کدام
سوسیالیسم ؟
محمد رضا
شالگونی
به
خاطره رفقای
فراموش نشدنی
ام علیرضا
شکوهی و یوسف آلیاری
مقدمه
انتشار
1401 3
مقدمه
انتشار
1379 5
فصل
اول اکتبر
پرچم
ماست
7
فصل
دوم تزهايى
در بارة
تحولات
كشورهاى
سوسياليستى 15
فصل
سوم پایان
کار
پروسترویکا
34
فصل
چهارم نقش
عوامل عينى و
ذهنى در
فروپاشى
اردوگاه
سوسياليستى 45
فصل
پنجم آيا
ماركسيسم
كهنه شده است؟
58
فصل
ششم ماركسيسم
و واقعيتهاى
جهان امروز
68
فصل
هفتم ماركسيسم
و دمكراسى
82
فصل
هشتم ماركسيسم
و ليبراليسم
90
فصل
نهم منظور
از"ديكتاتورى
پرولتاريا"
چيست؟ 113
فصل
دهم دمکراسی
و نظریه
طبقاتی
دولت 135
فصل
یازدهم دولت
در جامعه
سرمایه داری 146
فصل
دوازدهم دولت
کارگری 158
فصل
سیزدهم تصور
روشنی از
خواست هایمان
داشته باشیم 175
فصل
چهاردهم چرا
برخی از
اصطلاحات را
از برنامه مان
حذف کردیم 193
فصل
پانزدهم چپ
در دوران گسست
و گذار 202
مقدمه انتشار
1401
ضرورت
تأکید بر
پیوند حیاتی
سوسیالیسم و
دموکراسی
با
فروپاشی
اتحاد جماهیر
شوروی و حکومت
های وابسته به
آن در "پیمان
ورشو" ، بخشی
از فعالان چپ
ایران فاتحه
مارکسیسم را
خواندند و به
"پایان
تاریخ"
رسیدند و بخشی
دیگر از آنان
با چسبیدن به
روایت مطلوب
شان از
مارکسیسم ، به
شیوه های
مختلف ،
همچنان دفاع
از الگوی
سیاسی "سوسیالیسم
واقعاً
موجود" ، یعنی
سوسیالیسم
حزب - دولت های
"کمونیستی"
را ادامه
دادند ؛ اما
بخش سومی هم
بودند که
تناقض های
فکری خودشان
را دریافتند و
کوشیدند به
درک خودِ
مارکس از
سوسیالیسم
روی بیاورند.
"راه کارگری
ها" از این
گروه سوم
بودند که با
شعار "بازگشت
به مارکس" ،
ضرورت
مرزبندی با
سوسیالیسم
حزب - دولت های
"کمونیستی" و
ادامه
"مبارزه نقد و
بی گسست برای
سوسیالیسم"
را پیش روی
خود قرار دادند.
مقالاتی که در
این مجموعه
آمده اند ، نمایی
از سمت گیری
ما برای
بازگشت به
مارکس را بیان
می کنند.
غالب
مقالات این
مجموعه در
دوره تدارک
کنگره اول
سازمان ما
نوشته شده اند
(که در
تابستان ۱۳۷۰
برگزار شد).
تردیدی نمی
توان داشت که
اکنون درک
مارکس از
سوسیالیسم در
میان فعالان
جنبش چپ ایران
به مراتب شناخته
شده تر از گذشته
است ، اما
متأسفانه
هنوز هم
اکثریت بزرگ
مردم بر مبنای
همان تجربه
شوروی و سایر
حکومت های غیر
دموکراتیکِ
به اصطلاح
"سوسیالیستی"
داوری می کنند
و هنوز هم نمی
دانند که
الگوی
"سوسیالیسم
واقعاً
موجود" نه
محصول عملی
شدن مارکسیسم
، بلکه نتیجه
نادیده گرفته
شدن بعضی از
حیاتی ترین
تزهای مارکس
بود. بنابراین
تأکید بر این
تفاوت و تقابل
هنوز هم یکی
از وظایف
ضروری فعالان
جنبش سوسیالیستی
است.
لازم می
دانم باز هم
یادآوری کنم
که بازگشت به
مارکس به
معنای بازگشت
به یک نص مقدس
نیست و نباید
باشد. اهمیت
مارکسیسم
مارکس ، قبل
از هر چیز در
ناسازگاری آن
با هر نوع
مقدس سازی و
شریعت پردازی
است. مارکسیسم
مارکس در پی
یافتن اصولی
مقدس و
رهنمودهایی
نجات بخش برای
نجات بشریت
زحمتکش و
محروم نیست ، بلکه
پیگیر تکوین
بیداری و
همبستگی طبقاتی
بشریت زحمتکش
و محروم است و
درست به همین
دلیل هم هست
که سوسیالیسم
را بدون
دموکراسی غیر
قابل تصور می
داند. با این
درک از
سوسیالیسم
مارکس بود که
ما در نخستین
مرحله خانه
تکانی فکری
مان برای
سوسیالیسم ،
عمدتاَ روی
اهمیت
دموکراسی در
پا گرفتن و
پایدار ماندن
سوسیالیسم
متمرکز بوده
ایم که مقالات
این مجموعه
طرحی کلی از
آن را به دست
می دهند.
محمد رضا
شالگونی ۱۱
فروردین ۱۴۰۱
مقدمه
انتشار 1379
مجموعه
این مقالات -
جز فصل
پانزدهم
دردوره بحران
فروپاشی
اتحاد شوروی
نوشته شده
اند. هدف مرزبندی
با سوسیالیسم
غیردمکراتیک
بوده و تاکید
براهمیت درک
مارکس که
دمکراسی را
یکی از
بنیادهای حیاتی
سوسیالیسم می
داند . از این
رو، اگر چه
غالب آنها تا
حدی محدودیت و
مشغله های
فکری دوره خاصی
را منعکس می
کنند ، ولی
هنوز می
توانند برای
علاقه مندان
به مسائل
سوسیالیسم در
خور تامل
باشند . در
واقع هنوز هم
اکثریت بزرگ مردم
، درباره
سوسیالیسم به
طور عام و در
باره مارکسیسم
به طور خاص،
بر مبنای همان
تجربه شوروی
یا آن چه
"سوسیالیسم
عملاً موجود"
نامیده می شد
، داروی می
کنند . اما این
نوع داوری ها
گر چه قابل
فهم اند ،
مبنای درستی ندارند
. زیرا حقیقت
این است که
"سوسیالیسم
عملاً موجود"
محصول عملی
شدن مارکسیسم
نبود ، نتیجه
ی نادیده
گرفته شدن
بعضی از محوری
ترین تزهای
مارکسیسم بود
. و وظیفه اصلی
این مقالات دقیقاً
تاکید بر همین
نکته است .
البته تردید ندارم
که این حقیقت
به آسانی
پذیرفته نخواهد
شد ؛ ولی درست
به همین دلیل
، تاکید خستگی
ناپذیر بر آن
و توضیح هرچه
روشن تر و
مستدل تر آن
را یکی از
مقدم ترین
وظائف
هواداران
سوسیالیسم می
دانم . تاکید
بر تفاوت های
بنیادی مارکسیسم
مارکس و
مارکسیسم
رسمی حزب –
دولت های
"کمونیستی"
به معنای
بازگشت به نص
مقدس – که
نوشته های
مارکس باشد –
نیست و نباید
باشد . برعکس ،
اهمیت
مارکسیسم مارکس
، قبل از هر
چیز، در
ناسازگاری آن
با هر نوع
مقدس سازی و
شریعت پردازی
است .
مارکسیسم مارکس
به جای این که
نگران یافتن
اصولی مقدس و رهنمودهائی
نجات بخش برای
بشریت زحمتکش
و محروم باشد
، پیگیر تکوین
بیداری و
همبستگی
طبقاتی بشریت
زحمتکش و
محروم است . به
همین دلیل هم
هست که
سوسیالیسم را
بدون دمکراسی
غیرقابل تصور
می داند . و این
مهمترین
اختلاف آن با
مدل های مختلف
"سوسیالیسم
عملاً موجود"
و هر نوع
سوسیالیسم
غیردمکراتیک
است . با این
درک از
مارکسیسم
مارکس است که
ما نخستین
مرحله خانه تکانی
فکری مان برای
سوسیالیسم –
که مقالات این
مجموعه ، طرحی
کلی از آن را
به دست می
دهند – عمدتاً
روی اهمیت
دمکراسی در پا
گرفتن و پایدار
ماندن
سوسیالیسم
متمرکز بوده
ایم . البته مسائل
و مشکلات
مبارزه برای
سوسیالیسم
صرفاً با
تاکید بر روی
دمکراسی حل
نخواهد شد ،
اما هیچ یک از
تلاش های نظری
و عملی و خانه
تکانی های
گسترده ای که
باید انجام
بگیرند ، بدون
پذیرش
دمکراسی به
جایی نخواهند
رسید .
باید در
این جا
یادآوری کنم
که مطالب این
مجموعه بیش از
آن که محصول
کار فکری من
باشد ، محصول
مراودات نظری
من با "راه
کارگریها"ست
و سهم رفقای
همرزم من در
طرح مسائل
بیان شده در
این مقالات
چنان زیاد است
که گذاشتن نام
من بر پای
آنها شاید
نوعی فکردزدی
باشد . البته تنظیم
نهائی –
احتمالاً به
جز در مورد
تزهای کمیته
مرکزی در باره
بحران
کشورهای سوسیالیست
در بهمن 1368(فصل
دوم) همیشه با
من بوده است و
بنا براین ،
مسئولیت همه
مطالب بیان
شده در این
مجموعه ، بر
عهده من است.
هم چنین
لازم است در
این جا از همه
رفقایی که در
تنظیم و
انتشار این
مجموعه زحمت
کشیده اند ،
سپاسگزاری
کنم ، مخصوصاً
از رفقای
عزیزم حشمت
محسنی – که
انتخاب
مقالات این
مجموعه و فصل
بندی آن کار
اوست – و آزاده
بهناز – که کار
دشوار تایپ و
غلط گیری مطلب
را انجام داده
است.
محمد
رضا شالگونی 31
مرداد 1379
فصل اول
اكتبرپرچم
ماست
هفتاد و
چهارمين
سالگرد
انقلاب اكتبر
براى همه آنهائى
كه از پيام
اين انقلاب
الهام گرفتهاند
و زير پرچم آن
جنگيدهاند،
فصل غمانگيزى
است. اكنون
اين انقلاب
حتى در
زادگاهش_ و
شايد در آنجا
بيش از هر
جاى ديگر_
چيزى همچون
ايلغار مغول
قلمداد مىشود
كه نه فقط
براى روسيه
بلكه براى همه
جهان مصائب و
عقبماندگىهاى
بىشمارى
ببار آورده
است. و غمانگيزتر
از همه وضع
كسانى است كه
روزى براى سوسياليسم
مبارزه مىكردهاند
و اكنون با
تاسف و
پشيمانى به
گذشته خود مىنگرند.
در ميان اينها
كم نيستند
كسانى كه خود را
بر باد رفته
مىدانند و
اكتبر را مظهر
تباهى مىنگرند.
در چنين شرايطى
گرامىداشت
سالگرد
انقلاب اكتبر
بدون پرداختن
به مسائلى كه
بر ذهنها
فشار مىآورند،
بى توجهى به
پيام اكتبر
است. به همين دليل،
من با استفاده
از اين فرصت
مىخواهم به
اختصار به چند
سئوالى كه
اكنون بيش از
همه در باره
انقلاب اكتبر
مطرح مىشوند،
بپردازم و اميدواريم
بعدها
بتوانيم بحثهاى
تفصيلى و همه
جانبهاى را
در اين باره
سازمان بدهيم.
آيا
اكتبر شكست
خورده است؟
اين
روزها اين
اولين سئوالى
است كه براى
هر كس مطرح
مىشود. وقتى
ليبرالهاى
شوروى و
مطبوعات غربى
با موذىگرى
حساب شدهاى
شكست كودتاى
سه روزه اوت
گذشته را
عنوان
"انقلاب اوت"
مىبخشند،
وقتى فعاليت
حزب كمونيست
اتحاد شوروى،
حزبى كه
انقلاب اكتبر
را رهبرى كرده
بود، ممنوع
اعلام مىشود،
و وقتى شوراى
شهر لنينگراد،
شهرى كه اكتبر
از آنجا آغاز
شد، تصميم مىگيرد
نام اين شهر
را به سن
پترزبورگ
برگرداند و
روز اين
نامگذارى
مجدد را هر
ساله به جاى
سالروز انقلاب
اكتبر جشن
بگيرد،
ظاهراً ديگر
كسى ترديدى
ندارد كه
انقلاب اكتبر
را نيز بايد
جزو انقلابهاى
ناموفق و شكست
خورده به حساب
آورد. من هم فكر
مىكنم كه به
يك لحاظ و
البته به يك
لحاظ اكتبر را
بايد انقلابى
شكست خورده تلقى
كرد. اگر
بپذيريم كه
دولت بيرون
آمده از بطن
يك انقلاب، بىواسطهترين
عرصه براى
ارزيابى
نتايج آن
انقلاب است. بايد
انقلاب اكتبر
را انقلاب
شكست خورده
بدانيم. هدف
اعلام شده
انقلاب اكتبر
برقرارى دولت
شوراها، يعنى
حاكميت بىواسطه
اكثريت
زحمتكش كشور
بود. دولتى كه
در آن،به قول
لنين، همه
تهيدستان مىبايست
سازمان مىيافتند
و مسلح مىشدند
و نهادهاى
قدرت دولتى را
مستقيماً در
دست مىگرفتند
و خودشان اين
نهادهاى قدرت
دولتى را تشكيل
مىدادند.
دولتى كه مىبايست
"نه فقط
سازمان تودهاى
بلكه سازمان
عمومى همه خلق
مسلح" باشد.
شكى نيست كه
حزب دولت_استالينى
كه در پنج
ششدهه گذشته
بر اتحاد شوروى
حاكم بود نه
فقط به
دمكراسى
مستقيم اكثريت
زحمتكش
شباهتى نداشت
بلكه نقيض
كامل آن بود. و
بر قرارى آن
به جاى دولت
شوراهاى
كارگران و
دهقانان جز
شكست انقلاب
اكتبر معناى
ديگرى نمىتوانست
داشته باشد.
به اين
اعتبار،
انقلاب اكتبر
نه در هفتاد و
چند سالگى، با
انحلال حزب
كمونيست اتحاد
شوروى و با به
زير كشيده شدن
مجسمههاى
لنين، بلكه در
ده_دوازده
سالگى، با
"انقلاب از
بالا"ى
استالين شكست
خورده است. بى
ترديد آنهائى
كه اكنون مجسمههاى
لنين را به زير
مىكشند و
توتمهاى
قدرت حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
را در هم مىشكنند،
كاملاً حساب
شده عمل مىكنند
و دارند راه
بازگشت بازار
آزاد را به
اتحاد شوروى
هموار مىكنند.
و به همين
دليل فراموش
نمىكنند كه
توتمهاى
جديدى به جاى
توتمهاى
سرنگون شده
بنشانند.
مثلاً آقاى
سابچاك،
شهردار يا
رئيس شوراى
لنينگراد، كه
بهقول خودش
مىخواهد تا
ده سال ديگر
اين شهر را به
يكى از بزرگترين
مراكز مالى
اروپا تبديل
كند، خوب مىداند
كه سرمايه نمىتواند
در شهرى كه
نام لنين
برخود دارد
آرامش خاطر
داشته باشد،
اما در نام
"پتر كبير"
اصالتى آرامش
بخش مىبيند.
پتر نه تنها
با لنين اصلاً
قابل مقايسه نيست،
بلكه با هر
معيارى كه
قضاوت كنيم
مردى به مراتب
خودكامهتر و
بىرحمتر از
استالين بوده
است. اما
تازيانه او
نشان شورش
بردگان نيست
بلكه يادآور
تسليم و انقياد
آنان است و
اين دقيقاً آن
چيزى است كه
به يك بورس
مالى اعتماد و
آرامش مىبخشد.
حقيقت اين است
كه اگر انقلاب
اكتبر پيروز
مىشد، شايد
نيازى به
برپائى توتمهاى
كمونيستى
وجود نمىداشت.
آيا لنينى كه
در زير و بمهاى
دموكراسى
شورائى مىزيست
به مراتب
واقعىتر و
برانگيزانندهتر
از جسدى
موميائى نبود
كه در ضريحى
مقدس
آراميده است؟
فقط با از بين
رفتن اولى بود
كه مىشد دومى
را به جاى آن
نشاند. وظيفه
اين جايگزينى
بدون توجه به
ويژگى شكست
اكتبر غير
قابل فهم است.
انقلاب اكتبر
نه با بازگشت
قدرت سرمايهداران
و زمينداران
بلكه با مسخ
شدن دولت
شوراها و
رانده شدن طبقه
كارگر و
دهقانان از
قدرت سياسى
بود كه شكست
خورد. "انقلاب
دوم" يا
"انقلاب از
بالا"ى استالينى
براى بيرون
آوردن قدرت
سياسى از دست
طبقه كارگر و
دهقانان
ناگزير بود
خود را "گسترش
مشروع"
انقلاب
اكتبرقلمداد
كند. "انقلاب دوم"
نمىتوانست
بدون مساوى
قلمداد كردن حاكميت
حزب طبقه
كارگر با
حاكميت خود
طبقه كارگر به
پيروزى برسد،
زيرا در اين
"ديالكتيك انقلاب
_ بازگشت"
اكتبر چنان
نيرومند بود
كه هر حمله
رويارو به آن
حتماً در هم
مىشكست.
شكستن اكتبر
از درون بود.
در اين جا
بازگشت فقط با
بتسازى از
سمبلهاى
اكتبر بود كه
مىتوانست
بيگانگىاش
را با انقلاب
پوشيده بدارد
و آن را از نفس
بيندازد. امّا
با تامل در
همين ويژگى
شكست اكتبر در
مىيابيم كه
اين انقلاب را
از جهات ديگر
بايد يك انقلاب
پيروز تلقى
كرد. اگر
ميزان موفقيت
يك انقلاب را
با ادامه
تاثيرات و
تغييراتى كه
در جهت
اهدافش به
وجود مىآورد،
ارزيابى
كنيم، انقلاب
اكتبر به
راستى انقلاب
بسيار موفقى
است. تاثيرات
و تغييراتى كه
اكتبر در جهان
ما به وجود
آورده با هيچ
انقلابى قابل
مقايسه نيست.
بىترديد اين
انقلاب را
بايد جسورانهترين
و پربارترين
اقدام بشريت
زحمتكش در تمام
طول تاريخ دانست.
با اين اقدام
بود كه انسان
معاصر
ناباورى خود
را به نظم
حاكم بر جهان،
نظمى كه در آن
نابرابرى،
محروميت و
انقياد
اكثريت قاطع
مردم امرى
طبيعى و ابدى
مىشد، به
روشنترين
شكل ممكن بيان
كرد. اكنون در
پايانههاى
قرن بيستم
بهتر مىتوان
ديد كه بسيارى
از ارزشها و
بديهيات
جامعه
بورژوائى در
متمدنترين
كشورها در
آغاز اين قرن،
چقدر نامعقول
و ظالمانه
بودهاند.
دگرگونىهاى
عظيمى كه در
اين مدت در
ارزشها و
باورهاى اكثر
ملتها صورت
گرفته، بيش
از هر چيز
محصول
انقلابات و
پيكارهاى
زحمتكشانىبوده
كه نظام حاكم
بر جهان را
نامعقول و غير
قابل تحمل مىديدهاند.
انقلاب اكتبر
نخستين حلقه
در زنجيره طولانى
اين انقلابات
و جنبشهاى
مردمى قرن
ماست و به
آغاز اين قرن
نزديك به دو
سوم جمعيت
جهان در
سرزمينهائى
مىزيستند كه
رسماً يا
عملاً
مستعمره و
مايملك دولتهاى
"متمدن"
بورژوائى
محسوب مىشدند
و اين دولتها
مردم اين
كشورها را
رسماً و
صراحتاً عقب
ماندهتر و
نابالغتر از
آن مىدانستند
كه بتوانند در
باره سرنوشت
خودشان تصميم
بگيرند. در
چنين شرايطى
بود كه اكتبر
حق تعيين
سرنوشت را
بديهىترين
حق هر ملت
اعلام كرد. و
اين در حالى
بود كه انترناسيونال
دوم درست در
رابطه با همين
مساله از هم
پاشيده بود و
بخش اعظم
رهبران
سوسيال
دموكراسى ملل
"متمدن" به
حمايت از دولتهايشان
براى
بزرگترين
قصابى كه
تاريخ انسانى
تا آن موقع به
خود ديده بود،
هورا مىكشيدند.
انقلاب اكتبر
با دفاع قاطع
و بى قيد و شرط
از حق تعيين
سرنوشت ملى_كه
يكى از اركان
اساسى
دموكراسى است
نه تنها جسورانهترين
حمله تودهاى
به بنيادهاى
نظام
استعمارى
حاكم بر جهان
را تدارك ديد
و سازمان داد،
بلكه شعار
انترناسيوناليزم
پرولترى را در
چهار گوشه
جهان طرح كرد
و زمينهاى
واقعى براى از
بين بردن نفرت
مردم و همبستگى
بينالمللى
زحمتكشان به
وجود آورد.
اكتبر بود كه
جنبش كارگرى
را با تمام
جنبشهاى
پيشرو قرن ما
پيوند زد و به
طلايهدار
همه اين
جنبشها
تبديل كرد.
اكتبر بود كه راه
انديشه
روشنائى بخش
ماركسيسم را
به ميان
ميليونها
انسان لگد مال
شده گشود و
آنان را از
نيروى شگرفى
كه با همبستگىشان
ايجاد مىشود،
آگاه ساخت.
اكتبر بود كه
به جنگهاى
دهقانى قرن
ما، يعنى عظيمترين
و انبوهترين
جنبشرهائىبخش
تمام تاريخ
انسانى،
الهام بخشيد و
مهمتر از همه
اكتبر بود كه
خصلت غير
انسانى و غير عقلانى
"عقلانيت"
بورژوائى را
به ميليونها
انسان نشان
داد و امكان و
ضرورت مبارزه
براى پىريزى
نظامى انسانى
و عقلانى را
در برابر آنها
قرار داد. اگر
در دنياى
امروز ما حتى
بسيارى از
بورژواها
ناگزيرند از
"دولت رفاه" و
پارهاى
تامينهاى
اجتماعى دفاع
كنند و اگر در
بسيارى از كشورهاى
متروپل
سرمايهدارى
كارگران و
زحمتكشان
توانستهاند
در اين زمينه
دستاوردهائى
را از چنگ
سرمايه بيرون
بكشند، سهمى
را كه توفان
اكتبر در اين
ميانه داشته
است، نبايد
فراموش كرد.
و همچنين
نبايد
فراموش كرد
كه يكى از
دستاوردهاى اكتبر
كه اين روزها
معمولاً
ناديده گرفته
مىشود_
سيستم تامين
اجتماعى به
مراتب
گستردهترى
بود كه در
اتحاد شوروى و
ساير كشورهاى
"سوسياليسم
موجود" به
وجود آمد.
چيزى كه
بوروكراسى
حاكم ناگزير
بود به عنوان
نشانه
مشروعيت خود
براى اثبات
پيوندش با
آرمانهاى
اكتبر آن را
تحمل كند. و
اين درست همان
چيزى است كه
سرمايهدارى
حتى در پايانههاى
قرن بيستم
حاضر به تحمل
آن نيست و
مدافعان
سرمايه و
"بازار آزاد"
نخستين
درمانى كه براى
"نجات" اتحاد
شوروى و
كشورهاى
اروپاى شرقى تجويز
مىكنند، حذف
آن است.
فراموش
نكنيم كه
اكتبر نخستين
انقلابى بود
كه شعار
برابرى كامل
زنان و مردان
را بر پرچم
خود نشاند و
جنبشى تودهاى
و جهانى براى
رهائى زنان
سازمان داد.
اينها بخشى از
نتايج و
تغييراتى
هستند كه
انقلاب اكتبر
در جهان ما
ببار آورده
است. با تاملى
در باره آنها
مىتوان
دريافت كه
بسيارى از
تغييراتى كه
اكتبر به وجود
آورده عملاً
بازگشت
ناپذير و
سرمايهدارى
براى از بين
بردن آثار
اكتبر ناگزير
است نه با
ميليونها كه
با ميلياردها
انسان بجنگد.
رابطه
انقلاب اكتبر
با دولت شوروى
دومين
سئوالى كه
غالباً ذهنها
را اشغال مىكند
و بىارتباط
با سئوال اول
نيست، اين است
كه آيا حزب_
دولتى كه در
اتحاد شوروى
به قدرت رسيد،
هيچ پيوندى با
انقلاب اكتبر
نداشت؟ طيف
مخالفان
اكتبر عموماً
حزب_دولت
استالينى را
محصول بىواسطه
و طبيعى
انقلاب اكتبر
و استالينيسم
را ادامه
منطقى و
اجتناب
ناپذير
لنينيسم مىدانند.
و البته حزب_
دولت
استالينى نيز
خود را فرزند
طبيعى و مشروع
انقلاب اكتبر
معرفى مىكرد.
ولى بررسى بىغرضانه
تاريخ انقلاب
اكتبر به نحو
قانع كنندهاى
نشان مىدهد
كه حزب_ دولت
استالينى نه
نتيجه واقعيت
يافتن اهداف اكتبر
كه محصول مسخشدگى
و شكست آن بود.
اما اگر منكر
اين حقيقت نباشيم
كه اكتبر از
درون خود شكست
خورده است و نه
با بازگشت
نظام پيش از
انقلاب
ناگزير بايد
توضيح بدهيم
كه در درون
خود اكتبر چه
عوامل و عناصرى
به اين شكست و
مسخشدگى
يارى رساندند.
حقيقت اين است
كه استالينيسم
نه به صورت
خلقالساعه
به وجود آمد و
نه همچون
عنصرى بيگانه
به انقلاب
تحميل شد،
بلكه درست در
بطن انقلاب
اكتبر شكل
گرفت. حتى اگر
استالينيسم
را محصول
عوامل خارجى و
بيگانه با
اكتبر بدانيم
باز ناگزير
بايد توضيح
بدهيم كه چرا
اكتبر در مقابل
اين عناصر
خارجى
نتوانست،
مصونيت و
دافعهاى
موثر به وجود
بياورد. بايد
بپذيريم كه در
خود اكتبر
ضعفى وجود
داشت كه زمينه
مساعدى براى
شكلگيرى
استالينيسم و
غلبه بعدى آن
بر انقلاب به وجود
آورد. به نظر
من اين ضعف
اكتبر را مىتوان
از همان آغاز
در نگرش
سياسى و
اقتصادى رهبرى
انقلاب
مشاهده كرد.
در حوزه سياسى
رهبران اكتبر
به حق بر
ضرورت حياتى
دموكراسى،
شركت فعال و
مستقيم مردم
در سياست و
اداره دولت و
امور عمومى
جامعه و
مخصوصاً بر اهميت
در هم شكستن
ماشين دولت
بورژوائى به
عنوان شرط
اساسى شكلگيرى
دولت جديد
كارگرى تاكيد
مىورزيدند؟
اما نه تنها
متناسب با آن
بر ضرورت آزادىهاى
سياسى به
عنوان شرط
حياتى براى
قوام و دوام
دموكراسى و
شركت فعال و
موثر كارگران
و زحمتكشان در
سياست تاكيد
نمىكنند
بلكه گاهى
كاملاً آن را
ناديده مىگيرند.
وقتى راجع به
آزادىهاى
سياسى صحبت مىكنيم
بايد توجه
داشته باشيم
كه مساله اصلى
در باره درستى
يا نادرستى
انحلال مجلس
موسسان يا سلب
حق راى از
زمينداران و
سرمايهداران
و جلوگيرى از
فعاليت احزاب
ضد انقلابى
نيست_ من
هنوز هم
معتقدم كه
بسيارى از آن
اقدامات، به
عنوان
اقداماتى
اضطرارى در
شرايط ويژه آن
روز روسيه،
كاملاً درست و
بجا بودند.
واقعيت اين
است كه دولت
شوراها حتى
عليرغم سلب حق
راى از
زمينداران،
بهمراتب
بيش از
دمكراتيكترين
جمهورىهايى
بورژوائى آن
روز، دولت
منتخب اكثريت
مردم بود. نه
صرفاً به دليل
انقلاب بزرگى
كه حتى خاموشترين
و لگدمال شدهترين
لايههاى
جمعيت را به
صحنه سياست و
به حمايت فعال
نوپاى شوراها
كشانده بود،
بلكه همچنين
به لحاظ نظام
انتخاباتى كه
انقلاب به وجود
آورد. بايد
بياد بياوريم
كه در آن
هنگام حتى در
دموكراتيكترين
دولتهاى
بورژوائى
غالباً نه
تنها زنان
بلكه بخش اعظم
مردان نيز از
حق راى و شركت
در انتخابات محروم
بودند. ولى با
توفان اكتبر،
در روسيه جز
اقليت بهرهكش،
همه افراد
بالغ نه تنها
از حق راى
بهرهمند شده
بودند بلكه
فعالانه و
روزانه در
سياست شركت مىكردند.
از بركت همين
حمايت فعال و
آگاهانه اكثريت
قاطع مردم
روسيه بود كه
دولت شوراها
توانست در يك
جنگ داخلى سه
ساله ضد
انقلابى را كه
به وسيله
چهارده قدرت
جهانى حمايت
مىشد، در هم
بشكند. وقتى
از آزادىهاى
سياسى صحبت مىكنيم
قبل از هر چيز
به نقش اين
آزادىها در
تكوين آگاهى و
اراده آزاد و
مستقل كارگران
و زحمتكشان
توجه داريم.
در اينجاست كه
مىبينيم
رهبران اكتبر
و از جمله خود
لنين، اهميت
حياتى آزادىهاى
سياسى را در
قوام و دوام
دولت كارگرى
ناديده مىگيرند.
بىترديد همانطور
كه مائوتسهدون
مىگفت_
انقلاب را
نبايد با يك
ضيافت شام
عوضى گرفت. فشار
فلجكننده
شرايط
چيزهائى را به
رهبران
بلشويك تحميل
مىكرد كه
بدون توجه به
آن شرايط غير
قابل فهم هستند
و در آن شرايط
تا حدودى قابل
دفاع. اما مسئله
اين است كه
رهبران حزب
بلشويك حتى
بعد از پايان
جنگ داخلى نيز
به اهميت
حياتى آزادىهاى
سياسى بىتوجهى
نشان دادند.
مثلاً آنها
در سال 1921 در
حالى كه زير
فشار شرايط
ضرورت "نپ" را
به درستى
دريافتند،
ولى در همان
حال فعاليت
احزاب
سوسياليست
ديگر، يعنى
منشويكها و
اس.ار.ها را
ممنوع اعلام
كردند. در
حالى كه اين
احزاب در
دشوارترين
روزهاى جنگ
داخلى نيز
رسماً غير
قانونى اعلام
نشده بودند.
بحث مربوط به
اتحاديههاى
كارگرى كه
اندكى قبل از
غير قانونى
شدن احزاب ياد
شده در ميان
خود بلشويكها
درگرفت، بحد
كافى معروف
است. در اين
بحث نه استالين
بلكه تروتسكى
بود كه از تز
نظامى كردن
اتحاديههاى
كارگرى دفاع
مىكرد. البته
لنين با چنين
تزى مخالف
بود. اما خوب
است به ياد
داشته باشيم
كه حتى او نيز
نه از آزادى
اتحاديهها
دفاع مىكرد و
نه از استقلال
كامل آنها از
دولت بلكه
طرفدار
استقلالى
محدود براى آنها
بود. اين بى
توجهى عمومى
رهبران اكتبر
به آزادىهاى
سياسى يكى از
مهمترين
عناصرى بود كه
زمينه مساعدى
براى شكلگيرى
استالينيسم
به وجود آورد.
حقيقت اين است
كه نه فقط
نظريه
ماركسيستى
بلكه تمام
تجارب تاريخى
نشان مىدهند
كه هيچ نظام
دموكراتيكى
نمىتواند
بدون وجود
آزادىهاى
سياسى دوام
بياورد. وجود
حدى از آزادىهاى
سياسى، بدون
دولت
دموكراتيك
تحت شرايطى قابل
تصور است و
سابقه تاريخى
نيز دارد، اما
قوام و دوام
دولت
دموكراتيك
بدون آزادىهاى
سياسى امكان
ناپذير است.
اين قاعده در
مورد دولت
كارگرى كه بنا
به تعريف،
تجسم و ثمره دموكراسى
جامع و همه
جانبهاى است
به طريق اولى
صادق است. اگر
رهبران اكتبر
آزادىهاى
سياسى را
پاسدارى مىكردند
و يا دست كم،
از فعاليت
مستقل احزاب
سوسياليست
ديگر جلوگيرى
نمىكردند،
اكتبر مصونيت
و دافعه لازم
براى جلوگيرى
از
استالينيسم
را در خود
پرورش مىداد.
اما در حوزه اقتصادى
آن چه زمينه
مساعدى براى
تكوين استالينيسم
به وجود آورد،
عدم مرزبندى
قاطع در نگرش
غالب رهبران
اكتبر با
اشتراكى كردن
اجبارى و
ضربتى
تقريباً تمام
اقتصاد بود.
با آن كه آنها
نخست قصد
اشتراكى كردن
همه اقتصاد را
نداشتند و در
سال 1918 فقط در
مقياس
محدودى دست به
ملى كردن
اقتصاد زدند،
اما زير فشار
جنگ داخلى ناگريز
شدند بخش
خصوصى را
تقريباً در
تمام صنعت و
تجارت ممنوع
سازند، مازاد
دهقانان را به
اجبار از آنان
بگيرند و
كاركرد پول را
در بخشى از
اقتصاد از بين
ببرند. اما
مساله مهم اين
بود كه بسيارى
از آنان از
اين ناگزيرى
يك فضيلت
ساختند و
"كمونيسم
جنگى" را
دستاورد تلقى
كردند كه
ضرورتاً خصلت
اضطرارى
نداشت.
بنابراين
وقتى ناگزير
شدند "نپ" را آغاز
كنند آن را همچون
يك عقبنشينى
موقتى مىنگريستند.
مسلماً لنين
هيچ وقت چنين
درك ساده لوحانهاى
نداشت. او از
اول روى لزوم
محدوديت
دولتى كردن
اقتصاد تاكيد
كرده بود و حوزههائى
را كه دولت مىبايست
تصميم بگيرد،
مشخص كرده
بود و مطالعه آثار
بعدى او نشان
مىدهد كه
دوره "نپ" را
نيز دوره خيلى
كوتاه و محدودى
نمىدانست. با
اين همه حتى
او نيز به
مرزبندى كاملاً
قاطع و روشنى
با طرفداران
اشتراكى كردن
ضربتى تمام
اقتصاد دست
نزد. البته حقيقت
اين است كه
گرايش به
اشتراكى كردن
هر چه سريعتر
اقتصاد در
ميان نه فقط
اعضاى حزب
بلكه توده
كارگران نيز
طرفداران
زيادى داشت و
ايستادگى در
برابر مقاومت
نيروهاى
ضربتى انقلاب
كار آسانى
نبود. با اين
همه، مقابله با
چنين گرايشى
براى آينده
انقلاب و دولت
شوراها اهميت
اساسى داشت.
زيرا در كشورى
كه نزديك به 90
درصد جمعيت آن
را دهقانان
تشكيل مىدادند،
اشتراكى كردن
اجبارى
فعاليت
خصوصى، نمىتوانست
به جدائى بخش
وسيعى از
جمعيت از دولت
شوراها منجر
نگردد. در هر
حال، با
استفاده از
همين روحيه و
همين ابهام در
استراتژى اقتصادى
بود كه
استالين
توانست
اشتراكى كردن
اجبارى را به
عنوان لازمه
تداوم انقلاب
قلمداد كند و
"انقلاب از
بالا" را كه به
برقرارى قطعى حزب_دولت
و نابودى
شوراهاى
كارگران و
دهقانان انجاميد،
گسترش مشروع
"انقلاب
اكتبر" معرفى
نمايد. البته
تاكيد يك
جانبه بر نقاط
ضعف موجود در
نگرش سياسى و
اقتصادى
رهبران اكتبر
و بى توجهى به
فشار خارقالعادهاى
كه عوامل و
شرايط عينى
داخلى و بينالمللى
بر نخستين
دولت كارگرى
جهان وارد مىآورند،
كمال بى
انصافى است.
اشتباه است
اگر زمينه
تاجگذارى
ناپلئون
سرباز انقلاب
و جمهورى
فرانسه و مدافع
آتشين
كنوانسيون را
در انديشههاى
مارا و
روبسپير يا
روسو جستجو
كنيم. مسلم است
كه عوامل عينى
و از جمله
اتحاد و فشار
قدرتهاى
ارتجاعى
اروپا بر
انقلاب
فرانسه، نقش
بسيار مهمى در
تبديل
ناپلئون از
"فرزندى انقلاب
به دامادى
ارتجاع" داشت.
با اين همه،
آيا مىتوان
ميان ظهور
امپراطورى
ناپلئون از
بطن انقلاب
كبير فرانسه
را امرى حتمى
و گريز ناپذير
تلقى كرد؟ آيا
ناپلئون بدون
استفاده از
عناصر و
گرايشاتى كه
به صورت نطفهاى
در بطن خود
انقلاب وجود
داشتند، مىتوانست
به امپراطورى
با تاج و كلاه
تبديل شود؟
پاسخ مثبت به
اين سئوال جز
اعتقاد به
اجتناب
ناپذيرى
انحطاط در يك انقلاب
معناى ديگرى
ندارد. و اين
ما را با سومين
سئوال مهم در
باره اكتبر
روبرو مىسازد.
آيا
اكتبر يك
بيراهه است؟
اخيراً
برژنسكى در
مصاحبهاى در
باره اوضاع
اتحاد شوروى،
گفته است كه
آيندگان،
كمونيسم قرن
بيستم را "در
تحليل نهائى
يك توهم بزرگ
و جنونآميز
ارزيابى
خواهند كرد."
شنيدن چنين
نظرى از زبان
يكى از دشمنان
شناخته شده
كمونيسم، آن هم
در اين روزها،
تعجبآور
نيست. اما
مساله اين است
كه اين روزها
كم نيستند
كسانى كه
ظاهراً ادعاى
طرفدارى از
ماركسيسم را
هم دارند، اما
به زبانها و
تعبيرات
مختلف همين
نظر را در
باره انقلاب
اكتبر بيان مىكنند.
كليدىترين و
به لحاظ سياسى
داغترين
سئوالى كه
اكنون در
رابطه با
اكتبر بر ذهنها
فشار مىآورد
اين است كه
آيا اكتبر با
ضديت با
سرمايهدارى
در كشورى عقب
مانده و
دهقانى اين
كشور را به
بيراهه
نكشاند؟ و آيا
كارگران و
زحمتكشان
چنين
كشورهائى طبق
منطق "آسياب
به نوبت" بايد
صبر پيشه كنند
تا تكامل
سرمايهدارى
خود شرايطى
عينى لازم
براى رهائى آنها
را فراهم
آورد؟ تفسير
تاريخ
گرايانه خاصى از
ماركسيسم
وجود دارد كه
به بهانه
"تحليل علمى"
آن را به يك
نظريه كاملاً
محافظهكارانه
تبديل مىكند.
در انتقاد از
اين تفسير
محافظهكارانه
بود كه
آنتونيوگرامشى
در مقالهاى
كه در نخستين
روزهاى
انقلاب اكتبر
در باره اين
انقلاب نوشت،
آن را
"انقلابى
عليه كاپيتال
كارل ماركس"
ناميد و با
اشارهاى به
طرفداران
چنين تفسيرى
كه زير پوشش
ماركسيسم با
بلشويسم
مخالفت مىكردند
يادآورى كرد
كه "در روسيه،
كاپيتال ماركس
بيشتر كتاب
بورژوازى
بوده است تا
پرولتاريا".
در واقع اگر
ماركسيسم
بنام ضرورت
تاريخى انسانها
را فرا مىخواند
كه تا رسيدن
به هدف سر
تسليم فرود
آورند و رهائى
خود را در
تكامل خود
سرمايهدارى
ببينند،
قاعدتاً
نظريه بسيار
مزخرفى مىبود
اما تمام
سيستم نظرى
ماركس با
چنين تفسير
محافظهكارانهاى
كاملاً
بيگانه است.
تصادفاً
اظهار نظرهاى ماركس
در باره خود
روسيه )و از
جمله نامه معروف
او به هيات
تحريريه
نشريه روسى
"اونه چسبته
ونيه زاپسكى"
در سال 1877 و نامه
او به ورا
زاسوليج در
سال 1881 و مخصوصاً
مسّودههاى
چهارگانه اين
نامه كه بعدها
به وسيله ريازانف
شناسائى شدهاند
و انتشار
يافتهاند(
نشان مىدهند
كه چنين
تفسيرى از
نظريه تاريخى
او مزخرف و بىمعناست.
اين بحث
مخصوصاً در
شرايط امروز
جهان ما كه
بخش اعظم
جمعيت انسانى
در كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
به غير انسانىترين
و غيرقابلترين
اشكال لگدكوب
بهرهكشى
سرمايه
هستند، از
اهميت و
حساسيتى به
مراتب بيشتر
از زمان
ماركس يا حتى
انقلاب اكتبر برخوردار
است. كسى كه
امروز به مردم
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى،
يعنى چهار
پنجم جمعيت
سياره ما كه
در دوزخى تحمل
ناپذير دست و
پا مىزنند،
توصيه مىكند
كه راه اكتبر
را نرود، نه
تنها نمىتواند
طرفدار تمدن،
دموكراسى و
پيشرفت باشد،
بلكه نقداً
دارد بربريت
را ستايش مىكند
و بربريت را
تدارك مىبيند.
پيام اكتبر
تصادفاً
جهانى نشده
است و كينه
تسكين ناپذير
سرمايهداران
و جهانخواران
و تاريك
انديشان نسبت
به اكتبر
تصادفى نيست.
اكتبر پرچم
شورش، جسارت
و اعتماد به
نفس بردگان
است. بنابراين
هركس بسته به
جايگاه خود
طور خاصى به
آن مىنگرد و
هيچكس نمىتواند
نسبت به آن بىاعتنا
بماند. و تا
تلاش بشريت
زحمتكش براى
رهائى از بهرهكشى
و بيدادگرى
ادامه دارد و
تا اميد و
اعتماد او
نسبت به
توانائىهاى
خودش براى
ساختن دنيائى
بهتر و قابل
تحملتر به
نوميدى تبديل
نشده است، اين
پرچم در اهتراز
خواهد ماند.
اكتبر پرچم
ماست!
فصل دوم
تزهايى
در بارة
تحولات
كشورهاى
سوسياليستى
1_
تحولاتى كه
اكنون در اكثر
كشورهاى
سوسياليستى
جريان دارند،
با عمق و
گستردگى بىسابقهشان
چنان مسائل
كليدى متعددى
را در باره
جامعه
سوسياليستى
طرح مىكنند
كه بدون پاسخ
به آنها جنبش
كمونيستى نمىتواند
از اهداف
برنامهاى
روشنى
برخوردار
باشد و راه
خود را با
استوارى
ادامه بدهد.
پاسخ به اين
مسائل نه با
محكوم كردن
عصبى تحولات
كنونى ممكن
است و نه با
تائيد
خوشخيالانه
آنها. زيرا
تحولات مزبور
پيش از آن كه
محصول فكر و
نقشه افراد و
گروههاى
معينى باشند،
نتيجه بحران
مزمنى در
كشورهاى سوسياليستى
موجودند كه
اينك تحمل
ناپذيرشده
است. بنابراين
پاسخ به مسائل
طرح شده تنها
با بررسى
خونسردانه و
شناخت علمى
علل و زمينههاى
بحران ياد شده
ممكن است.
2_
اسلوب بررسى
علمى ايجاب مىكند
كه از قبل،
هيچ چيز را غير
قابل انتقاد و
غير قابل رّد
تلقى نكنيم.
براى علم هيچ
اصل پيش
تجربى غير
قابل وارسى و
آزمون و
بنابراين هيچ
اصل غير قابل
رّد وجود ندارد.
ماركسيسم
برخلاف نظريههاى
سوسياليستى
ديگر_ دقيقاً
به اين دليل
خصلت علمى
دارد كه از
هيچ طرح
اجتماعى از
پيش ساختهاى
كه واقعيت
ناگزير از
تطبيق با آن
باشد، دفاع
نمىكند،
بلكه با بررسى
دقيق جريانات
و تحولات اجتماعى
راه دستيابى
به جامعه آزاد
از بهرهكشى و
ستيز طبقاتى
را نشان مىدهد.
بنابراين
وفادارى به
جوهر علمى و
انقلابى
ماركسيسم
تنها از طريق
بررسى و تحليل
دقيق روند
عينى تحولات
اجتماعى
مشخص امكان
پذير است. راه
مقابله با
اپورتونيسم
پناه بردن به
اتوريته
بنيان گذاران
ماركسيسم و
تبديل نظرات و
ارزيابىهاى
آنها به آيات
آسمانى نيست.
چنين كارى نه
دفاع از ماركسيسم
بلكه
رويگردانى از
جوهر علمى و
انقلابى آن
است. ماركسيسم
يك علم است، و
مهمتر از آن،
علمى است كه
وظيفه دارد
راههاى
انقلاب عليه
نظامات و
نهادهاى بهره
كشانه،
ستمگرانه و
تاريك
انديشانه
موجود را جستجو
كند. موجوديت
و وظيفه چنين
علمى تنها در
پيوند دائمى
با واقعيت و
در تلاش براى
نفوذ دائماً
عمق يابنده در
غناى آن، معنى
پيدا مىكند، در
بستر اين
تلاش دائمى
براى شناخت
هرچه دقيقتر
واقعيت و
دگرگون ساختن
آن است كه
ماركسيسم مىتواند
اشكال
گوناگون
مقاومتها و
تقلاهاى نظرى
طبقات بهرهكش
و مرتجع و
تاثيرات آنها
در جنبش
كارگرى را در
هم بشكند.
3_ در
بررسى علل
بحران
كشورهاى
سوسياليستى
پاسخ باين
مساله اهميت
اساسى دارد:
منشا بحران را
در كجا بايد
جستجو كرد، در
مبانى نظريه
ماركسيستى يا
در وضعيت
عمومى كشوهاى
سوسياليستى
موجود؟ به
عبارت ديگر،
آيا اين
كشورها چون
برنامه
سوسياليستى
ماركسيسم را
به اجرا در
آوردهاند
گرفتار چنين
وضعى شدهاند
يا چون نخواستهاند
يا نتوانستهاند
برنامه مزبور
را بطور كامل
عملى سازند.
ترديدى
نيست كه حساب
ماركسيسم و
جنبش كمونيستى
بينالمللى و
از جمله
كشورهاى
سوسياليستى
را نمىتوان
كاملاً از هم
جدا كرد.
ناديده گرفتن
پيوند آنها و
تاثير گذارىهاى
متقابلشان،
غير علمى و
گمراه كننده
است، و سرنوشت
سياسى آنها
تا حدود زيادى
با هم گره
خورده است.
اما يكسان
تلقى كردن
تئورى
ماركسيستى با
پراتيك جنبش
كمونيستى نيز
نادرست و غير
علمى است و هر
بررسى علمى در
باره مسائل
جنبش
كمونيستى ناگزير
بايد با
پذيرش
استقلال نسبى
اين دو آغاز كند.
با مفروض دانستن
اين استقلال
نسبى، بررسى
همه جانبه اوضاع
كشورهاى
سوسياليستى
نشان مىدهد
كه علت اصلى
بحران اين
كشورها نه
عملى شدن
برنامه
سوسياليستى
ماركسيسم،
بلكه عملى نشدن
آن است، نگاهى
به مشخصات
اساسى برنامه
ماركسيسم و
مشخصات عمومى
نظام اجتماعى
موجود در كشورهاى
سوسياليستى،
اين حقيقت را
روشن مىكند.
4_
برنامه
ماركسيسم
_آنگونه كه به
كر ات و با صراحت
در آثار
ماركس و
انگلس و لنين
و ساير نظريه
پردازان
كلاسيك
ماركسيستى
بيان شده
_اساسىترين
مشخصات جامعه
سوسياليستى
را چنين ترسيم
مىكند:
الف _
مالكيت
اجتماعى بر
وسائل توليد.
يعنى امحاى
مالكيت خصوصى
بر وسائل
توليد و انتقال
آنها به
مالكيت عمومى
جامعه، كه
بدون آن امحاى
بهرهكشى
اولا، و
سازماندهى
آگاهانه با
برنامه و بىريخت
و پاش توليد
اجتماعى
ثانياً
ناممكن است.
ب _
سازماندهى
توليد و توزيع
بر پايه اصل
"از هر كس به
اندازه توانش
و به هر كس به
اندازه
كارش".
يعنى
همه كسانى كه
مىتوانند
كار بكنند _البته
كارى كه مورد
نياز جامعه
باشد_ و تا
حدى كه مىتوانند
كار بكنند،
بايد ملزم به
كار باشند. به
عبارت ديگر جز
كسانى كه بنا
به مقررات
مصوب جامعه از
كار معاف
شناخته مىشوند،
مانند كودكان،
بازنشستگان و
معلولان و
غيره، همه
مجبورند كار
بكنند و در
آمد هر كس
نيز بايد
متناسب با
كميت و كيفيت
كارش باشد.
ج _
مشاركت مردم
در اداره
عمومى جامعه.
يعنى شركت
تودههاى
مردم در تعيين
سرنوشت و مسير
حركت جامعه و
نظارت فعال آنها
بر سطوح مختلف
دستگاههاى دولتى
و بر مسئولانى
كه براى اداره
امور مختلف
جامعه بر
ميگزينند.مشخصات
ياد شده،
پيوند تنگاتنگى
با يكديگر
دارند. بودن
مالكيت اجتماعى
بر وسائل
توليد،
سازماندهى
توليد و توزيع
بر پايه اصل"
از هر كس به
اندازه
توانش و به هر
كس به اندازهكارش"
غير قابل تصور
است و همچنين
بدون دومى
اولى معناى
سوسياليستى خود
را از دست
ميدهد و
ميتواند به
تكيه گاه استبدادى
فراگير تبديل
شود كه بى حقى
عمومى مردم
شرط بقاى آن
باشد. و اين هر
دو بدون
مشاركت مردم
در اداره
عمومى جامعه
به سرعت مسخ
ميشوند و به
مايه گسترش
فساد و
نابرابرى اجتماعى
تبديل
ميگردند و
مانع رشد
جامعه و ارتقاء
شعور اجتماعى
مردم ميشوند.
و بالعكس
دمكراسى
سوسياليستى
يا پرولترى
نيز بودن اين
دو غير قابل
تصور است و
پيشرفتهترين
دمكراسىها
نيز در همسازى
با مالكيت
خصوصى بر
وسائل توليد،
حداكثر در حد
دمكراسى
سياسى زندانى
ميشوند و هرگز
نمىتوانند
به دمكراسى
اقتصادى
ارتقاء يابند
و مداخله مردم
در مسائل
مربوط به
سازماندهى
توليد، يعنى
حياتىترين
مسائل
اجتماعى را
امكان پذير
سازند. ماركسيسم
واقعيت يافتن
جامعهاى با
مشخصات ياد
شده را تنها
از طريق تصرف
و تجديد
سازمان قدرت
دولتى بوسيله
طبقه كارگر(ديكتاتورى
پرولتاريا)
امكانپذير
ميداند يعنى
معتقد است
بدون حاكميت
طبقه مولد بر
طبقه بهرهكش
و در هم شكستن
دستگاه تسلط
سياسى طبقه
بهرهكش و
ايجاد
دستگاهى كه
تضمين كننده
تسلط سياسى
طبقه مولد
جامعه باشد،
در هم شكستن و
ريشهكن
ساختن نظام
بهرهكشى امكان
ناپذير است.
بعبارت ديگر
،ديكتاتورى
پرولتاريا،
يعنى حاكميت
طبقه كارگر،
شرط لازم براى
سازماندهى
جامعه
سوسياليستى
است. اما از
نظر ماركسيسم
واقعيت يافتن
جامعه
سوسياليستى
پيش شرطهائى
نيز لازم دارد
كه بدون آنها
نميتوان از زمينهمادى
و عينى لازم
براى واقعيت
يافتن
سوسياليسم
صحبت كرد. در
زير، اين پيش
شرطها را بر
مىشماريم.
5_
پيششرطها
يا شرايط عينى
لازم براى
موجوديت
يافتن يك جامعه
سوسياليستى
عبارتند از:
الف_
اجتماعى شدن
كار..بدون آن
نه تنها
مالكيت اجتماعى
بر وسايل
توليد بى معنى
و حتى مختلكننده
تكامل نيروهاى
توليدى خواهد
شد بلكه وجود
طبقه كارگر
جديد نيز غير
قابل تصور
خواهد بود. تا
زمانيكه
توليد مادى
اساسا از طريق
واحدهاى خود
بسنده و بى
ارتباط يا كم
ارتباط با
همديگر صورت ميگيرد،
همبودى و
همبستگى
توليد
كنندگان مستقيم
نمىتواند
پايه چندان
محكمى داشته
باشد و آنها
نمىتوانند
بمثابه يك
طبقه واحد در
مقابل بهرهكشان
شكل بگيرند.
در چنين
شرايطى بر
قرارى مالكيت
جمعى بر وسايل
توليد
جز"سوسياليسم
صومعهها"
نتيجهاى
نخواهد داشت و
در مقياس
بزرگ ،
ابتكارات فردى
و رشد توليد
را مختل خواهد
كرد.
ب_
حد معينى از
رشد نيروهاى
توليدى.
سوسياليسم
توزيع
عادلانه
فلاكت نيست،
بلكه اشتراك
در ثروت است.
بنابراين فقط
بر مبناى حد
معينى از
تكامل
نيروهاى
توليدى ميتواند
بوجود آيد.
بدون نيروهاى
توليدى
پيشرفته،
فراوانى مادى
كه يكى از
شرايط لازم
براى شكلگيرى
انسان تراز
نوين يا انسان
سوسياليستى
است، ناممكن
خواهد بود.
نيروهاى
توليدى پيشرفته
و فراوانى
مادى نه تنها
يكى از
پيششرطهاى
لازم براى
ايجاد جامعه
سوسياليستى
است بلكه يكى
از پيششرطهاى
لازم براى
تكامل و بلوغ
جامعه
سوسياليستى
است.
ج_
محيط بين
المللى مساعد.
جامعه
سوسياليستى
در مرحلهاى
از تاريخ
انسانى امكان
پذير ميگردد
كه صنايع بزرگ
و تجارت بينالمللى
با ايجاد
بازار جهانى،
تمام كشورها را
بهم مرتبط و
تا حدود زيادى
وابسته كرده
است. در چنين
شرايطى،
چگونگى رابطه
با جهان غير
سوسياليست،
بزرگترين
مساله جامعه
سوسياليستى
است. و
استقرار و
بقاى جامعه سوسياليست،
مستلزم دستكم
همكارى و
اتحاد عمل
طبقه كارگر
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى
است بنابراين
در كشورهايى
كه از لحاظ اقتصادى،
اجتماعى و
نظامى توان
مقابله با
فشار خصمانه
خارجى را
نداشته باشند
سوسياليسم امكان
استقرار
ندارد.
اينها
پيششرطهاى
اساسى ايجاد
جامعه سوسياليستى
هستند.
سوسياليسم
ماركسيستى دقيقاً
به اين خاطر
خصلت علمى
دارد كه شرايط
مادى لازم
براى ايجاد
جامعه
سوسياليستى
را با دقت
علمى مورد
توجه قرار
ميدهد و زمينه
شكلگيرى
آنها را در
روند گسترش
سرمايهدارى
نشان ميدهد.
از نظر
ماركسيسم
سوسياليسم چيزى
نيست كه بتوان
آنرا صرفاً با
اراده افرادى
مصمم يا بر
انگيختن و
سازمان دادن
توده مردم
ايجاد كرد.
اگر شرايط
مادى لازم
براى واقعيت
يافتن آن وجود
نداشته باشد،
هر نوع تلاش
و فداكارى
فردى يا تودهاى
براى واقعيت
يافتن آن بى
نتيجه خواهد
ماند.
6_ ما
مشخصات عمومى
نظام موجود در
كشورهاى
سوسياليستى
با مشخصات
اساسى برنامه
ماركسيسم_ كه
در بالا به
آنها اشاره شد_
تفاوت كاملاً
آشكارى دارد.
ترديدى نيست
كه اين كشورها
تفاوتهاى
بسيار زيادى
با هم دارند و
علاوه بر
تفاوتهاى
تاريخى و
فرهنگى زياد،
به سطوح
مختلفى از تكامل
نيروهاى
توليدى تعلق
دارند و در
مراحل توسعه
اقتصادى
متفاوتى قرار
دارند، اما
همه آنها نقاط
مشتركى با همديگر
دارند كه بايد
مشخصات عمومى
نظام سياسى_ اجتماعى
موجود در اين
كشورها تلقى
گردد. اين مشخصات
به كلىترين
طرح چنين است:
الف_
اداره تمام
امور جامعه
زيركنترل يك
حزب واحد قرار
دارد كه مردم،
و از جمله
طبقه كارگر،
تنها از مجراى
آن ميتوانند
در اداره امور
جامعه شركت
كنند. احزاب و
تشكلهاى
ديگر در
صورتيكه وجود
داشته باشند_
نه تنها حق
مخالفت با حزب
حاكم را
ندارند، بلكه
بايد به رهبرى
آن گردن
بگذارند.
آزادى عقايد،
مطبوعات و
اجتماعات تا
حدى مجازند كه
با مواضع رسمى
حزب حاكم مخالفت
نداشته باشند.
ماركسيسم _
البته آنگونه
كه آخرين
مصوبات حزب
حاكم آنرا
تفسير
ميكند_ايدئولوژى
رسمى و خط
راهنماى
جامعه در تمام
حوزههاى
فعاليت آن
محسوب ميشود.
حزب حاكم نه
قدرت سياسى
بلكه تماميت
امكانات و
فعاليت اجتماعى،
اقتصادى و
فرهنگى جامعه
را تحت كنترل خود
دارد و ساختار
آن با ساختار
دولت از بالا تا
پائين در هم
تنيده شده و
از پيوند آنها
دستگاهى
بوجود آمده
است كه بايد
آنرا" حزب_
دولت"ناميد.
مسئولان
مختلف
دستگاههاى
دولتى عملاً
بوسيله حزب
تعيين ميشوند.
و راه يافتن به
حزب كار آسانى
نيست. شمار
اعضاى حزب
حاكم در اين
كشورها
معمولاً از ده
درصد جمعيت
فراتر نمىرود.
بعلاوه، بدنه
حزب عملاً نمىتواند
نظارت فعالى
بر رهبرى آن
داشته باشد.
در نتيجه،
نظارت توده
مردم بر
عملكرد
دستگاههاى
دولتى و بر
مسئولان امور
مختلف جامعه
در عمل ناممكن
ميگردد. راه
يافتن به درون
حزب حاكم تنها
راه ارتقاء
افراد در هرم
اجتماعى است و
اعضاى حزب
حاكم از
امتيازات و
مزاياى زيادى
برخوردارند و
بنابراين خود
حزب در عمل به
پاسدار سيستمى
از تبعيضات
اجتماعى و
اقتصادى
تبديل ميشود.
ب_
الغاى مالكيت
خصوصى بر
وسائل توليد
در تمام اين
كشورها به
عنوان يك اصل
ترديد ناپذير
پذيرفته شده و
هر كدام بسته
به سطح تكامل
نيروهاى
توليدى خود،
تا آنجا كه
ممكن بوده،
مالكيت خصوصى
بر وسائل
توليد را از
ميان بردهاند.
در همه آنها
فعاليت
اقتصادى
جامعه عمدتاً
بر مبناى
برنامهريزى
مركزى تنظيم ميگردد.
ولى در همه
اين كشورها
كنترل اقتصاد
عملاً فقط در
دست سلسله
مراتب حزب
حاكم متمركز شده
است، و توليد
كنندگان
مستقيم نه
تنها كنترل
وسائل توليد
را در دست
ندارند، بلكه
حتى نمىتوانند
در تعيين
سياستهاى
اقتصادى كشور
نقش در خور
توجهى داشته
باشند. از اين
گذشته، ميان
سياستهاى
برنامه
اقتصادى و
نيازها و
تقاضاهاى روزمره
مردم عموماً
شكاف چشمگيرى
وجود دارد كه
موجب بوجود
آمدن يك بخش
اقتصادى غير
رسمى ميگردد
كه زير كنترل
برنامهريزى
مركزى قرار
ندارد. دامنه
اين اقتصاد
غير رسمى
يا"بازار
سياه" در
كشورهاى
مختلف يكسان نيست
اما وجود آن
در تمام اين
كشورها بصورت
يك واقعيت
نهادى در آمده
است كه تكيهگاه
مادى يك فساد
عمومى
سازمانيافته
محسوب ميشود.
بخش غير رسمى
اقتصاد، در
حقيقت"اقتصاد
دوم" اين
كشورها محسوب
ميشود و بصورت
همزاد اقتصاد
با برنامه عمل
ميكند.
ج_
اصل
سوسياليستى"
از هركس به
اندازه
توانش و به
هر كس به
اندازه
كارش"شعار
رسمى تمام اين
كشورها در
سازماندهى
توليد و توزيع
اقتصادى است.
بنا به مقررات
حاكم بر
اقتصاد رسمى
اين كشورها
همه آنهائى كه
توانائى كار
كردن دارند
بايد كار
بكنند و درآمد
هر كس با
كارش متناسب
باشد، بنابراين
حق داشتن كار
حق مسلم همه
شهروندان
محسوب ميشود.
و هزينه معيشت
افراد معاف از
كار، از قبيل
پيران و
بازنشستگان و
معلولان از
صندوق تامين
اجتماعى داده
ميشود، در
واقعيت امر نيز
اختلاف
درآمدها در
اين كشورها
بنحو چشمگيرى
كمتر از همه
كشورهاى
سرمايهدارى
است،و سيستم
حمايت و تامين
اجتماعى
آنها، در
مقايسه با
كشورهاى
سرمايهدارى
به لحاظ
اقتصادى هم
سطحشان،
برترى انكار
ناپذيرى دارد.
اما تقريباً در
تمام اين
كشورها،
نخبگان سياسى
متعلق به حزب
حاكم از
امتيازات
ويژهاى
برخوردارند و
به امكاناتى
دسترسى دارند
كه با
درآمدهاى معمولى
غير قابل
دستيابى
هستند. همچنين
وجود بازار
سياه در تمام
اين كشورها نه
تنها در آمدهاى
بسيار بالائى
براى سازماندهندگان
آن بوجود مىآورد،
بلكه با دامن
زدن و نهادى
كردن فساد، بهاى
واقعى
نيازمنديهاى
مردم از نرخ
تعيين شده رسمى
را بالاتر
ميبرد و بدين
ترتيب موجب
كاهش
درآمدهاى
واقعى اكثريت
مردم ميشود،
دو عامل ياد
شده_ يعنى
امتيازات
ويژه بوروكراسى
حاكم و بازار
سياه_ با
يكديگر پيوند
دارند،
يكديگر را
تقويت مىكنند
و مهمترين
عامل انحراف
از اصل توزيع
سوسياليستى
در اين كشورها
ميباشند.
با
مقايسه
مشخصات عمومى
نظام حاكم در
كشورهاى
سوسياليستى
موجود با
مشخصات اساسى
طرح پيشنهادى
ماركسيسم،
كاملاً روشن ميگردد
كه اساسىترين
تفاوت ميان
اين دو در
سازماندهى
سياسى جامعه
ميباشد. در
حاليكه از نظر
ماركسيسم
كاركرد دولت
سوسياليستى_
اساساً با
دموكراسى
مبتنى بر
مشاركت فعال
همه شهروندان
و علىالخصوص
تودهى
توليدكنندگان
مستقيم در
دستگاههاى
دولت و اداره
امور عمومى
ملازمه دارد،
در كشورهاى سوسياليستى
موجود چنين
مشاركتى
عملاً وجود ندارد،
فقدان نه تنها
دمكراسى
سوسياليستى
بلكه حتى
آزاديهاى
سياسى
بنيادى،
ساختار سياسى
اين كشورها را
از سيستم پسخور
نهادى شدهاى
كه لازمه
سازمانيابى
آگاهانه
جامعه سوسياليستى
است محروم
كرده است.
شهروندان
جامعه نميتوانند
از دستگاههاى
دولتى حساب
پس بگيرند و
در بارة خوب و
بد سياستهاى
اتخاذ شده داورى
كنند. در
نتيجه،
ابتكارات
توده
توليدكنندگان
كه اساسىترين
بخش نيروهاى
توليدى جامعه
هستند، مجال
بروز نمىيابد
و سرمايه
انسانى جامعه
فرسوده ميشود.
اين فرسودگى
مخصوصاً در
كشورهائى كه
به سطح بالاترى
از تكامل
نيروهاى
توليدى تعلق
دارند، و بنابراين
توسعه
اقتصادىشان
بايد عمدتاً
خصلت عمقى
داشته باشد،
حادترين و
غيرقابل تحملتر
ميگردد. فقدان
دمكراسى
سوسياليستى،
تا حدودى حتى در
ايجاد و بقاى
ضعفهاى ديگر
كشورهاى
سوسياليستى
موجود نيز
نقش دارد.
مثلاً سيستم
تبعيضات و
امتيازات جا
افتاده در
بسيارى از اين
كشورها
مستقيماً با
فقدان
دمكراسى
ملازمه دارد.
7_ اگر
بپذيريم كه
اولاً نظام
حاكم در كشورهاى
سوسياليستى
موجود با طرح
پيشنهادى ماركسيسم
تفاوتهاى
چشمگيرى
دارد، ثانياً
منشاء اصلى
ضعفهاى اين
نظام نه در
نقاط تشابه آن
با طرح ماركسيستى
بلكه در نقاط
تفاوتش با آن
ميباشد، ناگزير
با يك مساله
اساسى ديگر
روبرو مىشويم:فاصله
گرفتن
سوسياليسم
موجود از طرح پيشنهادى
ماركسيسم
محصول چيست؟
آيا احزاب كمونيست
حاكم در اين
كشورها در
نتيجه
رويگردانى از
ماركسيسم و بى
اعتقادى به آن
نخواستهاند
طرح ماركسيسم
را عملى سازند
يا در زير فشار
شرايط و اوضاع
نتوانستهاند
آنرا عملى
سازند؟ آيا
اين فاصله
اساساً يا
عمدتاً محصول
عوامل ذهنى
بوده است يا
عوامل عينى؟
روشن است كه هر
پاسخى كه به
اين سوال داده
شود در عين
حال راهحلى
براى بحران
كشورهاى
سوسياليستى
موجود را _دست
كم بصورت نطفهاى_
تبليغ ميكند و
حل مشكلات
كشورهاى
مزبور را در
راستاى آن
امكانپذير
ميداند.
ترديدى نيست كه
درك اكثر احزاب
كمونيست حاكم
از سوسياليسم
با درك بنيانگذاران
ماركسيسم از
آن تفاوتهاى
آشكارى دارد و
با اين اعتبار
ميتوان گفت كه
آنها نخواستهاند
به طرح
ماركسيستى
وفادار
بمانند. اما
بررسى تاريخ
انديشه
ماركسيستى
نشان ميدهد كه
احزاب
كمونيست حاكم
در كشورهاى
سوسياليستى
موجود تماماً
به شاخهاى از
ماركسيسم
تعلق داشتهاند
كه مخالف
تجديد نظر در
مبانى اساسى
ماركسيسم است.
جنبش
كمونيستى كه
در نيمه قرن
دوم نوزدهم و
اوائل قرن
بيستم در يك
دوره شصت و
شش ساله بر
پايه نظريه
ماركسيستى
شكل گرفته و
به يك جنبش
جهانى
نيرومند
تبديل شده بود،در
اوت 1914 با
اشتعال آتش
جنگ جهانى
اول، در برابر
ناسيوناليزم
به زانو در
آمد و عملاً
پراكنده شد و
بخش اعظم آن
بعد از پايان
يافتن قصابىهاى
جنگ نيز هرگز
به طرف
ماركسيسم باز
نگشت. بعد از
آن تاريخ
جنبش
كمونيستى
بوسيله آن بخش
از
ماركسيستهائى
احيا شد و حيات
خود را از سر
گرفت كه مخالف
سرسخت تجديد نظر
در مبانى
نظريه
ماركسيستى
بودند با
تاكيد بر
انترناسيوناليزم
پرولترى و با
محكوم ساختن
زانو زدن
رويزيونيستها
در مقابل
ناسيوناليزم
بود كه
توانستند
جنبش
كمونيستى را
احيا كنند،
همه احزاب
كمونيست حاكم
بر بستر سنتهاى
اين شاخه از
ماركسيسم،
يعنى شاخه
لنينيستى، شكل
گرفتهاند.
همه اين
احزاب، لااقل
بطور رسمى،
هميشه خود را
مدافع
پايبندى به
ارتدوكسى
ماركسيسم اعلام
كردهاند و
هيچ يك از
آنها خواهان
تجديد نظر در
مبانى اساسى
ماركسيسم
نبودهاند.
تاريخ اين
احزاب نشان
ميدهد كه آنها
در عين
پايبندى رسمى
به مبانى
ماركسيسم
بوده كه از
طرح
سوسياليستى
آن فاصله
گرفتهاند.
آنها عمدتاً
در زير فشار
شرايط و
اوضاع، يعنى
عوامل عينى
مستقل از
ارادهشان،
از آن فاصله
گرفتهاند.
ولى البته در
توضيح و تعيين
اين فاصلهگيرى،
نظريههائى
پرداختهاند
كه با مبانى
اساسى
ماركسيسم
سازگار نيست.
آنها در دفاع
از خود و
مشروعيت
بخشيدن به
حركت خود
كوشيدهاند
اين فاصلهگيرى
از طرح
سوسياليستى
ماركسيسم را
نه عقب نشينى
اضطرارى كه
تكامل
ماركسيسم
قلمداد كنند.
بنابراين به
جرأت ميتوان
گفت كه علت
اصلى فاصلهگيرى
الگوى عمومى
سوسياليسم
موجود از طرح
پيشنهادى
ماركسيسم را بايد
در شرايط عينى
موجوديت
سوسياليسم
جستجو كرد.
تنها با در
نظر داشتن اين
حقيقت است كه
ميتوان وزن و
جايگاه عوامل
ذهنى موثر در
اين فاصلهگيرى
را بدرستى
دريافت.
8_
توجه به عوامل
زير كه
مهمترين
عوامل عينى
موثر در شكلگيرى
الگوى عمومى
سوسياليسم
موجود و فاصلهگيرى
آن از طرح
سوسياليستى
ماركسيسم
ميباشند،
روشنائى
بيشترى به
مساله مىاندازد:
الف _
واقعيت
نيافتن
انقلاب
پرولترى در
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى.
ارزيابى و
پيشبينى
ماركسيسم اين
بوده كه
تناقضات نظام
سرمايهدارى
و مبارزه
طبقاتى
پرولتاريا به
براندازى اين
نظام در
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى
منتهى ميگردد.
نظريه
ماركسيستى
اساساً توضيح
و تبيين مبانى
اين ارزيابى
است و استراتژى
انقلابى
احزاب
ماركسيست
اساساً بر
پايه اين
ارزيابى و
عمدتاً براى
اين كشورها
تدوين شده
بود. همه
نظريهپردازان
كلاسيك
ماركسيسم بر
اين عقيده
بودهاند كه
كانون اصلى
انقلابات
پرولترى
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى
هستند و موتور
اصلى آن
مبارزه
طبقاتى پرولتاريا.
اما ارابه
تاريخ در طول
صد و چهل سال گذشته
مسير ديگرى
پيموده است.
نظام سرمايهدارى
در كشورهائى
كه بيش از
همه پيش رفته
و بلوغ پيدا
كرده، پايدار
مانده است. در
هيج يك از
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى،
انقلاب
كارگرى تا
كنون
نتوانسته به
پيروزى برسد،
چكسلواكى و
آلمان شرقى
تنها كشورهاى
نسبتاً
پيشرفته
سرمايهدارى
بودهاند كه
انقلاب
سوسياليستى
در آنها به
پيروزى رسيده،
اما در هيج يك
از آن دو،
قدرتگيرى
كمونيستها
بدون حضور
ارتش سرخ
قابل تصور
نبود.
ب_ وقوع
انقلابات
سوسياليستى
در كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى.
انقلابات
سوسياليستى
تا كنونى
تماماً در
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
به وقوع
پيوستهاند،
كشورهائى كه
شيوه توليد
سرمايهدارى
در آنها هنوز
به مرحله بلوغ
كامل نرسيده بوده
و در بسيارى
از آنها حتى
به شيوه توليد
مسلط تبديل
نشده بود.
محرك اصلى اين
انقلابات نه
مبارزه
طبقاتى
پرولتارياى
صنعتى براى
سوسياليسم
بلكه شورش
تودههاى
تهيدست
روستائى و
شهرى عليه
مناسبات پيشسرمايهدارى
و ستم ملى
بوده است. به
جرأت ميتوان
گفت كه زمينه
ايجاد تمام
انقلابات قرن
بيستم را بايد
در مساله
دهقانى و
مساله ملى
جستجو كرد.
آنچه به پارهاى
از اين
انقلابات
خصلت
سوسياليستى
بخشيده،
اولاً وزن
بسيار سنگين و
تعيين كننده
توده تهيدستان.
و عمدتاً
دهقانان
تهيدست تشنه زمين
بوده، ثانياً
وجود يك طبقه
كارگر به لحاظ
عددى كوچك اما
بسيار سياسى
شده كه
پيشاهنگى مبارزات
تودههاى
تهيدست را به
عهده گرفته
است.
ج_
تحولات مهم در
كشورهاى
سرمايهدارى
پيشرفته.
ارزيابى
لنينيسم يا
جناح انقلابى
ماركسيسم_ كه
در جريان جنگ
جهانى اول در
مخالفت با
ماركسيستهاى
تجديد نظر طلب
و در وفادارى
به مبانى
اساسى
ماركسيسم،
حول نظريه
لنين شكل گرفت
و با ايجاد
انترناسيونال
سوم خود را براى
سازماندهى
پرولتاريا در
انقلاباتى كه
در كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
قريبالوقوع
ميديد، آماده
ساخت_ اين بود
كه تحولات سرمايهدارى
در دوره
انحصارى موجب
ميشود اولاً
منازعات
امپرياليستى
ميان قدرتهاى
اصلى سرمايهدارى
براى تقسيم
سرزمينى
جهانى تشديد
شود و زمينه
جنگهاى
اجتنابناپذير
امپرياليستى
ميان اين
قدرتها را فراهم
آورد، ثانياً
در نتيجه تسلط
انحصارات بر اقتصاد
كشورهاى
امپرياليستى و
در آميختن
آنها با دولت،
جامعه
ميليتاريزه شود،
شرايط زندگى
توده كارگران
بدتر گردد و دمكراسى
صورى
بورژوائى
كنار گذاشته
شده و سركوب
طبقه كارگر
افزايش يابد.
بر مبناى اين
ارزيابى بود
كه اشتعال
قريبالوقوع
انقلاب
سوسياليستى
پرولتاريا و
نابودى
سرمايهدارى
در كشورهاى
كليدى سرمايهدارى
پيشبينى
ميشد. واقعيات
تاريخى در يك
دوره زمانى
بيش از يك
ربع قرن(يعنى
از سال 1916 تا
پايان جنگ
جهانى دوم)بخش
اول اين
ارزيابى را
بنحو درخشانى
اثبات كرد.
جنگ جهانى
دوم، يعنى
بزرگترين و بىسابقهترين
آدمكشى در طول
تمام تاريخ
تمدن انسانى،
در نتيجه
تناقضات
سرمايهدارى
امپرياليستى
و در ميان
قدرتهاى اصلى
امپرياليستى
آغاز شد. ولى
بعد از جنگ
جهانى دوم نه
تنها تضادهاى
سرمايهدارى
انحصارى،
قدرتهاى
امپرياليستى
را به روياروئى
نظامى
نكشانده بلكه
آنها را بهم
نزديكتر
ساخته و اكنون
بيش از چهل
سال است كه
اتحاد آنها در
مقابله با
كشورهاى سوسياليستى
و انقلابات ضد
سرمايهدارى
دوام آورده
است، اتحادى
كه خصلت صرفاً
نظامى ندارد
بلكه شامل
همكارى
تقريباً در
همه حوزههاست.
اما واقعيت
تاريخى، بخش
دوم ارزيابى كمونيستها
را فقط تا حدى
تائيد كرد: در
طول دوره تاريخى
ياد شده در
بالا،
فاشيستى شدن
پارهاى از
كشورهاى
سرمايهدارى)آلمان،ايتاليا،
ژاپن،اسپانيا
و غيره( تا حدى
دمكراسى
بورژوائى را
به عقب راند و
گسترش مهار
گسيخته
ميليتاريسم
در تمام
كشورهاى
سرمايهدارى
امپرياليستى
و بحران بزرگ
اقتصادى 1929 شرايط
زندگى
كارگران و
زحمتكشان را
در تمام
كشورهاى
سرمايهدارى
بشدت زير فشار
قرار داد، ولى
در عين حال نيروى
عظيمى را به
دفاع از
دمكراسى بر
انگيخت و طبقه
كارگر و
اكثريت قاطع
تودههاى
مردم در مقابل
خطر فاشيسم و
ميليتاريسم به
حمايت از
دمكراسى
بورژوائى
برخاستند و
حتى يكى از دو
بلوك متخاصم
دولتهاى
امپرياليستى
براى در هم شكستن
بلوك
فاشيستى، با
نخستين دولت
سوسياليستى
جهان اتحاد
نظامى بوجود
آورد، و در
دوره بعد از
جنگ جهانى دوم
بر عكس
ارزيابى ياد
شده، با آنكه
نقش
انحصارات در
تمام وجوه
زندگى كشورهاى
سرمايهدارى
پيشرفته بطور
روز افزون تقويت
شده، دمكراسى
بورژوائى نه
تنها عقب نشينى
نكرده بلكه
بنحوى بى
سابقه تعميق و
گسترش
يافته،و
شرايط زندگى
مردم و از
جمله طبقه كارگر
نيز بطور
چشمگير بهتر
شده است. در
نتيجه، برخلاف
پيشبينى
بنيانگذاران
انترناسيونال
سوم، در تمام
دوره چهل ساله
اخير(صرفنظر
از بحران
سياسى جدى
اواخر سالهاى
60 در پارهاى
كشورها)
تقريباً در
هيچ يك از
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى
نشانى از
موقعيت
انقلابى ديده
نشده است و
اكنون نيز در
افق نزديك
چنين چيزى
مشهود نيست.
دوام نظام
سرمايهدارى
جهانى_دستكم
در دوره چهل
ساله
اخير_بيش از
همه معلول
تحولات مهمى
است كه در اين
مدت در
كشورهاى سرمايهدارى
امپرياليستى
صورت گرفته
است. محورهاى
اصلى تحولات
مزبور اينها
هستند: اولاً
بورژوازى از
طريق ايجاد
سيستم بانكى و
اعتبارى جديد و
تعبيه
اهرمهاى مهمى
براى مداخله
فعال دولت در
اقتصاد
توانسته است
از تسلط بى
مهار مكانيزم
بازار بر
اقتصاد
سرمايهدارى
بكاهد و دامنه
نوسانات دورههاى
اقتصادى
سرمايهدارى
را تا حدى تحت
كنترل در
آورد.
پيامبران اقتصادى
بورژوازى از
بحران بزرگ 32_29
باينسو، عمدتاً
اقتصاددانان
مكتب كينزى
بودهاند و نه
ديگر آدام
اسميت،
استوار ميل و
ژان باتيست سه
اهرمهاى جديد
اقتصادى در
نتيجه همان
روندى بوجود
آمده است ك
نظريه
پردازان
مختلف ماركسيسم_
هركدام بنحوى
و با تاكيدات
و نتيجهگيريهاى
متفاوتى _در
اوائل قرن
بيستم مورد توجه
قرار داده
بودند ، يعنى
غلبه
انحصارات در اقتصاد
و در هم تنيده
شدن آنها با
دولت سرمايهدارى.
ثانياً
بينالمللى
شدن سرمايه با
آهنگى بى
سابقه و در
مقياسى بسيار
گسترده، موجب
ظهور و قدرتگيرى
انحصارات
فرامليتى شده
و همچنين
اتحاد پايدار
قدرتهاى
امپرياليتسى
و از بين رفتن
درگيريهاى
نظامى و
روياروئى غير
نظامى حاد در ميان
آنها بنوبه
خود بين
المللى شدن
سرمايه را
بنحوى بى
سابقه تسهيل و
تسريع ميكند،
بخش مهمى از
محدوديتهاى
اقتصاد ملى را
از ميان برده
و ميدان فراخى
براى سرمايهگذاريها
و كانونهاى
جديدى براى
انباشت سرمايه
بوجود آورده
است. ثالثاً
در نتيجه دو
محور ياد شده
در بالا،
تكامل
نيروهاى
توليدى در كشورهاى
سرمايهدارى
پيشرفته با
شتابى بيش از
گذشته صورت ميگيرد
و ظرفيت
تكنولوژى
عظيم اين
كشورها بهرهورى
كار در اقتصاد
آنها را با
سرعت زياد
بالا ميبرد و
چشم اندازهاى
جديدى براى
رشد اقتصادى
اين كشورها
ميگشايد،
رابعاً
قدرتهاى امپرياليستى
با ايجاد
اهرمهاى جديد
بينالمللى
توانستهاند
على رغم موج
انقلابات ضد
استعمارى،
بسيارى از
كشورهاى جهان
سوم را زير
سلطه خود
نگهدارد. و با
آنكه نظام
استعمارى
سابق در دوره
بعد از جنگ از
هم پاشيده و
تقريباً همه
مستعمرات سابق
لااقل به لحاظ
صورى و حقوقى_
به استقلال دست
يافتهاند،
قدرتهاى
امپرياليستى
به شيوهاى
موثر نفوذ و
منافع خود را
در اين كشورها
حفظ كردهاند،
خامساً
در نتيجه
محورهاى ياد
شده،
بورژوازى توانسته
است تعادل
ليبرالى
پايدارى را در
كشورهاى اصلى
سرمايهدارى
بوجود آورد و
شرايطى ايجاد
كند كه آزاديهاى
بنيادى سياسى
تقريباً بطور كامل
رعايت بشوند
بىآنكه
هژمونى
بورژوازى به
مخاطره بيفتد
و در روند
انباشت
سرمايه
اختلال ايجاد
شود.
د_
دولتى شدن
اجبارى و
شتابان
اقتصاد
بوسيله انقلابات
ضد سرمايهدارى.
بنيانگذاران
ماركسيسم
معتقد بودند
گذار از سرمايهدارى
به سوسياليسم
در طول يك
دوره زمانى نسبتاً
طولانى و
بصورت گام به
گام و تدريجى
صورت ميگيرد،
به اين ترتيب
كه پرولتاريا
از طريق يك
انقلاب تودهاى
و پيروزى در
نبرد
دمكراسى،
نخست قدرت
سياسى را در
دست ميگيرد و
خود را بمثابه
طبقه حاكم سازمان
ميدهد و آنگاه
شروع ميكند به
خارج كردن
وسايل توليد
از دست بورژوازى
و متمركز
ساختن آنها در
دست دولت پرولترى.
ترديدى نيست
كه اين كار در
آغاز تنها از
طريق قهر
انقلابى
امكان پذير
است، زيرا
بورژوازى
قاعدتاً در
مقابل لغو
مالكيت خصوصى
بر وسايل
توليد و تسلط
دولت
پرولتاريا بر
مواضع كليدى
اقتصاد
مقاومت ميكند
و وظيفه اساسى
و دليل وجودى
انقلاب جز در
هم شكستن اين
مقاومت طبقه
بهرهكش و
مسلط ساختن
اكثريت جامعه
بر وسايل توليد
جامعه چيز
ديگرى نيست.
اما از اين
طريق نميتوان
تمام اقتصاد
را زير كنترل
دولت در آورد،
زيرا در هر
جامعه سرمايهدارى
معيشت بخش
وسيعى از
جمعيت با تكيه
بر بنگاههاى
اقتصادى
نسبتاً كوچك و
مستقلى تامين
ميشود كه
دولتى كردن
آنها نه تنها
با مقاومت اين
بخش از جمعيت
كه عمدتاً از
اقشار مختلف
خردهبورژوازى
هستند_ روبرو
ميگردد، بلكه
اختلافات
مهمى در
كاركرد عمومى
اقتصاد جامعه
بوجود ميآورد.
بنيانگذاران
ماركسيسم
امحاى مالكيت
خصوصى در اين
بخشهاى
اقتصادى را
فقط بصورت تدريجى
و از طريق
كلكتيويزاسيون
داوطلبانه امكانپذير
مىدانستند.
اما تقريباً
تمام
انقلابات
ضدسرمايهدارى
قرن بيستم در
نتيجه فشار
عوامل ياد شده
در بالا (بندهاى
الف، ب.ج،)
ناگزير بودهاند
به كلكتيويزه
كردن و دولتى
كردن اجبارى و
همچنين
پرشتاب
تقريباً در
همه بخشهاى
اقتصاد ملى
دست بزنند.
اين انقلابات
كه عمدتاً در
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
صورت گرفتهاند،
بعد از پيروزى
نخستين و تصرف
قدرت سياسى،
غالباً در دور
باطلى گرفتار
شدهاند.
ديناميك فشار
فزاينده بر
دولت انقلابى
در اين دور
باطل به خلاصهترين
بيان چنين
است:
اولاً
_ هر انقلاب ضد
سرمايهدارى
بلافاصله
واكنش
خصمانه
بورژوازى را در
مقياس جهانى
بر مىانگيزد،
محاصره و
تحريم يا دست
كم اعمال فشار
اقتصادى از
اجزاء طبيعى و
قطعى اين
واكنش خصمانه
است. تجربه
تاكنونى تمام
انقلابات
ضدسرمايهدارى
قرن بيستم
نشان ميدهد كه
انقلاب هر قدر
راديكالتر
باشد، واكنش
خصمانه
تندترى از طرف
جهان
بورژوازى بر
مىانگيزد.
اين واكنش
مخصوصاً در
دوره بعد از
جنگ جهانى دوم
كه همه
قدرتهاى
امپرياليستى
اتحاد
پايدارى با
همديگر داشتهاند،
هماهنگتر و
يكپارچهتر
نشان داده شده
است. بنابراين
هر انقلاب
ضدسرمايهدارى
پيوندهاى
اقتصادى كشور
انقلابى را با
اكثريت
كشورهاى
سرمايهدارى،
يعنى بخش
غالب و
نيرومند
اقتصاد جهانى،
قطع يا تضعيف
ميكند و به
درجات مختلف
آنرا بطرف خود
بستگى
اقتصادى(Autarky)
ميراند. گرچه
بعد از جنگ جهانى
دوم دولتهاى
سوسياليستى
كوشيدهاند
از طريق همپشتى
همه جانبه با
يكديگر اين
محاصره
اقتصادى را
بشكنند ولى
اين همكاريها
نتوانستهاند
فشار ناشى از
محروميت از
تقسيم كار بينالمللى
اقتصادى را از
بين ببرند. در
نتيجه، به
جرأت ميتوان
گفت كه در
دوره هفتاد
ساله گذشته،
ساختمان
سوسياليسم نه
تنها بينالمللى
شدن اقتصاد
كشورهاى
سوسياليستى
را تقويت نمىكرده
بلكه عملاً
آنرا در
ديوارهاى ملى
محصور ساخته
است. نياز به
گفتن ندارد كه
بنيانگذاران
ماركسيسم
درست عكس اين
روند را از سوسياليزه
شدن اقتصاد
انتظار
داشتند.
ثانياً_
در مقابل
واكنش
خصمانه
بورژوازى
داخلى و بينالمللى،
انقلاب
ناگزير ميشود
قدرت دفاعى خود
را تقويت كند
و اين بطور
طبيعى و
گريزناپذير
به
ميليتاريزه
شدن انقلاب و
جامعه
انقلابى مى
انجامد. و هر
قدر انقلاب
راديكالتر و
تودهاىتر
باشد، روند
ميليتاريزاسيون
نيرومندتر است.
هزينه سنگين و
گاهى حتى كمر
شكن دفاعى،
يكى از هزينههاى
ثابت تمام
انقلابات ضد
سرمايهدارى
و خلقى قرن
بيستم بوده
است. در
نتيجه، درست
بر عكس
انتظار
بنيانگذاران
ماركسيسم، انقلابات
خلقى و ضد
سرمايهدارى
قرن بيستم
نتوانستهاند"دولت
ارزان" بوجود
بياورند.
ثالثاً_
نيروهاى
توليدى تكامل
يافته و
دائماً تكامل
يابنده يكى از
پيش شرطهاى
اساسى و گريز
ناپذير
ساختمان
سوسياليسم است.
انقلابات
ضدسرمايهدارى
در كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
عموماً با
فقدان چنين
پيششرطى
روبرو ميشوند.
بنابراين
استراتژى
اقتصادى
آنها، ناگزير
خصلت يك
استراتژى
توسعه را پيدا
ميكند و همه
آنها مجبور
ميشوند يك
دوران دشوار و
دردناك"انباشت
اوليه
سوسياليستى"
را از سر
بگذرانند، دورانى
كه با تاكيد
بر تقويت
شتابان بخش
يك اقتصاد_
يعنى توليد
وسايل توليدى
و بنابراين
فشار بر بخش
مصرف، مشخص
ميگردد. اجراى
اين نوع
استراتژى
صرفهجوئىها
و فداكاريهاى
زيادى مىطلبد
و مخصوصاً اگر
با محاصره
اقتصادى و
ضرورت تقويت
قدرت دفاعى
توام گردد،
عوارض اجتماعى
آن بمراتب
گستردهتر و
دردناكتر
ميشود.
رابعاً_
اگر انقلاب
ضدسرمايهدارى
نتواند يك
سيستم حمايت
اجتماعى براى
توده مردم و
بخصوص كم
درآمدترين و
آسيبپذيرترين
اقشار جامعه
بوجود آورد،
مسلماً دليل
وجودى خود را
نقض خواهد
كرد و دولت
پرولترى را از
پايه طبقاتى
آن جدا خواهد
ساخت. هيچ دولت
كارگرى
نميتواند،پاسدار
شرايط استثمار
و فلاكت توده
توليد كننده و
زحمتكش
جامعه باشد.
بنابراين انقلابات
ضدسرمايهدارى
قرن بيستم
عليرغم تمام
دشواريهاى
موجود همگى يك
سيستم حمايت
اجتماعى
بوجود آوردهاند
و همگى آنها
در مقايسه با
كشورهاى
سرمايهدارى
به لحاظ
اقتصادى هم
سطحشان،
بخش بيشترى
از توليد ملى
را صرف حمايت
از شرايط
زندگى
زحمتكشان
ميكنند. البته
قدر مطلق
بودجه تامين
اجتماعى
بسيارى از اين
كشورها در
مقايسه با
كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
بسيار نازل
است و جز اين
نيز نمىتوانست
باشد زيرا فقط
از ثروت توليد
شده ميتوان
هزينه كرد. در
هر حال هزينه
سيستم تامين
اجتماعى اين
كشورها به
لحاظ اقتصادى
در كوتاه مدت
قدرت توليدى
اقتصاد را
تقويت نمىكند
بلكه فقط در
دراز مدت
ميتواند بر
افزايش بهرهورى
كار اثر
بگذارد. گذشته
از اين، در
شرايطى كه
نيروهاى
توليدى كشور
پيشرفته
نباشند، بخش
مهمى از بودجه
حمايت
اجتماعى
ناگزير بايد بصورت
سوبسيد وسائل
اصلى معيشت
مردم كه مواد غذائى
در راس آنها
قرار دارد_
هزينه شود.
بنابراين دولت
ناگزير ميشود
نظارت دقيقى
بر بهاى مواد
مزبور داشته
باشد.
خامساً_
در نتيجه
مجموعه اين
عوامل تعادل
حساسى بوجود
مىآيد كه در
آن چگونگى
توليد و توزيع
وسائل اصلى
معيشت اهميت
بسيار زيادى
پيدا ميكند.
بنگاههاى
اقتصادى كوچك
و متوسط در
اين بخش نقش
بسيار مهمى
دارند و
مخصوصاً در
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
نقش آنها
واقعاً تعيين
كننده است، و
نه تنها
محصولات
كشاورزى بلكه
غالب مواد و
خدماتى كه
اصطلاحاً
"كالاهاى
دستمزدى"
ناميده ميشود،
عمدتاً از
طريق واحدهاى
اقتصادى كوچك و
متوسط توليد و
ارائه
ميشوند، زير
فشار شرايط بوجود
آمده، دولت
ناگزير ميشود
قدرت مانور
اين بنگاهها
را محدود و
محدودتر سازد.
واكنش دفاعى
آنها دولت را
ناگزير ميكند
كه به
كلكتيويزه
كردن اجبارى
آنها رو
بياورد. اما
سياست كلكتيويزه
كردن اجبارى
كه معمولاً
تحت فشار شرايط
ياد شده اتخاذ
ميگردد،
بنوبه خود يك
سلسله مشكلات
دامنهدار
ديگرى بوجود
مىآورد: با
الغاى مالكيت
خصوصى در بخشى
كه كار هنوز
به حد كافى
اجتماعى نشده
است، موتور
فعاليت
اقتصادى
بنگاه كوچك
دچار اختلال
ميگردد، توليد
مواد مصرفى
اساسى با
اختلالات و
ركود جدى روبرو
ميشود، كنترل
عجولانه
دولتى بر اين
بخش بوروكراسى
لخت و
فرسايندهاى
بوجود مىآورد
كه بىتوجهى
به سليقه مصرف
كننده يكى از
مشخصات اصلى
آنست و در
نتيجه
نقض"حاكميت
مصرف كننده"، يعنى
از بين رفتن
قدرت انتخاب
او، كيفيت
كالا و خدمات
پائين مىآيد،
بازار
سياه،فساد و
نارضائى
عمومى بطور
اجتناب
ناپذير
بدنبال مىآيد.
9_
عوامل عينى
ياد شده در
بالا در شكلگيرى
مشخصات
سوسياليسم
موجود نقش
تعيين كنندهاى
داشتهاند،
اما تاكيد بر
اهميت اين
عوامل نبايد
موجب بى توجهى
به نقش مهم
عوامل ذهنى
باشد. علىرغم
تمام مشكلات و
موانع عينى،
سوسياليسم
موجود
ميتوانست
نظامى باشد بسيار
دمكراتيكتر،
انسانىتر و
كارآتر از
آنچه اكنون
هست. اگر
اولويت و ضرورت
حياتى
دمكراسى در
سازماندهى
جامعه سوسياليستى
رعايت ميشد،
امكانات و
فرصتهاى عظيمى
بوجود ميامد
كه به كمك
آنها ميشد با
مشكلات و
موانع عينى
بنحو به مراتب
بهترى مقابله
كرد. در طول
حيات هفتاد
ساله
سوسياليسم
موجود و
مخصوصاً از
پايان جنگ
جهانى دوم
باينسو،
فرصتهاى مهمى
براى تغيير
مسير حوادث
وجود داشته
است. اما
متاسفانه ذهنىگرى
و لختى احزاب
كمونيست حاكم
بر كشورهاى سوسياليستى
و بى توجهى
آنها به
واقعيتهاى
زندگى كه بىترديد
خود محصول
گريز ناپذير
فقدان
دمكراسى در
اين كشورهاست_
موجب از دست
رفتن همه آن
فرصتها شده
است. حقيقت
اين است كه
دريافت حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
از سوسياليسم
كه در طى نخستين
دهه حيات
حكومت شوروى
زير فشار و
محاصره امپرياليسم
شكل گرفت و در
دوره استالين
به سطح يك
نظريه عمومى
در باره سوسياليسم
ارتقا يافت،
در اين زمينه
سهم بسيار مهمى
داشته است.
نفوذ معنوى
حزب كمونيست
اتحاد شوروى
در جنبش
جهانى
كمونيستى و
قدرت جهانى دولت
شوروى، در
تبديل دريافت
و تجربه اين
حزب بيك الگوى
عمومى بى چون
و چرا بسيار
موثر بوده و
حتى آنرا به
پارهاى از
كشورها(در
اروپاى شرقى)
تحميل كرده
است.
10_
اگر بپذيريم
كه عوامل عينى
ياد شده در
بالا(در تز 8) در
شكلگيرى
ضعفهاى
سوسياليسم
موجود نقش
تعيينكنندهاى
داشتهاند و
اگر بپذيريم
كه فقدان
دمكراسى
اساسىترين
ضعف آنست كه
بدون بر طرف
ساختن آن
ضعفهاى ديگر
را نميتوان
بطور ريشهاى
از ميان برد،
بايد قبول
كنيم كه
سازماندهى سياسى
كشورهاى
سوسياليستى
موجود را تنها
با توجه به
اين عوامل
ميتوان بطور
اساسى تغيير داد.
سازماندهى
دمكراسى بطور
عموم و
دمكراسى سوسياليستى
بطور اخص
قطعاً شالودهاى
مادى مىطلبد.
دمكراسى
سوسياليستى
چيزى نيست كه
صرفاً با
تصحيح
ايدئولوژيك
حزب حاكم و
اعلام وفادارى
صادقانه آن به
اصل حاكميت بىواسطه
مردم بتواند
ايجاد شود.
بويژه بايد
توجه داشت كه
بر خلاف
دمكراسى
بورژوائى كه
رعايت آزاديهاى
سياسى را بر
پايه
ديكتاتورى
توليدى طبقه بهرهكش
و به شرط حفظ
ديكتاتورى
مزبور تضمين
ميكند،
دمكراسى
سوسياليستى
ناگزير است
خصلت فراگير
داشته باشد.
زيرا دمكراسى
سوسياليستى
كه مبتنى بر
مالكيت
اجتماعى
وسايل توليد
است ضرورتاً
بايد
توليدكننده
مستقيم را به
عامل انباشت
نيز تبديل
كند. در جامعه
سوسياليستى كارگران
در حاليكه
اكثريت توده
مصرف كننده را
تشكيل ميدهند
بايد نسبت
انباشت مصرف
را نيز تعيين
كنند. و اين در
شرايطى كه
نيروهاى
توليدى بحد
كافى تكامل
يافته نباشند
و كار بحد
كافى اجتماعى
نشده باشد و
در نتيجه
شهروندان
جامعه از
آگاهى و حس
مسئوليت
اجتماعى كافى
برخودار
نباشند، به
آسانى
ميتواند
انباشت را به
مخاطره
بيندازد و
بنابراين
تكامل
پيشرونده
نيروهاى
توليدى و رشد
مداوم
اقتصادى را
مختل سازد. با
توجه به اين
حقيقت،
سازماندهى
دمكراسى
سوسياليستى
بر پايه تعادل
سياسى معينى امكان
پذير است كه
تنها از طريق
تلفيق مناسبى
از سياستهاى
اجتماعى،
اقتصادى و بين
المللى
متناسب با
شرايط مشخص
هر كشور
سوسياليستى
ميتواند برقرار
گردد. از
اينرو، الگوى
سوسياليسم
موجود در
صورتى
ميتواند به
طرح ترسيم شده
در برنامه
سوسياليستى
نزديك شود كه
بتواند با در
نظر گرفتن
واقعيتهاى
عينى جهان
معاصر تعادل
سوسياليستى
مطلوب براى
مداخله فعال
همه شهروندان
در سازماندهى
سياسى جامعه
را بوجود
آورد.طبعاً
چنين تعادلى
با اين يا آن
اقدام منفرد و
يك جانبه در
حوزه سياسى يا
اقتصادى قابل
حصول نيست،
بلكه مستلزم
يك استراتژى
بازسازى
جامعهاى است
كه ناظر به
همه حوزهها
باشد.
11_
با توجه به
تناقضات
سوسياليسم
موجود و علل و زمينههاى
عينى اين
تناقضات،
استراتژى
بازسازى آن ضرورتاً
بايد حوزههاى
زير را در بر
بگيرد.
الف_
پايهريزى
دمكراسى
سوسياليستى،
كه مستلزم
ايجاد يك
ماشين دولتى
است كه مداخله
فعال توده
توليد
كنندگان را در
اداره امور
عمومى جامعه
امكان پذير
سازد. بدون اين
دمكراسى،
اهرم اساسى
جامعه
سوسياليستى،
يعنى طبقه
توليدكننده
يا عامل
انسانى
سوسياليسم،
از تكامل باز
خواهد ماند و
همه چيز ناممكن
خواهد شد.
حاكميت بى
واسطه
توليدكنندگان
،يعنى اكثريت
قاطع مردم،
يكى از شرايط
ضرورى موجوديت
و تكامل
سوسياليسم
است. اين
دمكراسى فقط
از طريق تشكلهاى
آزاد تودهاى
گوناگون
توليدكنندگان،
يعنى از طريق
سازمانيابى
طبقه كارگر
بمثابه طبقه
حاكم امكان پذير
است. وجود
چنين
تشكلهائى
بدون
برخوردارى
شهروندان
جامعه
سوسياليستى
از آزاديهاى بىقيد
و شرط سياسى عملاً
ناممكن خواهد
بود. درست است
كه پرولتاريا
از طريق
دمكراسى
بورژوائى
نميتواند به
طبقه حاكم
تبديل شود،
بلكه ناگزير
است با در هم شكستن
ماشين دولتى
بورژوائى كه
حافظ تشكل اجتماعى_اقتصادى
بورژوازى
بمثابه طبقه
حاكم است،
ساختار سياسى
را به نفع خود
تجديد سازمان بدهد،
اما صرفاً با
در هم شكستن
دولت بورژوائى
و خلع يد از
بورژوازى نيز
نميتواند خود
را بمثابه طبقه
حاكم سازمان
بدهد. اين كار
با فراتر رفتن
از دمكراسى
بورژوائى
امكانپذير
است نه با نفى
آن و سقوط به
سطحى نازلتر از
آن، وجود
آزادىهاى بى
قيد و شرط
سياسى بر پايه
مالكيت عمومى
وسايل توليد
اين شرط لازم
را تضمين
ميكند. البته
همانطور كه در
بالا گفته شد،استقرار
دمكراسى
سوسياليستى
بدون ايجاد پايههاى
مادى آن امكان
ناپذير
است.بنابراين
پايهريزى
دمكراسى
سوسياليستى
متناسب با
تحكيم زمينههاى
مادى آن
ميتواند پيش
برود و انتظار
دمكراسى
سوسياليستى
متعالى در
جامعه عقبماندهاى
كه زير فشار
عوامل
گوناگون
داخلى و بينالمللى
منگنه شده
است، جز خيال
پردازى چيز ديگرى
نيست.
ب_
ايجاد تناسب
ميان دولتى و
اشتراكى شدن
اقتصاد و سطح
تكامل
نيروهاى
توليدى جامعه.
مالكيت
عمومى بر
وسايل توليد و
سازماندهى
برنامهاى
اقتصاد اگر با
سطح تكامل
نيروهاى
توليدى، درجه
اجتماعى شدن
كار و همچنين
مقتضيات تقسيم
كار بين
المللى تناسب
نداشته باشد،
نتايج نامطلوب
مخربى بوجود
مىآورد كه
نمونههايش
را ميتوان در
كشورهاى
سوسياليستى
موجود مشاهده
كرد. بى توجهى
باين قانونمندى
جامعه
سوسياليستى
را به جاى
آنكه به جامعه
فراوانى
فزاينده
تبديل كند به
جامعه كميابى دائمى
مبدل ميسازد.
در چنين جامعهاى
انسان آگاه و
با حس
مسئوليت
اجتماعى قوى نميتواند
پرورده شود.
ماركسيسم به
شيوهاى
كاملاًعلمى
اثبات كرده
است كه انسان
تراز نوين را
نميتوان
صرفاً از طريق
موعظه و تزكيه
و تزريق ايدئولوژيك
پرورش داد،
بلكه چنين
انسانى بيش
از هر چيز
محصول
فراوانى و سطح
بالاى زندگى
مادى اجتماعى
است. بنابراين
كشورهاى
سوسياليستى موجود
با توجه به
شرايطى كه در
آن قرار دارند
ناگزير زيادهروىهائى
را كه در
متمركز و اشتراكى
كردن اقتصاد
صورت گرفته
است تعديل كنند
و ضمن حفظ
مالكيت عمومى
در مواضع
كليدى اقتصاد،
بسته به شرايط
سطح تكامل
اقتصادشان، استفاده
از مكانيزم
بازار را
بپذيرند.
ترديدى نيست
كه مكانيزم
بازار اگر
متناسب با
تكامل نيروهاى
توليدى و
اجتماعىشدن
بيشتر كار،
محدودتر
نشود، نتايج
كاملاً
معكوسى ببار
مياورد. و
همچنين
استفاده از
مكانيزم
بازار شرايط بقا
يا موجبات شكلگيرى
مجدد طبقهاى
از بورژواها
كوچك را فراهم
مىآورد كه
اگر نيروى
اقتصادى،
سياسى و
ايدئولوژيكشان
از حد معينى
فراتر برود،
به سازماندهى
اقدامات ضد
سوسياليستى
مى پردازند و
به ضديت با
دولت پرولترى
و شرايط وجودى
آن بر مىخيزند.دمكراسى
سوسياليستى_كه
تشكل طبقه توليد
كننده مستقيم
را پاسدارى و
تضمين ميكند_
بهترين و
موثرترين راه
مقابله با اين
خطرات را نيز
فراهم مىآورد
و به طبقه
توليد كننده
امكان ميدهد
كه بمثابه
طبقه حاكم از
شرايط حاكميت
خود دفاع كند.
كسانى كه بدون
توجه به
مشكلات
اقتصادى و
اجتماعى كشورهاى
سوسياليستى
موجود، بنام
دفاع از
ماركسيسم هر
نوع استفاده
از مكانيزم
بازار را در
اين كشورها
محكوم
ميكنند، به
اولين چيزى كه
بى توجهى
ميكنند،
مبانى
سوسياليسم
ماركسيستى است.
ج_
مبارزه براى
كاهش
فشارهاى
اقتصادى،سياسى
و نظامى
سرمايهدارى
جهانى.
همانطور
كه گفته شد
كشورهاى
سوسياليستى
موجود زير
فشار قدرت
عظيم اقتصاد
سرمايهدارى
جهانى، از
مزاياى تقسيم
كار بينالمللى
اقتصادى
محروم مىشوند
و عملاً در
خود بستگى
اقتصادى فلجكنندهاى
گرفتار
ميگردند و زير
فشار
زرادخانه
نظامى گسترده
اتحاد
قدرتهاى
امپرياليستى،
بخش عظيم و
واقعاً
فرسايندهاى
از توليد ملى
خود را صرف
هزينه دفاعى
ميكنند. كاهش
اين فشارهاى
فرساينده كه
در طول دوره
هفتاد ساله
گذشته،
سوسياليسم
موجود را به
تناقضات
عميقى گرفتار
ساخته و اكنون
غير قابل تحمل
شدهاند، جز
از طريق اتخاذ
يك استراتژى
بينالمللى
پر تحرك براى
تغيير بلوكبنديهاى
بينالمللى
دو قطبى كه از
پايان جنگ
جهانى دوم باين
سو شكل گرفتهاند،
ممكن نيست.
كشورهاى
سوسياليستى
بايد براى
شكستن اتحادى
كه قدرتهاى
امپرياليستى
در مقابل
سوسياليسم
موجود و
انقلابات ضد
سرمايهدارى
بوجود آوردهاند،
تلاش كنند.
اين تلاش در
صورتى
ميتواند موفق
شود كه در عين
تحكيم و تقويت
پيوند كشورهاى
سوسياليستى
با جنبشهاى
انقلابى
كارگران و
زحمتكشان
جهان سوم_ كه
داغترين
كانونهاى انقلابى
عليه بهرهكشى
نظام جهانى
سرمايه را
تشكيل ميدهند_
پيوند اين
كشورها را با
طبقه كارگر و
زحمتكشان
كشورهاى سرمايهدارى
امپرياليستى
نيز بازسازى و
تقويت كند. چنين
اتحاد گستردهاى
مسلماً
ميتواند دست
كم طرحهاى
تعرضى بورژوازى
امپرياليستى
را، حتى در
خود كشورهاى
امپرياليستى
زير فشار ببرد
و زمينه تقويت
نيروهاى
سوسياليستى
را در كشورهاى
سرمايهدارى
پيشرفته_ كه
بعد از جنگ
جهانى دوم
بطور دائم
تضعيف و
پراكنده شدهاند
فراهم بياورد.
چنين اتحادى
بى آنكه نافى
ديپلماسى
فعال ميان
دولتها باشد،
مستلزم توجه
به جنبشهاى
ترقىخواهانه
تودههاى
زحمتكش
سراسر جهان و
تلاش براى
ارتقا آگاهى
آنهاست. اتحاد
با جنبشهاى
تودهاى
ضرورتاً
مستلزم حمايت
نظامى از آنها
نيست و
بنابراين
ضرورتاً
واكنش عمومى
امپرياليستى
را بر نمىانگيزد.
هيچ كس نبايد
از دولتهاى
سوسياليستى
موجود انتظار
داشته باشد كه
بجاى آنها و
براى آنها
انقلاب كنند.
اما تودههاى
كارگران و
زحمتكشان حق
دارند انتظار
داشته باشند
كه اين كشورها
مدافع و حامى
دمكراسى و
سوسياليسم و
اراده تودهاى
زحمتكشان
باشند.
12_
بحرانى كه
اينك كشورهاى
سوسياليستى
موجود را فرا
گرفته است
محصول جدائى
سوسياليسم از
دمكراسى و
بيگانه شدن انديشه
برابرى از
انديشه آزادى
است. راه حل اين
بحران بازگشت
به عقب نيست،
نه بازگشت به
سرمايهدارى
و نه خلوص
بخشيدن به
الگوى كنونى،
هيچكدام
نميتواند اين
كشورها را از
تنگناى كنونى برهاند.
پايان دادن به
جدائى
سوسياليسم و
دمكراسى و
تجديد سازمان
سوسياليسم بر
پايه
آزاديهاى
كامل سياسى و
مداخله مردم
هر كشور در
اداره امور
عمومى جامعه،
تنها راه
انقلابى و
مترقى ممكن
براى بيرون
آمدن از بحران
كنونى است.
بنابراين
بازسازى
انقلابى و
دمكراتيك اين
كشورها تنها
در راستاى
راهى كه
ماركسيسم و
لنينيسم نشان
ميدهد امكان
پذير است. جنبش
بازسازى حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
در مجموع در
چنين راستائى
حركت ميكند.
شكى نيست كه اين
جنبش در بطن
خود تناقضات
زيادى دارد و
در متن يك
مبارزه
طبقاتى حاد و
همه جانبه، با
نوسانات و
تشنجات
فراوانى پيش
ميرود. با اين
همه جهتگيرى
عمومى آن در
راستاى تقويت
سوسياليسم و
بنابراين
اميدوار
كننده است.
تغيير در جهت
گيرىهاى حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
در عرصههاى
مختلف،
دگرگونيهاى
بزرگى را در
اتحاد شوروى،
در ساير
كشورهاى
سوسياليستى و
در جنبش جهانى
كمونيستى
ببار آورده و
خواهد آورد.
اين دگرگونيهاى
بزرگ نمىتواند
بدون ريخت و
پاش و حتى
بدون ضربات
جدى به جنبش
كمونيستى و
كارگرى در
اينجا و آنجا،
پيش بروند.
اما هيچ يك از
اين تلفات
نميتواند و
نبايد ضرورت
بازسازى
سوسياليسم
موجود و ضرورت
رهائى از تناقضات
آنرا نفى كند.
اگر جهت
بازسازى بايد
در راستائى
باشد كه به
محورهاى اصلى
آن در بالا
اشاره شد،
آهنگ پيشروى
آن نميتواند
بدون توجه به
شرايط
متناقض
بازسازى
تعيين شود و در
همه جا و در
همه عرصهها
يكسان باشد.
بازسازى بايد
ضمن دفاع از
دستاوردهاى
سوسياليسم،
ضعفها و
انحرافات
آنرا از بين
ببرد و بنحوى
پيش برود كه
بورژوازى جهانى
و دشمنان
سوسياليسم و
دمكراسى
نميتوانند در
جهت تقويت
نظام بهرهكشى
سرمايهدارى
از آن بهرهبردارى
كنند. ترديدى
نيست كه
بازسازى
سوسياليسم
موجود با
تناقضاتى كه
در بر دارد،
به نظريه
پردازيها و
توجيه
تراشيهاى
رنگارنگ در
جنبش
كمونيستى و از
جمله و بخصوص
در خود احزاب حاكم
دامن خواهد
زد. برخورد
انتقادى با
اين نوع نظريهپردازيها
مسلماً يك
ضرورت و وظيفه
انقلابى كمونيستهاست.
13_
بحران
سوسياليسم
موجود فرصت
مناسبى براى
تعرض
ايدئولوژيك
بورژوازى در
سراسر جهان
بوجود آورده
است. هم اكنون
آوازهگران و
مدافعان
سرمايهدارى
اين بحران را
پايان
كمونيسم و
صداى ناقوس
مرگ ماركسيسم
و بخصوص
لنينيسم مىنامند.
در اين فرصت
عدهاى
ميكوشند
برترى و
حقانيت
سرمايهدارى
را نتيجه
بگيرند و عدهاى
ميخواهند
بيهودگى
انقلابات
پرولترى در كشورهاى
پيرامونى را
اثبات كنند.
آنها ميگويند
انقلابات ضد
سرمايهدارى
براى كشورهاى"جهان
سوم" زود است و
تلاش براى
پايان دادن به
سرمايهدارى
در
كشورهاى"متروپل"بيهوده!
اما زندگى منطق
ديگرى دارد و
انسان معاصر،
نظام كنونى مسلط
بر جهان را
بسيار
نامعقول،
كاملاً غير عادلانه
و غير قابل
تحمل مى يابد.
در اين نظام،
دستكم چهار
پنجم بشريت
محكوم به
فلاكت و اسارت
است و تمدن
معاصر با سرعتى
شتابنده به
طرف بربريتى
تمام عيار
پيش ميرود.
ابرهاى تيرهاى
كه در افق بى
واسطه ديده
ميشوند
موجوديت تبار
انسانى و
قابليت زيست
در سياره ما
را تهديد مىكنند.
نظام جهانى
سرمايهدارى،
يعنى نظام
حاكم بر جهان
ما، مسئول
مستقيم اين
وضع
انفجارآميز و
فلاكتزاست.
در شرايطى كه
انسان براى
سفر به سيارههاى
ديگر تلاش مىكند
و برنامه مىريزد،
با هيچ سفسطهاى
نميتوان
حقانيت
خودبخودى و
گريز از برنامهريزى
و سازماندهى
آگاهانه در
زندگى
اقتصادى و
اجتماعى
انسان را موجه
نشان داد.
چهار پنجم
بشريت
نميتواند
فعلاً تن به
فلاكت و بهرهكشى
و استبداد
بدهد تا
شكوفائى
سرمايهدارى
در كشورهاى
پيرامونى
اسباب رفاه و
سعادت آنها را
فراهم آورد!
عملى شدن اين
سناريو نه ممكن
است نه معقول.
تسلط سرمايهدارى
انحصارى بينالمللى
بر جهان
اولاً،با
متلاشى ساختن
تمام نظامهاى
سنتى كشورهاى
دنياى سوم و
گستراندن
روابط كالائى
در سراسر
جهان، در عمل
توده عظيم تهيدستان
را به مقابله
با نظام
ظالمانه
موجود به پيش
صحنه تاريخ
رانده است.
ثانياً رابطه
كشورهاى
متروپل با
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
راه پيشرفت از
طريق شيوه
توليد سرمايهدارى
را به روى
اكثريت قاطع
اين كشورها
بسته است.
ثالثاً نظام
مالى بين
المللى كه
اينك سيستم
جهانى سرمايهدارى
بوجود
آورده_نظامى
كه در اواخر
قرن نوزدهم و
اوائل قرن
بيستم اثرى از
آن نبود_نظامى
است كه با طرح
و نقشه متمركز
به اقتصاد
جهانى سمت
ميدهد، از منافع
بورژوازى
پاسدارى مىكند
و"آزادى
رقابت"
و"كارآيى
مكانيزم
بازار" را به
افسانهاى
رنگ پريده
تبديل
مينمايد. در
چنين شرايطى حقانيت
و ضرورت حياتى
سوسياليسم
بيش از هر زمان
ديگر خود را
نشان ميدهد.
مبارزه براى
چنين نظام
عادلانهاى
تنها در
راستائى كه
لنينيسم در
اوائل قرن
حاضر نشان
داده است قابل
تصور است. نفى
تمام
انقلابات
بزرگ و تمام
تلاشهاى عظيم انسانى
قرن بيستم
است. بدون اين
انقلابات و بدون
اين تلاشها
جهان امروز ما
به چه شباهت
داشت؟!
لنينيسم حتى
در تعميم
انديشه آزادى
و جهانى كردن
جنبش
دمكراسى بيش
از هر جريان
ديگر نقش
داشته است.
امروز
كه جنبش
كمونيستى در
برابر آزمون
بزرگى قرار
گرفته است،
انديشههاى
بنيادى
ماركسيسم و
لنينيسم تنها
راستاى انقلابى،دمكراتيك
و انسانى را
نشان ميدهند. بى
ترديد حركت در
اين راستا، با
آيه سازى از گفتهها
و نوشتههاى
ماركس،
انگلس و لنين
نه تنها يكى
نيست بلكه
كاملاً
ناسازگار است.
جنبش
كمونيستى به
نخستين چيزى
كه نياز دارد
پايان دادن به
شيوه تفكر
آئينى و شبه
مذهبى است،
براى مسايل
عظيمى كه اينك
در برابر ما
قرار دارند
هيچ انديشمند
گذشته نمىتواند
پاسخ بدهد ولى
هيچ راه حل
جديدى نيز بدون
الهام از
تجارب و دانش
موجود كنونى
پيدا نخواهد شد.
راه دشوارى در
پيش است ولى
جنبش
كمونيستى با
عبور از اين
دشواريها
ميتواند
تجربه خود را
غنا ببخشد و
براى
انقلاباتى كه
بشريت ستمديده
در انتظار آن
است راه
هموارتر و
مشعل
فروزانتر
تدارك ببيند.
هيچ شك نبايد
داشت در
دورانى كه
تناقضات نظام
سرمايهدارى
اكثريت تبار
انسانى را به
فلاكتى جهنمى گرفتار
ساخته و تمدن
انسانى را
درست در اوج
آن به آستانه
بربريتى تمام
عيار كشانده
است،بزرگترين
جنبش
ستمديدگان و
لگدمالشدگان
تمام تاريخ
انسانى از
ادامه راهش
باز نخواهد
ماند.
فصل سوم
پايان
كار
پرسترويكا
با هر
نظرى كه به
مسائل شوروى
بنگريم نمىتوانيم
منكر اين
باشيم كه
پرونده
پروسترويكا
ديگر بسته شده
است. در حقيقت
كودتاى 19 اوت
گذشته محصول
شكست
پروسترويكا و
قطعيت يافتن
پايان كار آن
بود و نتيجه
كودتا هر چه
مىبود نمىتوانست
در اين امر
تغييرى بدهد.
زيرا هدف دستكم
اعلام شده
پروسترويكا،
اصلاحات در
چهارچوب
سوسياليسم و
براى بازسازى
آن بود و حال
آنكه اكنون
ليبرالها از
سوسياليسم
همچون طاعون
سخن مىگويند
و"محافظهكاران"
به طرفدارى از
آن ديگر حتى
تظاهر هم نمىكنند.
تصادفى نبود
كه اعلاميه
مطول كودتا بى
آنكه به
طرفدارى از
سوسياليسم
تظاهرى كرده
باشد به عِرق
ملى روسها
متوسل شده
بود. اما اگر
در شكست
پروسترويكا
ترديدى وجود
نداشته باشد،
در باره علل
اين شكست بحثهاى
فراوانى وجود
دارد. و طبعاً
جريانهاى
مختلف سياسى
مىكوشند در
شكست آن
دلائلى براى
اثبات حقانيت
خود پيدا
بكنند. از
اينرو تامل در
باره علل شكست
پروسترويكا
به دلائل متعدد
اهميت دارد.
چرا
پروسترويكا
شكست خورد؟
براى
پاسخ به اين
سئوال بايد
بياد داشته
باشيم كه هدف
اصلى نخستين
پلاتفرم رسمى
پروسترويكا
كه شش سال
پيشاعلام
شد، بازسازى
اقتصاد بود.
اين بازسازى
مىبايست از
طريق خود
گردانى
بنگاههاى
اقتصادى و
استقلال مالى
آنها و
بنابراين
برقرارى يك "بازار
سوسياليستى"
كه بخش قابل
توجهى از وظايف
برنامهريزى
مركزى را
بعهده بگيرد،
عملى شود.
"گلاسنوست" و
"انديشه
نوين" به
ترتيب عبارت
بودند از
الزامات
سياسى و بينالمللى
اين طرح
بازسازى
اقتصاد. و
فراموش نكنيم
كه منظور
از"گلاسنوست"
يا علنيت،
ايجاد يك فضاى
باز سياسى تحت
كنترل بود، نه
برقرارى يك
دمكراسى
مبتنى بر
آزادىهاى
بنيادى سياسى.
و "انديشه
نوين" قبل از
هر چيز طرحى
بود براى
متوقف ساختن
دور جديد مسابقه
تسليحاتى كه
با ريگانيسم
آغاز شده بود
و اقتصاد
شوروى به لحاظ
منابع و
تكنولوژى،
ديگر تاب تحمل
آنرا نداشت.
اين پلاتفرم
از يكسو گريز
ناپذير شدن
اصلاحات جامع
سياسى اقتصادى
را در اتحاد
شوروى بيان
ميكرد،
اصلاحاتى كه
در نتيجه
مقاومت نسل
قديمى رهبرى،
بيش از حد و
بنحوى فاجعه
بار به تعويق
افتاده بود، و
از سوى ديگر،
بيان كننده
حداكثر
اصلاحاتى بود كه
رهبرى شوروى
در اوائل سال 85
مىتوانست
روى آن متحد
شود. در پرتو
حوادث چند سال
گذشته، اكنون
با روشنى
بيشترى
ميتوان دريافت
كه بدون آن
پلاتفرم
پرسترويكا
نمىتوانست
آغاز شود يا
دست كم، از
حمايت رهبرى
حزب كمونيست
اتحاد شوروى
برخوردار
گردد و با آن
پلاتفرم نمىتوانست
پيشروى كند.
اين تناقض
پلاتفرم بيش از
همه در حوزه
بينالمللى
برجسته بود و
قبل از همه
نيز خود را در همين
حوزه نشان
داد. زيرا
اتحاد شوروى
بعنوان يكى از
دو ابر قدرت
نظامى جهان،
در راس يك
نظام بينالمللى
قرار داشت كه
بىارتباط با
آن هيچ
اصلاحات مهمى
نمىتوانست
در اين كشور
صورت بگيرد. و
در اين عرصه آنچه
پلاتفرم اول
پرسترويكا
طرح مىكرد،
ديرتر و كمتر
از آن بود كه
بتواند
راهگشا باشد.
پلاتفرم
مزبور هنگامى
اعلام مىشد
كه در غرب به
لحاظ
تكنولوژيك،
انقلاب صنعتى
جديدى كاملاً
روى غلتك
افتاده بود:
به لحاظ اقتصادى،
موج جديدى از
بين المللى
شدن سرمايه،
مرزهاى ملى را
بيش از هر
زمان ديگر غير
قابل دفاع
كرده و در
نتيجه مفهوم
جديدى از"
امنيت ملى" را
بوجود آورده
بود، و به
لحاظ سياسى با"راست
جديد"
هارترين جناح
بورژوازى به
قدرت رسيده
بود كه از
زبان ريگان
"شكستن كمر
اقتصاد شوروى
در زير فشار
مسابقه
تسليحاتى
جديد" را يكى
از هدفهاى
اصلى خود
اعلام ميكرد،
هيأت رهبرى
شوروى كه فقط
چند سال پيش
از آن با
ناديده گرفتن
تمام عوامل
كليدى تحول،
براين ارزيابى
پا مىفشرد كه
توازن قواى
جهانى به ضرر
اردوگاه امپرياليستى
و به نفع
اردوگاه
سوسياليستى
دارد بهم مىريزد،
و بر مبناى
همين ارزيابى
مثلاً مداخله در
افغانستان را
سازمان داده
بود، هنوز
براى يك عقبنشينى
تمام عيار
آمادگى نداشت.
اما در عرصه
اقتصادى نيز
نخستين
پلاتفرم
پرسترويكا با
اين معضل بزرگ
روبرو بود كه
مىخواست نه
فقط سقوط آهنگ
رشد اقتصاد را
متوقف كند
بلكه آنرا
بنحوى شتابان
افزايش دهد،
و در همان حال
ناگزير بود به
تورم عظيمى كه
ميراث دوره
برژنف بود
پايان بدهد و
اصلاحات بى
سابقهاى را
در اقتصاد به
انجام رساند.
بعبارت ديگر
با اين تناقص
روبرو بود كه
ميخواست
بازسازى
اقتصادى را با
تكيه بر تقويت
بىسابقه
محركهاى
مادى عملى
سازد و در
همان حال
ناگزير بود براى
عملى ساختن
همين
بازسازى،
رياضت اقتصادى
شديدى را
سازمان بدهد.
و بالاخره در
عرصه سياسى،
تناقض
پلاتفرم ياد
شد اين بود كه
مىخواست بىآنكه
كارگران را به
لحاظ سياسى
فعال كند.
روشنفكران را
به حمايت از
پرسترويكا
برانگيزد و آنها
را در عرصه
سياسى فعال
سازد. پلاتفرم
اول پرسترويكا
مىخواست
بتدريج و با
آهنگى كنترل
شده به پلوراليسم
نظرى در جامعه
شوروى ميدان
بدهد و در عين
حال مىخواست
اين حركت به
نحوى پيش
برود كه به
پلوراليسم
تشكيلاتى،
يعنى تعدد
احزاب و
اتحاديهها
نيانجامد.
زيرا براى به
فرجام رساندن
رياضت
اقتصادى، مىخواست
كارگران را با
انضباطى
بيشتر از
گذشته به
افزايش بهرهورى
كار برانگيزد
و در همان حال
برنامهريزى
مركزى را
بنحوى
راديكال
تضعيف كند.
بعبارت ديگر، مىخواست
شرايطى بوجود
آورد كه
قاعدتاً در آن
اعتراضات
وسيعى در ميان
مردم شكل مىگيرد
و در همان حال
مىخواست يك
فضاى باز
سياسى بوجود
آورد كه در آن بى
آنكه كارگران
فعال بشوند،
روشنفكران
فعال باشند.
اگر امروز
روشن است كه
پلاتفرم اول
پرسترويكا با
اين تناقضات نمى
توانست موفق
بشود، و نيز
اگر روشن است
كه رهبرى وقت
شوروى نمىتوانست
روى پلاتفرم
ديگرى متحد
بشود، ترديدى
نمىماند كه
پلاتفرم ديگر
فقط از طريق
تغيير اساسى
در رهبرى
شوروى مىتوانست
طرح شود، و
چنين نيز شد.
آمريكا
و متحدان آن
حاضر نشدند،
بدون بدست
آوردن امتيازات
اساسى،
مسابقه
تسليحاتى
جديد را متوقف
سازند. در
حاليكه بدون
توقف اين
مسابقه و كاهش
هزينههاى
نظامى هيچ گام
مهمى در جهت
اصلاحات
اقتصادى نمىشد
برداشت.
تناقض
پلاتفرم
پرسترويكا
آشكار شده
بود. رهبرى
شوروى
نتوانست با
همان
يكپارچگى كه
پرسترويكا را
طرح كرده بود،
به پلاتفرم
جديدى دست
يابد. شكاف در
رهبرى حزب
آشكار شد.
بخش اعظم
رهبرى كه پايه
نيرومندى در
بوروكراسى
حاكم بر كشور
داشت، هم از
اصلاحات عميقتر
و همه جانبهترى
كه مىتوانست
منافعش را به
مخاطره
بيندازد، مىترسيد
و هم به لحاظ
افقهاى فكرى
محافظهكارتر
از آن بود كه
بتواند چنين
تغييراتى را بپذيرد،
اما جناح
اصلاحطلب با
آنكه در سطح
رهبرى عالى
شوروى هنوز
بحد كافى
نيرومند
نبود، ولى
متحد بسيار
نيرومندى
داشت و آن
ضرورت مبرم
اصلاحات همه
جانبه بود. در
چنين شرايطى،
جناح اصلاحطلب
فقط از طريق
يك جنگ قدرت
فرسايشى مىتوانست
بحد كافى
نيرومند بشود.
و جنگ قدرتى
كه در سالهاى
گذشته در
رهبرى اتحاد
شوروى جريان داشت،
از اينجا بر
مىخاست، در
جريان اين جنگ
قدرت، كشاكش
نيروها بيش
از هر
پلاتفرمى
مبناى حركت
بود و بنابراين
حوادث در
مسيرى جريان
يافت كه
احتمالاً هيچ
يك از جناحهاى
رهبرى حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
نمىخواستند.
در جدالى
طولانى كه هر
طرح از پيش تدوين
شدهاى را بىمعنى
مىساخت،
نيروى
گورباچف و
متحدان او
بيش از هر چيز
صرف تحكيم
موقعيت
خودشان در سطح
عالى رهبرى مىشد،
در واقع
گورباچف از
ترس گرفتار
شدن به سرنوشت
خروشچف،در تمام
اين مدت،
مانور دائمى
ميان نيروهاى
متضاد را جاى
هر نوع برنامه
عمل روشن
نشانده بود.
طبيعتاً چنين
سياستى در
كشور بزرگى
مانند اتحاد
شوروى، آنهم
به مدت پنج
سال، نمىتوانست
به نتايج
فاجعهبار
نيانجامد. در
عرصه بينالمللى،
اين سياست در
تضعيف اعتبار
و قدرت چانهزنى
رهبرى اتحاد
شوروى تاثير
بسيار مهمى
داست. در غرب،
همه محافل و
جريانهاى
ذينفع در
ادامه مسابقه
تسليحاتى
آنرا نشانه
شكنندگى
موقعيت
گورباچف
قلمداد كردند
و مدتها
نگذاشتند به
پيشنهادات او
در زمينه كاهش
تسليحات هيچ
نوع پاسخ
روشنى داده
شود. و در
اروپاى شرقى،
رهبران
احزاب، با
استفاده از آن
غالباً كوشيدند
عليرغم
تحولات
شوروى، به
سياستهاى
قديمى خود
ادامه بدهند و
در نتيجه،
فرصتهائى را
كه براى
اصلاحات در
اختيار
داشتند، براى
هميشه از دست
دادند. در
واقع رهبران
احزاب كمونيست
كشورهاى
اروپاى شرقى
كه معمولاً
جرات مخالفت
با خط مشى
تعيين شده از
طرف مسكو را
نداشتند، در
اين دوره با
استفاده از
جنگ قدرتى كه
در رهبرى
اتحاد شوروى
جريان داشت،
از خطى كه گورباچف
طرح مىكرد
تبعيت نكردند.
آنها مدتها به
سرنگونى گورباچف
اميد بسته
بودند و باور
نمىكردند كه
هيات حاكمه
شوروى آنها را
در مقابل حركات
تودهاى رها
سازد. وگرنه
آيا مثلاً
رهبرى احزاب
كمونيست
چكسلواكى با
آلمان شرقى مىتوانستند
با آن بى
اعتنائى حيرتانگيز
به دگرگونىهائى
كه در برابر
ديد همگان در
حال شكلگيرى
بودند، راه
پيشروى خود
را ادامه
بدهد؟ و اما
در عرصه سياست
خود اتحاد
شوروى، جنگ
قدرتى كه در
سطح رهبرى حزب
جريان داشت، در
عمل نيروهاى
ضد كمونيست و
طرفداران
بازار را بيش
از همه تقويت
كرد. در
شرايطى كه جلو
سازمانيابى
مستقل سياسى و
اقتصادى
كارگران گرفته
مىشد،
نيروهاى
هوادار بازار
آزاد و تقريباً
همه جريانهاى
ارتجاعى مجال
يافته بودند
از طريق فعاليت
ادبى علمى دور
هم جمع بشوند
و خود را
متشكل سازند.
روشنفكران
ليبرالى كه از
بركت گلاسنوست
در رسانههاى
همگانى فعال
شده و حتى
كنترل پارهاى
از آنها را
عملاً در دست
گرفته بودند،
بر خلاف تصور
شايع، غالباً
افراد
دمكراتى
نبودند و نه
فقط با هر
انديشه
طرفدار
سوسياليسم
بصورت پوشيده
يا آشكار خصومت
مىورزيدند،
بلكه در
مطبوعات تحت
كنترل خود ممعمولاً
به طرفداران
سوسياليسم
اجازه اظهار نظر
نمىدادند.
مثلاً در
حاليكه
نشرياتى
مانند"اخبار
مسكو
"اوگونيوك"
حتى براى طرفداران
تزاريسم
امكان ابراز
نظر ميدادند،
ماركسيست
شناخته شدهاى
مانند بوريس
كاگارليتسكى
كه طرفدار سرسخت
دمكراسى است و
در دوره برژنف
باتهام فعاليت
ضد دولتى مدتى
زندانى بوده،
بنا به ادعاى
خودش(در مقدمه
ترجمه
انگليسى"خداحافظ
پرسترويكا"_
مجموعه
مقالاتى كه در
سالهاى 88 و 89
نوشته شدهاند)
نتوانسته هيچ
يك از
مقالاتش را
در مطبوعات رسمى
شوروى منتشر
سازد. پذيرش
پلوراليسم
نظرى كنترل
شده در عين
مخالفت با
پلوراليسم
تشكيلاتى، در
كشورى مانند
اتحاد
شوروى،خواه
ناخواه شرايط
را به نفع
نيروها و
گرايشهاى ضد
سوسياليستى
تغيير ميداد.
زيرا اولاً از
پلوراليسم
نظرى محدود بيش
از آنكه
كارگران و
طرفداران
سوسياليسم بتوانند
بهرهمند
شوند،روشنفكران
استفاده مىكردند.
روشنفكرانى
كه غالباً يا
خود از گردانندگان
و پرورش
يافتگان
دستگاه
ايدئولوژيك حزب_دولت
بودند و
بنابراين
چندان
اعتقادى به دمكراسى
شكل گرفته از
پائين
نداشتند و يا
از ناراضيان
سياسى سابق
بودند كه زير
فشار سركوب و
اختناق
طولانى،
بيشترشان
گرايشات ضد
سوسياليستى
پيدا كرده
بودند. ثانياً
جلوگيرى ازپلوراليسم
تشكيلاتى،
ضمن مجال
ندادن به
سازمانيابى
مستقل
كارگران يا
دست كم، كند
كردن سازمانيابى
آنان كه
ميبايست قبل
از هر چيز خود
را از زير
بختك انحصار
تشكيلاتى
حزب_دولت
برهانند، نمىتوانست
مانعى جدى در
برابر
سازمانيابى
نيروهائى
ايجاد كند كه
يا نقداً از
تشكل ژلاتينى
برخوردار
بودند يا
زمينه و سكوى
سازمانيابى بالفعلى
داشتند. باين
ترتيب بود كه
مثلاً كليساى
ارتدوكس يا
دستگاههاى
مذهبى ديگر
بسرعت تجديد
سازمان كردند
و به نيروهاى
سياسى مقتدرى
تبديل شدند و
در غالب
جمهورىها،
تحت عنوان
مبهم"جبهه
خلق"سازمانهاى
ناسيوناليستى
نيرومند شكل
گرفتند. معماران
پرسترويكا
طبعاً نمىتوانستند
براى جلوگيرى
از پلوراليسم
تشكيلاتى به
خشونت متوسل
بشوند، اما
آنها با طرحهاى
معيوب و سياستهاى
متناقضشان
شايد بىآنكه
خود بدانند و
بخواهند
شرايط مسابقه
را به نفع
سازمانيابى
نيروهاى ضد
سوسياليست
تنظيم كردند.
در متن مسابقهاى
با فرصتهاى
نابرابر بود
كه جنگ قدرت
در رهبرى حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
توازن را باز
هم بيشتر به
نفع نيروهاى
ضد سوسياليست
تغيير داد.
براى مقابله يا
مقاومتها و
كارشكنىهاى
جناح"محافظهكار"
در رهبرى حزب،
گورباچف و
متحدان او
كوشيدند با
تقويت
شورايعالى كه
قبلاً در عمل
همچون
"مُهرى
لاستيكى"
براى تائيد
تصميمات كميته
مركزى حزب عمل
مىكرد
اقتدار رهبرى
حزب را
محدودتر
سازند و در بيرون
از حزب براى
خود تكيهگاهى
درست كنند.
اما در كشور
كثيرالملهاى
كه آتشفشان
ناسيوناليزم
شروع به غريدن
كرده بود،
چنين تكيهگاهى
نمىتوانست
مدت قابل
توجهى دوام
بياورد.
وبالاخره در
عرصه
اقتصادى، يعنى
عرصهاى كه در
طرح
پرسترويكا
عرصه اصلى
اصلاحات تلقى
مىشد، نتيجه
سياست
الاكلنگى
گورباچف،
فاجعهبار
بود. در
كشاكش جنگ
قدرتى كه در
سطح رهبرى كشور
جريان داشت،
سيستم سابق
اقتصاد و
مديريت به
سرعت مختل شد
و طبعاً سيستم
جديدى نتوانست
جاى آن را
بگيرد. در
دنياى امروز
بدون مكانيزمها
و سياستهاى
اقتصادى
روشن، اقتصاد
هر كشورى
بسرعت مختل مىشود،
اما در كشورى
كه از ماهوارههاى
فضائى گرفته
تا مسواك
دندان، همه
چيز از طريق
سيستم برنامهريزى
مركزى توليد
مىشده، در
كشورى با
مساحتى بيش
از دو برابر
قاره اروپا كه
غلهاش را در
اوكراين،
گوشتش را در
آسياى ميانى،
برقش را در
استونى و نفت
تصفيه شدهاش
را در
آذربايجان
تهيه كرده،
فقدان مكانيزمها
و سياستهاى
اقتصادى
روشن، آنهم به
مدت چند سال،
نمىتوانست
به فاجعه
نيانجامد. در
واقع نتايج
منفى و مصيبتبار
جنگ قدرت
فرسايشى در
رهبرى كشور را
بيش از همه
در عرصه
اقتصاد
ميتوان مشاهده
كرد. در هم
شكستن اقتصاد
بيش از هر عامل
ديگر در تقويت
نيروهاى ضد
سوسياليست
نقش داشت. از
طريق در هم
شكستن اقتصاد
بود كه بوروكراسى
طرفدار
برنامهريزى
مركزى بسرعت
برق و باد به
بورژوازى
غارتگر
طرفدار بازار
آزاد تبديل
شد.بوروكراتهائى
كه تا ديروز
از طريق سيستم
برنامهريزى
بوروكراتيك
از امتيازات
خود دفاع مىكردند.
اكنون
دريافتهاند
كه زير پوشش
ايجاد
يك"تعاونى"
مىتوانند به
بورژواهاى
"شرافتمندى"
تبديل شوند و
"بنام
دمكراسى" و
"منافع عموم
بشرى" از منافع
خودشان دفاع
كنند. در هم
شكستن اقتصاد
به اين
بوروكرات_بورژواها
امكان داده
است آنچه را
كه تا ديروز دزدكى
انجام مىدادند،
امروز در
مقياس
بمراتب وسيعتر
و بطور علنى
انجام بدهند.
در روند در هم
شكستن
اقتصاد، آنها
به تجربه
دريافتند كه
بازار بسيار
بهتر از
برنامه
ميتواند حامى
منافع
آنهاباشد،
اكنون هدف
بيواسطه آنان
تقسيم غنايم
است. آنها مىخواهند
با خصوصى كردن
اقتصاد
شوروى، ثروت
اجتماعى اين
كشور عظيم را
بين خود تقسيم
كنند، بقول
جاناتان
استيل
خبرنگار
روزنامه
گاردين در
مسكو، مساله
آنها اين است
كه "چه كسى
دارائى اتحاد
شوروى را به
چنگ خواهد
آورد؟ طلا و
الماسها
چگونه بايد
تقسيم شوند؟
ساختمانهاى
حزب كمونيست
چطور؟". بقول
تاتيانا
زاسلوسكايا،
جامعه شناس
معروف شوروى
كه خود يكى
ازليبرالها
و از مشاوران
نزديك يلتسين
است، جنگ
"ليبرالها"
و"محافظهكاران"
اكنون بيش از
هر چيز نه در
باره خصوصى
كردن اقتصاد
شوروى، بلكه
چگونگى اين خصوصى
كردن است.
زاسلوسكايا
مدعى بود كه
ليبرالها
طرفدار شيوه
"دمكراتيك"
خصوصى كردن
هستند، در
حاليكه
"محافظهكاران"
مىخواهند در
اين تقسيم
غنائم از
امتيازات
ويژهاى
برخوردار
باشند. اما
حوادث دو ماه
بعد از كودتاى
19 اوت نشان مىدهد
كه در تقسيم
غنائم،
دمكراسى نمىتواند
معنائى داشته
باشد. اكنون
كه توازن قوا به
نفع ليبرالها
بهم خورده
است، آنها
حريصتر از
"محافظهكاران"
در پى موقعيتهاى
انحصارى و
امتيازات
هستند. هيچ
چيز شگفت انگيزى
در اين ميانه
وجود ندارد.
حقيقت اين است
كه در جنگ
ليبرالها و
محافظهكاران"
در سنگرهاى هر
دو سو غلبه و
سركردگى با بوروكرات_بورژواهاست.
بوروكراتهاى
ديروز و
بورژواهاى
امروز،
كسانيكه هم ديروز
به امتيازات و
موقعيتهاى
انحصارى
دسترسى داشتهاند
و هم امروز
بقول نودارى
سمونيا،
اقتصاددان و
شرقشناس
شوروى، آنچه
اكنون در
اقتصاد شوروى
در حال تاخت و
تاز است
بدترين نوع
سرمايه يعنى
سرمايه بوروكراتيك
است. در هر حال
در هم شكستن
اقتصاد مسئول
بسيارى از
مصيبتهاو
اختلالهاى
سياسى و
اجتماعى
كنونى شوروى
است و علت اصلى
در هم شكستن
اقتصاد را
بايد در جنگ
قدرت فرسايشى
در رهبرى كشور
جستجو كرد.
همين جنگ
فرسايشى بود
كه پرسترويكا
را به شكست و
اتحاد شوروى
را به ورطه
تلاشى كشاند.
آيا
راه ديگرى
وجود داشت؟
اگر
منكر اين
نباشيم كه در
شوروى پيش از
پرسترويكا،
دگرگونى و
اصلاحات يك
ضرورت مبرم
بود، و اگر
بپذيريم كه
جنگ قدرت
فرسايشى در
رهبرى كشورعلت
اصلى شكست
پرسترويكا
بود، اين سوال
مطرح مىشود
كه آيا راه
ديگرى براى
دگركون سازى
اتحاد شوروى
وجود نداشت؟
راه ديگر
مسلماً وجود
داشت و آن
دمكراتيزاسيون
قاطع جامعه
شوروى بود. براى
روشنتر شدن
مساله بايد
توجه داشت كه
دمكراتيزاسيون
با
ليبراليزاسيون
فرق اساسى
دارد. وجود
فضاى سياسى
باز يك چيز
است و سازمانيابى
مردم براى
بدست گرفتن
امور زندگىشان
چيزى ديگر.
اگر راه
دموكراتيزاسيون
برگزيده ميشد
نيز مسلماً در
بوروكراسى
حاكم شكاف مىافتاد.
اما در آن
صورت اصلاحگران
مىتوانستند
به جاى محدود
كردن جنگ قدرت
در سطح رهبرى حزب
و فرسوده و
سرخورده كردن
مردم، به سرعت
مردم را به
داورى فرا
خوانند. اگر
راه
دمكراتيزاسيون
انتخاب مىشد،
نه فقط طرح
مناسبى براى
حل تناقضات
جامعه شوروى
بوجود مىآمد
بلكه نيروى
اجرا كننده
بازسازى نيز
از پائين شكل
مىگرفت. در
حاليكه
پرسترويكا،مخصوصاً
بعد از ايجاد
شكاف در
رهبرى، نه
توانست به طرح
روشنى دست
يابد و نه
توانست نيروى
سازمانيافتهاى
براى پيشروى
خود بوجود
آورد. اگر راه
دمكراتيزاسيون
برگزيده
ميشد، بجاى
آنكه بنام انتقال
به"اقتصاد
بازار" پرش
در تاريكى را
سازمان
بدهند، با
دمكراتيزه
كردن اقتصاد
برنامهاى و
سازمان دادن
ابتكارات و
مسئوليتهاى
توليد
كنندگان
مستقيم مىتوانستند
بازسازى
اقتصادى
جسورانه را
سازمان بدهند.
ترديدى نيست
كه در هر حال
سرنوشت جنگ مىبايست
در سطح سياست
تعيين گردد.
اما در كشورى مانند
شوروى دمكراتيزاسيون
سياست تا حدود
زيادى مىبايست
از حوزه
اقتصاد آغاز
گردد. زيرا در
اين حوزه بود
كه بزرگترين
جنبش
دمكراتيك اين
كشورى مىتوانست
به سرعت شكل
بگيرد و به
عامل تعيين
كنندهاى در
سياست كشور
تبديل شود.
اگر به جاى
اميد بستن به
معجزات خصوصى
كردن و بازارى
كردن اقتصاد،
معماران
پرسترويكا
محور كارشان
را روى فراهم
آوردن طرحى
براى
دمكراتيزاسيون
اقتصاد
برنامهاى مىگذاشتند،
نه تنها
اقتصاد شوروى
به اين نحو فاجعهبار
در هم نمىشكست،
بلكه نيروى
دمكراتيك
سازمانيافتهاى
از حوزه
اقتصاد سر
بلند مىكرد و
گذار به يك
نظام سياسى
دمكراتيك
سوسياليستى
را عملى مىساخت.
البته ترديدى
نيست كه
دمكراتيزاسيون
اقتصاد شوروى_
اقتصادى كه
بنحو
نامعقولى
دولتى و
سانتراليزه
است_ حدى از
بازارى كردن و
خصوصى كردن را
مىطلبد، اما
در آنصورت
مساله محورى
بازسازى اقتصادى،
دمكراتيزه
كردن خود
اقتصاد
برنامهاى
تلقى مىشد،
نه خصوصى كردن
و بازارى كردن
آن. دمكراتيزاسيون
اقتصاد
برنامهاى
قبل از هر چيز
حمله به
اقتدارات
بوروكراسى حاكم
را سازمان
ميداد. اگر
كارگران و
دهقانان،
يعنى اكثريت
قاطع مردم
شوروى، مىتوانستند
امورات
واحدهاى
اقتصادى خود
را در دست
بگيرند،
مسلماً قدرت
مانور
بوركرات_بورژواها
محدودتر ميشد.
اگر معماران
پرسترويكا
بجاى فرو رفتن
در جنگ قدرت
فرسايشى و
خيالبافى در
باره راه حلهاى
تكنوكراتيك و
ليبرالى، راه
دمكراتيزاسيون
را بر مىگزيدند،
نمى توانستند
به اين نكته
بى توجه بمانند
كه بازسازى
جامعه شوروى
جز از طريق در
هم شكستن
اقتدار همين
بوروكرات_بورژواها
امكان ناپذير
است. مشكل
اصلى
پرسترويكا اين
بود كه
نتوانست
نيروى
اجتماعى
دمكراتيك و
مقتدرى را
براى عملى
ساختن
بازسازى
سازمان بدهد و
عملاً به
نيروئى متوسل
شد كه بازسازى
مىبايست
جامعه را از
دست خود همين
نيرو رها سازد.
نيروى
اجتماعى
دمكراتيك را
اساساً در ميان
كارگران و
دهقانان مىشد
سازمان داد و
عناصر
سازمانيابى
آنها را اساساً
از طريق
دمكراتيزاسيون
اقتصاد
برنامهاى مىشد
روى هم سوار
كند. تنها از
اين طريق بود
كه اكثريت
مردم شوروى مىتوانستند
متناسب با
محدود كردن
قدرت مانور و
در هم شكستن
اقتدارات و
امتيازات بوروكراسى
حاكم بر اين
كشور به
صاحبان كشور
خود تبديل
بشوند. با
تاكيد بر
اهميت
دمكراتيزاسيون
اقتصاد
برنامهاى
نمىخواهم
ضرورت
دمكراتيزاسيون
سياسى و ضرورت
آزادىهاى
سياسى را كم
اهميت جلوه
بدهم.
دمكراتيزاسيون
اقتصادى نه
فقط با
دمكراتيزاسيون
سياسى
منافاتى نداشت
و ندارد، بلكه
بدون آن غير
قابل تصور بود
و هست. براى
دمكراتيزاسيون
اقتصاد نه فقط
مىبايست
آزادى تشكل و
پلوراليسم
تشكيلاتى يعنى
ضامن همه
آزادىهاى
سياسى ديگر
پذيرفته مىشد،
بلكه مىبايست
ميدان براى
شكلگيرى
تشكلهاى
مستقل
كارگران و
زحمتكشان، از
پائين هموار ميشد.
در حاليكه
معماران
پرسترويكا
خواسته و ناخواسته
با بستن ميدان
شكلگيرى
تشكلهاى
مستقل
كارگران و
زحمتكشان،
فرصت را براى تجديد
سازماندهى و
تجديد آرايش
بوروكرات _بورژواها
فراهم كردند.
و اينان هر
قدر سازمانيابى
اجتماعى خود
را محكمتر
كنند، بهمان
اندازه نه
تنها با
دمكراتيزاسيون
اقتصاد، بلكه
با دمكراسى
سياسى نيز مخالفت
علنىتر و
موثرترى
خواهند كرد.
تصادفى نبود
كه مثلاً در
سال گذشته(سال
90) قانون 1987 در
باره
خودگردانى
واحدهاى
اقتصادى ملغى
شد و طبق
قانون جديد
كارگران ديگر
نمىتوانند
مديران
واحدهاى خود
را انتخاب
كنند و در
تعيين سياستها
نقش قابل
توجهى داشته
باشند. و يا
تصادفى نيست
كه هم اكنون
يلتسينها و
پوپوفها براى
بىمعنى كردن
قدرت شوراهاى
محلى_ يعنى
همان ارگانهائى
كه تا همين
ديروز به آنها
چسبيده بودند و
از طريق آنها
بالا آمدند_
طرحهاى
قانونى مفصلى
تدارك مى
بينند. ساده
لوحى است اگر
گمان كنيم كه
دمكراتيزاسيون
مىتوانست با
يك تكان به
همه مشكلات
پايان بدهد و
ساده لوحى است
اگر گمان كنيم
كه زحمتكشان
به سرعت مىتوانستند
منافع خود را
دريابند.
دمكراتيزاسيون
نيز مسلماً با
مشكلات
فراوانى
روبرو مىشد و
مرحله به
مرحله مىتوانست
پيش برود.
جامعه شوروى
در آستانه اعلام
پرسترويكا با
تناقضات و
مشكلات
فراوانى روبرو
بود كه براى
حل آنها هيچ
عصاى معجزهگرى
وجود نداشت.
دمكراسى نيز
بىترديد نمىتوانست
معجزه كند،
اما مىتوانست
نيروهاى واقعى
بازسازى را به
ميدان بياورد
و راههاى واقعى
پاسخ به
مشكلات را
بروى آنها
بگشايد. گرچه
اكنون فرصتهاى
بزرگى از دست
رفتهاند ولى
هنوز هم راه
واقعى
بازسازى
اتحاد شوروى
را بايد در
دمكراتيزاسيون
قاطع جستجو
كرد، چيزى كه
دمكراتيزاسيون
اقتصاد
برنامهاى و
نه خصوصى كردن
اقتصاد جز
لاينفك آنست.
نگاهى به
تفسيرهائى كه
در باره
شكست
پرسترويكا
بيان مىشوند
همانطور
كه گفتيم،
اكنون در باره
علل شكست
پرسترويكا
بحثهاى
فراوانى وجود
دارد و جريانهاى
مختلف سياسى
مىكوشند در
شكست آن
دلائلى براى
اثبات حقانيت
خود جستجو
كنند. اشارهاى
بسيار كوتاه
به پارهاى از
اين تفسيرها
را در همين جا
لازم ميدانم. يكى
از اين
تفسيرها_ كه
معمولاً در
ميان نيروهاى
چپ كه از
مشكلات و شكستهاى
فاجعهبار
كنونى به خشم
آمدهاند
ديده ميشود_
خود
پرسترويكا را
منشاء اصلى فاجعه
ميداند. اين
تفسير يا بهتر
بگويم، اين
طيف از
تفسيرها اين
توهم را بوجود
مىآورد كه
گوئى قبل از
پرسترويكا
همه چيز بر
وفق مراد بوده
و فاجعه از
لحظهاى آغاز
شده كه
پرسترويكا
شروع شده است،
حال آنكه
حقيقت جز اين
است. نبايد
فراموش
بكنيم كه نظام
اقتصادى و
سياسى حاكم در
شوروى نظامى
بود كه ديگر
نميتوانست
دوام بياورد.
اصلاحات و
دگرگونى همه
جانبه آن يك
ضرورت مبرم
بود و
پرسترويكا قط
پاسخ بسيار
دير كردهاى
بود به همين
ضرورت، و
تناقضات و ضعفهاى
آن نيز تا
حدود زيادى از
همين جا بر مىخاست.
گرچه مسلم است
كه معماران
پرسترويكا اشتباهات
مهلكى مرتكب
شدند و در نتيجه،
وضع جامعه
شوروى از
جهاتى به
مراتب بدتر از
گذشته شده
است، ولى هيچ
يك از مصايب
كنونى هر قدر
هم بزرگ، نمىتواند
نامعقول و غير
قابل تحمل
بودن گذشته را
از خاطره مردم
بزدايد. تفسير
ديگرى كه
عموماً از طرف
مدافعان
سرمايهدارى
و ضد كمونيستهاى
دو آتشه بيان
مىشود، بر
اين است كه
جوامع نوع
شوروى قابل
اصلاح نيستند
و مدعى است كه
شكست
پرسترويكا
نشان داده است
كه چنين
جوامعى به
محض ايجاد
فضاى سياسى
باز از هم مىپاشند.
اين تفسير،
سوسياليسم و
اقتصاد برنامهاى
را با دمكراسى
آشتى ناپذير
مىبيند و
معتقد است كه
راه اين جوامع
به دمكراسى از
طريق بازار
آزاد مىگذرد،
امّا اگر
حوادث چند سال
گذشته اروپاى
شرقى و ايجاد
شوروى
نامعقول
بودن"سوسياليسم
موجود" را
نشان داده
است، اكنون كه
اين جوامع براى
دست يافتن به
بازار آزاد له
له مىزنند،
به سرعت در مىيابند
كه سرمايهدارى
بازار آزاد مصيبت
بزرگترى است.
آنهائى كه
مدعىاند
بازار آزاد و
مالكيت خصوصى
پايه دمكراسى است
بهتر است
كارنامه
سرمايهدارى
را در بخش
عظيمى از
دنياى ما بر
پا شده است
نيز به خاطر
بياورند. شكست
پرسترويكا
امر ناگزيرى
نبود. اصلاحات
در شوروى مىتوانست
در مسير درستى
پيش برود و
كاملاً موفق
شود. شكست
پرسترويكا
محصول تقويت
نيروهاى
طرفدار
سرمايهدارى
بود، اگر اين
نيروها تقويت
نمىشدند و
اگر نيروى
طرفدار
سوسياليسم مىتوانستند
با شتاب لازم
فعال شوند،
مسلماً اصلاحات
مىتوانست در
مسير ديگرى
بيفتد.
تفسيرى
ديگر علت شكست
پرسترويكا را در
هم زمانى
اصلاحات
اقتصادى و
سياسى جستجو مىكند
و معتقد است
كه قبلاً مى
بايست با پنجهاى
آهنين
اصلاحات
اقتصادى اجرا
مىشد و بعد
از آنكه
اقتصاد از
حالت ركود و
عقبماندگى
خارج شد،
بتدريج مىشد
اصلاحات
سياسى را شروع
كرد. تصادفاً
عده قابل
توجهى از
طرفداران پرسترويكا
در خود اتحاد
شوروى به چنين
تفسيرى گرايش
دارند. طبق
اين تفسير
راهى كه چين
در پيش گرفته
است قابل
تائيدتر و
معقولتر از
راه پرسترويكاست.
اين نظر نه
فقط در
ميان"محافظهكاران"
بلكه در ميان
ليبرالهاى
شوروى نيز
طرفداران پر و
پا قرضى دارد.
مثلاً
آندرانيك
ميگرانيان و
ايگور
كليامكين، دو
سياست شناس
شوروى كه
نظراتشان در
ميان ليبرالهاى
شوروى
طرفداران
زيادى پيدا
كرده، تقريباً
از چنين
تفسيرى
طرفدارى مىكنند.
طرفداران
چنين تفسيرى،
حالا كه
ظاهراً ستاره
گورباچف در
حال افول است،
يلتسين را كانديداى
اجراى
نقش"ديكتاتور
روشنگر"تلقى
مىكنند.
طرفداران
چنين نظرى
فراموش مىكنند
كه پرسترويكا
دقيقاً به اين
علت به شكست كشانده
شد كه طراحان
پرسترويكا از
همان آغاز تا
حدودى به همان
راهى گرايش
داشتند كه
آنها توصيه مىكنند.
عليرغم شكست
پرسترويكا،
نبايد فراموش
كرد كه
گلاسنوست، با
تمام محدوديتهايش،
بزرگترين
دستاورد
پرسترويكاست
كه نه فقط در
خود اتحاد
شوروى بلكه در
جنبش كمونيستى
و در سراسر
جهان اثرات
بسيار مثبتى
داشته و خانه
تكانى سياسى
موثرى بوجود
آورده است. درست
بر خلاف نظر
طرفداران
چنين تفسيرى
ضعف پرسترويكا
اين بوده كه
بحد كافى به
دمكراسى و
مخصوصاً
دمكراسى
سياسى توجه نداشته
است.
اما
بر عكس تفسير
بالا عدهاى
نيز معتقدند
كه مشكل جامعه
شوروى فقط
فقدان
دمكراسى
سياسى بود،
اينها
معتقدند كه
فقط كافى بود
كه دمكراسى
شورائى به
اقتصاد
برنامهاى
شوروى اضافه
شود تا راه حل
مطلوب گشوده
شود. اما
حقيقت اين است
كه يكى از
موانع اصلى
دمكراسى
سياسى همان
اقتصاد
برنامهاى
فوقالعاده
متمركز شوروى
بود. و بدون
دمكراتيزه شدن
اين اقتصاد كه
برقرارى يك
نوع بازار
سوسياليستى
يكى از
الزامات آن مىباشد_دمكراسى
سياسى نمىتوانست
در اتحاد
شوروى برقرار
گردد. بعلاوه
نبايد
فراموش كرد
كه اقتصادى
آنقدر متمركز ضرورتاً
اقتصادى بود
از جهات زياد
ناكارآيند و
لخت كه هر نوع
ابتكار و تحرك
توليدى و فنى
را خفه ميكرد.
و
بالاخره
تفسير ديگرى
علت شكست
پرسترويكا را
در عقبنشينى
رهبران آن در
مقابل
فشارهاى
امپرياليسم
جستجو مىكند.
طرفداران اين
تفسير مىگويند
رهبرى شوروى
نمىبايست در
عرصه بين
المللى ميدان
را براى تاخت و
تازهاى
امپرياليسم
خالى مىكرد.
اينها پيش از
هر چيز از پشت
كردن پرسترويكا
به اصول
انترناسيوناليزم
شكوه دارند و
مخصوصاً
معتقدند كه
شوروى نمىبايست
سقوط اروپاى
شرقى را تحمل
مىكرد. گرچه
اين حقيقت است
كه پرسترويكا
در عرصه بينالمللى
جز عقبنشينى
يك جانبه
شوروى معنائى
نداشته است،
اما اين هم
حقيقتى ديگر و
بزرگتر است كه
بدون يك عقبنشينى
بزرگ بينالمللى،
هيچ راهى براى
پيروزى
اصلاحات در شوروى
نمىتوانست
وجود داشته
باشد. جامعه
شوروى نمىتوانست
عليرغم ادامه
مسابقه
تسليحاتى،
اقتصاد و
سياست خود را
دمكراتيزه
كند.
ميليتاريزه
شدن اقتصاد
شوروى يكى از
عوامل
بوروكراتيزه
شدن و انحطاط
آن بود.
بعلاوه نبايد
فراموش كنيم
كه هرنوع
مداخله شوروى
در اروپاى
شرقى موجب خفه
شدن اصلاحات
در خود اتحاد
شوروى مىشد و
اتحاد شوروى
نمىتوانست
از طريق سركوب
ملتهاى ديگر
خود را
دمكراتيزه
كند. عدم
مداخله اتحاد
شوروى به
حمايت از
احزاب
كمونيست حاكم
كشورهاى
اروپاى شرقى
را نه از نقاط
ضعف، بلكه از
نقاط قوت
پرسترويكا
بايد تلقى
كرد، چيزى كه
هرگز فراموش
نخواهد شد.
ترديدى نيست
كه جنگ قدرت
فرسايشى در
رهبرى اتحاد
شوروى، در
تحولات
اروپاى شرقى
اثرات بسيار
نامطلوب و
مختل كنندهاى
داشت و تحولات
اروپاى شرقى
نيز در تقويت
نيروهاى ضد
سوسياليست
خود شوروى
تاثير گذاشت.
اما از هيچ يك
از اينها
نبايد نتيجه
گرفت كه اتحاد
شوروى مىبايست
با توسل به
زور به دفاع
از رژيمهاى
كشورهاى
اروپاى شرقى
بر مىخاست.
فصل
چهارم
نقش
عوامل عينى و
ذهنى در
فروپاشى
اردوگاه
سوسياليستى
بحران"سوسياليسم
موجود" و
فروپاشى
اردوگاه
سوسياليستى
بى هيچ ترديد
بيان كننده يك
نقطه عطف
تاريخى در
جهان معاصر
ماست كه پايان
يك دوره و
البته زمينه
شكلگيرى
دوره جديدى_
را نشان
ميدهد. نتايج
و آثار اين
حادثه بر
جنبش
كمونيستى و
كارگرى به احتمال
زياد بسيار
عميقتر و
پردامنهتر
از سقوط
انترناسيونال
دوم در سال 1914
خواهد بود.
بدون درك معنى
و دامنه پىآمدهاى
اين حادثه،
هيچ يك از
جريانهاى
مختلفى كه
براى
سوسياليسم
مبارزه
ميكنند
نخواهند
توانست در
دوره آينده موجوديت
موثرى داشته
باشند. در چند
سال آينده، يعنى
تا زمانيكه
فروپاشى
اردگاه
سوسياليستى همچنان
بر ذهنها
سنگينى
ميكند، يكى از
مشغلههاى
ثابت همه
آنهائى كه از
سوسياليسم
طرفدارى ميكنند
اين خواهد بود
كه زير آتش
تبليغاتى مخالفان
آن، فرق
سوسياليسم
مطلوبشان را
با سوسياليسم
شكست خورده،
به مردم توضيح
بدهند. بنابراين
ديگر بحث بر
سر اينكه
آيا"سوسياليسم
موجود"نظام
اجتماعى
مطلوب يا
اصلاً سوسياليستى
هست يا نه(عليرغم
ارزش نظرى
اين بحث)اهميت
سياسى چندان
زيادى ندارد.
در واقع با
افول"سوسياليسم
موجود"نه فقط
مدافعان آن،
كه بسيارى از
مخالفانش
نيز گرفتار
بحران هويت
ميشوند. بى
ترديد در دورهاى
كه پيش
رويمان گشوده
ميشود بدون
نقد سوسياليسم
شكست خورده و
مرزبندى با آن
نميتوان براى
سوسياليسم
مبارزه كرد،
ولى صرفاً با
انتقاد از آن
نيز نميتوان
راه مبارزه
سوسياليستى
را گشود. بايد
بگوئيم چه نوع
سوسياليسم
ميخواهيم و
اثبات كنيم كه
آنچه ميخواهيم
در جهان امروز
دست يافتنى و
راهگشاى
تكامل
اجتماعى است و
ميتواند از
ديدگاه اكثريت
مردم يك نظام
مطلوب تلقى
شود. اما كسانى
كه مدعى
مبارزه براى
چنين
سوسياليسمى
هستند، در
مقطع زمانى
تعيين كنندهاى
كه اينك
جنبش كارگرى
از سرمىگذراند،
بايد به سه
سئوال زير
پاسخ بدهند:
الف_
آيا"
سوسياليسم
موجود" محصول
كار بست نظريه
ماركسيستى
است و
بنابراين
شكست آن نشانه
پايان
ماركسيسم
است؟
ب_ عوامل
اصلى موثر در
شكلگيرى"سوسياليسم
موجود" و شكست
آن چيست؟
ج_ آيا
در جهان امروز
يك استراتژى
سوسياليستى كارآيند
ميتواند بر
پايه نظرى
ماركسيستى شكل
بگيرد؟
به
اعتقاد من،
تزهاى كميته
مركزى
سازمان"در باره
تحولات
كشورهاى
سوسياليستى"
باين سئوالات
پاسخ ميدهد.
در راستاى
همان پاسخ، من
در اين نوشته
ميكوشم درك
خودم را از
سوسياليسمى
كه مطلوب
ميدانم بيان
كنم، اما
مقدمتاً لازم
ميدانم چند
نكته را در
رابطه با
تزهاى كميته
مركزى توضيح
بدهم.
اهميتى
كه تزها به
نقش عوامل
عينى در شكلگيرى
"سوسياليسم
موجود" ميدهد
احتمالاً اين
گمان را بوجود
مىآورد و تا
آنجا كه من
اطلاع دارم
براى پارهاى
از رفقا بوجود
آورده است_ كه
نقش مخرب پارهاى
از رهبران
ناديده گرفته
ميشود و
ديدگاههاى
نادرست احزاب
حاكم در
كشورهاى
سوسياليستى را
از زير ضرب
انتقاد جدى
خارج ميشود.
ترديدى وجود
ندارد كه
عوامل ذهنى در
شكلگيرى"سوسياليسم
موجود" نقش
مهمى داشته است
و در واقع
بدون توجه به
نقش عوامل
ذهنى، يافتن
راهى براى
انتقاد و
اصلاح ناممكن
است. اگر هر
آنچه را كه رخ
داده معلول
عوامل عينى
تلقى كنيم و
معتقد باشيم
كه آگاهى
انسانى نمىتوانسته
مسير ديگرى
براى حركت
ترسيم كند،
ناگريز بايد
يا همه
معايب"سوسياليسم
موجود" را به
حساب نظريه
ماركسيستى
بنويسيم، يا
به غير عملى
بودن اين
نظريه برسيم.
در حاليكه"تزها"
نه فقط اين هر
دو نتيجهگيرى
را رد ميكند،
بلكه تنها راه
رهائى از دنياى
نكبت و فلاكت
كنونى را در
راستاى يك
استراتژى
سوسياليستى
مبتنى بر
نظريه
ماركسيستى
امكانپذير ميداند.
در"تزها" از
يكسو گفته
ميشود"عليرغم
تمام مشكلات و
موانع،
سوسياليسم
موجود ميتوانست
نظامى باشد
بسيار
دمكراتيكتر،
انسانىتر و
كارآراتر از
آنچه اكنون
هست"، و از سوى
ديگر گفته
ميشود كه
احزاب
كمونيست حاكم
در "كشورهاى
سوسياليستى
عمدتاً در زير
فشار شرايط و
اوضاع، يعنى
عوامل عينى
مستقل از
ارادهشان،
از آن)يعنى از
ماركسيسم(
فاصله گرفتهاند.
ولى البته در
توضيح و تبيين
اين فاصلهگيرى،
نظريههائى
پرداختهاند
كه با مبانى
اساسى
ماركسيسم
سازگار نيست"،
به عبارت
ديگر"تزها"
ميگويد نظام
سوسياليستى
آنگونه كه
ماركسيسم
ترسيم ميكند،
نميتوانست
عيناً با آن
مشخصات در كشورهائى
با جمعيت
عمدتاً
دهقانى و در
محاصره جهان
سرمايهدارى،
پا بگيرد و
احزاب
كمونيست حاكم
در اين كشورها
صرفنظر از
ميزان
وفادارى شان
به مبانى انديشه
ماركسيستى،
زير فشار واقعيتهاى
عينى موجود در
اين كشورها،
ناگزير بودهاند
از مدل عمومى
سوسياليستى
كه ماركسيسم
ترسيم
ميكنند، به
درجات مختلف
فاصله بگيرند.
ولى آنها اين
فاصلهگيرى
را بنحوى
انجام دادهاند
كه با روح
نظريه
ماركسيستى يا
آنگونه كه در"تزها"
بيان شده با
"مبانى اساسى
ماركسيسم"سازگار
نيست. در
مقابل اين
سئوال مقدر كه
چگونه ممكن
است از مدل
سوسياليسمى
كه ماركسيسم ترسيم
مىكند فاصله
گرفت و در عين
حال به روح
نظريه ماركسيستى
وفادار
ماند؟"تزها"
پاسخ روشنى
ميدهد:"اگر
اولويت و
ضرورت حياتى
دمكراسى در
سازماندهى
جامعه
سوسياليستى
رعايت ميشد،
امكانات و
فرصتهاى
عظيمى بوجود
مىآمد كه به
كمك آنها ميشد
با مشكلات و
موانع عينى به
نحوه به مراتب
بهترى مقابله
كرد." اين پاسخ
با دست گذاشتن
روى ضرورت
رعايت اولويتهاى
سوسياليسم،
بحث را در
مسير درستى مىاندازد.
اولويتهاى
سوسياليسم
چيست؟ در
تعيين سرنوشت هر
جامعهاى كه
روند گذار به
سوسياليسم را
آغاز ميكند سه
عامل اهميت
اساسى دارد:
ميزان مداخله
مردم در اداره
امور عمومى
جامعه،
چگونگى
مالكيت بر وسائل
توليد و بهرهبردارى
از آنها،
چگونگى رابطه
با محيط بينالمللى.
دراين زمينه،
ماركسيسم بر
ضرورت برقرارى
دولت كارگرى
يعنى خود
حكومتى مردم،
الغاء مالكيت
خصوصى و
برقرارى
مالكيت
اجتماعى بر
وسايل توليد، و
هم پيوندى با
مبارزات طبقه
كارگر در ساير
كشورها،
تاكيد مىورزد.
اين سه ركن
برنامه
ماركسيستى گر
چه لازم و
ملزم همديگر
هستند ولى به
لحاظ اولويت
در يك رديف
قرار ندارند.
بررسى آثار
كلاسيك
ماركسيستى
بطور كاملاً
روشن نشان
ميدهد كه از
اين سه اصل،
خود حكومتى
مردم به لحاظ
اولويت در رده
اول اهميت
قرار دارد و اجتماعى
شدن وسايل
توليد و
همبستگى بينالمللى
كارگران به
ترتيب در ردههاى
بعدى، اما
در"سوسياليسم
موجود" اين
درك از اولويتها
بطور كامل
ناديده گرفته
شده و الغاء
مالكيت خصوصى
عموما بعنوان
اولويت
نخستين مورد
تاكيد قرار
گرفته است.
اين وارونه
شدن اولويتها_
مخصوصاّ در
شرايطى كه
سرمايهدارى
هنوز در
پيشرفتهترين
كشورهاى جهان
پا بر جاست و
انقلاب پرولترى
غالباً در
كشورهاى
پيرامونى
سرمايهدارى
روى ميدهد
عواقب وخيمى
ببار مىآورد.
اصرار بر
الغاء كامل
مالكيت خصوصى
در كشورى كه
توليد كوچك
نقش تعيينكنندهاى
در اقتصاد آن
دارد، بخش
مهمى از جمعيت
كشور را از
انقلاب دور
ميكند يا حتى
به مقابله با آن
بر مىانگيزد.
در شرايطى كه
بخش قابل
توجهى از جمعيت
به مخالفت
فعال با دولت
سوسياليستى
بر مىخيزند و
نوعى جنگ
داخلى مزمن را
به آن تحميل مىكنند،
نيرو گرفتن
نهادهاى قهر
دولتى اجتنابناپذير
ميگردد و با
رشد سرطانى
آنها، دمكراسى
سوسياليستى،
اگر از همان
آغاز ناممكن
نگردد، در
روند مقابله
با خرابكارى
دشمنان داخلى انقلاب
فرسوده مىشود
و فرو مىريزد.
همچنين وجود
يك جنگ داخلى
مزمن و ناممكن
شدن خود
حكومتى مردم،
مساعدترين
زمينه را براى
تشديد فشار و
تعرض بينالمللى
بورژوازى
فراهم مىآورد.
و زير فشار
اين جنگ مضاعف
و همه جانبه(جنگ
مزمن داخلى و
جنگ سرد يا
گاهى گرم با
قدرتهاى
خارجى) است كه
حتى دستآوردهاى
مثبت الغاء
مالكيت خصوصى
نيز رنگ مىبازند.
بررسى
تجربه"سوسياليسم
موجود" نشان ميدهد
كه با وارونه
شدن اولويتهاى
ياد شده، سه
مقوم اصلى
سوسياليسم كه
قاعدتاً بايد
در همسازى با
يكديگر
باشند، با
يكديگر در
تضاد مىافتند
و يكديگر را
دفع مىكنند.
قربانى بى
معنا شدن خود
حكومتى مردم،
قبل از همه
توليد
كنندگان
مستقيم هستند
كه حس مسئوليت
در توليد و
حس تملك بر
وسايل توليد
را از دست مىدهند.
نظامى شدن
تقريباً
دائمى جامعه،
نه فقط بيگانه
شدن مردم از
نهادهاى
دولتى را به
دنبال دارد و
نه فقط بر سطح
زندگى مردم
بطور روزمره و
فرساينده فشار
مىآورد،
بلكه به
احساس
همبستگى
انترناسيوناليستى
آنها نيز بهنحو
جبران
ناپذيرى آسيب
مىزند
تصادفى نيست
كه در غالب
كشورهاى
سوسياليستى
موجود،
ناسيوناليزم
اينقدر
نيرومند و فعال
است. آيا در
كشورهائى كه
گاهى بيش از
يك پنجم توليد
ملىشان را
هزينههاى
دفاعى مىبلعد،
جز اين ميتوان
انتظارى
داشت؟ با توجه
به اين
تناقض"سوسياليسم
موجود" است كه
تزهاى كميته
مركزى بر
اهميت تعيين
كننده عوامل
عينى تاكيد مىورزد.
اين تاكيد به
دو لحاظ اهميت
دارد: نخست به
لحاظ ضرورت
مرزبندى با
جريانهائى كه
گمان مىكنند
مدل اقتصادى
طرح شده در
آثار كلاسيك
ماركسيستى،
حتى در شرايطى
كه پيش شرطهاى
اساسى لازم
براى واقعيت
يافتن آن وجود
نداشته باشد،
ميتواند جامه
عمل بپوشد.
دوم به لحاظ
ضرورت توجه به
منشاء و زمينه
مادى انحرافات
نظرى احزاب
كمونيست
حاكم، يعنى
معماران"سوسياليسم
موجود". به
عبارت ديگر لازم
است به همه
آنهائى كه
غالباً با نيت
خير، ولى در
عين حال با
درك دگماتيك
از مدل
اقتصادى طرح
شده در آثار
ماركسيستى،
مىخواهند
اين مدل را بى
توجه به
پيششرطهائى
كه در همان
آثار كلاسيك
بر لزومشان
تاكيد شده_
عيناً عملى
سازند،
يادآورى كنيم
كه علت اصلى
ناكامى"سوسياليسم
موجود" و همچنين
زمينه مادى
بيگانگى و دور
شدن نظرى معماران
آن از مبانى
اساسى
ماركسيسم
دقيقاً در همان
راهى بايد
جستجو شود كه
آنها نيز مىخواهند
در پيش
بگيرند. از
اينرو "تزها"
در پى توجيه و
تبرئه سركوبها
و حقكشىها و
فسادهائى كه
بنام
سوسياليسم
سازمان داده
شدهاند،نيست،
بلكه خواهان
يك بررسى
انتقادى ريشهاى
از
تجربه"سوسياليسم
موجود" است و
بهمين دليل
نمىخواهد با
نسبت دادن همه
چيز به جاهطلبى
و بيرحمى فلان
شخصيت يا به
فساد و باند بازى
در درون بهمان
حزب زمينه
مادى تكوين
چنين كژىها
را مانند پارهاى
جريانهاى
منتقد"سوسياليسم
موجود"
ناديده بگيرد.
حقيقت
اين است كه در
خود جنبش
كمونيستى
جريانات
انتقادى در
رابطه
با"سوسياليسم
موجود" كم
نبودهاند و
پارهاى از
آنها نكات
انتقادى جالب
و آموزنده هم
طرح كردهاند،
امّا بنياد
تحليل
انتقادى
بسيارى از
آنها را
نوعى"تئورى
خيانت" تشكيل
ميدهد و
هركدام به
نحوى در نهايت
به اين نتيجه
مىرسند كه
اگر فلان نظر
و يا فلان كس
در فلان مقطع
زمانى بود يا
نبود، همه چيز
روبراه مىشد.
بىانصافى
است اگر انكار
كنيم كه در
تحليل انتقادى
بسيارى از اين
جريانات
عناصرى از
حقيقت وجود
دارد، با اينهمه
غالب آنها
بيراهه رفتهاند
و بنابراين
تصادفى نيست
كه آلترناتيو
پيشنهادى
پارهاى از
آنها راهى است
به"چاه ويل".
ضعف غالب اين تحليلها
همين تكيه بر
حقيقت جزئى
است در حاليكه
بقول
هگل"حقيقت كل
است" و يا اگر
زبان تمثيلى
مولانا را در
حكايت معروف
مثنوى بكار گيريم،
وصف فيل با
دُم يا خرطوم
آن، گرچه
عنصرى از
حقيقت را در
خود دارد ولى
محصول گمشدگى
در تاريكى
است. مثلاً
گروهى از
تحليلهاى
انتقادى
منشاء
معايب"سوسياليسم
موجود" را در
نقش مخرب
استالين و
انديشه مشى او(استالينيسم)
جستجو مىكنند
شايد ضعيفترين
اينها
انتقاداتى
بود كه خروشچف
طرح كرد_ كه در
واقع بايد
آنرا انتقاد
استالينيستها
از استالين
تلقى كرد_ و
احتمالاً
مستّدلترين
اينها
انتقاداتى
است كه
تروتسكى و
تروتسكيستها
مطرح كردهاند.
بىترديد همه
اينها روى
حقايق انگشت
مىگذارند.
مثلاً دور از
انصاف است
نقش عظيم
گزارش سرى
خروشچف به
كنگره بيستم
حزب كمونيست
اتحاد شوروى
را در افشاى
جنايات
استالين
انكار كنيم.
اما تاملّى در
تحليل
تروتسكيسم،
يعنى مستدلترين
اين طيف از
انتقادات،
كافى است تا
نشان دهد كه
اينها تا چه
حد با حقيقت
فاصله دارند،
از نظر
تروتسكى دولت
كارگرى در
اتحاد شوروى
از زمانى در
مسير انحطاط
مىافتد كه
استالين و خط
مشى او بر
رهبرى حزب و
دولت شوروى
مسلّط مىشود.
البته او تسلط
استالين را به
توانائىهاى
وى و
طرفدارانش
نسبت نمىدهد،
بلكه آنرا
محصول شكلگيرى
بوروكراسى
جديد ميداند
كه نخست
بعنوان عامل
پيشبرد
ديكتاتورى
پرولتاريا
بوجود آمد و
سپس بيك قشر
مستقلى تبديل
شد كه همچون
داورى ميان
طبقات عمل مىكند
و منافع خاص
خود را دنبال
مىكند.
پيدايش اين
قشر را، هم
تروتسكى
نتيجه شكست
انقلابات
پرولترى در
اروپا و به
محاصره افتادن
اتحاد شوروى
در ميان
كشورهاى
سرمايهدارى
ميداند. امّا
او معتقد است
كه تحكيم موقعيت
بوروكراسى و
تسلط آن بر
حزب و دولت
شوروى يك امر
مقّدر نبود،
فاجعه از آنجا
آغاز شد كه بوروكراسى
با استفاده از
شكست
انقلابات در
اروپا و خستگى
كارگران
روسيه تئورى
"سوسياليسم
در يك كشور" را
علم كرد. با بر
انگيختن
اقشار عقب مانده
طبقه كارگر
عليه قشر
پيشرو آن، بر
پرولتاريا
مسلط شد. اين
تحليل عليرغم
ظاهر آراستهاش
چيزى بيش از
يك"تئورى
خيانت" نيست،
البته نه به
اين دليل كه
منشاء تمام
انحرافات را نهايتاً
به يك نظريه
نسبت ميدهد،
بلكه به اين
خاطر كه منشاء
واقعى
انحرافات را
نمىبيند و
نظريهاى را
زير حمله مىگيرد
كه در هر حال
تلاشى بود
براى بيرون
آمدن از
موقعيت
متناقضى كه
نخستين دولت
كارگرى جهان
در آن گرفتار
آمده بود. بى
ترديد
نظريه"سوسياليسم
در يك كشور"،
آنگونه كه
استالين آنرا مىفهميد،
گمراه كننده
بود، امّا
تئورى"انقلاب
مداوم"، آنگونه
كه تروتسكى
آنرا مىفهميد
كمتر گمراه
كننده نبود.
در واقع بر
خلاف تصور
تروتسكى،
انحراف اصلى
استالينيسم
يا طرح
نظريه"سوسياليسم
در يك كشور"
آغاز نمىگردد،
بلكه با
اشتراكى كردن
اجبارى
اقتصاد دهقانى
شروع ميشود،
يعنى درست با
اقدامى كه
قبلاً مورد
دفاع"اپوزيسيون
چپ" و از جمله
خود تروتسكى
بود. بنابراين
معلوم نيست
اگر تروتسكى
جاى استالين
مىبود و
نظريه"
انقلاب
مداوم" او
بجاى نظريه"سوسياليسم
در يك
كشور"استالين
به تئورى رسمى
دولت شوروى
تبديل مىشد،
سوسياليسم در
شوروى بهتر از
آن چيزى مىشد
كه در دوره
استالين شد.
حتى پارهاى
از انتقادات
تروتسكى از
سياستهاى
استالين اين
گمان را در
آدم تقويت مىكند
كه در آن صورت
شايد وضع بدتر
هم ميشد. مثلاً
تروتسكى در
كتاب معروفش
بنام"انقلاب
خيانت شده" كه
در سال 1936 منتشر
شده و جامعترين
تحليل او در
باره نظام
سياسى و
اقتصادى
اتحاد شوروى
است( از
استالين
انتقاد مىكند
كه با دادن
زمين به
كالخوزها اصل
ملى شدن زمين
را زير پا
گذاشته و با
دادن قطعات
كوچكى به
دهقانان براى
كشت خصوصى، به
تقويت فردگرائى
در آنها كمك
مىكند، او
حتى مبارزه
استالين عليه
كولاكها را
ناكافى
ميداند و او
را متهم مىكند
كه فشار اوليه
را از روى
آنها برداشته
و به آنها
مجال متشكل
شدن در
كالخوزها را
داده است. يا
در همان كتاب
از استالين
انتقاد مىكند
كه با اعلام
حق راى عمومى
در قانون
اساسى جديد
شوروى،
ديكتاتورى
پرولتاريا را
از بين برده است
يا او در
انتقاد از
تغيير سياست
خارجى شوروى
كه بعد از به
قدرت رسيدن
هيتلر در
آلمان، در
سالهاى 35_1934 به
منظور ايجاد
جبههاى واحد
با سوسيال
دمكراتهاى
انترناسيونال
دوم عليه
فاشيسم صورت
گرفت،
استالين را به
راست روى متهم
ميكند و هر نوع
ائتلاف با
سوسيالدمكراتهاى
مرتد و هر نوع
صحبت از صلح و
هرنوع ائتلاف با
دولتهاى
دمكراتيك
سرمايهدارى
عليه دولتهاى
فاشيستى را
خيانت به
انقلاب جهانى
پرولتاريا مىنامد.(1)
تجربه
سالهاى اخير،
علل بنيادى
بيراههروى و
مسخشدگى
"سوسياليسم
موجود" را
چنان عريان به
نمايش
گذاشته كه ديگر
هيچ جريان
سياسى جدى نمىتواندخود
را با اين يا
آن"تئورى
خيانت" مشغول
كند و آنچه را
كه در مقياس
جهانى و در
طول بيش از
سه ربع يك قرن
شكل گرفته
محصول عواملى
تصادفى تسلط
يك فرد يا يك
گروه سياسى،
قلمداد كند.
بعلاوه اكنون
كه تمام جنبش
كارگرى در متن
يك بحران
سراسرى مشغول
بررسى همه
جانبهاى از
تجربه"سوسياليسم
موجود" و علل
شكست آن است،
گمراه كنندگى
روش شناختى
اين تئورىهاى
خيانت را بايد
با حساسيتى به
مراتب بيشتر از
گمراه كنندگى
مضمونى
آلترناتيوهاى
پيشنهادى
آنها مورد
توجه قرار
داد. زيرا اگر
آنگونه كه اين
تئورىها
ادعا مىكنند،
عواملى از
قبيل منش يك
فرد يا ديدگاه
سياسى يك گروه
كه در هر حال
بايد آنها را
عواملى
تصادفى به
حساب آورد_
بتوانند نظام
سياسى و اقتصادى
كشورهاى
متعددى را كه
نزديك به يك
سوم سياره ما
را در خود جا
دادهاند،
تعيين كنند،
آنهم نه فقط
براى مدتى گذرا
بلكه براى
چندين دهه
متوالى چگونه
ميتوان اميد
داشت كه بشريت
زحمتكش در
آينده بتواند
به يك جامعه
سوسياليستى
مطلوب دست
يابد و هر بار
بوسيله يك
گروه يا
انديشه خبيث
به قعر ورطه
ناكامى رانده
نشود؟ و امّا
عدهاى نيز به
تزهاى كميته
مركزى ايراد
گرفتهاند كه
بى توجه به
موانع عينى
عظيمى كه از
نقش تلاش براى
گذار به
سوسياليسم در
كشورهاى
توسعه نيافته
ناشى مىشود،
به سادهگرائى
غلتيده و مدعى
شده كه اگر
اولويت حياتى دمكراسى
رعايت مىشد،
حوادث در مسير
ديگر و بهترى
مىافتاد.
بنظر من چنين
ايرادى به
تزها وارد
نيست. زيرا با
تاكيدى كه در
تزها بر عوامل
عينى فشار بر
دولتهاى
سوسياليستى
موجود مىشود،
دو نكته روشن
ميگردد: نخست
اينكه سازمان دادن
دمكراسى
سوسياليستى
در كشورهاى
مورد بحث،
كارى است توام
با دشوارىهاى
زياد كه تنها
با نيت خير
نمىتواند
پيش برود،
بلكه پيروزى
آن فقط از
طريق ايجاد يك
تعادل
اقتصادى_سياسى
معينى قابل
تصور است. دوم
اينكه ناديده
گرفته شدن
دمكراسى در
اين كشورها
محصول عوامل
تصادفى نيست، براى
كشورهائى كه
غالباً در
دورههاى
پيشين تاريخشان
نيز سنن
دمكراتيك
نداشتهاند،
آسانترين
راه در زير
فشار انبوه
عوامل
نامساعد
داخلى و بينالمللى،
بى اعتنائى به
ضرورت حياتى
دمكراسى و
كنار گذاشتن
آن است. در
واقع تزها با
تاكيد بر
عوامل عينى
فشار بر دولتهاى
سوسياليستى
موجود، مىكوشد
لزوم هشيارى
در قبال
دشوارىهاى
سازماندهى
دمكراسى را
يادآورى كند و
مختصات زمين
نامساعد و
لغزنده را گوشزد
كند. البته
طبيعى است
كسانيكه خود
گذار به
سوسياليسم در
كشورهاى كم
توسعه سرمايهدارى
را با دمكراسى
ناسازگار
ميدانند، اين
توجه تزها به
دشوارىهاى
سازماندهى
دمكراسى در
چنين
كشورهايى را ناكافى
بدانند. بى
ترديد تزها
خود گذار به
سوسياليسم را
نه فقط نافى
دمكراسى نمىداند
بلكه شرط لازم
براى برقرارى
يك دمكراسى پايدار
در اين كشورها
تلقى مىكند و
به نظر من
كسانيكه جز
اين مىانديشند،
هر چند ممكن
است از لزوم
حفظ دمكراسى
آغاز كنند،
اما خواسته يا
ناخواسته
سرانجام به
توجيه ساختار
سياسى ضد
دممكراتيك
مسلط در
كشورهاى
سرمايهدارى
جهان سوم
كشيده خواهند
شد. زيرا اگر
اين حقيقت را
نمىتوان
انكار كرد كه
نوعى
سوسياليسم_
سوسياليسم
مسخ شده و
بوروكراتيك
با دمكراسى
ناهمساز است،
اين حقيقت را
نيز نمىتوان
ناديده گرفت
كه دمكراسى در
دنياى سرمايهدارى
بيش از آنكه
قاعده باشد
استثناست.
باعتقاد
من،تزها به
اعتراضات
چنين كسانى،
پاسخ روشنى
دارد. من در
اين نوشته بار
ديگر به اين
نظرات باز
خواهم گشت.
اما سومين
نكته در باره
تزهاى كميته
مركزى:حمايت
تزها از جهتگيرى
عمومى
پرسترويكا در
اتحاد شوروى
را كسانى به
معناى تائيد
هر آنچه در
اين كشور صورت
مىگيرد و هر
آنچه تيم
گورباچف طرح
مىكنند،
تلقى كردهاند.
براى اثبات
نادرستى اين
استنباط،
نگاهى به تزها
كفايت مىكند.
به نظر من
موضع گيرى
حمايتآميز
تزها نسبت به
پروسترويكا
لازم و درست
بود و تنها
ايرادى كه مىشود
به آن گرفت
اين است كه با
تاخير زياد
صورت گرفت. پروسترويكا،همانطور
كه در تزها
اشاره شده، بيش
از آنكه يك
طرح دقيقاً
پرداخت شده
باشد، جنبشى
است براى
بازسازى
سوسياليسم در
جهت پايان
دادن به جدائى
سوسياليسم از
دمكراسى و
بيگانگى
انديشه
برابرى از
انديشه
آزادى، يعنى
بزرگترين
ضعف"سوسياليسم
موجود".و مثل
غالب جنبشهاى
واقعى، زنده و
بزرگ" در بطن
خود تناقضات زيادى
دارد و در متن
يك مبارزه
طبقاتى حاد و
همه جانبه، با
نوسانات و
تشنجات
فراوانى پيش
ميرود".
بنابراين
ممكن است به
پيروزى برسد،
به بيراهه
كشيده شود و
يا به شكست
منتهى گردد. و
متاسفانه
اكنون به نظر
ميرسد كه به
شكست رانده
ميشود. و باز
متاسفانه
معمولاً در
باره هيچ
جريان بازنده
به انصاف
داورى نمىشود.
با اين همه
حمايت از
دستاورد بزرگ
آن، يعنى خانه
تكانى فكرى
عظيمى كه در
جنبش كمونيستى
بوجود آورده،
يك ضرورت
حياتى است و
بى توجهى به
چشماندازهاى
جديدى كه در
نتيجه اين خانه
تكانى فكرى در
برابر ما
گشوده ميشود،
فاجعه بار.
اين خانه
تكانى فكرى در
جنبش
كمونيستى، علىرغم
تمام ضرباتى
كه در نتيجه
پروسترويكا
به اين جنبش
وارد شده و
باز ممكن است
وارد شود، ميتواند
نيرو و تحرك
جديد و بىسابقهاى
در پيكار
رهائى بخش
كارگران و
زحمتكشان بدمد
و افقهاى
گستردهترى
در برابر آن
بگشايد. شايد
لازم به گفتن
نباشد كه چنين
حمايتى از
پروسترويكا
ضرورتاً به
معناى حمايت
از همه نظرات
و انگيزههاى
طراحان آن
نيست و تزها
نه فقط به
حمايت از همه
نظراتى كه تحت
عنوان
پروسترويكا
مطرح مىشوند
نپرداخته
بلكه بر لزوم
برخورد
انتقادى با
نظريهپردازىها
و توجيهتراشىهاى
گمراه كنندهاى
كه تحت اين
عنوان در
جنبش
كمونيستى و
بخصوص در خود
احزاب حاكم
صورت ميگيرد،
تاكيد مىورزد.
در
همين جا لازم
ميدانم مطلب
ديگرى را نيز
توضيح بدهم:
بحران"سوسياليسم
موجود" و تكانهاى
فكرى ناشى از
آن، ما را نيز
مانند همه
كمونيستها
در مقابل
آزمون بزرگى
قرار داده كه
سازمان ما
ميكوشد بى
آنكه بر
واقعيتها و
دگرگونيهاى
عظيمى كه در
جريانند چشم
بپوشد و بى
آنكه وفادارى
به طبقه كارگر
و زحمتكشان را
زير پا
بگذارد، از آن
بگذرد و سلاح
فكرى خود را
براى دوران
جديدى كه
ميرود آغاز
گردد، صيقل
بدهد. نياز به
گفتن ندارد كه
اين كار بدون
برخورد جدى و
انتقادى با
نظرات قبلى ما
پيش نخواهد
رفت. سازمان
ما نقاط قوت
زيادى
دارد،زيرا در
تمام طول موجوديتش
با سر سختى
نظرى و علمى
در راه آزادى
و سوسياليسم
جنگيده است،
اما بى ترديد
يكى از نقاط
قوت اصلى آنرا
بايد در
انتقادازخودهاى
شجاعانهاش
ديد كه بيانگر
جدى بودن آن
در قبال نظرات
و تعهداتش
ميباشد و
اكنون وقت
آنست كه بر
مبناى همين
سنت نيكو، به
بررسى
انتقادى
نظرات پيشينمان
بپردازيم. با
احساس اين
ضرورت است كه
من در اينجا
نظرم را در
باره آن بخش
از مواضع
سازمان كه
نادرستى آنها
را حوادث
سالهاى اخير
به اثبات
رسانده است،
به اختصار
بيان مىكنم.
ما عليرغم يك
سلسله
انتقادات
كمابيش جدى،
در مجموع آنچه
را
كه"سوسياليسم
موجود" ناميده
ميشود، تائيد
مىكرديم. اين
تائيد به دو
دليل صورت
ميگرفت: نخست
به خاطر اينكه
آنرا با وجود
همه ضعفها و
كژىهايش،
تجسم نظامى به
لحاظ تاريخى
برتر و بهتر
از سرمايهدارى
مىدانستيم،
دوم به خاطر
اينكه دژى در
مقابل سرمايهدارى
امپرياليستى
بود و از
مبارزه
جنبشهاى انقلابى
عليه ارتجاع
حمايت ميكرد.
اكنون در روشنائى
حوداث چند سال
اخير،
نادرستى
نخستين دليل
ما واضحتر از
آنست كه
بتوانيم
ناديدهاش
بگيريم مشخصه
چند سال گذشته
اين بود كه مردم
بسيارى از
كشورهاى
سوسياليستى و
نه فقط چند
گروه ناراضى
يا جماعتى
برانگيخته در
اين يا آن
كشور مجال
ابراز نظر
پيدا كردند و
با قاطعيتى
حيرتآور
نشان دادند
كه"سوسياليسم
موجود" را
نظامى برتر و
بهتر از
سرمايهدارى
نمىدانند.
آنچه آنها را
به اين داورى
مىكشاند
بيش از هر
چيز خصلت غير
دمكراتيك
"سوسياليسم
موجود" است.
آنها با آنكه
عموماً از فقدان
تامين
اجتماعى در
سرمايهدارى
نگرانند و مىكوشند
سيستم تامين
اجتماعى"سوسياليسم
موجود" را حفظ
كنند، امّا
از"سوسياليسم
موجود" مىگريزند.
اين داورى
مردمى
كه"سوسياليسم
موجود" را
تجربه كردهاند،
نشان ميدهد كه
بدون دمكراسى
و بدون آزادىهاى
سياسى و صرفاً
با الغاى
مالكيت خصوصى
بر وسايل
توليد،
نميتوان
جامعه مطلوبى
بوجود آورد.
ولى جامعهاى
كه مردم از آن
مىگريزند،
ميتواند
سوسياليستى
باشد؟ خيلىها
به اين سئوال
پاسخ منفى
ميدهند و عدهاى
از آنها به
همين دليل
جوامع
سوسياليستى
موجود را نوعى
سرمايهدارى
ميدانند. به
نظر من،
اخلاقى كردن
مفاهيم علمى
به شدت گمراهكننده
است. اگر هر جامعه
غير دمكراتيك
و ناخوشايند
را سرمايهدارى
بدانيم و اگر
سوسياليسم را
بهشتى با چشمههاى
شهد و انگبين
و مائدههاى
آسمانى
نپنداريم،
بايد قبول
كنيم كه"سوسياليسم
موجود" هر چه
باشد سرمايهدارى
نيست. اگر
مالكيت بر
وسايل توليد و
چگونگى
سازماندهى
توليد و توزيع
ملاك ارزيابى
باشد، بايد
آنرا نوعى
سوسياليسم بدانيم،
با اصطلاحاتى
از
قبيل"سوسياليسم
دولتى"،"سوسياليسم
بوروكراتيك"،
يا"سوسياليسم
غير
دمكراتيك" از
سوسياليسم
مورد نظر ماركسيسم
متمايزش
كنيم، نه براى
موجّه ساختن آن،
بلكه بخاطر
ضرورت برخورد
جّدى و علمى
با واقعيتهاى
اجتماعى. در
چنين برخوردى
با واقعيتها
به روشنى در
مىيابيم كه
گريز مردم
از"سوسياليسم
موجود" را نبايد
به معناى گريز
آنها به
سرمايهدارى
تلقى كنيم.
اين حقيقت كه
آنها از جامعه
بدون دمكراسى
و بدون آزادىهاى
سياسى مىگريزند
نبايد حقيقت
ديگرى را كه
نشان دهنده وحشت
آنها از
سرمايهدارى
و نابرابرى و
عدم امنيت
اجتماعىآنست،
بپوشاند.
طغيان آنها
عليه"سوسياليسم
موجود" نشان
ميدهد كه در
سازماندهى و
تجديد سازماندهى
جامعه
سوسياليستى،
دمكراسى بايد اولويت
اصلى تلقى
شود، وحشت
آنها از
نابرابرى و
عدم امنيت
اجتماعى
سرمايهدارى نشان
ميدهد كه آنها
جنبههاى
مثبت"سوسياليسم
موجود" را از
آن خود و دستاورد
خود مىدانند
و بنابراين نه
در پى بازگشت
از سوسياليسم
بلكه خواهان
بازسازى
دمكراتيك
آنند. با اين
درك از تحولات
سالهاى اخير
است كه من
خيزشهاى
مردمى سال 89 در
كشورهاى
اروپاى شرقى
را انقلابهاى
متناقضى
ميدانم كه
براى دستيافتن
به دمكراسى
صورت گرفتند
ولى در عين
حال با نشاندن
نيروهاى
طرفدار
سرمايهدارى
در قدرت، راه
بازگشت به
سرمايهدارى
را نيز هموار
ساختند. نبايد
انتظار داشت مردمى
كه به اين
خيزشها
واقعيت دادند
بلافاصله
بتوانند
انقلاب و ارتجاع
را از هم باز
شناسند. ولى
هنگاميكه
آبها از آسيا
بيفتد و هيجانهاى
اوليه فرو
بنشيند، راه
پيش و پس
روشنتر
خواهد شد.
كافى است
يارزولسكىها
كنار بروند تا
معلوم شود
والساها چقدر
به پيلسودسكىها
شباهت دارند.
باز بر مبناى
همين درك،
معتقدم
كمونيستها
نبايد در كر
"ضد
توتاليترى"
كه اينك آوازهگران
سرمايهدارى
در همه جا
عليه"سوسياليسم
موجود" براه
انداختهاند،
شركت كنند. ما
بايد خواهان
اصلاحات دمكراتيك
در كشورهاى
سوسياليستى
موجود باشيم و
از هر جنبشى
كه خواهان
دمكراسى
سوسياليستى
است، با صراحت
و قاطعيت
حمايت كنيم، امّا
هر حركتى را
كه عليه دولتهاى
سوسياليستى
موجود صورت
ميگيرد،
نبايد تائيد
كنيم و گرنه
ممكن است بنام
هوادارى از دمكراسى
به جرگه
حاميان
ارتجاع
سرمايهدارى
بپيونديم.
امّا حوادث
سالهاى اخير
دومين دليل
حمايت ما
از"سوسياليسم
موجود" را هم رد
كرده است؟ به
نظر من نه.
شايد اين
ريشخند تاريخ
است كه درست
هنگاميكه
ناتوانيها و
كژىهاى
درونى"سوسياليسم
موجود" عريانتر
از هر زمان
ديگر ديده
ميشود، مثبت و
مترقى بودن
نقش بيرونى و
بينالمللى
آن در مقابل
ارتجاع
سرمايهدارى
غير قابل
انكارتر به
نظر ميرسد.
همه آنهائى كه
شاهد تحولات
چند سال اخير
بودهاند، به
چشم خود ديدهاند
كه با به زانو
در
آمدن"سوسياليسم
موجود" جنبشهاى
انقلابى در
سراسر جهان
ناگريز به عقب
نشينىهائى
شدهاند. و
البته فعالان
جنبشهائى كه
فشار امپرياليسم
را مستقيمتر
و مشخصتر
لمس مىكنند،
خلا ناشى از
فرو پاشى اردوگاه
سوسياليستى
را بهتر در مىيابند.
اين را يكى از
رهبران جنبش
كارگرى آفريقاى
جنوبى خيلى
خوب بيان كرده
است. او در مصاحبهاى
با
مجله"افريكن
كمونيست"
ميگويد من با
پروسترويكا و
گلاسنوست تا
آنجا كه
ميخواهند سوسياليسم
را اصلاح كنند
و وضع مردم را
بهبود بخشند
موافقم،
اما"در
انترناسيوناليزم
مايلم موافق برژنف
باشم". (2) حالا
حتى پارهاى
از مخالفان
"سوسياليسم
موجود" ادغان
مىكنند كه با
فروپاشى
اردوگاه
سوسياليستى،
جنبشهاى
انقلابى تكيه
گاه حمايتى
بزرگى را از دست
دادهاند و
ارتجاع
سرمايهدارى
در سراسر جهان
در موضعى تهاجمى
قرار گرفته
است. مسلماً
اين بمعناى
پايان جهان
نيست. آنچه
انقلابات را
بوجود مى آورد
و رشد مىدهد،
تناقضات
درونى نظام
سرمايهدارى
است و نه چيز
ديگر و اكنون
اين تناقضات در
مقياسى جهانى
ابعاد
انفجارآميزى
پيدا كردهاند.
همچنين نمى
خواهم بگويم
رابطه
اردوگاه
سوسياليستى
با جنبشهاى
انقلابى و
مترقى هميشه
مثبت بود. دست
كم ما كمونيستهاى
ايرانى كه
بارها چوب
انترناسيوناليزم
اردوگاهى را
خوردهايم
خوب ميدانيم
كه در اين
رابطه چه كژىهاى
عظيمى وجود
داشت. در واقع
همه ما از
آخرين و شايد
بزرگترين
ضربهاى كه چپ
ايران از همين
انترناسيوناليزم
اردوگاهى
خورد مشخصاً
زخمهاى روحى
عميقى با خود
داريم. از
بركت همين رابطه
بود كه در
سالهاى
انقلاب نه
تنها بخش بزرگى
از چپ ايران
به پستى هم
پيمانى با
ارتجاع كشيده
شد بلكه جنبش
چپ در
حساسترين
فراز تاريخ
معاصر ايران
كاملاً فلج
گرديد. اما با
همه اين كژىها،
وجود اردوگاه
سوسياليستى و
حمايتهاى آن
از جنبشهاى
انقلابى تكيهگاه
بزرگى براى
اين جنبش
بود. و بنظر من
همين همبستگى
با غالب
جنبشهاى
انقلابى
جهان، نشان
ميدهد كه
"سوسياليسم
موجود" را
نميتوان نوعى
سرمايهدارى
دانست. آيا
تصادفى است كه
اكثريت قريب
باتفاق
كشورهاى
سرمايهدارى
و از جمله
آنهائى كه از
سنت دمكراسى
داخلى نسبتاً
طولانى
برخوردارند
در مقابل
جنبشهاى
انقلابى و
ترقىخواه
جهان قرار مىگيرند
و كشورهاى
سوسياليستى
غالباً به
حمايت از اين
جنبشها بر مىخيزند؟!
و اما نگاهى
هم بيندازيم
به انتقاداتى
كه
به"سوسياليسم
موجود داشتهايم،
هميشه مخالف
دولت
ايدئولوژيك
بودهايم و
به"سوسياليسم
موجود" به
خاطر اينكه دولت
را بر پايه
ايدئولوژيك
سازمان
ميدهد، انتقاد
داشتهايم و
در راستاى
همين انتقاد
بود كه در شش
هفت سال اخير
دائماً بر
لزوم
آزاديهاى بى
قيد و شرط
سياسى تاكيد
داشتهايم و
از جمله اعلام
كردهايم كه
دولت بايد
دولت آزادىهاى
سياسى بى قيد
و شرط باشد. بى
ترديد اين
انتقاد بسيار
مهم و كاملاً
درستى
به"سوسياليسم
موجود" بود و به
لحاظى گسست و
فاصلهگيرى
از
مدل"سوسياليسم
موجود" را
نشان ميداد.
اما حتى همين
انتقاد دو ضعف
اساسى داشت:
نخست اينكه
نتوانست به
سطح يك نظريه
منسجم ارتقاء
يابد در سياستها
و تاكتيكهاى
ما انعكاس
پيدا كند و
ميشود گفت
بيشتر يك عنصر
منفرد و منزوى
در دستگاه نظرى
ما باقى ماند،
دوم اين كه
بخاطر همين
تكامل نيافتگى
نظرى، خصلت
التقاطى داشت.
زيرا الگوى
اقتصادى"سوسياليسم
موجود"
نميتواند با
دولت
آزاديهاى
سياسى همسازى
داشته باشد.
حقيقت اين است
كه دولت
ايدئولوژيك و
پديده"حزب_دولت"
مناسبترين
سازماندهى
سياسى براى
چنين الگوى
اقتصادى است و
ظهور دولت تك
حزبى در
كشورهاى
سوسياليستى
موجود محصول
اراده اين يا
آن فرد يا
گروه بد
انديش نيست،
بلكه معلول يك
نوع
سازماندهى
اقتصادى است.
بعبارت ديگر
اقتصاد مبتنى
بر"گاس
پلان"
قاعدتاً
"دولت پوليت
بوروئى" ببار
مىآورد. در
حاليكه ما از
يكسو با دولت
ايدئولوژيك
مخالفت
ميكرديم و
خواهان دولت
آزاديهاى سياسى
بودهايم و از
سوى ديگر
مانند غالب
طرفداران"سوسياليسم
موجود" و پارهاى
از مخالفان و
منتقدان آن،
از نفى كامل
مالكيت خصوصى
درجوامع
سوسياليستى
موجود طرفدارى
ميكرديم. و
اگر از همين
زاويه به نكات
اختلافات مان
با"سوسياليسم
موجود" نگاه
كنيم، در يك
بررسى
منصفانه در مىيابيم
كه پارهاى از
انتقادات ما
به احزاب
كمونيست حاكم
در كشورهاى
سوسياليستى
كمتر از غالب
نكات توافق با
اين احزاب، پا
در هوا نبودهاند.
اشاره به چند
نمونه به روشنتر
شدن مطلب كمك
ميكند: يكى از
انتقادات ما
به حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
اين بود كه
بعد از كنگره
بيستم حزب، در
پارهاى
مسائل مهم به
مواضع
رويزيونيستى
غلتيده است و
به همين دليل
هم بود كه
خروشچف را
مظهر تجديد
نظرطلبى در
حزب كمونيست
اتحاد شوروى
تلقى ميكرديم
و در مقابل آن
از استالين
بعنوان مظهر
ارتدوكس)درست
انديشى(
كمونيستى
جانبدارى مىكرديم
و باز بهمين
دليل بود كه
سقوط خروشچف
را بعنوان
نقطه توقف رشد
تجديد نظرطلبى
در اتحاد
شوروى، يك
تحول مثبت
ارزيابى مىكرديم.
در حاليكه
واقعيتها
وارونه آن
چيزى هستند كه
ما فهميديم.
استالين
بعنوان معمار
اصلى مدل"
سوسياليسم
موجود" نه فقط
نمىتواند
نماينده
ماركسيسم و
انقلاب
كارگرى باشد،
بلكه حقاً
مظهر مسخ
انديشه
ماركسيستى
است. بعلاوه او
بعنوان
سازماندهنده
يك خود كامگى
تمام عيار و
كشتارها و
جنايات بىحد
و حساب قابل
تبرئه نيست، و
خروشچف در هر
حال يك جريان
اصلاحى در
مدل"سوسياليسم
موجود" را
نمايندگى مىكرد،
جريانى كه اگر
مىتوانست
پيش برود بر
محدويتها و
تناقضاتش
غلبه كند،
تاريخ اتحاد
شوروى و
احتمالاً
جنبش جهانى
كمونيستى، در
سير ديگر و
بهترى پيش مىرفت
و يك فرصت سى
ساله را، آنهم
در پر تپشترين
دورههاى
تاريخ محاصر،
از دست
نميداد. با
اين حرف نمىخواهم
شنا در جهت
جريان آب را
توصيه كنم. من
هياهوى عظيم
را كه اكنون
در سراسر جهان
و بيش از هر جاى
ديگر در خود
اتحاد شوروى
در باره جنون
آدمخوارى
فردى بنام
استالين براه
افتاده، تا حدود
زيادى گمراهكننده
ميدانم و
معتقدم اگر مىخواهيم
تجارب دردناك
گذشته را
تكرار نكنيم، بايد
از برخورد
عاطفى( شيفته
وارانه يا خصمانه)
با تاريخ
سوسياليسم
شوروى و
مخصوصاً دوره
تعيين كننده
آن ( يعنى از
انقلاب اكتبر
تا پايان جنگ
جهانى دوم)
بپرهيزيم همچنين
من مانند
بسيارى از
كمونيستهاى
جهان سوم
ميدانم كه
تزهاى خروشچف
در باره همزيستى
مسالمتآميز
دو سيستم چه
بازتاب
وحشتناكى در
بسيارى از
احزاب
كمونيست
كشورهاى جهان
سوم داشت و
چگونه راه
آشتى اين
احزاب با
بورژوازى
بومى را هموار
ساخت و خرافات
ارتجاعى
بسيارى را
دامن زد. آنچه
ميخواهم
بگويم اين
است كه پديده
خروشچف و حركت
در جهت
استالينزدائى
در كنگره
بيستم حزب
كمونيست
اتحاد شوروى
با تمام ضعفها
و تناقضاتش
فرصت بزرگى
براى تكوين يك
جنبش اصلاح
سوسياليستى
بوجود آورده
بود كه متاسفانه
در نتيجه
كودتاى
بوروكراسى
حاكم از دست رفت
و ما جزو آن
جريانهائى
بودهايم كه
دركشان از اين
حادثه، نمونه
يك وارونه انديشى
تمام عيار
است. يك نمونه
ديگر: ما مخالف
و منتقد هر
جريانى بودهايم
كه از تعديل و
معقول سازى
برنامهريزى
مركزى در
كشورهاى
سوسياليستى
جانبدارى مىكرد.
بههمين دليل
بود كه
اصلاحات
اقتصادى دوره
خروشچف و
كاسگين را
منفى ارزيابى
مىكرديم و يا
جنبش 1968
چكسلواكى را
يك جريان ارتجاعى
و ضد
سوسياليستى
تلقى مىكرديم.
ولى امروز
كافى است به
ميليونها
انسانى كه از
برنامهريزى
بوروكراتيك
در كشورهاى
سوسياليستى
موجود به جان
آمدهاند
گوش فرا
بدهيم تا در
يابيم چقدر
اشتباه ميكرديم.
امروز ديگر
معلوم شده است
كه بازار سياه،
ناتوانى و
لختى اقتصاد،
از بين رفتن
ابتكار و
مسئوليت در
بسيارى از
توليدكنندگان،
و لگدمال شدن
حق انتخاب
مصرفكنندگان
در اين
كشورها، تا
حدود زيادى
نتيجه طبيعى
مطلقسازى
برنامهريزى
و تمركز بيش
از حد آنست.
تامل در اين
انتقادات
نشان ميدهد كه
هر انتقاد از
"سوسياليسم
موجود" را
نبايد فضيلتى
پنداشت. حقيقت
اين است كه
سازماندهندگان
"سوسياليسم
موجود" گاهى
معقولتر و
زمينىتر از
پارهاى از
منتقدان آن مىانديشيدهاند.
و تنها نقطه
قوت پارهاى
از منتقدان آن
اين است كه
شانس آوردهاند
كه انديشههايشان
به آزمون عملى
كشيده نشدهاند
تا پرت
بودنشان
معلوم شود.
بنابراين
اكنون كه
شكست"سوسياليسم
موجود" قطعيت
يافته، بدترين
و متاسفانه
آسانترين
كار اين است
كه هركسى هر
انتقادى را كه
نسبت به آن
داشته،
بعنوان نقطه
قوت خود بزرگ
جلوه دهد و
بكوشد نقاط
وحدتش را با
آن به فراموشى
بسپارد. ما
اكنون بايد،
بى آنكه از هر
نقطه وحدت با
"سوسياليسم
موجود"
شرمنده باشيم
و بهر نقطه
اختلاف با آن بنازيم
با مسئوليت
انقلابى و
شهامت فكرى،
از نقاط قوت و
ضعف
تجربه"سوسياليسم
موجود" بياموزيم.
اين يكى از
ضرورتهاى
بازسازى
جنبش پيكار
براى
سوسياليسم است.
زيرنويسها:
1_ به نقل از
"جريانهاى
عمده در
ماركسيسم"
نوشته ل.
كولاكوسكى، ج
3 (ترجمه
انگليسى)
2_ مصاحبه با
هرى گوالا،
مجله افريكن
كمونيست،
شماره 120،سه
ماهه اول 1990
فصل پنجم
آيا
ماركسيسم
كهنه شده است؟
اردوگاه
سوسياليستى
با وجود تمام
ضعفها و معايبش،تكيه
گاه بزرگى
براى
جنبشهاى
انقلابى و
پيشرو زمانه
ما بود.
بنابراين با
فروپاشى آن،
تمام اين جنبشها
و در راس همه
آنها جنبش
كمونيستى در وضعيت
دشوارى قرار
گرفتهاند و
آوازهگران
سرمايهدارى
با بهرهبردارى
از اين فرصت
ميكوشند
شكست"سوسياليسم
موجود" را
پيروزى
ارزشهاى
بورژوائى
قلمداد كنند و
پايههاى
نظرى جنبشهاى
انقلابى را
متلاشى سازند.
در چنين فضائى
كه ستايش از
محافظهكارى
مُد روز شده
است و موج
باصطلاح
"انقلاب محافظهكار"
در همه جا
پيش مىتازد،
جاى شگفتى
نيست كه
ماركسيسم
همچون پايه
نظرى جنبش
كمونيستى،
بيش از هر
چيز ديگر زير
آتش تبليغات
بورژوازى
قرار گيرد.
هدف اين است
كه با استفاده
از گرد و خاكى
كه از فروپاشى
اردوگاه
سوسياليستى
بلند شده و
افقها را تيره
كرده،
ماركسيسم را
بمثابه يك
نظريه سياسى،
زير آوار
تبليغاتى
فشرده و
هيستريك دفن
كنند. شايد
اشاره بيك
نمونه از اين
تلاشهاى
تبليغاتى،
اهداف
ايدئولوژيك
آنها را بهتر
نشان بدهد:
فرنسيس
فوكوياما،
يكى از نظريهپردازان
معروف راست
جديد آمريكا(معاون
ستاد برنامهريزى
وزارت خارجه
آن كشور و يكى
از تحليلگران
سابق شركت
معروف زند) در
تابستان 89 در
نشريه محافظهكار"
نشنال
اينترنت"
مقاله مطولى
با عنوان "پايان
تاريخ" منتشر
ساخت كه
ههلهله شادى
در ميان
جريانهاى
محافظهكار
بورژوائى
برانگيخت و از
طرف بسيارى از
آنها همچون
بيانيه
ليبراليسم
بورژوائى در
مراسم تدفين
سوسياليسم و
مخصوصاً
ماركسيسم تلقى
گرديد. در اين
مقاله او با
استفاده از
تفسير هگلى
تاريخ اعلام
كرد كه شكست
اردوگاه
سوسياليستى
چيزى جز شكست
ماركسيسم و
قطعيت
يافتن"پيروزى
ليبراليسم
اقتصادى و
سياسى" نيست و
اين پيروزى
نشان ميدهد كه
با شناخته شدن
اعتبار جهانى
ارزشهاى
ليبرالى،
بشريت به
بهترين و عاليترين
شكل
سازماندهى
سياسى و
اقتصادى
جامعه دست
يافته و در
واقع به
"پايان
تاريخ" خود
رسيده است، از
اينرو
فوكوياما
ادعا ميكند كه
در زندگى
انسانى، ديگر
تضادهايى
بنيادى كه در
متن
ليبراليسم
معاصر غير
قابل حل باشند
و ضرورت يك
ساختار
سياسى_اقتصادى
جايگزينى را
ايجاب كنند،
وجود ندارند،
بهمين دليل
ديگر دوران جنگها
و روياروئىها
بزرگ بسر آمده
است. البته
اين بمعناى
پايان تمام
درگيريهاى
بينالمللى
نيست، جنگها و
درگيريهاى
كوچك و منطقهاى
ميان ملتهاى
كوچك با پارهاى
از اين ملتها
با ملتهاى
بزرگ
احتمالاً صورت
خواهد گرفت
اما اين
درگيريها
بيانگر روياروئى
دو نظام جهانى
نخواهند بود
بلكه صرفاً از
اصطكاك ميان
بخشهاى عقبمانده
و پيشرفته
جهان(كه او
آنها را به
ترتيب "بخش
تاريخى"
و"بخش بعد
تاريخى"
مينامد) بر
خواهند خاست.
او ميگويد
پايان تاريخ
زمانه غمانگيزى
خواهد
بود،زيرا با
بسر آمدن دوره
چالشها و
مبارزات بزرگ
فكرى و آرمانگرائى
اجتماعى_
فلسفه و هنر
نيز به پايان
خود خواهند
رسيد و شايد
همين دورنماى
كسالتبار
پايان تاريخ
خود موجب شود
كه انسان
يكبار ديگر
تاريخ را آغاز
كند. فوكوياما
كه ظاهراً مطمئن
شده كه
ماركسيسم
براى هميشه
زير خاك مدفون
شده و روح
خبيث آن ديگر
تهديدى براى
ارزشهاى
ليبرالى
نيست، در ضمن
همين مقاله
چنان از تحليل
شبه هگلى خود
به وجد مىآيد
كه خواهان
اعاده حيثيت
از هگل ميشود
و از اينكه
نام هگل بخاطر
پيوند فلسفى
ماركس با او،
آلوده شده و
تاكنون به
آثار او از
پشت عينك تحريفگر
ماركسيسم
نگريسته شده
ابراز تاسف
ميكند0(1)اين
نمونهاى از
باصطلاح
"وجدان علمى"
نظريهپردازان
جريان مسلط
بورژوائى
زمانه ماست.
البته جائى
براى رنجش
وجود ندارد و
از آنان جز اين
نبايد انتظار
داشت. اما
اكنون چيزى كه
به آنها نيرو
مىبخشد، خيل
عظيم
سرخوردگان
از"سوسياليسم
موجود" است كه
مدعىاند
ماركسيسم را
نه فقط در سطح
نظرى كه در
عمل نيز
آزمودهاند،
در واقع اكنون
خصمانهترين
نظرات نسبت به
ماركسيسم را
بايد در كشورهاى
اروپايى شرقى
و شوروى جستجو
كرد. روشنفكران
سرخورده در
اين كشورها
چنان با شور و
هيجان از
معجزات
"اقتصاد
مبتنى بر
بازار آزاد"
صحبت ميكنند
كه گوئى از
مسائل سياره
ما هيچ چيز به
گوششان
نخورده است.
اگر اقتصاد
مبتنى بر
برنامه در
دنياى ما فقط
هفتاد سال
آزموده شده،
اقتصاد مبتنى
بر"بازار
آزاد" صدها
سال است كه در
مقياس وسيعتر
و در شرايط
گوناگون
تجربه ميشود و
امروز كودكان
بىسر پناه
برزيلى و هندى
بهتر از
شاتالينها و
پوپوفها و
يلتسينها مىتوانند
از تجربه
"اقتصاد
بازار آزاد"
سخن
بگويند.شيفتگى
عاميانه اين
روشنفكران
سرخورده از
"سوسياليسم
موجود" نسبت
به "سرمايهدارى
واقعاً
موجود" در حدى
است كه حتى
پارهاى از
روشنفكران
دورانديش
بورژوازى را
به وحشت مىاندازد.
تصادفى نيست
كه اقتصاددان
شناخته شدهاى
مانند جان كنت
گالبرابت در
چند سال اخير
با استفاده از
هر فرصتى
عواقب خطرناك
خوشبينى
افراطى نسبت
به اقتصاد
بازار را به
اين جماعت
سرخوردگان
يادآورى
ميكند، يا
آدمى مانند پل
ساموئلسن)نويسنده
معروفترين
كتابهاى درسى
اقتصاد
سرمايهدار ى
در سه_ چهار
دهه گذشته( در
مقالهاى
خطاب به
گردانندگان
هفته نامه
"مسكو نيوز"
لازم ميداند
اين جماعت را
به واقعبينى
دعوت كند و به
آنها يادآورى
كند كه بازار
آزاد هميشه با
آزاديهاى
مدنى و سياسى
سازگار نيست و
موفقترين
اقتصادهاى
بازار آزاد در
دنياى سوم"سرمايهدارى
فاشيستى"
هستند، بدون
آزاديهاى
دمكراتيك، و
به آنها هشدار
بدهد كه در
نظام بازار
هميشه سود
وجود ندارد،
ضرر هم وجود
دارد، بيكارى
هم وجود دارد،
نابرابرى هم
وجود دارد. (2)
هر
چند كشور ما"
سوسياليسم
موجود" را
تجربه نكرده و
با مواهب
"سرمايهدارى
واقعاً
موجود" بحد
كافى آشنائى
دارد. ولى در
صحنه سياسى
كشور ما نيز
اكنون ستايش
از ظرفيتهاى
سرمايهدارى
مُد روز است و
بخش بزرگى از
روشنفكران ما
خصومتشان را
نسبت به
سوسياليسم
پنهان نمىكنند
و ماركسيسم را
نظريهاى
كهنه شده و بىربط
به مسائل
دنياى امروز
مىپندارند و
حتا ميشود گفت
كه خصومت نسبت
به سوسياليسم
و اميد به
ظرفيتهاى
سرمايهدارى
در ميان عدهاى
از روشنفكران
كشور ما، در
مقايسه با
كشورهاى
مشابه برجستهتر
است. و اين دو
علت دارد:
اولاً شكست
فاجعهبار
انقلاب ايران
و سر برآوردن
استبدادى تاريكانديش
و ويرانگر از
بطن آن،
روشنفكران
طبقات ميانى
را به مخالفان
اقدام و اراده
تودهاى
تبديل كرده و
هر چه بيشتر
به جرگه
مدافعان نظم و
قانون
بورژوائى مىراند
و ثانياً
سرخوردگى
بخش مهمى از
نيروهاى چپ كه
بنام"منافع
اردوگاه
سوسياليستى"
و اقتضاى
"دوران برترى
يافتن جهانى
سوسياليسم بر
امپرياليسم"
به همكارى
فاجعه بارى با
جمهورى
اسلامى
پرداختهبودهاند
و اينك خود را
فريب خورده و
بر باد رفته
احساس
ميكنند،
خصومت با
ماركسيسم را
شدت مىبخشد.
در چنين فضائى
كه بسيارى از
عاشقان سينه
چاك
ديروزى"سوسياليسم
واقعاًموجود"
با لحنى
فيلسوفانه به
ستايش"سرمايهدارى
واقعاًموجود"
مىپردازند و
سخن گفتن از
گهنگى و بى
ربطى
ماركسيسم را
نشان هوشمندى
خود به حساب
مىآورند،
تاكيد بر
نظريه
ماركسيستى
اهميت حياتى
دارد. زيرا
بدون
ماركسيسم هيچ
جريان جدى مبارزه
براى
سوسياليسم
نخواهد
توانست پايه
نظرى و علمى
محكمى داشته
باشد.
بى
ترديد جنبش
كارگرى و
سوسياليستى
مخلوق
ماركسيسم
نيست، بلكه
ماركسيسم يكى از
تئوريهاى
متعددى است كه
در بطن اين
جنبش و در
ارتباط با آن
شكل گرفتهاند،
اما جنبش
كارگرى و
سوسياليستى
اكثر دستاوردهاى
صدوچهل ساله
گذشته خود را
مديون ماركسيسم
است. آنچه
ماركسيسم را
به پرچم فكرى
بزرگترين
جنبش سياسى
جهان ما در يك
قرن اخير
تبديل كرده،
وفادارى
شاگردان
ماركس به
انديشههاى
استادشان و
شور و ايثار
تعصبآميز
آنها در اشاعه
اين انديشهها
نبوده است.
همچنين نفوذ و
جاذبه تودهاى
ماركسيسم را
نميتوان
نتيجه تبديل
آن به ايدئولوژى
رسمى دولتى در
پارهاى
كشورها دانست.
در واقع
جهانگير شدن
جاذبه
ماركسيسم، در
هفتاد سال
نخستين
موجوديت آن
بمثابه يك
نظريه سياسى،
صورت گرفته
است. يعنى در
دورهاى كه
همه جا بعنوان
يك نظريه
خطرناك زير
حمله جنونآساى
طبقات حاكم
قرار داشت،
تبديل شدن
ماركسيسم به
ايدئولوژى
دولتى شايد در
گستردهتر شدن
آوازه آن نقش
داشته، ولى
مسلماً بر
گسترش جاذبه
معنوى آن و
همچنين بر
ادامه تكامل و
پويائى نظرى
آن تاثيرات
منفى گذاشته
است. از اين
لحاظ ميتوان
تاريخ اشاعه
ماركسيسم در
جهان معاصر را
با تاريخ
اشاعه مسيحيت
در جهان باستان
مقايسه كرد.
مسحيت نيز
جاذبه خود را از
طريق قدرت
دولتى كسب
نكرد برعكس،
زمانى كه به
دين دولتى
امپراطورى
روم تبديل شد،
گسترش جاذبه
آن تا حدود
زيادى آسيب
ديد و كندتر گرديد
همانطور كه
مسيحيت در
جهان باستان،
در شرايطى كه
بعنوان"حزب
خطرناك
براندازى"(3)
زير فشار و
سركوب
دولتهاى بردهدار
قرار داشت و
پيروانش
كشتار و شكنجه
ميشدند، از
طريق فتح قلوب
بردگان اشاعه
يافت،
ماركسيسم نيز
در صد و چهل
سال گذشته
،درست زير
فشار و سركوب
و تكفير و
تحقير همه
قدرتهاى
سرمايهدارى
و ارتجاعى،
راه خود را در
ميان
ميليونها انسان
لگد مال شده
گشودهاست. در
اين مدت
ماركسيسم شايد
اين امتياز را
داشته است كه
بيش از هر جريان
فكرى ديگرى
مورد حمله و
انتقاد قرار
گرفته است.حجم
عظيم رديهها
و انتقاداتى
كه در اين مدت
عليه
ماركسيسم نوشته
شدهاند،
بهيچ وجه با
حجم مطالبى كه
در دفاع از آن نوشته
شدهاند،
قابل مقايسه
نيست،اما با
همه اينها ماركسيسم
همچنان
بعنوان پرچم
طغيان بشريت
زحمتكش عليه
نظام بيداد و
نابرابرى
حاكم بر جهان
ما دوام
آورده،بخاطر
اين بوده كه
بهتر از هر
جريان فكرى
ديگر مىتوانسته
خصلت متناقص
سرمايهدارى
و علل فلاكت
انبوه
انسانهائى را
كه رنج ميبرند،
به آنها
بشناساند و
نيروئى را كه
ميتواند نظام
جايگزين و
بهترى را
بوجود آورد،نشان
بدهد، به
عبارت ديگر ،
آنجه تا كنون
به ماركسيسم
اعتبار و نيرو
بخشيده بيش
از هر چيز
ديگر،
تناقضات خود
سرمايهدارى
بوده است و
بنابراين تا
زمانى كه
انبوه انسانهائى
كه از اين
نظام رنج
ميبرند، وجود
دارند و براى
رهائى از اين
رنجها و
دستيابى به
زندگى بهتر
وانسانىتر
مبارزه
ميكنند،
ماركسيسم
همچنان
اعتبار و
نيروى خود را
حفظ خواهد
كرد. غالب
كسانىكه
اكنون از
پايان
ماركسيسم دَم
ميزنند، معمولاً
براى اثبات
ادعاى خود دو"
برهان قاطع" در
آستين دارند،
نخست اينكه
مدعىاند شكست"سوسياليسم
موجود"چيزى
نبود جز اثبات
بىپايگى
انتقادات
ماركسيسم به
سرمايهدارى،
دوم اينكه
ميگويند حتى
اگر روزى در
تحليل
ماركسيستى
سرمايهدارى
حقيقتى وجود
داشت، در
نتيجه تحولات
عظيم اجتماعى
و تكنولوژى
معناى خود را
از دست داده
است و سرمايهدارى
امروز، ديگر
با تحليل
ماركسيستى
قابل تبيين
نيست. باعتقاد
من، نگاهى حتى
گذرا به
مشخصات اصلى
سرمايهدارى
امروزروز، بى
پايه بودن اين
هر دو ادّعا را
روشن ميكند.
در حقيقت
امروز روشنتر
از هر زمان
ديگر ميتوان
ديدكه پيدا
كردن راه خروج
از بنبست
خطرناكى كه
اينك تمدن
بشرى را تهديد
ميكند، بىتوجه
به ماركسيسم
امكان ناپذير
است. اما پيش از
پرداختن به
اين نكته،
بهتر است روشن
كنم كه منظورم
از ماركسيسم
چيست.
ماركسيسم
يك شريعت نيست
اگر
ماركسيسم تا
كنون با وجود
آوار رديهها
و انتقاداتى
كه دائماً بر
سرش
ميريختند، بارورتر
شده و نفوذ
گستردهاى
يافته، بخاطر
برخوردارى از
حمايت پارهاى
از
طرفدارانش
آسيبهاى
فراوانى ديده
است. زيرا
ماركسيسم قبل
از هر چيز يك
نظريه علمى
است. در
حاليكه پارهاى
از
طرفدارانش
آنرا به يك
شريعت تمام
عيار تبديل
كردهاند.
حقيقت علمى ،
اعتبار خود را
از ميزان انطباقش
با واقعيت كسب
مىكند.
بنابراين است
كه يك نظريه
علمى هميشه
قابل تصحيح و
قابل ابطال
تلقى ميشود و
فقط در شرايط
نقد و آزمون و
وارسى مداوم
ميتواند
ارزش واقعى
خود را نشان
بدهد و تكامل
يابد.
متاسفانه
بخش بزرگى از
جنبش
كمونيستى در
پنج_ ششدهه
گذشته با
تبديل
ماركسيسم به
يك سلسله اصول
مقدس و غير
قابل بحث،
براى نابودى
شرايط بقاء و
تكامل آن بعنوان
يك نظريه
علمى،تلاش
كرده است، عدهى
زيادى از ما
كمونيستها هر
چند مدام از
خصلت علمى
ماركسيسم دم
ميزنيم، اما
حقيقت اين است
كه ديگر به آن
نه همچون يك
حوزه از علم
بلكه بعنوان
مجموعهاى از
متون مقدس مىنگريم
كه توسط
افرادى همهدان
و خطا ناپذير
نوشته شدهاند
و پاسخ همه
مسائل عالم را
ميتوان در
آنها يافت.
منشاء اين
شريعت سازى را
بايد در روند
تكوين دولت
ايدئولوژيك
در"سوسياليسم
موجود" جستجو
كرد. با شكلگيرى
"حزب _ دولت" در
اتحاد شوروى،
ماركسيسم
بطور اجتنابناپذير
به ايدئولوژى
رسمى دولت
تبديل گرديد. زيرا
چنين ساختارى
بدون يك اهرم
ايدئولوژيك نميتوانست
نظم مطلوب خود
را بوجود
بياورد. اما
ايدئولوژى
دولتى
نميتواند
مطلقيت
نداشته باشد و
تن به آزمون و
وارسى علمى
بدهد. وگرنه اقتدار
دولت را بهم
ميريزد. البته
اين مطلقيت
ايدئولوژى در"سوسياليسم
موجود" نمى
توانست رسما
اعلام شود،
بدليل اينكه
اولاً چنين
كارى به
عريانتر شدن
روياروئى با
ماركسيسم
منجر مىگرديد
و نميشد اين
حقيقت را كه
ماركسيسم
مخالف هر نوع
اصول مقدس و
فرقهاى است،
كاملاً انكار
كرد، ثانياً
رسميت دادن به
مطلقيت
ايدئولوژى،دست
و بال
بوروكراسى
حاكم را مىبست
و دولت
ايدئولوژيك
زندانى اصول
مطلقى ميشد كه
خود ساخته بود(
درست مانند
جمهورى
اسلامى كه بر
اصول و قوانين
"الهى" تكيه
ميزند و با بىاعتنائى
به واقعيت،
خود را فلج
ميكند)
بنابراين با
آنكه
سازماندهى
سياسى"سوسياليسم
موجود" بر مطلقيت
ايدئولوژى
گذاشته شده
است، اين
مطلقيت ايدئولوژى
در ظاهر انكار
ميشود و بطور
رسمى هميشه
ازخصلت علمى
ماركسيسم
صحبت ميشود.
باين ترتيب
آنچه در عمل
حاصل ميشد، حق
انحصارى رهبرى"حزب
_ دولت" در
تفسير و تغيير
ايدئولوژى
رسمى است.
بيگانگى و
ضديت اين
نگرش به
ماركسيسم با
خود
ماركسيسم،روشنتر
از آنست كه
نياز به توضيح
داشته باشد
اما بخاطر
نفوذ عميق اين
نگرش در
جنبش
كمونيستى و از
جمله در ميان
ما كمونيستهاى
ايرانى، من
ترجيح ميدهم
در همين جا با
اشاره به چند
نمونه از آثار
خود ماركس و
انگلس، بر
نادرستى و
زيانبار بودن
چنين نگرشى
تاكيد كنم.
براى اينكه
بيگانگى و
ضديت ماركسيسم
با هر نوع
تفكر شريعت
ماب را در
يابيم كافى
است بياد
بياوريم كه
انديشه
ماركسيستى بر
زمينه سنت
فلسفهِ
ديالكتيكى
شكل گرفته و
هميشه بر
ديالكتيك بعنوان
بنياد روش
شناسى خود
تاكيد كرده
است.
ديالكتيك
چيست؟
انگلس
پاسخ
ميدهد:"اين
انديشه
بنيادى بزرگ كه
جهان نه همچون
مجموعهاى از
چيزهاى حاضر
آماده بلكه
همچون مجموعهاى
از روندها
بايد دريافته
شود كه در آن
چيزهاى
ظاهراً
پايدار، نه
كمتر از
تصويرهايشان
در اذهان ما،
يعنى مفاهيم،
دستخوش
دگرگونى بىگسست
بوجود آمدن و
از ميان رفتناند..
اما پذيرش
اين انديشه
بنيادى در حرف
يك چيز است و
بكار گرفتن آن
در واقعيت،
بطور جز"بجز"
در هر حوزه
تحقيق، چيزىديگر
، ولى اگر
تحقيق هميشه
از اين ديدگاه
حركت كند، طلب
راهحلهاى
نهائى و حقيقت
ابدى، براى
هميشه از بين
ميرود، انسان
هميشه به محدوديت
ضرورى تمام
دانش بدست
آمده و به
واقعيت مشروط
بودن آن با
شرايط بدست
آمدنش،
آگاهى مىيابد.
از سوى ديگر
انسان ديگر
بخود اجازه
نميدهد كه با
تناقضهاى
موجود ميان
راست و دروغ،خوب
و بد، همسان و
متفاوت،
ضرورى و تصادفى،
كه از ديدگاه
متافيزيك
قديمى هنوز
متداول، عبور
ناپذير مىنمايند،
فريفته شود .
انسان مىداند
كه اين
تناقضها فقط
اعتبار نسبى
دارند، آنچه
اكنون راست
شناخته
ميشود، سو به
دروغ نهفتهاش
را هم دارد كه
بعد خود را
نشان خواهد
داد، درست
مانند آنچه
اكنون همچون دروغ
نگريسته
ميشود سو به
راستش را هم
دارد كه
باعتبار آن
ميشد بيشتر
همچون راست
نگريسته شود.
انسان ميداند
كه آنچه ضرورى
تلقى ميشود از
تصادفهاى
محض تشكيل
شده و باصطلاح
تصادف، شكلى
است كه پشت آن
ضرورت خود را
پنهان كرده است
واِلى آخر "بههمين
دليل است كه
باز او ميگويد
براى آن(يعنى
ديالكتيك) هيچ
چيز نهائى،
مطلق و مقدس
وجود ندارد"(4)
بر پايه چنين
دركى است كه
انگلس معتقد
است توانائى
علمى هر
متفكرى
نميتواند از
محدوده معينى
فراتر برود.
ضمن بحث در
باره هگل چنين
ميگويد"
هرچند هگل_
همراه با سنسيمون
_جامعترين
ذهن زمان
خودش بود،
ولى اولا
بوسيله حد
ضرورتاً محدود
دانش خودش و
ثانياً
بوسيله حد و
عمق محدود
دانش و
دريافتهاى
زمانهاش،
محدود ميشد" و
در جاى ديگر
همين نكته را
بصورتى عامتر
و منسجمتر
چنين بيان
ميكند:" تنظيم
تصوير دقيق
جهانى كه ما
در آن زندگى
ميكنيم، در
انديشه براى
ما ناممكن است
و هميشه
ناممكن خواهد ماند.
از اينرو
بشريت خود را
با تضادى رو
در رو مىبيند،
از يك سو او
بايد دانش
جامعى در باره
نظام جهانى با
تمام رابطههاى
متقابلش،
بدست آورد، و
از سوى ديگر
بخاطر طبيعت
هم انسان و هم
نظام جهانى،
اين كار هرگز
نمىتواند
بطور كامل
تحقق يابد.. هر
تصوير ذهنى از
نظام جهانى،
در واقعيت
علمى محدود
است و محدود مىماند.
بلحاظ عينى
بوسيله شرايط
تاريخى و بلحاظ
ذهنى بوسيله
ظرفيت جسمى و
ذهنى سازنده
آن."( 5) بهمين
دليل او در
نامهاى به
كنراد اشميت،
ضمن بحث در
باره تئورى
ارزش ماركس،
تاكيد ميكند
كه" درك از يك
چيز و واقعيت
آن مانند دو
خط مجانب در
كنار هم پيش
ميروند، هميشه
بيكديگر
نزديك ميشوند
ولى هرگز بهم
نميرسند. اين
تفاوت ميان
اين دو درست
تفاوتى است كه
نمىگذارد
مفهوم بطور
مستقيم و بى
واسطه واقعيت
باشد و واقعيت
بطور بىواسطه
مفهوم خودش
با اينهمه...آن(مفهوم)
چيزى بيش از
يك وهم است و
گرنه بايد
تمام نتايج
انديشه را
اوهام بناميد(6)
با اين درك
عميق از خصلت
شناخت علمى،
ماركس و
انگلس هر نوع
تلاش براى
سازماندهى
جامعه بر
مبناى اصول
ابدى از پيش
تنظيم شده را
نادرست و غير
علمى مىدانستند
و بهمين دليل
بود كه از
ارائه هر طرح
از پيش تنظيم
شده براى
جامعه
سوسياليستى
آينده خوددارى
ميكردند.
نمونه جالبى
از اين برخورد
آنها را
ميتوان در
پاسخ ماركس
به دوملانيون
هويز
سوسياليست
هلندى مشاهده
كرد. او در
نامهاى به
ماركس اطلاع
داده بود كه
كنگره آينده
حزبشان كه در
زوريخ برگزار
خواهد شد، اين
مساله را
بررسى خواهد
كرد كه
سوسياليستها
بعد از بدست
گرفتن قدرت،
براى حفظ
پيروزى
سوسياليسم،
در نخستن فرصت
چه قوانينى را
بايد به اجرا
بگدارند.
ماركس در
پاسخ به او مىنويسد"..."مسالهاى"
كه به من
اطلاع دادهايد،
مساله كنگره
آينده زوريخ،
بنظر من يك
اشتباه است.
اينكه در هر
لحظه معينى در
آينده چه بايد
كرد، مسلماً
بطور كامل به
شرايط تاريخى
معينى بستگى
دارد كه اقدام
بايد در آن
صورت گيرد.
ولى اين سئوال
در ميان ابرها
طرح ميشود،
بنابراين واقعاً
يك مساله
خيالى است كه
تنها پاسخى كه
ميتوان به آن
داد، انتقاد
از خود سئوال است.
هيچ معادلهاى
را نميتوان حل
كرد مگر اينكه
عناصر حل آن در
عباراتش
وجود داشته
باشد..."(7) اما
اگر تئورى
علمى نتواند
طرحى براى
سازماندهى
جامعه مطلوب
آينده تنظيم
كند. چه نيازى
به آن وجود
دارد؟ ماركس
و انگلس تاكيد
دارند كه
تئورى
سوسياليستى
درست از هنگامى
ميتوانند
خصلت علمى
پيدا كند كه
بجاى تنظيم
طرحى كه جامعه
ناگزير باشد
خود را با آن
تطبيق بدهد،
به بررسى
انتقادى
جامعه سرمايهدارى
بپردازد و
روندهائى را
كه شرايط و
نيروهاى
نابودى
سرمايهدارى
و تكوين
سوسياليسم را به
وجود مىآوردند،
نشان بدهد:"
امّا اگر
ساختن آينده و
حل و فصل هر
چيز براى
هميشه، كار ما
نيست، آنچه اكنون
بايد به انجام
رسانيم
كاملاً روشن
است، اشارهام
به انتقاد
بيرحمانه از
هرچيز موجود
است. بيرحمانه
هم بدين معنى
كه از نتايجى
كه ميرسد نهراسد
و هم به اين معنى
كه ازدر
افتادن با
قدرتهائى كه
در برابرش
قرار
ميگيرند،
نترسد"(8) و
"براى
ماكمونيسم
شرايطى كه
بايد ايجاد
شود، و آرمانى
كه واقعيت
ناگزير باشد
خود را با آن
انطباق دهد،
نيست. ما
جنبش واقعى
كه شرايط كنونى
را از بين
ميبرد،
كمونيسم مىناميم.
شرايط اين
جنبش از
مقدمات هم
اكنون موجود
حاصل ميشود."(9) طبيعى
است كه اين
درك از وظائف
تئورى
سوسياليستى
با هر نوع
تفكر شريعت
مآب و هرنوع
ساخت و پرداخت
اصول فرقهاى
ناسازگار است.
بهمين دليل
بود كه ماركس
و انگلس لازم
مىديدند كه
در توضيح
رابطه
كمونيستها با
عموم كارگران،
در مانيفست
كمونيست
اعلام كنند
كه" كمونيستها
در مقابل
احزاب ديگر
طبقه كارگر،
حزبى جداگانه
تشكيل نمىدهند،
آنان جدا از
منافع كل
پرولتاريا
منافعى
ندارند. آنان
اصول فرقهاى
خاصى براى
خودشان اعلام
نمىكنند كه
جنبش كارگرى
را با آنها
شكل و سامان بدهند،
كمونيستها
تنها از اين
طريق با احزاب
ديگر طبقه
كارگر متمايز
ميشوند: 1_ در
مبارزات ملى
كارگران كشورهاى
مختلف، آنان
منافع مشترك
كل پرولتاريا
را، مستقل از
هر نوع مليت،
نشان ميدهند و
پيش مىكشند.
2_ در مراحل
گوناگون
گسترش كه
مبارزه طبقه
كارگر عليه
بورژوازى
بايد از سر بگذراند،
آنان هميشه و
در همه جا
منافع كل جنبش
را نمايندگى
ميكند.
بنابراين
كمونيستها از
يكسو، به لحاظ
عملى،پيشرفتهترين
و مصممترين
بخش احزاب
طبقه كارگر هر
كشور را تشكيل
مىدهند،
بخشى كه همه
ديگران را
پيش مىراند،
از سوى ديگر،
بلحاظ نظرى،
آنان نسبت به توده
عظيم
پرولتاريا
اين امتياز را
دارند كه از مسير
حركت، شرايط،
و نتايج عمومى
نهائى جنبش
كارگرى درك
روشنى دارند".(10)
اين جملات
مهمترين سند
سياسى
ماركسيسم، به
صريحترين
بيان ممكن
نشان ميدهند
كه ماركسيسم
يك شريعت
نيست، نمىخواهد
پرچم فرقهاى
خاصى
برافرازد و مدعى
نيست كه نسخهاى
حاضر آماده
براى درمان
همه دردهاى
بشريت در
آستين دارد.
امّا در عين
حال همين
جملات نشان
ميدهند كه
ماركسيسم
مدعى است كه
نيروئى واقعى
در بطن جامعه
سرمايهدارى
وجود دارد كه
همگام با
تكامل آن قوىتر
ميگردد و
ميتواند
انتقال از
سرمايهدارى
به نظام
اجتماعى بهتر
و انسانىترى
را عملى سازد.
و ماركسيسم جز
نشان دادن مسير
و نتايج نهائى
حركت اين نيرو
و شرايط انسجام
و فشردهتر
شدن صفوفاش،
نقش و وظيفهاى
براى خود قائل
نيست. اكنون
بيش از صد و
چهل سال از
انتشار
مانيفست مىگذرد.
در طول اين
مدت، نه شريعتپردازيها
و فرقهسازيها،
نه پيچيدن
نسخههاى
شفابخش براى
درمان دردها،
بلكه همين نظر
بوده كه
ماركسيسم را
به پر
نفوذترين
جريان سياسى
جهان تبديل
كرده است.
طبيعى است كه
در بطن جريانى
اين چنين بزرگ
كه در ميان
اقوام و ملتهائى
با فرهنگها و
پيشداوريهاى
رنگارنگ شاخه
دوانده،
تلاشهاى
متعددى نيز
براى فرقهسازى
صورت بگيرند و
كسانى با عصا
و يد بيضا و ادعاى
معجزات پيدا
شوند، بديهى
است كه همه
اين تلاشها به
درجات مختلف
به ماركسيسم
آسيب زدهاند،
اما با همه
اينها، بر
نفوذ آن
افزوده شده
است، زيرا
ماركسيسم
نيروى عظيم
بشريت زحمتكش
را به خود او
مىشناساند و
راههاى به
حركت در آوردن
اين نيرو را
نشان مىداده
است.
در
طول اين مدت،
ماركسيسم
بعنوان يك
جريان سياسى
زرادخانه
فكرى عظيمى در
دفاع از منافع
بشريت
زحمتكش
بوجود آورده و
عليرغم همه
موانعى كه بر
سر راهش وجود
داشته، بيش
از هر جريان
سياسى ديگر بر
تكامل علوم
اجتماعى اثر
گذاشته است.
كارهاى علمى
خود ماركس و
مخصوصاً دو
كشف بزرگ او _
ماترياليسم
تاريخى و
ارزش اضافى (11) _مبنائى
براى يك
انقلاب واقعى
در علم
اجتماعى را
بوجود آوردند
و از اين نظر
ميتوان نقش
او را در تحول
علوم اجتماعى
با نقش
كوپرنيك در
نجوم، با
داروين در
زيستشناسى
مقايسه كرد. و
همچنين ديگر
نظريهپردازان
ماركسيست با
كارهائى كه در
حوزه مختلف
علوم انجام
دادهاند، در
دگرگون ساختن
درك انسان
معاصر از مسائل
اجتماعى، سهم
عظيمى داشتهاند،
البته همه اين
كارها را
مانند هر
نظريه علمى
ميتوان و بايد
علمى و
انتقادى مورد
بررسى قرار
داد. در واقع
انكار امكان
خطا و ضعف در
يك اثر علمى
چيزى جز انكار
خصلت علمى آن
نيست، با گفتن
اينكه
كوپرنيك
پيشاهنگ نجوم
جديد است و
داروين
پيشاهنگ زيستشناسى
جديد، گرچه به
سهم عظيم آنها
در اين حوزهها
تاكيد ميكنيم،
اما در عين
حال اعتراف مىكنيم
كه كارهاى
آنها به دوران
اوليه يا
دوران طفوليت
اين شاخههاى
علم تعلق
دارند. آيا
نجوم امروز در
همان سطحى است
كه در دوران
كوپرنيك بود؟
پس بدا بهحال
سوسياليسم
اگر در حد
دوران حيات
ماركس باقى
مانده باشد!
اما فراموش
نكنيم كه امروز
هيچ آدم عاقلى
با استناد به
ضعفها و
اشتباهاتى كه
در نظر
كوپرنيك وجود
دارد، حقانيت
هيئت
بطلميوسى را
نتيجه نمى
گيرد. بنابراين
مضحك است كه
بخاطر اين يا
آن اشتباه در نظرات
ماركس و
ماركسيستها،
كسانى فاتحه
ماركسيسم را
ميخوانند.
البته كار آن
عده از مدافعان
ماركسيسم نيز
كه ميخواهند
نظرات كلاسيكهاى
ماركسيسم را
همچون آيات
مقدسى جلوه
دهند و مانند
شريعتسازان
ميكوشند
مسائل عالم را
با استناد به"قول
و فعل
معصومين"؛ حلوفصل
كنند، كمتر از
اين مضحك
نيست. هيچ يك
از ماركسيستهاى
بزرگ نظرات
ماركس و
انگلس را همچون
حقايق مطلق
ننگريستهاند.
مثلاً لنين در
موارد متعدد
نظراتى متفاوت
با اين يا آن
نظر ماركس
مطرح ساخته
است و در واقع
كسانيكه به
نقش لنين در
تكامل تئورى
ماركسيستى
اعتقاد دارند_
و من خودم را
از جمله اين
كسان ميدانم _
مىپذيرند كه
ماركسيسم
چيزى ثابت و
جامد نيست و بنابراين،
خندهدار است
اگر آنچه را
كه در باره
ماركسيسم مىپذيرند
در باره
لنينيسم
نپذيرند، يا
مثلاً روزالوكزامبورگ
به پارهاى از
تحليلهاى
اقتصادى
ماركس
ايراداتى
داشت، يا كمونيست
بزرگى مانند
كارل ليبكنشت
با تئورى اقتصادى
ماركس موافق
نبود(12) ولى
البته خود را
ماركسيست
ميدانست و هيچ
كس هم تا
كنون منكر
ماركسيست
بودن او نشده
است. توجه به
اين سنت علمى،
امروز بيش از
هر زمان ديگر
براى ماركسيستها
اهميت دارد.
در واقع بدون
برخورد علمى با
ماركسيسم،
تجديد سازمان
جنبشى
كمونيستى و
پاسخ به مسائل
عظيمى كه اين
جنبش با آنها
روبروست، از
محالات است،
با اين
توضيحات،
اكنون
ميتوانيم به
سئوال قبلى
خودمان برگرديم.
منابع:
1_ به نقل از
متن تلخيص
شده مقاله
فوكوياما در شمارههاى
20 و 21 سپتامبر 89
روزنامه
انگليسى
"ايندپندت".
2_ چالشهاى
واقعى در
مقابل اصلاح
سوسياليسم نوشته
پل ساموئلسن،"مسكونيوز"،18_11مارس
1990.
3_ تعبيرى كه
انگلس در
باره مسيحيت
اوليه بكار
ميبرد مراجعه
شود به مقدمه
سال 1895
اوبر"مبارزات
طبقاتى در
فرانسه"نوشته
ماركس،
گزيده سه جلدى
آثار ماركس و
انگلس چاپ
پروگرس)انگليسى،
ج اول ص 203 در
باره تشابه
ميان ماركسيسم
و مسحيت
اوليه،
همچنين
مراجعه شود به
نوشته انگلس
با
عنوان"درباره
مسحيت
اوليه،"
ماركس و
انگلس ، در
باره مذهب"،
چاپ پروگرس
انگليسى( ص .26.25).
4_ "لودويك
فوير باخ و
پايان فلسفه
كلاسيك آلمان،"
گزيده سه جلدى
آثار ماركس و
انگلس ج 3 ص 63_362و339
.
5_ "آنتى
دورينگ"،چاپ
پروگرسانگليسى(
ص 34و62).
6_ از
مكاتبات
ماركس و
انگلس، به
نقل از"اقتصاد
سياسى و
سرمايهدارى"
نوشته موريس
داب،ص 24 .
7_ گزيده
مكاتبات
ماركس و
انگلس، چاپ
پروگرسانگليسى(،
ص .18_ 317 ).
8_ نامههائى
از سالنامه
آلمانى_فرانسوى،
نامه ماركس
به
آرنولدروگه،
سپتامبر1843،
مجموعه آثار
ماركس و
انگلس
انگليسى ج
3،ص 143.
9_
"ايدئولوژى
آلمانى،
مجموعه آثار ج
5 ص 49.
10_ "مانيفست
كمونيست"،
گزيده سه
جلدى،ج1،ص 120_119.
11_ انگلس
بارها از
ماترياليسم
تاريخى و ارزش
اضافى بعنوان
دو كشف بزرگ
ماركس ياد
ميكند كه با
آنها
سوسياليسم به
يك علم تبديل شد.
مثلاً مراجعه
شود به مقدمه
عمومى آنتى
دورينگ (چاپ
پروگرس ص 39_38) و
سخنرانى
انگلس بر سر
قبر ماركس (گزيده
سه جلدى،ج
3،ص 63_162).
12_ با استناد
به گفته هال
دريپر در جلد
دوم"تئورى
انقلاب كارل
ماركس"ص 27.
فصل ششم
ماركسيسم
و واقعيتهاى
جهان امروز
همانطور
كه در فصل قبل
اشاره كردم،
كسانى كه ماركسيسم
را پايان
يافته
ميدانند به دو
چيز استناد
ميكنند:" شكست
سوسياليسم
موجود" و تحولات
سرمايهدارى،
بگذاريد هر
كدام از اين
دو استدلال را
به اختصار
بررسى كنيم.
شكست"
سوسياليسم
موجود"
در
توضيح اين
واقعه، بيش
از همه بايد
روى سه عامل
اساسى انگشت
گذاشت، بىترديد
نخستين اينها
نقش مخرب
سرمايهدارى
جهانى است.
بررسى تاريخ
تك تك كشورهاى
سوسياليستى
موجود نشان
ميدهد كه
سرمايهدارى
جهانى از همان
لحظه بهقدرت
رسيدن احزاب
كمونيست در
اين كشورها با
تمام نيرو
آنها را زير فشار
قرار داده و
براى
براندازى
دولت سوسياليستى
از هيچ اقدام
جنايتكارانهاى
خوددارى
نكرده است.
سرمايهدارى
جهانى در
نخستين دوره
بيست و
پنجساله تاريخ
موجوديت دولت
شوروى، دو جنگ
ويرانگر وحشتناك
بر اين كشور
تحميل كرد و
در اين دو جنگ
بيش از بيست
ميليون نفر از
مردم اين كشور
را به كام مرگ
فرستاد و در
تمام دوره چهل
و پنجساله
بعدى،
قدرتهاى
سرمايهدارى،"
جنگ سرد" و
مسابقهاى
تسليحاتى را
به اتحاد
شوروى تحميل
كردند كه
نتايج آن در
مقايسه با دو
جنگ قبل، براى
مردم اين كشور
كمتر ويرانگر
نبود. اكنون
كه ديگر جنگ
سرد پايان يافته،
حتى بسيارى از
روشنفكران
بورژوازى اعتراف
مىكنند كه
اتحاد شوروى
مايل به راهاندازى
آن نبود و
براى اجتناب
از شروع آن
تلاش زيادى
به خرج داد،
وحتى عدهاى
از همين
روشنفكران،
حالا در
آمريكا خواهان
بررسى جديد
روند تكوين
جنگ سرد هستند
تا افراد و
جرياناتى كه
آنرا بر اتحاد
شوروى و
همچنين بر
مردم جهان و از
جمله مردم
ايالات متحد
تحميل كردند،
شناخته بشوند.
در اين مدت،
اتحاد شوروى
ناگزير بوده
براى مقابله
با آرايش و
تهديد نظامى
قدرتهاى
امپرياليستى،
سالانه بيش
از يك پنجم
توليد
ناخالص ملى
خود را صرف
هزينههاى
نظامى بكند.
اين سهم فلجكننده
هزينههاى
نظامى بخودى
خود توضيحدهنده
خيلى از پديدهها
و روندهاست،
براى درك بهتر
آن كافى است
بياد بياوريم
كه سهم هزينههاى
نظامى آمريكا_
يعنى
ميليتاريزهترين
اقتصاد در
ميان كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى _
معمولا از 6 يا 7
درصد توليد
ناخالص ملى اين
كشور فراتر
نمىرفته است
ولى مىدانيم
كه همين درصد
از هزينههاى
نظامى، تا چه
حد بيعدالتى و
فساد در جامعه
آمريكا ببار
آورده و تا چه
حد رشد
اقتصادى آمريكا
يعنى
ثروتمندترين
كشور جهان_ را
در مقايسه با
ديگر كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
كندتر ساخته
است. فقط در
دوره رياست
جمهورى ريگان_
كه هدف اعلام
شده خود را
تحميل يك مسابقه
تسليحاتى
فشردهتر و
پرخرجتر
اتحاد شوروى
قرار داده بود
تا بقول واين
برگر، كمر
اقتصاد شوروى
را بشكند حجم
بدهىهاى
حكومت آمريكا
از حجم مجموع
بدهىهائى كه
در دوره همه
روساى جمهورى
قبل داشته،
فراتر رفت. در
همين دوره هشت
ساله، آمريكا
با صرف 2400
ميليارد دلار
هزينه نظامى
به بزرگترين
بدهكار جهان
تبديل شد در
حاليكه در همين
مدت هزينههاى
نظامى دولت
ژاپن تقريبا
حدود 1 تا 5\1در صد
توليد
ناخالص ملى
آن كشور بود.
در واقع از
پايان جنگ
جهانى دوم، با
اينكه اتحاد
شوروى با هيچ
يك از قدرتهاى
سرمايهدارى
درگيرى
مستقيم نظامى
نداشته، ولى
خود را در
مقابل جبهه
متحد آنها مىديده
است و اينها
با امكاناتى
تقريبا غير
قابل مقايسه
با امكانات
اتحاد شوروى،
از هيچ تلاشى
براى خفه كردن
اقتصاد شوروى
كوتاهى نكردهاند،
براى درك بهتر
ابعاد اين جنگ
نابرابر بايد
بياد داشته
باشيم كه حجم
مجموع توليد
ناخالص ملى
فقط آمريكا و
متحدان
آن)يعنى
كانادا، كشورهاى
اروپاى غربى و
ژاپن( نزديك
به ده برابر
توليد
ناخالص ملى
اتحاد شوروى
است. البته
فشارهاى
سرمايهدارى
جهانى بر
اتحاد شوروى
فقط منحصر به
فشارهاى
نظامى و
تسليحاتى
نبوده است.
اتحاد شوروى در
بخش اعظم
دوران
موجوديتش
زير فشار محاصره
اقتصادى،
سياسى و
فرهنگى تمام
عيار جهان سرمايهدارى
قرار داشته
است. تمام
كشورهاى
سوسياليستى
ديگر نيز
تجربهاى
مشابه تجربه
شوروى را از
سر گذراندهاند.
كافى است فقط
به اثرات فشار
جنايتكارانه جبهه
متحد قدرتهاى
سرمايهدارى
در همين ده _
پانزده سال
اخير در
كشورهائى
مانند
ويتنام،
كامبوج،
آنگولا،
موزامبيك،
كوبا
ونيكاراگوا
توجه كنيم تا
نقش مخرب و كاملاً
ارتجاعى
سرمايهدارى
را در
شكست"سوسياليسم
موجود" در
يابيم. البته
تمام اين
فشارها زير
پوشش دفاع از
دمكراسى و
حقوق بشر
سازمان داده
شدهاند، ولى
مسلما در
تضعيف
دمكراسى در
كشورهاى سوسياليستى،
نقش بسيار
مهمى داشتهاند.
در واقع در
تمام دوران
جنگ سرد، شعار
دفاع از
دمكراسى حربهاى
تبليغاتى
بوده در دست
قدرتهاى
امپرياليستى
براى كوبيدن و
ناممكن ساختن
دمكراسى در جهان،
با اين حرف من
قصد ندارم
فقدان
آزاديهاى سياسى
در كشورهاى
سوسياليستى
موجود را
توجيه كنم.
اما ميخواهم
تاكيد كنم كه
قدرتهاى
امپرياليستى
در تمام اين
دوران دژ اصلى
دفاع از بدترين
و
جنايتكارانهترين
رژيمهاى
استبدادى و
ارتجاعى در
سراسر جهان
بودهاند، در
حاليكه در
همين مدت
كشورهاى
سوسياليستى و
در راس آنها
اتحاد شوروى
از غالب حركات
دمكراتيك و
پيشرو در
سراسر جهان،
به درجات مختلف
حمايت ميكردهاند.
بسيار خوب،
اين واقعيت چه
چيزى را اثبات
ميكند؟ دو چيز
را اولاً خصلت
ارتجاعى نظام
سرمايهدارى
را در مقابله
با تلاشهاى
بشريت
زحمتكش براى
رهائى از
فلاكت و
بيدادگرى
كنونى و ساختن
نظامى بهتر و
عادلانهتر ،
و ثانياً
حقانيت نظريه
ماركسيستى را
در باره
سرمايهدارى
و نيز چشماندازهاى
پيشروى
سوسياليسم.
بياد بياوريم
كه ماركس و
انگلس با
توجه به خصلت
بين المللى
سرمايهدارى،
معتقد بودند
كه هر انقلاب
سوسياليستى ناگزير
خود را در
مقابل خصومت
بينالمللى
بورژوازى و
اثرات مخرّب
سرمايهدارى
بعنوان يك
نظام جهانى،
مىيابد و اگر
نتواند اين
فشار بينالمللى
را بشكند از
پيشروى باز مى
ماند و بهمين
دليل بود كه
آنها بر اهميت
تعيين كننده
كشورهاى
پيشرفته اصلى
سرمايهدارى
در روند تكوين
سوسياليسم
بعنوان يك نظام
جهانى، تاكيد
داشتند و بر
ضرورت حياتى
همبستگى بينالمللى
طبقه كارگر
انگشت مىگذاشتند
و معتقد بودند
كه اگر طبقه كارگر
خود را در يك
كشور زندانى
كند، آنجا را
به گور خود
تبديل خواهد
كرد. بنابراين
شكست"سوسياليسم
موجود" نه
حقانيت
سرمايهدارى،
بلكه ضرورت يك
سازماندهى
مجدد براى ايجاد
جبههاى هر چه
گستردهتر از
زحمتكشان
سراسر جهان
عليه سرمايهدارى
را اثبات
ميكند. من
بعداً در همين
نوشته بار
ديگر به اين
موضوع مىپردازم.
اما دومين
عامل اساسى در
شكست سوسياليسم
موجود چيزى
نيست جز
ناديده گرفتهشدن
دمكراسى و حق
حاكميت توده
مردم، و اين
همانطور كه
قبلاً نيز
اشاره كردم،
شكست ماركسيسم
نيست، بلكه
اثبات حقانيت
آنست زيرا
ماركسيسم
برقرارى دمكراسى
و حاكميت
اكثريت
زحمتكش
جامعه را شرط
اساسى ايجاد
سوسياليسم مىداند.
شكست"سوسياليسم
موجود" در
واقع اين تز اساسى
ماركسيسم را
بنحو درخشانى
اثبات مىكند.
و
سوميّن علت
اساسى در شكست
سوسياليسم
موجود" را
بايد در الغاء
افراطى
مالكيت خصوصى_
و مخصوصاً
الغاء اجبارى
و خشن مالكيتهاى
كوچك_ و ايجاد
برنامهريزى
افراطى و فوق
متمركز
اقتصاد جستجو
كرد.
ممكن
است گفته شود
اين نشان
دهنده
نادرستى نظر
ماركسيسم در
باره مالكيت
خصوصى است،
زيرا
ماركسيسم
هميشه خواهان
الغاى كامل
مالكيت خصوصى
بوده است. اين
استدلال بى
پايه است، زيرا
اولاً
ماركسيسم هر
چند طرفدار
الغاء مالكيت
خصوصى است،
اما هميشه با
صراحت و تاكيد
با الغاء
اجبارى
مالكيتهاى
كوچك مخالفت
مىكند،
ثانياً براى
الغاء مالكيت
خصوصى پيششرطهايى
قائل است كه
معتقد است
بدون توجه به
آنها الغاء
مالكيت خصوصى
نتايج معكوسى
ببار مىآورد.
سازماندهى"سوسياليسم
موجود" با بىتوجهى
به اين نكات
مورد تاكيد
ماركسيسم،
صورت گرفته
است و
بنابراين
شكست آن نشان
دهنده نادرستى
موضع
ماركسيسم
نسبت به
مالكيت خصوصى
نيست، بلكه
اثبات درستى
نكاتى است كه
بحث مورد تاكيد
ماركسيسم
بوده است. به
اين موضوع نيز
من بار ديگر
در بخش ديگر
همين نوشته بر
مىگردم. حال
به تحولات
سرمايهدارى
بپردازم و
ببينيم آيا
واقعيتهاى
سرمايهدارى
امروز انتقاد
ماركسيسم از
سرمايهدارى
را بىمعنا
كردهاند.
تحولات
سرمايهدارى
ترديدى
نيست كه دنياى
آستانه قرن
بيست و يكم با
دنياى نيمه
قرن
نوزدهم)يعنى
دوره شكلگيرى
نظرى
ماركسيسم(
تفاوتهاى
بسيار زيادى دارد
و طبيعى است
كه سرمايهدارى
امروز نيز در
مقايسه با
سرمايهدارى
نيمه قرن
نوزدهم و حتى
سرمايهدارى
نيمه قرن
بيستم بنحو
حيرتانگيزى
تغيير كردهاست.
اما چنين
تغييراتى
براى
ماركسيسم
عجيب و غير منتظره
نبودهاند.
در واقع شايد
ماركسيسم
بيش از هر
جريان فكرى
ديگرى بر خصلت
عميقاً پوياى
شيوه توليد سرمايهدارى
انگشت گذاشته
است. اين
جملات به
ماركس و
انگلس تعلق
دارند:"
بورژوازى،
بدون انقلابى
كردن مداوم
ابزار توليد،
و در نتيجه آن
روابط، و
همراه با آنها
تمام روابط
جامعه، نمىتواند
وجود داشته
باشد. برعكس،
ثابت نگداشتن
شيوههاى
توليد قديم،
نخستين شرط
موجوديت تمام
شرايط
اجتماعى، عدم
تعيين و تلاطم
هميشه پايدار،
دوران
بورژوائى را
از تمام
دورانهاى
پيشين متمايز
مىسازند(1)"
اگر به اين
درك
ماركسيستى از
شيوه توليد
سرمايهدارى
وفادار باشيم
بديهى است كه
توضيح همه مسائل
سرمايهدارى
امروز را نمىتوانيم
در آثار
كلاسيكهاى
ماركسيسم
جستجو كنيم
چنين كارى_
دست كم ازديدگاه
ماركسيسم _
مضحك و
احمقانه است.
اما بىاعتبار
قلمداد كردن
نظريه
ماركسيستى
صرفاً با
استناد كلى به
گذشت زمان و
دگرگونىهاى
سرمايهدارى،
نيز بهمان
اندازه
احمقانه و
مضحك است. اين
ادعا كه در هر
حوزه از دانش
بشرى تازهترين
نظر ضرورتاً
درستترين
نظر است، جز
مهمل بافى ضد
علمى نام
ديگرى نمىتواند
داشته باشد.
هيچ فردى نمىتواند
بطور جدى به
روش شناسى
علمى
ماركسيستى معتقد
باشد ولى در
عين حال ادعا
كند كه هر نظرى
كه ماركس و
انگلس يا
ديگر نظريهپردازان
برجسته
ماركسيسم در
باره سرمايهدارى
مطرح كردهاند
در رابطه با
سرمايهدارى
امروز معتبر
است. با اين
همه هر بررسى
علمى و غير
مغرضانه از
سرمايهدارى
امروز، بىهيچ
ترديد صحت نظريه
بنيادى
ماركسيسم در
باره سرمايهدارى
را نشان مىدهد،
فشردهترين و
در عين حال
عامه فهمترين
بيان اين
نظريه همانست
كه در فصل اول
"مانيفست
كمونيست"
آمده است. در
اين فصل
ماركس و انگلس
نتيجه مىگيرند
كه بورژوازى
"شايسته
حكمرانى
نيست، زيرا از
تضمين موجوديت
برده خود در
درون بردهداريش
ناتوان است
زيرا جز اينكه
بگذارد او به
وضعى بيفتد كه
بجاى تغذيه از
او ناگزير به
تغذيه او
باشد، چارهاى
ندارد. جامعه
ديگر نمىتواند
زير (حكمرانى)
اين بورژوازى
زندگى كند، به
عبارت ديگر،
موجوديت او
ديگر با جامعه
سازگار نيست...
پيشرفت صنعت،
كه بورژوازى
پيش برنده
ناخواسته
آنست بجاى
انزواى ناشى
از رقابت
كارگران، اتحاد
ناشى از تجمع
آنان را مىنشاند.
بنابراين
گسترش صنعت
معاصر، درست
همان بنيادى
را كه
بورژوازى بر
روى آن توليد
مىكند و
محصولات(توليد)
را بخود
اختصاص
ميدهد، از زير
پاى او كنار
مىزند.
بنابراين
بورژوازى
بيش از هر
چيز ديگر گوركنان
خودش را
بوجود مىآورد.
سقوط او و
پيروزى
پرولتاريا
بيگمان گريز
ناپذير است"(2)
در اين جا مىبينيم
ماركس و
انگلس با
تحليل قانون
عمومى حاكم بر
حركت شيوه
توليد سرمايهدارى،
نتيجه مىگيرند
كه سرمايهدارى
در ادامه حركت
خود از يك سو،
ديگر حتى از استثمار
بردگانش
ناتوان ميشود
و ناگزير ميگردد
بجاى تغذيه از
استثمار اين
بردگان آنان را
تغذيه بدهد و
باين ترتيب
دليل وجودى
خود را نفى مىكند
و مشروعيت آن
از طرف بردگان
زير سئوال قرار
مىگيرد، و از
سوى ديگر همين
بردگان با
ادامه گسترش
سرمايهدارى
و دگرگونىهاى
فنى و اجتماعى
همگام با آن،
از منافع و سرنوشت
مشترك خود
آگاهى مىيابند
و باين ترتيب
بنياد اتحاد
آنان در مقابل
بورژوازى
فراهم ميگردد.
بعبارت ديگر،
در اينجا
نتيجه گرفته
ميشود كه
سرمايهدارى
در ادامه حركت
و موجوديت
متناقض خود،
نالازم بودن و
نامشروع بودن خود
را نشان ميدهد
و در عين حال
نيروى سازنده نظام
جايگزين خود
را بوجود مى
آورد اين
تحليل كليدى
ماركسيسم در
باره سرمايهدارى،
امروز نيز
اعتبار خود را
به نحوى درخشان
نشان ميدهد(3).
مشخصات
نظام جهانى
سرمايهدارى
براى
روشنتر شدن
مساله كافى
است به برجستهترين
مشخصات نظام
جهانى سرمايهدارى،
آنگونه كه
امروز خود را
نشان ميدهد
نگاه بكنيم.
اين مشخصات را
بطور فهرستوار
چنين ميتوان
بر شمرد.
1_ يك كاسه
شدن اقتصاد
جهانى _ بينالمللى
شدن سرمايه
از جنگ جهانى
دوم به اين سو
بنحوى
غيرقابل
مقايسه با
دورههاى
پيشين تاريخ
سرمايهدارى
پيش رفته و
مخصوصاً در دو
دهه اخير شتاب
بىسابقهاى
پيدا كرده
است. نتيجه
طبيعى اين
روند، يك كاسه
شدن_گلوباليزاسيون(
بىسابقه
اقتصاد جهانى
است. با بينالمللى
شدن شديد
تجارت،
ماليه، توليد
و سرمايهگذارى
ديگر هيچ
كشورى نمىتواند
جدا از بقيه
جهان به حيات
اقتصادى خود ادامه
بدهد. گر چه
اين روند يك
كاسه شدن، در
بين كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
بسيار
نيرومندتر و
پرشتابتر از
جاهاى ديگر
پيش ميرود،
ولى فقط محدود
به اين كشورها
نيست، در چنين
شرايطى
مختصات نظام
اقتصادى مسلط
در جهان
سرنوشت تمام
مناسبات اقتصادى
ديگر را حتى
در پرتترين و
عقب ماندهترين
مناطق جهان
تعيين مىكنند.
بنابراين
توضيح
امكانات و جهتگيريهاى
اقتصاد هيچ
كشور و منطقهاى
بدون توجه به
رابطه آن با
نظام اقتصادى
مسلط در جهان،
يعنى سرمايهدارى،
امكان پذير
نيست.
2_ متورم شدن
بيش از حد
سرمايهمالى _
در مقايسه با
سرمايهتوليدى
يكى از برجستهترين
جنبههاى يك
كاسهشدن
اقتصاد
جهانى، بوجود
آمدن حجم
عظيمى از پول
بانكى در سطح
بينالمللى
است كه با
نوسانات خود،
تهديدى دائمى براى
تعادل اقتصاد
بينالمللى
محسوب ميشود.
بر مبناى پارهاى
ارزيابىها،
در دهه هشتاد
گردش سرمايهمالى
50 برابر گردش
سرمايه
توليدى بوده
است. سيستم
مالى بطور
فزاينده از
سيستم توليدى
مستقل ميگردد
و آنچه در
بازارهاى
مالى صورت
ميگيرد ديگر
تابعى از
اقتصاد واقعى
نيست. اين امر
تا حدودى
زيادى مخصوص سياستهاى
تورمى
كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
و مخصوصاً
آمريكا در
دوره بعد از
جنگ جهانى دوم
است كه حجم
وحشتناكى از
بدهىها در
مقياس جهانى
بوجود آورده
است ميزان اين
بدهىها را
بين 8 تا 9
تريليون دلار
تخمين مىزنند
كه بدهىهاى
جهان سوم فقط
يك هشتم اين
رقم را تشكيل
مىدهد(4) با
پيدايش
تكنولوژى
كامپيوترى و
تله كومونيكاسيون
جديد و در
نتيجه بوجود
آمدن انقلابى در
معاملات مالى
كه هر گونه
نظارت بر
حركات پول را
ناممكن مىسازد،
اين حجم عظيم
سرمايه مالى
همچون تپههاى
شنى بطور دائم
در حركت است و
تمام محاسبات
را در بازارهاى
مالى جهان بهم
مىريزد و
اقتصاد جهانى
را بيك
"اقتصاد
قمارخانهاى"
كامل تبديل
كرده است كه
بانكهاى
فرامليتى
گردانندگان
آن محسوب
ميشوند. باين
ترتيب ماليه
بينالمللى
جديد، سرمايه
را در
آزادترين شكل
ممكن آن
نمايندگى
ميكند و خصلت
انگلى اقتصاد
سرمايهدارى
را در مقياس
واقعاً
جهانى، در
مقابل چشمان
جهانيان
بنمايش مىگذارد.
3_ افزايش
بىسابقه وزن
شركتهاى
فرامليتى _
يكى از
مهمترين جنبههاى
يك كاسه شدن
اقتصاد
جهانى، رشد
شركتهاى فرامليتى
در دروه بعد
از جنگ جهانى
دوم است كه تقسيم
فزاينده
توليد را ميان
شعباتشان در
كشورهاى
مختلف سازمان
ميدهد. در
اواخر دهه
هشتاد گردش
معاملات
سالانه دويست
شركت فرامليتى
بزرگ جهان
بيش از
6تريليون دلار
بوده كه تقريباً
معادل 30 درصد
توليد
ناخالص
جهانى است (5) اين
شركتها كه
تسلط سرمايه
انحصارى بر كل
حيات اقتصادى
بشريت امروز
را به نمايش
مىگذارند تن
به كنترل هيچ
دولت و هيچ
نهاد بينالمللى
نمىدهند ولى
از طريق
ستادهاى
فرماندهى خود
حياتىترين
بخش زندگى
معاصر را با
خود كامگى
تمام هدايت مىكنند.
4_ دگرگونى
در ساختار بينالمللى
گردش سرمايه
_ باگسترش
اقتصاد مصرفى
در كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
و بنابراين
گشودن
فرصتهاى
بزرگى براى
سرمايهگذارى
در اين كشورها
در دوره بعد
از جنگ جهانى
دوم و نيز با
بوجود آمدن
تحولات
تكنولوژيك عظيم
در اين كشورها
كه موجب
افزايش
شتابان تركيب
ارگانيك
سرمايه در قطب
پيشرفته
اقتصاد جهانى
سرمايهدارى
شده اهميت
ارزش اضافى
نسبى براى
سرمايه بنحو
بىسابقهاى
افزايش
يافته و در
نتيجه سهم
سرمايهگذاريهائى
كه در قطب
پيشرفته
اقتصاد جهانى
سرمايهدارى
صورت مىگيرند،
بنحوى
فزاينده _
مخصوصاً در دو
دهه اخير _
افزايش
يافته است.
بنابراين بر
خلاف اواخر
قرن گذشته و
نيمه اول قرن
حاضر كشش كار
ارزان
كشورهاى جهان
سوم، تا حدودى
براى سرمايه
كاهش يافته
است. اكنون
بيش از 70 درصد
گردش سرمايه
بينالمللى
در بين خود
كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
صورت مىگيرد
و حتى
بورژوازى و
طبقات حاكم
جهان سوم نيز
غالباً
سرمايهها و
اندوختههايشان
را بجاى آنكه
در كشورهاى
خودشان به كار
بيندازند به
كشورهاى
پيشرفته
سرمايهدارى
صادر مىكنند.
نمونه برجسته
اين پديده را
ميشود در سپردهها
و سرمايهگذاريهاى
عظيم شيوخ
نفتى خليج
فارس در كشورهاى
متروپل
مشاهده كرد.
باين ترتيب
بخش اعظم جهان
از منابع
سرمايهاى
محروم ميگردد
و كشورهاى
فقير بيش از
آنكه مقصد
صدور سرمايه باشند
به مبدا آن
تبديل ميشوند.
5_ بهم
ريختن نظام
مالى جهانى و
شكستن هژمونى
آ