دانش – قدرت
– خشونت: اندر
حکایت پانفارسها
و پانترکها
علیرضا
اصغرزاده
«مگر
در زبان آذری
چه منابع
اساسی فرهنگ
بشری وجود
دارد كه اینان
میخواهند
مدرسه آذری
درست كنند و
زبان امپریالیستی
فارسی را
تعطیل كنند؟
كل منابع ادبی
موجود آذری را
میتوان در دو
ترم در
دانشگاه برای
پانتركیستها
تدریس كرد...
شاهكار زبان
آذری كنونی
همان حیدر
بابایه سلام
است و بیش از
آن نمیتوان
بسطی به آن
زبان داد»
اخیراً
نشریه
مهرنامه
مصاحبهای
انجام داده
است با جناب
دکتر سید جواد
طباطبایی،
پژوهشگر
فلسفه و تاریخ
و یکی از
متفکران شناخته
شده ایرانی.
این عضو
برجسته جامعه
روشنفکری در
ایران در
رابطه با زبان
و فرهنگ مردم
آذربایجان
سخنانی بر
زبان رانده
است که نمیشود
از کنارشان به
همین سادگی
گذشت، چرا که
نگرش ایشان در
عین حالی که
از سطح نازل
سواد و دانش
آکادمیک یک
مدرس و
پژوهشگر
دانشگاهی
حکایتها
دارد، از سطح
عمومی بیسوادی
و فقر
اطلاعاتی
دانشگاهیان
ایران در قرن
بیست و یک نیز
نشانههای
خوف انگیزی بهدست
میدهد. بر
اساس مشاهدات
این عضو هیئت
علمی دائرةالمعارف
بزرگ اسلامی،
که گویا هگلشناس
نیز هستند و
تألیفاتی در
زمینه فلسفه
هم دارند:
«زبانی
را یاد گرفتن
برای
ایرانیان
اجبار سیاسی
نبود و نیست،
اگر بتوان گفت
اجبار فرهنگی است...
مگر در زبان
آذری چه
منابع اساسی
فرهنگ بشری
وجود دارد كه
اینان میخواهند
مدرسه آذری
درست كنند و
زبان امپریالیستی
فارسی را
تعطیل كنند؟
كل منابع ادبی
موجود آذری را
میتوان در دو
ترم در
دانشگاه برای
پانتركیستها
تدریس كرد...
شاهكار زبان
آذری كنونی
همان حیدر
بابایه سلام
است و بیش از
آن نمیتوان
بسطی به آن
زبان داد، میتوان
مجبور كرد كه
آذربایجانیها
فارسی را
فراموش كنند و
جز به زبان
آذری تحصیل
نكنند، اما
روسی یا انگلیسی
جای فارسی را
خواهد گرفت.» (1)
صاحب
این قلم چالش
عقاید برتریجویانه
و
نژادپرستانه
جناب
طباطبایی را
در مشاهدات
فوق، که در
واقع مشتی از
خروار هستند،
قصد نکرده
است. از سوی
دیگر، دفاع از
توانمندیهای
زبان ترکی
آذربایجانی
نیز هدف و
انگیزه این
نوشتار نیست.
چیزی که من
در این نوشته
کوتاه قصد
کردهام
همانا نشان
دادن حضور
زجرآور
نابسامانیهای
متدولوژیک و
خشونتهای
سمبولیک
نهفته در نگرشهای
این استاد
سابق دانشگاه
است، چرا که
در مصاحبه فوق
الذکر، علاوه
بر عریان
نمودن ناآشنایی
فاجعه
آمیزشان با
مضامین حقوق
بشری و مزایای
بدیهی آموزش
به زبان مادری
- که نباید
برای یک
پژوهشگر
مدرن
نامعلوم بوده
باشند ـ جناب
طباطبایی از
منظر
متدولوژی
علمی مرتکب
چندین نوع
خشونت و جنایت
معنوی و
گفتمانی علیه
مردم
آذربایجان و
مردمان ترک
زبان ایران شدهاند.
یکی
از این خشونتها
که انتظار میرود
معرف حضور همه
دانشجویان
مبتدی حوزههای
علوم اجتماعی
و فلسفی باشد،
خشونت و جنایت
سمبولیک نام
دارد که در
رابطهای
تنگاتنگ با
"قدرت
سمبولیک"
تولید میشود.
قدرت سمبولیک
از نقطه نظر
پییر
بوردیو، یکی
از بزرگترین
و مطرحترین
جامعهشناسان
قرن بیست، قدرتی
است ویرانگر
که مشروعیتش
را از طریق
حرفها و صحبتها
و بحثهای
مطلقگرا و
تحکمآمیز،
از طریق حکمها
و قضاوتهای
جوهرگرایانه
در رابطه با
تاریخ و زبان
و هویت مردمان
کسب میکند.
هنگامی که این
نوع نگرشهای
آمرانه و تحكمآمیز
از طریق کانالهای
"مشروع و رسمی"
مانند سیستم
تحصیلی،
نشریات،
جراید و رسانههای
همگانی سمعی و
بصری مرتب
تولید و باز
تولید میشوند،
به مرور زمان
مشروعیت و
مطلقیت آنان چنان
طبیعی و نرمال
جلوه میکند
که حتی
قربانیان آن
گفتمان
دگرساز نیز به
خشونت و
جنایت نهفته
در آن پی نمیبرند
و به چالشش
نمیکشند. در
نتیجه همین
مشروعیت دادنها،
نرمال سازیها،
شک نکردنها
و سؤال نکردنهاست
که جنایتهای
به مراتب
سهمناکی
مانند نفی
زبان مردمان،
امحاء فرهنگها
و دستکاری در
تاریخها و
هویتها نه
تنها به مثابه
جنایت شناخته
نمیشوند؛
بلکه به صورت
اموری عادی و
نرمال
پذیرفته میشوند.
وظیفه و
مسئولیت یک
روشنفکر
پیشرو در همچو
عرصهای چه میتواند
باشد؟ عریان
نمودن روابط
قدرت و آوردن علایم
و جرایم تجاوز
به زیر
روشنایی، یا
لاپوشانی ستم
و توجیه
ساختارهای
ستمگرانه
قدرت؟ آشکار
است که جناب
دکتر
طباطبایی، به
جای تجزیه و
تحلیل
ساختارها و
مکانیزمهای
هژمونیک و
ناعادلانه،
دوست دارد
قربانیان را
مورد مواخذه و
محاکمه قرار
دهد!
جنایت
سمبولیک
رابطه
مستقیمی با
قدرت سمبولیک
دارد: قدرتی
که روابط
هژمونیک و ضد
انسانی را
مشروع و طبیعی
جلوه میدهد.
مروجان و
حامیان جنایت
سمبولیک هر چه
بیشتر با دانش
و علم مرتبط
باشند - مثلاً القاب
و عناوین
پرطمطراق
دانشگاهی و
غیره را یدک
بکشند - خشونت
و جنایت شکل
گرفته به همان
اندازه
فریبنده تر و
مقبول تر میشود.
به عبارت
دیگر، عالمان
و
دانشگاهیانی
مثل جناب دکتر
طباطبایی که
دست به خشونت
و جنایت سمبولیک
میزنند، به
دزدانی میمانند
که با چراغ
برای یغمای
تاریخ،
فرهنگ، زبان و
وقار و منزلت
انسانی آمده
باشند.
جنایتها
و خشونتها میتوانند
از طرف دولتها
و زمامداران
اعمال شوند؛ و
نیز میتوانند
از سوی
اندیشمندان،
محققان و
دانشمندان
اعمال شوند.
برای مثال،
تاریخ جهان
مملو از نظریههای
"علمی"
دانشمندانی
است که با
تمسک به علم بیولوژی
در "کمتر از
انسان" نشان
دادن زنان،
سیاه پوستان،
سرخ پوستان،
دگرباشان
جنسی و دیگر
گروهها
کوشیدهاند.
خشونت وارده
از سوی این
"دانشمندان"
به حدی
تجاوزگرانه و
آشکار بوده
است که این
نوع خشونت زیر
نام "خطای
بیولوژیک" و
"جنایت
سمبولیک" در
تاریخ علمها
ثبت شده است.
برداشت از
قدرت به مفهوم
سنتی ِ اقتدار
زمامدار و
حاکم،
محدودیتهای
وسیعی را بر
پروسه تجزیه و
تحلیل قدرت تحمیل
میکند. یکی
از اساسیترین
این محدودیتها،
نادیده گرفتن
نقش و رابطه
دانش از یک
طرف، و نقش
"عالمان و متفکران"
از طرف دیگر،
در شکل گیری
روابط قدرت است.
به تعبیر میشل
فوکو، درک و
فهم قدرت جدای
از رابطه
تنگاتنگ دانش
با قدرت در یک
بستر گفتمانی،
نامفهوم و بیمعناست.
اهمیت این
رابطه تا
بدان حد است
که فوکو به
جای استفاده
از واژه قدرت،
از اصطلاح
ترکیبی "دانش -
قدرت"
استفاده میکند.
از دیدگاه او،
قدرت همیشه
در یک پروسه دایرهوار
در رابطهای
عمیق با دانش
عمل میکند.
این پروسه از
نهادهای
اجتماعی و
سیستمهای
دولتی و
غیردولتی
یاری میگیرد
و از طریق
اعمال قدرت
حاصله، موفق به
ارائه
گفتمانی
همیشه جهتدار
و مشخص در
خصوص شرایط و
ابعاد مختلف
سیاسی،
اجتماعی،
فرهنگی،
تاریخی،
مذهبی، آموزشی
و حتی علمی میشود.
طی این پروسه
"شکل گیری
گفتمانی"،
قرائتها و
روایتهایی
که از
پشتیبانی
افراد، گروهها
و نهادهای
نیرومند
محرومند،
شانس ظهور نمییابند
و به صورت
دیسکورسهای
حاشیهای و بی
اهمیت باقی میمانند،
مثل ادبیات
تولید شده در
زبانهای
"غیررسمی،"
روایتهای
گروههای
محکوم در مورد
تاریخ، ملت،
وطن و غیره.
جناب دکتر سید
جواد
طباطبایی در
کجای این معادله
قرار میگیرد؟
او ادعا میکند
که یادگیری
زبان فارسی
"اجبار
سیاسی"
نبوده است! آیا
انتخاب زبان
فارسی به
عنوان تنها
زبان رسمی
مملکت از طرف
حکومتهای
پهلوی و
جمهوری
اسلامی امری
"سیاسی" نبوده
است و یکی از
عمدهترین
مقولات سیاسی
تاریخ ایران
محسوب نمیشود؟
در چه دورهای
از تاریخ
مدرن ایران –
به استثنای
دوره حکومت
ملی پیشهوری-
کودک
آذربایجانی
این حق و شانس
را داشته است
که به زبان
مادری خود
درس بخواند و
آموزش ببیند؟
آیا قدغن کردن
زبان ترکی در
مراکز دولتی/رسمی،
در مدرسهها و
مطبوعات
"سیاسی"
نبوده است و
امری سیاسی به
حساب نمیآید؟
آیا نصب صندوقهای
جریمه در کلاسهای
درس به همراه
تنبیه بدنی
دانش آموزان
صحبتکننده
به زبان ترکی
امری سیاسی
محسوب نمیشود؟
برگزاری جشنهای
کتابسوزان در
فردای سقوط
حکومت ملی آذربایجان
چطور؟ و آیا
این یک واقعیت
نیست که در قرن
بیست و یک حتی
اطفال دبستان
نیز به روابط تنگاتنگ
میان قدرت،
سیاست و زبان
واقفند ولی به
نظر میرسد
این استاد هگلشناس
هنوز اندرخم
یک کوچه تشریف
دارند؟ آیا درک
و فهم یک
"متفکر"
ایرانی از
مقولات سیاسی و
سیاست در قرن
بیست و یک این
است؟
واضح
است که دانش
دکتر
طباطبایی در
رابطه با مقوله
"فرهنگ" نیز
در دورههای
ماقبل مدرن وا
مانده است. میدانیم
که در کنار
عقب نشینی
متدولوژیهای
تقلیلگرایانه
ناسیونالیستی،
جهان معاصر،
بهویژه در
عرض بیست- سی
سال گذشته،
شاهد شکوفایی
متدهای مترقی
تحقیق در حوزه
مطالعات
فرهنگی نیز
بوده است. یکی
از اهداف این
حوزه پیشرو تحقیقاتی،
ارائه تعریف
و قرائتی نوین
از مقوله
"فرهنگ" میباشد؛
بدانگونه که
یک متفکر و
پژوهشگر
پیشرو، به جای
تمجید و تجلیل
از فرهنگ
هژمونیک مستبد،
رسالت خود را
در نقد و چالش
چنین فرهنگی میبیند،
و همزمان با
چنین چالشی،
برای ظهور فرهنگهای
مقاومت،
قرائتهای
ضدهژمونیک و
روایتهای
ظلم ستیزانه
تلاش میورزد.
جناب دکتر
طباطبایی
باید بداند که
دوره پنهان
کردن
ایدئولوژیهای
راسیستی و
ناسیونالیستی
تحت لوای
تحقیقات
علمی، کاوشهای
باستانشناسانه
و تلاشهای به
ظاهر بی
طرفانه
فرهنگی و ادبی
به سر آمده
است. حوزه
جدید مطالعات
فرهنگی
مقولاتی
مانند زبان،
ملت،
قومیت/نژاد،
هویت ملی و
حقوق جمعی را
بازخوانی میکند
تا شیوههای
تجاوزگرانه
گروههای
حاکم در این
عرصهها را
افشا کند و
راه را برای
ظهور شرایطی
انسانیتر و
دموکراتیکتر
بازگشاید. در
واقع، رسمیت
دادن به
مبارزه گروههای
در حاشیه قرار
گرفته و
شناسایی
فرهنگ آنها
به مثابه یک
حوزه مقاومت
چنان اهمیتی
به خود گرفته
که حتی در
گفتمانهای
مارکسیستی
نیز شاهد
نامگذاری
دیسکورس جدیدی
زیر عنوان
"مارکسیسم
فرهنگی" بودهایم.
این نگرش
جدید
مارکسیستی
"فرهنگ" را حوزهای
میبیند که در
آن نابرابریهای
اقتصادی و
هیرارشیهای
اجتماعی مدام
تولید و
بازتولید میشوند.
نابرابریهای
اجتماعی خود
را در سیمای
طبقه، جنسیت،
زبان، لهجه،
نژاد/قومیت،
مذهب، محل
تولد و مکان
زیست آشکار میکنند.
بنابراین، در
حوزه فرهنگ
است که گروههای
فرودست به
مبارزه ضدستم
و ضدطبقاتی
دست مییازند.
در چنین
موقعیتی سخن
از "اجبار
فرهنگی"
راندن چه
مفهومی میتواند
داشته باشد؟
مگر مقوله
فرهنگ مستقل
از عنصر
سیاست است؟
جناب
طباطبایی به
عنوان کسی که
ظاهراً زمانی
در حلقهٔ لوئی
آلتوسر، فیلسوف
معروف
مارکسیست
فرانسوی،
حضور داشته است،
چگونه میتواند
از نقش و
جایگاه
ایدئولوژی
هژمونیک در نهادهای
دولتی مانند
سیستم آموزش
و پرورش و مؤسسات
دانشگاهی بی
خبر باشد؟
نوع
دیگری از
خشونت که
استاد هگلشناس
مرتکبش میشوند،
خشونت معرفتشناسانه
و اپیستمیک میباشد
که کاربردها و
مکانیزمهای
آن به نحو
احسن در آثار
خانم گایتری
سپیواک،
متفکر
هندی/بنگالی معرفی
شدهاند.
خشونت
اپیستمیک
هنگامی روی
میدهد که در
یک شرایط
نابرابر،
طرفی که انواع
قدرتهای
سیاسی، مادی،
معنوی،
نظامی،
فرهنگی و زبانی
را پشت سرش
دارد، در مورد
"آن دیگری"
دست به تولید
دانش میزند و
او را داخل کاتگوریهای
هویتی،
القاب،
تعاریف و طبقه
بندیهای
مطلوب خود جای
میدهد؛ مثل
کاری که "غرب"
با شرقیان و
جوامع مستعمره
خود کرده است،
و ادوارد سعید
بزرگ چه زیبا
ماهیت و
مکانیزمهای
این پدیده را
در
"اورینتالیسم"
و نیز "فرهنگ و
امپریالیسم"
باز شکافته
است. سعید در
آثار فوق
نشان میدهد
که چگونه قدرت
استعماری غرب
انسانها و
جوامع متنوع و
متکثر را، از
شبه قاره هند گرفته
تا قاره
آفریقا و شرق
نزدیک و میانه
و دور، زیر
کاتگوری
«اورینتال»
جایشان میدهد
و آنان را
مشمول تعاریف
و تفاسیر
دلخواهانه
خود قرار میدهد
و با گفتمانی
که توأمان
برای خود ـ
"اوکسیدنت/غرب"
ـ تولید میکند،
مقایسه شان مینماید.
جناب
طباطبایی نیز
به سبک و سیاق
متدولوژی
اورینتالیسم،
میلیونها
انسان
آذربایجانی
با نگرشها،
خواستها و
جهان بینیهای
متفاوت را زیر
چتر "پان ترک"
قرار میدهد و
با طرف مقابل
که کاتگوری
مطلوب و خالص
"ایرانی"
باشد،
مقایسه شان
میکند.
در
معادله
اورینتالیسم،
شرق آن چیزی
است که غرب
نیست: بی
تمدن، بی
فرهنگ، بی
تاریخ، بی زبان،
عقب مانده،
احساساتی،
وحشی. و غرب
همیشه نقطه
مقابل شرق
است: متمدن،
علمی،
خردگرا، مترقی،
بافرهنگ،
بازبان،
دمکراتیک،
انسانگرا.
معادله پان
ترکیست/ایرانی
آقای
طباطبایی نیز
همچو چیزی
است، مقوله ای
که به
"اورینتالیسم
معکوس" نیز
معروف است:
"پان ترک" آنی
است که
"ایرانی"
نیست. "پان
ترک" جاهل و
نادان و ابله
و بیسواد و
بیتاریخ و بیزبان
و بیمعرفت
است.
"ایرانی"، در
مقابل،
باسواد و
باتمدن و
بافرهنگ و
باتاریخ و بازبان
و باشعور و
باوجدان و
باهوش و
بافراست است.
سؤالی که
اصلاً و ابداً
به آن پرداخته
نمیشود،
ماهیت و کیستی
همین «پان ترک»
است که همه از
او صحبت میکنند
ولی کسی او را
تعریف نمیکند
و اعمال و
کردارش را به
نقد نمیکشد.
"پان ترکیست"
واقعی کیست
اما؟ آیا
هرکسی که حق
تحصیل به زبان
مادریاش را
میخواهد پان
ترکیست است؟
آیا کسانی که
طالب حق تعیین
سرنوشت مردم
آذربایجان
بدست خودشان
هستند، پان
ترکیستاند؟
آیا خیل
طرفداران
پیشهوری،
فدرالیستها،
استقلال
طلبان،
دانشجویان،
سوسیالیستها،
طرفداران
نجات دریاچه
ارومیه،
طرفداران
محیط زیست،
کارگران،
دانشجویان،
فمینیستها و
روشنفکران
آزادیخواه
آذربایجان
"پان ترکیست"
هستند؟
صاحب
این قلم به
دلیل نقد
راسیسم و
اتنوسنتریسم
در میان فارسها
و ترکها، خود
داغ تکفیر و
زخم ارتداد بر
جان و تن
دارد و مثل
بعضیها،
هرگز نمیتواند
وجود افراد
نژادپرست و یا
به قول آقای طباطبایی
"پان ترک" را
در میان
فعالین
آذربایجانی،
ساده لوحانه و
غیراخلاقانه،
انکار و تکذیب
کند. تردیدی
نیست که عده
ای نژادپرست
نیز در میان
لایههای
مختلف حرکت
ملی
آذربایجان
وجود دارند؛
ولی اینان در
مقایسه با
توده میلیونی
آذربایجانیها
و مطالبات
رنگارنگ آنها،
جز عدهای
قلیل نیستند.
تجاوز و خشونت
معرفتشناسانه
آقای
طباطبایی نیز
از آنجا ناشی
میشود که او
حقوق طبیعی،
انسانی و
جمعی تودههای
میلیونی ترک
در ایران و
آذربایجان
را، به سبک
"اورینتالیسم
معکوس" به «پان
ترکیسم» تقلیل
میدهد و تحت
لوای " تخطئه
پان ترکها"
میخواهد که
حقوق
انسانی/مدنی
میلیونها
انسان را مورد
استهزاء قرار
دهد. برخلاف
تصور آقای
طباطبایی، یک
«پان ترک
نژادپرست» به لحاظ
ایدئولوژیک و
طرز جهانبینی
چندان تفاوتی
با جناب
ایشان ندارد:
هر دو نگرشی
جوهرگرایانه
به انسان،
تاریخ، زبان و
هویت دارند؛
هر دو اندیشههای
پیشرو و عدالت
جویانه را
برنمیتابند
و هر دو قصد
لکهدار کردن
و از میان
برداشتن
آزادیخواهان
و اندیشمندان
مترقی
آذربایجان را
دارند.
در
کنار خشونت
سمبولیک،
جناب دکتر
طباطبایی به
خشونت دیگری
نیز دست میزند
که به "خشونت
ذاتگرایانه"
معروف است.
این نوع خشونت
معنا و مفهومش
را وامدار
متفکر بزرگ
فلسطینی،
زندهیاد
ادوار سعید
است. خشونت
ذاتگرایانه
زمانی رخ میدهد
که شخصی مثل
دکتر
طباطبایی،
"آن دیگری" را
در یک پروسه
جوهرگرایانه،
تاریخ
زدایانه و
بستر/کانتکست
زدایانه، با
اطلاعاتی
ناقص و مبهم
تعریف و تمثیل
میکند - در
واقع ضدتمثیل
میکند.
ذاتگرایی
همان پروسه
ای است که
انسانها را،
و نیز ساخت و
سازهای
اجتماعی مثل
فرهنگ، زبان و
کاتگوریهای
هویتی را، به
مثابه
موجودات و
مخلوقات
تاریخی که
مشمول
مکانیزمهای
تحولگرانه
حرکت تاریخ
هستند، نمیبیند؛
در عوض برای
آنان هویت و
موجودیتی
ثابت و
غیرقابل تحول
و تطور قائل
میشود.
شگفتا!
آیا ممکن است
هگلشناسی
مثل آقای
طباطبایی
مبتدیات
فلسفه هگلی را
که اصول
مبارزاتی
اضداد و چرخه
سیال همیشه
متحول بودن و
شدن است، هنوز
درک نکرده
باشد؟! اگر او
فلسفه هگل را
درک کرده بود،
طرح آن نگرشهای
جوهرگرایانه
در مورد "پان
ترکها" و زبان
ترکی
آذربایجانی
چگونه ممکن میشد؟
آیا او هنوز
نمیداند که
زبان- زبان هر
قوم و قبیله
و خلقی ـ محصولی
است اجتماعی
که در بستری
تاریخی ـ
اجتماعی
متحول و
دگرگون میشود؟
آیا او نمیداند
که این جامعه
و حکومت و
دولت آن جامعه
است که شرایط
لازم برای
شکوفایی زبانها
را فراهم میآورد-
و یا دریغ میدارد؟
یک پروفسور
آشنا با فلسفه
هگل چگونه میتواند
"زبان" را و
"ذات زبان" را
به دلیل عدم
شکوفایی
سرزنش کند؛ در
صورتی که یک
فرد آشنا با
بدیهیات هگل
میبایست نوک
تیغ انتقاد و
سرزنش را
متوجه دولت و
سیستم سیاسی
آن جامعهای
میکرد که
امکان رشد و
بالندگی را از
زبان و زبانها
گرفته و میگیرد؟
آیا
جناب دکتر
طباطبایی نمیداند
که در این
نگرش ذاتگرایانهاش
نیز مشترکات
روشنی با
راسیستها و
یا به قول
خودش جمع
قلیلالعدد
"پان ترکها"
دارد؟ از منظر
گفتمانی و ایدئولوژیک،
چندان تفاوتی
بین یک راسیست
آریایی/ایرانی
و یک راسیست
ترک وجود
ندارد. کافی
است تا واژه
فارس و یا
آریایی را از
گفتمان نژادپرستانه
راسیستهای
ایرانی
بردارید و به
جایش واژه
"ترک" را بگذارید؛
خواهید دید که
نژادپرست
آریایی شما چه
آسان جایش را
با نژادپرست
ترک ما عوض
کرده است.
نژادپرست
آریایی شما میخواهد
ایرانی بدون
ترک و عرب و لر
و بلوچ و کرد و
ترکمن داشته
باشد. او میخواهد
ایران
اهورایی را از
هر آنچه و
هرآنکه
"انیرانی"
است پاکسازی
کند. او میخواهد
ایرانش یک
زبان، یک
مذهب، یک
فرهنگ و یک
هویت داشته
باشد. او
تنوع،
گوناگونی و
تکثر را دشمن
خود میپندارد
و برای
پاکسازی و حذف
"آن دیگری"
مدام نقشه میکشد.
از سوی
دیگر،
نژادپرست ترک
ما نیز چندان
تفاوتی با
همگون و همزاد
ایرانی/آریایی
خود ندارد،
اگرچه در ظاهر
او را رقیب و
دشمن خونی خود
میپندارد. او
نیز مثل
راسیستهای
آریایی ید
طولایی در
شیطان سازی،
لقب بافی و
شجرهنامه
نویسی دارد.
نوشتن شجره
نامه کردی و
یا ارمنی برای
مخالفانش از
آب خوردن هم
آسانتر است؛
هیچ ابایی
ندارد تا
منتقدین
ایدئولوژی
پان
ترکیستی/نژادپرستی
را «استالینیست
و پان
ایرانیست
خجالتی»
بنامد. او
همانی است که
میخواهد
انسان خالص
ترک،
آذربایجان
خالصاً ترک،
قهرمان
تاریخی
خالصاً ترک،
انجمن قلم خالصاً
ترک، نویسنده
خالص ترک و
توران بزرگ
خالصاً ترک
داشته باشد.
برای او هیچ
یک از قهرمانان
تاریخی
آذربایجان،
از کوراوغلو و
قاچاق نبی
گرفته تا
ستارخان و
باقرخان و
خیابانی و
پیشهوری و
بهرنگی، به حد
کافی «تورک»
نبوده اند! او
میخواهد
«ابرانسان
خالص ترک» را –
که فقط در کله
خودش میتواند
وجود داشته
باشد ـ
بیافریند!
همچنان که
طالبان در
بامیان
افغانستان
مجسمههای
تاریخی بودا
را منفجر میکردند
تا جامعه
مسلمین را از
آثار
غیراسلامی پاکسازی
کنند؛ "پان
ترک" ما نیز میخواهد
تاریخ
آذربایجان
را از علایم و
نشانههای
غیرترک
پاکسازی کند.
او حتی نام
تاریخی «آذربایجان»
را نیز برنمیتابد
و برای آن هم
نام خالص ترک
ابداع کرده است:
مثلاً ائل ـ
تورک!
نگرش
جناب دکتر سید
جواد
طباطبایی،
مثل نگرش «پان
ترکی» که به
ظاهر نقدش میکند،
نگرشی است
راسیستی،
جوهرگرا،
خالص خواه و
طالب پاکسازی.
نژادپرست،
نژادپرست
است؛ صرفنظر از
این که
ایرانی/آریایی
باشد، ترک
باشد و یا
سامی و غیره.
جناب
طباطبایی
مرتکب خشونت
معرفت
شناسانه و
ذاتگرایانه
در حق مردم
آذربایجان میشود
به دلیل آن
که نام و لقب
یک عده قلیل
را که در میان
آذربایجانیها
روزبهروز
منزویتر میشوند،
برمیدارد و
با تزویر و ریا
میخواهد
قشر عظیم
آزادیخواهان
و عدالت طلبان
آذربایجانی
را زیر سیمای
چند نفر
نژادپرست مرتجع
به ایران و
جهان معرفی
کند.
در
خاتمه، شاید
یادآوری
تحلیل هگل از
موقعیت "اسیر
و سرور" و
"برده و مالک"
برای این
استاد هگلشناس
خالی از
فایده نباشد.
از دیدگاه هگل،
وجود اسیر در
وجود سرور
معنی پیدا میکند
و هرگونه
آگاهی و
خودآگاهیاش
بستگی به
آگاهی ارباب
دارد و منشعب
از اراده
معطوف به قدرت
اوست. به باور
هگل یک وجود
کامل توأمان
هم سوژه و هم
اوبژه خود است
در حالی که
اسیر/برده
تنها به صورت
اوبژه وجود
دارد چرا که
وجودش متکی به
دیگری است. او
امکان
دستیابی به خودآگاهی
راستین را
زمانی از دست
داده است که دست
از مقاومت و
مبارزه
برکشیده و خود
را به صورت
اوبژه و
ابزاری بی
اراده در
اختیار مالک و
ارباب قرار
داده است.
هگل که
استاد تحلیل
دیالکتیکی
است، شرط آزادی
اسیر را منوط
به مبارزه
"مرگ یا
زندگی" او در
راه رهاییاش
میداند. او
مبارزه و
مقاومت را
بزرگترین
نشانه خودآگاهی
در اسیر میبیند
و آزادی برده
را نیز در گرو
همین مبارزه و
همین
خودآگاهی میداند.
از منظر او،
هدف نهایی
اسیر/برده نمیتواند
غیر از آزادی
و رهایی باشد،
همانگونه که
هدف غائی هر
موجود به
خودآگاهی
رسیده نیز
همین باید
باشد.
طبیعتاً،
قاعده هگلی "متحول
شوندگی دایمی
پدیدهها"،
شامل فلسفه
دیالکتیک
خود هگل نیز
شد. مارکس این
دیالکتیک
هگلی حول
مبارزه برده و
مالک را در
عصر سرمایه
داری صنعتی در
مبارزه میان
"پرولتاریا و
بورژوازی"
تجزیه و تحلیل
نمود؛ و
متفکرینی مانند
فرانتس فانون
و آلبرت ممی
در مبارزه میان
"استعمارگر
و استعمار
شده" همان
مباحث را به
پیش بردند. از
دهه 1970 به این
سو، با ظهور
مکاتب و
پارادایمهای
مختلف پستمدرنیستی،
پساساختارگرایانه
و بویژه پسااستعماری،
گفتمان مربوط
به استعمار،
استعمارگری و
استعمارزدایی
به افقها و
حوزههای
جدیدی کشیده
شده است.
طبیعی است که
در این عصر
شکوفایی
گفتمانهای
شالودهشکنانه
و ظلمستیزانه،
فرزندان
روشنفکر و
آزادیخواه
آذربایجان
نیز، مثل دیگر
گروههای
محکوم و
مظلوم، ساکت و
آرام نخواهند
نشست و با بهکارگیری
نیروهای خلاق
خود، از دستآوردهای
عظیم دانشهای
معاصر در راه
آزادی و شکستن
بند بردگی مردم
خود استفاده
خواهند نمود.
..................................
1-
سیدجواد
طباطبایی: همه
چیز در ایران
متولی دارد جز
ایران/ پان
ترکیسم ملغمهای
از بیسوادی و
بیشعوری
است.
http://www.azariha.org/?lang=fa&muid=53&item=748
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته
از :«انجمن قلم»
http://www.pensouthazerbaijan.org/2013/07/pan-fars-ha-pan-turk-ha.html
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تحلیل
استاد جواد
طباطبایی از
حوادث
تروریستی
پاریس و هشدار
در خصوص ظهور
بنیادگرایی
قومی در ایران
دکتر
سیدجواد
طباطبایی در
خلال درس
گفتارهای
چهارشنبه شب
خود با عنوان
"ایدهآلیسم
آلمانی" که در
موسسه بهاران
خرد و اندیشه
برگزار
میشود، در
راستای تشریح
نظریه وحدت
کانت و با توجه
به اتفاقات
تروریستی
اخیر فرانسه
که احتمال
گسترش آن به
ایران نیز
وجود دارد،
تحلیلی ارائه
کرد.
دکتر
سیدجواد
طباطبایی با
عنایت به
اتفاقات تروریستی
اخیر فرانسه و
با رجوع به
نظریه وحدت
کانت (1) گفت:
کانت عمدتا از
وحدت سخن میگوید،
بنابراین
نظریه وی و
بطورکلی ایدهآلیسم
آلمانی که در
هگل به اوج میرسد،
از نظر نظام
مفاهیمی که در
خصوص نظریه وحدت
ایجاد کرد،
برای فهمیدن
دنیای جدید
بسیار مهم
است. تمام بحث
این مکتب در
نهایت، به این
نتیجهگیری
منجر شد که در
دنیای جدید
چگونه میتوان
وحدت را درست
کرد؟ بحث
اساسی کانت،
فیشته و هگل،
مسئله حقوق
است. اما
پیچیدگیها
آنجاست که
وحدت حقوقی را
چگونه می توان
درست کرد؟ فکر
جدید دنیای
جدید، ناظر بر
نظریه وحدت
است، و از
اینجاست که
کلمه وحدت یا union
پیدا شده و به
یک مسئله
تبدیل میشود.
دکتر
طباطبایی پس
از این مقدمه
و با طرح این پرسش
که چرا مسئله
وحدت در آلمان
مهمتر از
انگلیس و
فرانسه بود،
مخاطبین را به
شرایط تاریخی
آلمان که
متشکل از چند
صد دولتشهر بود
و نیز به ربط
فلسفه هر
فیلسوف با
مسئله و مشکل
«پرابلماتیک»
کشورش رهنمون
شد و با تاکید
بر تالیهای
فاسد نفهمیدن
اثرات بعدی
این مسئله و
ترجمه و طرح
بدون ضابطه
بحثهای «پست
مدرنیسم»، اینگونه
ادامه داد که؛
نظریه وحدت
اهمیت خود را
در اتفاقاتی
که اخیرا رخ
داده بیشتر
نشان میدهد.
طباطبایی
تاکید کرد که
ما میتوانیم
از نظریه وحدت
که در آلمان
مطرح شده است
یک استفاده
جمعی بکنیم و
آن اینکه جرا
در جهان بیرون
ایرانی این
مسئله (وقایع
تروریستی) رخ
میدهد ولی در
ایران به این
صورت رخ نمیدهد
یا تاکنون رخ
نداده، به
مسائل تاریخی
ما بر میگردد
که با ایدهآلیسم
آلمانی قابل
توضیح است.
طباطبایی در
توضیح شرایط
تاریخی ایران
گفت؛
امپراتوری
مقدس رمی که
امپراتوری
رمی- ژرمنی
بود، در جایی
متلاشی شد و
از درون آن،
نواحی
اروپایی
متولد شد که بعدها
به آنها Nation گفتند. این
«ملت»ها
هرکدام دولتهای
خود را ایجاد
کرده و بدینوسیله
دولت/ملتهای
ملی شکل گرفت.
اما
در جهان اسلام
نیز نوعی
امپراتوری
درست شد که میتوان
آن را در
مقایسه با
امپراتوری
مقدس مسیحی،
امپراتوری
مقدس خلافت
گفت. ایران پس
از آنکه در
حوزه این
خلافت قرار
گرفت، خیلی
زود خودش را
با گسترش زبان
فارسی و ایجاد
وحدت «ملی» نوآیین
از این خلافت
بیرون کشید و
همانند مصر نه
عرب شد و نه
مسلمان در
معنایی که
کشورهای دیگر
شدند، یعنی
همان چیزی که
به آن «اسلام ایرانی»
گفتهاند.
طباطبایی
با ذکر این
نکته که خروج
ایران از جاذبه
خلافت دلایل
پیچیده ای
دارد که فعلا
مورد توجه ما
نیست تاکید
کرد؛ «ایران
یک نظریه است» یعنی
ایران جنبههای
نظری دارد که
به ما اجازه
داد زبان و
فرهنگ آن را
دوباره تجدید
بکنیم، و همین
عدم انحلال
ایران در
خلافت نشان میدهد
که ما یکسری
امکانات نظری
بسیار اساسی
داشتیم که با
آن توانستیم
خود را در آن
شرایط پیچیده،
در «درونِ
بیرون» جهان
اسلام
بازسازی کنیم
و فرهنگ مان
را تجدید
کنیم، و در
نتیجه ما هرگز
جزوی از امپراتوری
اسلامی نشدیم.
«ایران یک
نظریه است»
یعنی ایران
جنبههای
نظری دارد که
به ما اجازه
داد زبان و
فرهنگ آن را
دوباره تجدید
بکنیم، و همین
عدم انحلال
ایران در
خلافت نشان میدهد
که ما یکسری
امکانات نظری
بسیار اساسی
داشتیم که با
آن توانستیم
خود را در آن شرایط
پیچیده، در
«درونِ بیرون»
جهان اسلام بازسازی
کنیم و فرهنگ
مان را تجدید
کنیم، و در نتیجه
ما هرگز جزوی
از امپراتوری
اسلامی نشدیم.
ایران
به لحاظ دینی
درون دستگاه
خلافت بود اما
به لحاظ
غیردینی یا
فرهنگی در
بیرون آن قرار
داشت.
او
گفت؛ ما ملت
ایران،
سرزمین ایران
و زبان و فرهنگ
ایرانی را
تجدید کردیم
که البته
توضیح این امر
به زبان
اصطلاحات
جدید دشوار
است، زیرا این
تحولات زمانی
در ایران
تکوین یافت که
از علوم جدید
که در اروپا
پیدا شد و
منشأ پیدایش
دولت/ملتهای
جدید گردید،
خبری نبود.
«ایران» به
بیان اشمیت در
رساله الهیات
سیاسی، یک
کلمه Pregnant است،
یعنی آبستن
مفاهیم بسیار
دیگری بود.
مضمون «ملت» و
«وحدت ملی»
داخل مفهوم
ایران بود،
بنابراین
همانند
اروپاییها به
مفاهیم جدید
برای ملتسازی
نیازی
نداشتیم.
طباطبایی
در توضیح تعبیرِ
قرار گرفتن
ایران در
«درون بیرون»
جهان اسلام
گفت؛ ایران به
لحاظ دینی
درون دستگاه خلافت
بود اما به
لحاظ غیردینی
یا فرهنگی در
بیرون آن قرار
داشت.
او
گفت؛ ما ملت
ایران،
سرزمین ایران
و زبان و فرهنگ
ایرانی را
تجدید کردیم
که البته
توضیح این امر
به زبان اصطلاحات
جدید دشوار
است، زیرا این
تحولات زمانی
در ایران
تکوین یافت که
از علوم جدید
که در اروپا
پیدا شد و
منشأ پیدایش
دولت/ملتهای
جدید گردید،
خبری نبود.
طباطبایی
در مقایسه
ملیت ایرانی
با ملیتهای
اروپایی گفت؛
آنها جزوی از
امت مسیحی بودند
که بعداً از
آن استقلال
یافتند، اما
ایران هیچگاه
جزوی از
دستگاه خلافت
نبود که
بگوییم از آن
بیرون آمد و
سپس ملت ایران
را شکل داد. ما
قبل از اینکه
کلمه «ملت» در
معنای امروزی
را داشته
باشیم، به
صورت طبیعی
ملت ایران را
داشتیم، حال
آنکه ملتهای
اروپایی
نتیجه و مولود
کلمه «ملت» در معنای
جدید هستند.
درواقع کلمه
«ایران» به
بیان اشمیت در
رساله الهیات
سیاسی، یک
کلمه Pregnant است،
یعنی آبستن
مفاهیم بسیار
دیگری بود.
مضمون «ملت» و
«وحدت ملی»
داخل مفهوم
ایران بود،
بنابراین
همانند
اروپاییها به
مفاهیم جدید
برای ملتسازی
نیازی
نداشتیم.
طباطبایی
در ادامه بحث
مفهوم «دولت»
را مورد توجه
قرار داد و
گفت؛ این ملت،
دولت خود را
نیز به طور طبیعی
داشت،
بنابراین ما
بههمین دلیل
به دولت ملی
در معنای State
امروزی، یعنی
دولت مستقل از
فرد رییس
دولت، نرسیدیم،
هرچند آن را
بصورت طبیعی
داشتیم، به عبارت
دیگر ایرانیان
زمانی دولت و
ملت یا «امر
ملی» را
داشتند که مفهوم
دولت در معنای
جدید ملی که
محصول علوم اجتماعی
جدید است وجود
نداشت.
کشورهای
دیگر، چون از
چیزی
(دولت/امت
مسیحی یا
اسلامی) بیرون
آمده بودند
بنابراین
باید «هویت»
جدید خود را
تعریف می
کردند. اما ما
اصلا وارد نشده
بودیم تا پس
از خارج شدن
به بازتعریفِ
هویت جدیدی
نیاز داشته
باشیم، بهسخن
دیگر، هویت
ایرانی
استمرار
تاریخی خود را
حفظ شده و
مانند بقیه
هویتها در
جایی دچار
گسست و انقطاع
نشده است.
بهدلیل
اینکه شبح
امت و خلافت
مانع جذب آنها
در نظام شهروندی
ملی کشوری مثل
فرانسه شده
است بنابراین
میبینیم که
به محض اینکه
پرچم خلافت
بلند میشود و
یک خلیفه
اعلام
موجودیت میکند،
بخشی از این
نسل به زیر
پرچم او میروند.
شاید
عبدالرزاق
بود که میگفت؛
یک مسلمان مگر
میتواند
تصور کند که
خلافت نداشته
باشد. خلافت اعم
از نوع سکولار
یا دینی آن را
بهخاطر همین
هدف درست میکنند،
چون اینها
نمیتوانند
از شبح خلافت
خارج شوند.
طباطبایی
گفت؛ در جهان
اسلام،
کشورهای مهم باستانی
مانند مصر و
سوریه و... وارد
خلافت اسلامی
شدند؛
همانطور که
مناطق ژرمن
نشین و فرانک نشین
در اروپا وارد
جمهوری مسیحی
شده بودند.
این کشورها و
ملتها
(متسامحا) با ورود
در امت مسیحی،
به یک معنا
هویت باستانی
خود را در
داخل امت
مسیحی از دست
داده بودند، و
وقتی از امت
مسیحی خارج
شدند، هویتهای
ملی خود را
بازیافتند.
اما در جهان
اسلام وقتی
کشورها وارد
خلافت شدند
هویت قبل از
اسلام خود را
از دست دادند،
بنابراین
وقتی آنان با
فروپاشی
خلافت در
بغداد در قرن
هفتم هجری، به
تدریج از
خلافت خارج
شدند، بهنوعی
میبایست
هویت باستانی
خود را نیز
تجدید میکردند،
بهخلاف ما که
بهلحاظ
فرهنگی مستقل
و «ملی» مانده
بودیم. اما این
کشورها پس از
خارج شدن از
امت/خلافت
اسلامی،
همچنان عرب و
مسلمان ـ به
همان کیفیتی
که در داخل
خلافت بودند ـ
باقی ماندند.
چون این
کشورها هویت
باستانی خود
را در درون
خلافت و امت
از دست داده
بودند و در دوران
جدید و به
ویژه با
استعمار،
وقتی به تدریج
از خلافت خارج
شدند
بنابراین سعی
کردند با
ترجمه مقولات
جدید به نوعی
به خودشان هویت
ببخشند و در
نتیجه ناچار
شدند بگویند
ما مصری و
الجزایری و ....
هستیم، اما
عرب و مسلمان
هم هستیم.
اسلام ما عین
عرب بودن ماست
و بالعکس. تا
دههها و سالهای
اخیر،
روشنفکری عرب
تلاش کرد یک
ایدئولوژی
عربی درست کند
و بگوید که ما
عرب مسلمان
هستیم و در
جهان اسلام
نقش بیبدیلی
را ایفا کردهایم.
طباطبایی
در ادامه این
تحلیل گفت
روشنفکری عرب
هم البته یک
دشمن بزرگ به
نام ایران
برای خود
تراشیده است
تا مشکلات
هویتی تاریخی
خود را به آن
ارجاع بدهد.
روشنفکری عرب
در فرار از دشمنی
تاریخی بهنام
ایران و از
طریق ترجمه
های آثار
اروپایی، متوجه
ابنرشد شدند
و گفتند ابنرشد
رنسانس ما
بوده است. و در
پاسخ به این
پرسش که چرا
این رنسانس،
یعنی اندیشه
ابنرشدی
دوام نیاورد!
گفتند که،
عرفان ایرانی
بر اندیشه
تعقلگرای
ابنرشدی
غلبه یافت و
رنسانس عربی
را از بین برد
بنابراین
مشکل ما ایران
است!
طباطبایی
پس از این
سخنان
روشنفکری عرب
را مورد مخاطب
قرار داد و
گفت؛ آنها
نکتهای را
متوجه نمیشوند
و آن اینکه؛
اتفاقی که در
این بخشهای
جهان اسلام رخ
داده، این است
که اینها
همچنان خود را
درون مفهوم
امت(خلافت)
توضیح میدهند
و در عینحال
دولتهای خود
را نیز «ملی» میدانند!!.
بخش مهمی از
افراد این
کشورها، در یک
اقدام تناقضآمیز،
هم سعی میکنند
خود را با
مفهوم «امت»
بفهمند و هم
ادعای دولت
«ملی» را دارند
و از آن
استفاده میکنند.«امر
امتی» یعنی
امری که متعلق
به همه مسلمانان
است و «امرملی»
یعنی امری که
فقط متعلق به
من مصری و
الجزایری و
مراکشی و ...
است، و این دو
را نمیتوان
باهم جمع کرد.
مسئله اساسی
این است که شبح
فروپاشیده
امت همچنان بر
دنیای اینها
سنگینی میکند
تا حدی که
اجازه نمیدهد
خود را «ملت» در
معنای جدید
ببینند. نمیتوانند
ملت باشند چون
جزو امت
بزرگتری
هستند، در
نتیجه وقتی
ادعاهای «ملی»
مطرح میکنند،
طبیعی است که
نمی توانند آن
را توضیح دهند
زیرا مفاهیم
اندیشه غربی
ناظر بر تاریخ
غرب است که با
شرایط و مواد
تاریخی آنان
سازگار نیست.
بهعنوان
مثال وقتی یک
مصری ادعای
«ملی» بکند،
پای فرعون پیش
میآید که
برای یک مصری
بدترین ادعا،
داشتن سابقه
فرعونی است.
البته آنها
از مزایای
توریستی و
ارزی آن
استفاده میکنند،
اما بزرگترین
مانع برسر
راهشان، این است
که بگویند ما
ملتی با سابقه
تاریخی
فرعونی هستیم.
طباطبایی با
اشاره به این
تناقض گفت؛
روشنفکری عرب
از یکسو نمیتواند
ادعای هویت
«ملی» بکند چون
فرهنگ کهن آن در
امت منحل شده
و از بین رفته
و فقط جنبه
توریستی آن
وجود دارد، از
سوی دیگر، امت
نیز بهصورت
عملی وجود
ندارد،
بنابراین نمیتوانند
هویت متشخصی
برای خود
تعریف کنند.
این بخش از جهان
اسلام در
دنیای جدید،
با یک اشکال
اساسی روبرو
هستند که مانع
کنار آمدن
آنها با جامعه
جهانی میشود،
یعنی نه
شهروند یک
دولت ملی
هستند و نه تابع
یک امت واحد.
بهویژه
آنهایی که در
کشورهایی مثل
آلمان و فرانسه
متولد شدهاند،
چون چنین
نسلی، نه دولت
ملی دارند و
نه فرانسوی
هستند،
درواقع نه
الجزایری و
مصری و مراکشی
و ..... هستند، و نه
فرانسوی و
آلمانی و .... ، و
نه تابع امت
واحد اسلامی.
این نسل بهدلیل
سنگینی شبح
امت و خلافت،
نمیتوانند
بهرغم نظام
شهروندی در
فرانسه،
شهروند
فرانسوی
بشوند،
همچنانکه
نشدهاند.
طباطبایی
با چنین
تحلیلی متوجه
حادثه
تروریستی در فرانسه
شد و گفت؛ بهدلیل
اینکه شبح
امت و خلافت
مانع جذب آنها
در نظام شهروندی
ملی کشوری مثل
فرانسه شده
است بنابراین میبینیم
که به محض
اینکه پرچم
خلافت بلند میشود
و یک خلیفه
اعلام
موجودیت میکند،
بخشی از این
نسل به زیر
پرچم او میروند.
شاید
عبدالرزاق
بود که میگفت؛
یک مسلمان مگر
میتواند
تصور کند که
خلافت نداشته
باشد. خلافت اعم
از نوع سکولار
یا دینی آن را
بهخاطر همین
هدف درست میکنند،
چون اینها
نمیتوانند
از شبح خلافت
خارج شوند.
طباطبایی
سپس به مقایسه
ایرانیان و
اعراب پرداخت
و گفت؛ اما ما
ایرانیان
برعکس آنها
هستیم، یعنی
اصلا نمیتوانیم
تصور کنیم که
جزوی از خلافت
هستیم، بههمین
دلیل است که
سایه خلافت بر
ما سنگینی نمیکند
و هیچگاه نیز
در ایران
بازتولید
نشده و نمیشود.
بهدلیلی که
خلافت نمیتواند
در ایران
بازتولید
شود، بههمان
دلیل نمیتواند
در کشورهای
عربی
بازتولید
نشود، و اینگونه
است که با
برافراشته
شدن پرچم
خلافت، بخش
مهم و پسزدۀ
نواحی و حاشیهای
شهرهای بزرگ
اروپا راه میافتند
و بهخلافت میپیوندند.
طباطبایی
با اشاره به
وسعت و کثرت
مساجد عربستانی
در کشورهای
اروپایی گفت؛
حاکمان
عربستان گمان
میکردند که
این مساجد
باعث جذب
مسلمانان به
آنها میشوند
در حالیکه
دیدیم که
نمازگزاران
این مساجد با
ابوبکرالبغدادی
بیعت کردند،
چون عربستان
نه «دولت/ ملت»
است و نه
«خلافت/ امت».
طباطبایی
در خصوص
حاکمیت
عربستان گفت؛
این وضعیت،
یعنی عدم نفوذ
فکر جدید در
درون ذهن سران
عربستان، هم
برای
اروپاییان، و
هم برای بخش بزرگی
از جهان اسلام
مسئله شده است
است، چون آنها
نه بهعنوان
یک دولت ملی و
نه بهعنوان
خلافتی برای
یک امت، قادر
بهجذب
اینگونه
مسلمانان پسزده
نیستند.
طباطبایی
آنگاه به
وضعیت تاریخی
ایران پرداخت
و گفت؛ من فکر
نمی کنم این
امر برای ما
مسئله شود چون
وحدت تاریخی
را که در ادب و
تاریخ ما وجود
و حضور داشته،
به رغم سیلهای
متعدد که بر
ما وارد شده و
«سمومی» که بر
ما وزیده،
تاکنون دوام
آورده است.
طباطبایی
نسبت به تالی
های فاسد اندیشههای
پست
مدرنیستی بیمبنا
که از طریق
ترجمه های
نادرست انجام
میشود، بر
وحدت تاریخی
ایران اظهار
نگرانی کرد و
گفت؛ حوادثی
در حال رخ
دادن است که
باید نسبت به
آنها حساس
بود.
بحثهای
پست مدرن که
در مخالفت با
ایدهآلیسم
آلمانی مطرح
شده و وارد
ایران نیز شده
است، همانند
تیشه ای است
که به ریشه
وحدت ایرانی
که تاکنون
توانسته ایم
آن را حفظ
کنیم وارد
میاید. ما
آگاهی تاریخی
خود را تا حد
زیادی در اثر
ورود
ایدئولوژی
هایی که نمی
دانیم از کجا آمده
اند؟، چه می
گویند؟ و چه
تالی های
فاسدی دارند،
از دست داده
ایم.
روشنفکران ما
این
ایدئولوژیها
را از راه
علوم اجتماعی
جدید وارد
کردهاند.
آنها با جهل
به مواد
تاریخی غرب و
برداشتی
نادرست از
مبانی غربی،
فکر میکنند
که ما باید بهکثرتها
دامن بزنیم و
بگوییم «چهل
تکه» هستیم! یعنی
اینکه اگر ما
تا کنون ملت
واحدی بودیم،
از نظر
تکثرگرایی، امر
بدی بوده و ما
باید به این
کثرت ها که
ادعاهای
خطرناکی
دارند دامن
بزنیم.
بحثهای
پست مدرن که
در مخالفت با
ایدهآلیسم
آلمانی مطرح
شده و وارد
ایران نیز شده
است، همانند
تیشه ای است
که به ریشه
وحدت ایرانی
که تاکنون
توانسته ایم
آن را حفظ
کنیم وارد میاید.
ما آگاهی
تاریخی خود را
تا حد زیادی
در اثر ورود ایدئولوژی
هایی که نمی
دانیم از کجا
آمده اند؟، چه
می گویند؟ و
چه تالی های
فاسدی دارند،
از دست داده
ایم.
روشنفکران ما
این
ایدئولوژیها
را از راه
علوم اجتماعی
جدید وارد
کردهاند.
آنها با جهل
به مواد
تاریخی غرب و
برداشتی
نادرست از
مبانی غربی،
فکر میکنند
که ما باید بهکثرتها
دامن بزنیم و
بگوییم «چهل
تکه» هستیم! یعنی
اینکه اگر ما
تا کنون ملت
واحدی بودیم،
از نظر
تکثرگرایی،
امر بدی بوده
و ما باید به
این کثرت ها
که ادعاهای
خطرناکی
دارند دامن
بزنیم.
طباطبایی
با ارجاعی به دستگاه
نظام مفاهیم
هگلی گفت؛ به
بیان هگل، جاییکه
کثرتها ادعای
«مطلق» بودن
بکنند، بسیار
خطرناک است.
هگل این
توضیحات را
داده بود، اما
ما متوجه
نشدیم که چقدر
مهم است.
افرادی از سنخ
فوکو که این
سخنان هگل را
کنار
گذاشتند،
متوجه نشدند
که چه تالیهای
فاسدی ببار می
آورند. البته
در غرب این
امر مسئله
نیست چون در
برابر حرفهای
بی ربط فوکو،
افرادی هستند
که حرف های
دیگری می زنند
و بی ربط بودن
حرفهای فوکو و
امثال او را
نشان می دهند.
اما ما افرادی
داریم که با
سواد پایین،
مرعوب فوکو می
شوند.
طباطبایی سپس
در تشریح
دیدگاه هگل که
ناظر بر وضعیت
آلمان قبل از
بیسمارک است گفت؛
در قرن ١٩
آلمان حدود
٢٠٠٠ دولت
کوچک و بزرگ
داشت. هگل با
اشاره به چنین
وضعیت از هم
گسیخته ای که
سفر از یک
حاکمیت محلی
به حاکمیت محلی
دیگر بمثابه
سفر به یک
کشور خارجی با
قوانین و
دستگاه
اخلاقی
متفاوتی بود
گفت که آلمان
دیگر دولت( Stat )
نیست. در
شرایطی که هر
«تکه»ای از یک
«چل تکه» ادعای
مطلق بودن
بکند چنین
وضعیتی پیش میآید
که در آلمان
بوجود آمده
بود. اما هگل
نکته مهم
دیگری می
گوید، او می
گوید در برابر
امر عامی ( Universals ) که
وحدت آلمان را
درست می کرد،
هر کدام از
جزها (Particulars )
ادعایی یافتهاند
در حد کل، و در
واقع خود را
کل و مطلق
کرده اند.
مطلق از نظر
هگل یک چیز
بود، و آن
ملت/دولت آلمانی
بود که همه
کثرت ها را در
خود حفظ می
کرد. اما اگر
هر کس ادعا
کند که دولت
منم، این مجموعه
دچار فروپاشی
میشود. حرف
دیگر هگل این
است که "زور و
اقتدار دولت"
می تواند از بالا
آلمان را متحد
کند که در
زمان بیسمارک
رخ داد و
آلمان کنونی
ساخته شد.
طباطبایی
با یادآوری
چندباره غفلت
روشنفکری از
مبانی اندیشه
غربی گفت؛
روشنفکری ما
خلاف جهت آنچه
که در اروپا
رخ داده است،
حرف می زند.
البته وقتی
تمام «خاص»ها
ادعای «عام»
بودن بکنند و
تنها در
روزنامه ها
منتشر شود
خطری نیست،
اما اگر این
امر را به یک
ایدئولوژی
مترقی تبدیل
کنند، کما
اینکه الان
کرده اند،
خطرناک می
شوند.
خاص
بودن تنها
درون این عام
معنا می یابد.
انواع «چهل
تکه» بودن و
انواع تکثر قومی
و زبانی در
جاهایی گفته
شده که ما
شرایط تاریخی
آنها را نمی
دانیم و
ندانسته از
آنها تقلید میکنیم.
طباطبایی
تاکید کرد که
از بین رفتن
کثرت ها در
اروپا تاریخی
دارد که ما آن
را نمی دانیم.
وقتی
روشنفکران
آنجا می گویند
زبانهای محلی
در حال از بین
رفتن است ناظر
به شرایطی
صحبت می کنند
که آن شرایط
در ایران
نبوده است و
در نتیجه ما
نمی توانیم
حرف آنها را
عینا تکرار
کنیم.
خاص
بودن تنها
درون این عام
معنا می یابد.
انواع «چهل
تکه» بودن و
انواع تکثر
قومی و زبانی
در جاهایی
گفته شده که
ما شرایط
تاریخی آنها
را نمی دانیم و
ندانسته از
آنها تقلید میکنیم.
طباطبایی
تاکید کرد که
از بین رفتن
کثرت ها در
اروپا تاریخی
دارد که ما آن
را نمی دانیم.
وقتی
روشنفکران
آنجا می گویند
زبانهای محلی
در حال از بین
رفتن است ناظر
به شرایطی
صحبت می کنند
که آن شرایط
در ایران
نبوده است و
در نتیجه ما
نمی توانیم
حرف آنها را
عینا تکرار
کنیم.
طباطبایی
به عنوان
نمونه به
انقلاب
فرانسه اشاره
کرد و خطاب به
کسانیکه به هر
بهانه علیه فرهنگ
ملی
قلمفرسایی می
کنند، گفت؛ در
انقلاب
فرانسه و قبل
از آن هم لویی
چهاردهم، هر
نوع تکثری، از
جمله تکثر
زبانی را که
در فرانسه بود
از بین بردند.
لویی چهاردهم
گفت: دولت یعنی
من، و وحدت
منم. لویی با
این کار همه
کثرت ها از
جمله
زبانهایی را
که در جنوب
فرانسه بود،
تا حد زیادی
از بین برد.
اما زبان آذری
ما هرگز به
خطر نیفتاده و
همیشه
تلویزیون و
رادیو در
اختیار داشته
است.
طباطبایی
در پایان با
طعنه ای به
روشنفکران که
با مثنوی مولوی
دمخور هستند
گفت؛ اینها که
با مثنوی آشنا
هستند حداقل
از داستان
اژدها پند
بگیرند که؛ مردی
مارگیر در
کوهستانی
سرد، اژدهای
بزرگ و بی
حالی را پیدا
می کند. مرد به
تصور آنکه
اژدها مُرده
است، آن را به
شهر می آورد تا
با معرکه گیری
پول خوبی به
دست آورد و به
آرزوهای دور و
دراز خود دست
یابد؛ اما در
میدان معرکه
با تابش گرمای
آفتاب،
اژدها جان می
گیرد و به
مردم حمله می
کند و با به
خاک و خون
کشیدن مردم،
نقشه های وی
را به هم می
زند و خود به
کوهستان باز
می گردد. عده
ای نمی دانند
که اژدها چیست
و حرف هایی که
می زنند چه پیامدی
دارد! و بیشتر
از این، برخی
از روشنفکران
به متولیان
دشمنان
تاریخی ما در
بیرون مرزها
تبدیل شده اند
و حرف آنها را
می زنند.
دکتر
طباطبایی با
اشاره به غارت
اموال فرهنگی
ایران توسط
دولتهای
خارجی، از
اینکه روشنفکران
ایرانی به
غارت کنندگان
میراث فرهنگی
ایران به دروغ
سند می دهند،
اظهار نگرانی
کرد و خطاب به
جریانی که از
فوکو در ایران
بت ساخته اند
گفت؛ ما باید
خودمان فوکوی
خود باشیم، فوکو
حرفهای بیربط
زیادی زده که
الان کسی در
اروپا برای
آنها ارزشی
قائل نیست.
طباطبایی
روشنفکران را
متهم کرد که؛
آنها بدلیل اینکه
حرفهای اساسی
فوکو در خصوص
نظام دانش را
نمی فهمند
بنابراین
حرفهای بسیار
پایین و ایدئولوژیکی
او را تکرار
میکنند تا
بواسطه آن
حرفهای مشوش،
به یک آشوب ذهنی
دامن
بزنند که
اساس تاریخی
وحدت یک کشور
را متلاشی می
کند.
-----------------------
1 ـ به
اجمال میتوان
نظریه وحدت
کانت را که
دارای
زیرساخت حقوقی
است، اینگونه
تقریر کرد که
انسانها در
وضعیت طبیعی
هابزی از همه
حقوق از جمله آزادی
کامل
برخوردارند.
حقوق فرد در
وضع طبیعی
هرچند کامل و
شامل است اما
دارای تضمین
قانونی نیست
بنابراین
انسانها با
گذر از وضع
طبیعی به
جامعه انسانی
و تشکیل دولت
قانون، ضمن انتقال
همه حقوقی که
در وضع طبیعی
داشتند به جامعه
قانونمند، به
آنها ضمانت
قانونی میدهند.
اختلاف عمده
کانت با نظریه
موسوم به قرارداد
اجتماعی در
این است که به
نظر کانت، فرد
حقوقی که در
جامعه دارند
را از دولت
نگرفتهاند
بلکه این حقوق
طبیعی و ذاتی
آنهاست که از آغاز
آنها را داشتهاند
و با خود به
وضعیت حقوقی
آوردهاند،
نه اینکه دولت
به آنها داده
باشد. انتقال
حقوق از وضع
طبیعی به وضع
حقوقی و دولت،
پروسهای است
که به آن
پروسه تبدیل
فرد به
شهروند، یا
پروسه تبدیل
«من»ها به «ما» نیز
گفته میشود.
درواقع «دولت»
بمثابه وعاء و
ظرفی برای «باهم
بودن فرد»ها و
«مناسبات
آزاد» آنهاست
که خود «آزادی»
مهمترین و
اساسیترین
حق بشمار
میاید، یا بهتعبیر
دیگر، دولت
وعاء و ظرفی
برای «مناسبات
آزاد مردمان
باهم شده و
باهم بوده»
است. طبیعی
است که چنین
دولتی، دولتی
«در ایده» است،
یعنی اینگونه
نیست که
یکباره در
عالم واقع
محقق گردد
بلکه دولتهای
عینی در یک
سیر اصلاحی
مستمر به سوی
آن «اسوه» حرکت
میکنند.
تاریخ:
یکشنبه 8 آذر 1394 1:38 PM
برگرفته
از:«آذری ها»
http://www.azariha.org/?lang=fa&muid=53&item=1900