالش با
مالکیت خصوصی
است بر نمی
تابد؛ نظام
مرد سالار در
عرصه جنسی
برعکس عمل می
کند : در قبال «
برابری » به
نحوی کنار می
آید ولی حرف «
آزادی» را هم
نمی تواند
بشنود. و
تصادفی نیست
که وقتی نمی
تواند مقوله «
آزادی زن » را
از جنبش علیه
ستم جنسی حذف
کند، می کوشد
مضمون آن را
تحریف و عوض
کند : آزادی
پوشش؛ آزادی
انتخاب همسر؛
آزادی سقط
جنین؛ آزادی
آرایش کردن؛ و
...
به این
ترتیب، با این
ترفند، یعنی
با بیرون کشیدن
چاشنی مالکیت
جنسی از مقوله
« آزادی زن»، ستم
جنسی صرفاً به
نابرابری
تنزل داده شده
و چنین القأ
می شود که با
رفع تبعیضات و
به رسمیت شناخته
شدن برابری
حقوقی زن با
مرد، آزادی زن
تأمین و تکمیل
خواهد شد؛ حال
آن که این
نابرابری های
حقوقی و این
تبعیضات مضاعف،
بیان حقوقی و
سنّتی ی آن
تملک جنسی بر
زن است که به
مرد حق و
امکان می دهد
در مقام قیّم،
سرپرست،
مراقب، مسئول
و محافظ زن
ظاهر شود.
برخلاف
فرهنگ
ژورنالیستی،
تملک بر زن
تنها از طریق
تصاحب به زور
و تجاوز به
عُنف و با
خشونت نیست که
معنی پیدا می
کند. حتا عاشقانه
ترین و لطیف
ترین عواطف می
توانند توجیه
احساس
مالکانهء «
غیرت مردانه »
باشند. در
جامعه مردسالار،
عشق نمی تواند
در آزادی زن
تبلور پیدا
کند، بلکه با
هرچه بیشتر «
پائیدن »، «
مراقبت » و «
محافظت » کردن
می تواند ثابت
شود. مردِ
عاشق در
جامعهء
مردسالار نمی
تواند درِِ
قفس را باز
بگذارد.
جز با
مالکیت جنسی
مرد بر زن، «
غیرت » و « ناموس »
و « شرف » را نمی
توان توضیح
داد. این
احساس ها، گارد
ها و محافظان
مالکیت جنسی
اند.
شدت و ضعف
تملک بر زنان
و سلب آزادی و
اختیارشان؛ و همچنین
شکل و شیوه
اِعمال سلطه و
سروری مردان بر
زنان، در همه
زمان ها و
مکان ها و نزد
همه مردان یکی
نیست. سطح رشد
جنبش زنان و
میزان تأثیری
که در
ساختارهای
خانواده،
جامعه و دولت
و نظام حقوقی
کشورها
گذاشته اند؛
سطح فرهنگ
عمومی جامعه؛
سطح فرهنگ در
چهار دیواری هر
خانه و در کله
هر مرد؛ و صد
البته بعنوان
شالوده مادی
همه این ها،
سطح تکامل
اقتصادی، فنی،
علمی و آموزشی
هر جامعه،
مجموعه
عواملی هستند
که در چند و
چون این موضوع
مداخله دارند
و از این رو
مالکیت جنسی
را نباید
فرویدیستی و
یا phallocratic
دید. این یک
پدیده
اقتصادی،
اجتماعی،
فرهنگی و
تاریخی است و
نه در منشأ
خود، « طبیعی »
که به طبیعت
مرد و زن رجوع
داده شود. از
این رو شرائط
و رفتارهای
مردسالارانه
قابل تعمیم
نیستند، اما
چیزی که قابل
تعمیم است،
این است که در
کنه همه
نابرابری های
حقوقی و
تبعیضات
مضاعفی که بر
زنان می رود،
در کنه تقسیم
کار جنسی در
خانه و جامعه،
در کنه ناموس
پرستی و نیز
فرهنگی که ( در
وجه عاطفی و
انسانی اش )
محافظت،
سرپرستی و
نگهداری از زن
را وظیفه مرد
می داند،
رابطه مالک و
مملوکی پنهان
شده است. نه
فقط آخوندی که
زن « زناکار » را
سنگسار می
کند، بلکه مرد
روشنفکر و "
فمینیست شده
ای" هم که در
قبال شستن ظرف
های شام و
کشیدن جارو
برقی، حقِ «
کجا بودی؟ » و « کجا
می روی؟» را
برای خودش
نگهمیدارد،
هر دو، روی
پله های
متفاوتی از
سکوی مالکیت
جنسی ایستاده
اند و این که
تا چه اندازه
به این موضوع
آگاهی دارند
یا ندارند، تغییری
در این واقعیت
نمی دهد که در
هر دو حال، « زن،
پرولتر مرد
است». ( کارل
مارکس)
آزادی
زن، سطوح و
وجوه متعددی
دارد، سیاسی،
حقوقی،
اجتماعی،
اقتصادی ... اما
وقتی سخن از «
اصول پایه ای »
در باره آزادی
زن به میان می
آید، پایه ای
ترین اصل،
آزادی زن از
تملک جنسی مرد
است. « با هرکه
خواستم، و هر
وقت خودم
خواستم!».
آزادی قطعی و
واقعی زن
بمثابه زن ( و
نه شهروند و
کارگر و ... )
زمانی است که
تن او، و
اختیار آن در
هر شرائطی و
بطور مطلق، بی
هیچ قید و
شرطی به خودش
تعلق داشته
باشد. اما
جهانِ
مردسالار
هنوز با سماجت
تمام بر آن
است که « زمین
از آنِ کسی
است که آن را
می کارد! ». ... و
وای بر وقتی
که قباله ای
هم در کار
باشد!
اصل
شماره ٤
بیانیه در
مورد برابری و
آزادی زنان
چنین است :
«
ما تمام
باورهای سنتی
مبنی بر
ناتوان و فرودست
بودن زنان و
لزوم تبعیت زن
از مرد را
باطل اعلام
کرده و مبارزه
برای پاک کردن
اذهان جامعه
از این باورها
را وظیفه همه
می دانیم. ما
تمام
معیارهای اخلاقی
سنتی و مذهبی
غالب در جامعه
را که بر پایه
آن زنان را به
" خوب " و " بد "
تقسیم می
کنند، رد می
کنیم. ما توده
های مردم را
فرا می خوانیم
که این
باورهای سنتی
و معیارهای
اخلاقی کهنه [
را ] که زنان را
فرسوده کرده،
استعداد ها و
خلاقیت های آن
را کشته است؛
کنار زنند و
آفریننده و
مروج
معیارهای
نوین در روابط
میان زن و مرد
باشند. عامل
تعیین کننده
در رابطه با
خلق معیارهای
نوین، رعایت اصل
آزادی زنان و
برابری میان
زن و مرد است».
«
پاک کردن
اذهان جامعه
از باورهای
سنتی ... وظیفه
همه است » ! مگر
جامعه، غیر از
« همه » است؟ اگر
همه چنین
وظیفه ای
دارند، پس ذهن
چه کسی را می
خواهند پاک
کنند؟! آیا
شایسته است که
« سازمان ها و
احزاب چپ »
اینطور یاوه
بگویند؟ از
این هم مهمل
تر و جمله
پرداختن بی
اندیشه،
فراخواندن «
توده های مردم
» به این است که «
آفریننده و
مروج
معیارهای
نوین در روابط
میان زن و مرد
باشند » !
این
خودِ توده های
مردم – و نه فقط
توده مردان، بلکه
همچنین توده
زنان – اند که
در باورهای سنتی
و معیارهای
اخلاقی کهنه
در مورد زنان
اسیر اند. خودِ
این توده ها
باید از این
باورها و
معیارها
خلاصی یابند.
از آنان
خواستن که «
آفریننده و مروج
» معیارهای
نوین باشند،
یا نشانه پرت
بودن از توده
هاست، یا
نشانه پرت
بودن از
معیارهای
نوین در روابط
میان زن و مرد –
و احتمالا از
هر دو.
پیکار
برای برابری
زنان با
مردان، و برای
آزادی زنان از
انقیاد جنسی،
پیکاری بس
دشوار و طولانی
است؛ اما این
دومی به کندن
صخره با ناخن می
ماند. برخلاف «
برابری » ( که
حالا تقریبا
همه ادعای
حمایت از آن
را دارند) حتا
به دست آوردن
آزادی ی سخن
گفتن از مضمون
ومعنای حقیقی
آزادی زن، خود
به مبارزه ای
جسورانه،
سنگین بها و
طولانی نیاز
دارد. بجای
فراخواندن
توده ها برای «
آفریدن و ترویج
» معیارهای
نوین در روابط
میان زن و
مرد، باید خود
را به جرأتِ
اندیشیدن در
باره این معیارهای
نوین و
اندیشیدن در
باره معنای
حقیقی آزادی
زن فراخواند.
***
استبداد
سیاسی، نظام
پدر سالاری و
مرد سالاری، و
سرمایه داری،
دست در دست
هم، با دریغ
کردن تأمین
اقتصادی و
اجتماعی از
زنان و متزلزل
کردن امنیت
شغلی زنان
شاغل؛ با علیل
کردن حقوقی
زنان؛ با
تحقیر و سرکوب
شخصیت و منزلت
انسانی شان؛
با مسدود کردن
امکانات
شکوفائی
ابتکارات و
خلاقیت ها و
توانائی
هاشان؛ با
فشار و
استثمار مضاعف
شان، زمینه
های اقتصادی و
روانی
وابستگی زنان
به مردان را
فراهم می
سازند و باز
می سازند. به
این ترتیب، در
شرائط نا امنی
مادی و روحی،
آنان را بجای
ایستادن روی
پای خود، اندیشیدن
با مغز خود و
تصمیم گرفتن
با میل و اراده
خود، به
آویختن به مرد
« قوی »، به تکیه
گاه جّستن در
مرد و حمایت و
حراست شدن
توسط او سوق می
دهند. و همین
خود، در طول
زمان به یک
ایدئولوژی،
به یک فرهنگ –
حتا در میان
زنان – تبدیل
می شود که
بیان تمثیلی
آن چنین است :
«
زن، بدون
حفاطت مرد،
ماهی بدون
تُنگ است » !
من با
این ضرب المثل
مخالفتی
ندارم و آن را
صد در صد
تأئید می کنم؛
به شرط آن که
این عبارت کوچک
را به دنبال
اش اضافه کنم : «
در دریا » !
ماهیان
جهان، تُنگ ها
را بشکنید!
۸
١ نوامبر ٣ ٠ ٠
٢