هویت و
ازخودبیگانگی
مبانی
بیولوژیک و
نقش
ازخودبیگانگی
در آشفتهفکری
جهان امروز
خسرو
پارسا
اشاره
یک
خودشیفتهی
بدخیم چنان
آشفتگی در
آمریکا و جهان
ایجاد کرد که
مطلقاً
باورکردنی
نبود، آنهم
در کشوری که
نهادهای
دموکراتیک
قدرتمندی داشت.
هزاران
مطلب و مقاله و
کتاب در مورد
پدیدهی
ترامپ نوشته
شده و نوشته
خواهد شد،
طبعاً از
زوایای مختلف.
مسئله اما
صرفاً ترامپ
نیست. باور
کنیم یا نکنیم
بیش از 74
میلیون
آمریکایی به
او رأی دادند.
توضیحات یا
توجیهاتی که
میشود،
نژادپرستی،
نگاه جنسیتی…
بخشی از واقعیت
را بیان میکنند
ولی بهنظر من
مسئلهی کیش
ــ هویتیابی
برمبنای
ازخودبیگانگی
ــ بخش مهمی
است که در
میان توضیحات
سیاسی گم میشود.
خود
ترامپ با وقوف
به این امر در
اوایل کار گفت
که اگر من در
خیابان پنجم
مانهاتان یک
نفر را بکشم
کسی از
طرفداران من
اعتراضی
نخواهد کرد.
آنها با من
هستند و میمانند،
و شاید این
تنها حرف
درستی بود که
او زده است.
اینها، این
هواداران
کیشِ جدید
محملِ تازهای
یافتهاند و
تا مدتها
باقی خواهند
ماند. نوشتهی
زیر زمانی
نگاشته شد که
بحث سترونی در
مورد اینکه
روشنفکر چیست
و کیست در
میان چپها و
غیر آنها
درگرفته بود.
اینکه آیا
فلان کس را میتوان
روشنفکر
نامید یا نه.
این نوشته که
مبنای آن بر
توضیح
ازخودبیگانگی
بر مبنای هویت
بود به دلایلی
منتشر نشد.
بحث من در این
نوشته بررسی
هویت بر مبانی
بیولوژیک بود.
در آن زمان بحث
از هویت
برخلاف امروز
مبحث روز
نبود. شاید مسائل
بیولوژیک
احتیاج به بسط
و شرح بیشتر
داشته باشد،
ولی تا همین
حد هم
احتمالاً
مناسب و وافی
به مقصود هست.
***
بنابر
یک بررسی،
تنها در بخش
جنوبی شهر
شیکاگو
هزاران کلیسا
شمارش شدهاند.
از تعداد آنها
در بخشهای
دیگر همین
شهر و در
شهرهای بزرگ و
کوچک دیگر
آمریکا اطلاعی
ندارم ولی
قاعدتاً به
قدری هست که
حیرتانگیز
باشد.
برخی
از این
کلیساها بزرگ
و شناختهشده
و نامدارند.
تعداد بیشتری
در پستوی خانهها
و مغازهها،
در خانههای
قدیمی و
انبارها
فعالیت میکنند.
کشیشی از یکی
از فرقههای
متعدد شناختهشده،
و در بسیاری
از موارد کشیشهای
خودگمارده که
معتقدند از
عالم ماورائی
مستقیماً
وظایفی به
عهدهی آنها
گذاشته شده و
رسالتی
دارند، گروههایی
از مردم را – از
چند ده نفر تا
چندین هزار نفر-
گرد آوردهاند
و به نظر خود
به هدایت آنها
مشغولاند.
این امر که
این کشیشها،
چه مأمور و چه
خودگمارده،
چقدر صادق یا
متوهم یا
شیادند در اینجا
مورد پرسش ما
نیست و نیز
این امر که
اینها چه
منافع مادی و
معنوی دارند
باز در اینجا
مورد بحث ما
نخواهد بود.
مسئلهی فعلی
ما در اینجا
این است که
این میلیونها
میلیون مردمی
که به این
کلیساها میروند
چه میخواهند و
دنبال چه
هستند؟
میتوان
در صحت این
آمار شک کرد و
آن را جزئی از
برنامهی
تبلیغاتی
برای اشاعهی
افکار خرافی
دانست. میتوان
بسیاری از این
مجموعهها و
محفلها و
فرقهها را
اساساً مذهبی
ندانست و با
استناد به اینکه
بسیاری از
رهبران این
مجموعهها
اساساً ربطی به
مذهبهای
مستقر
ندارند، برخی
اساساً ربطی
به مسیحیت
ندارند، برخی
در اشکال نهان
و آشکار
بودایی
هستند، برخی
اساساً
اعتقاد
ماورایی
ندارند، برخی
حتی خود را نهتنها
چپ که
مارکسیست میخوانند
(مورد جیم
جونز را به
خاطر آورید)،[1]
بسیاری صرفاً
سمنهایی
هستند که مایلاند
از طرف
کلیساها
حمایت شوند،
برخی صرفاً مراکز
فسادند،
میدانداری و
زورگیری میکنند
و میتوان از
نظایر آن سخن
گفت. اینها هم
تااندازهای
میتواند
درست باشد ولی
پاسخ سؤال
دشوار را نمیدهد.
سؤال دشوار
این است که
این مردم در
این مجموعهها
به دنبال چه
هستند؟ در زیر
میکوشیم
جوابی به این
پدیده بدهیم.
هویتیابی
نگاهی
به تجمعهای
جانداران
نشان میدهد
که دو غریزهی[2]
متفاوت
کارکرد مهمی
در بقای نسلها
و تکامل آنها
داشته است.
غیر از غرایز
شناختهشدهای
چون نحوهی
خوردن و
خوابیدن و
تولیدمثل و
صیانت از نفس که
هر یک به
انواع مختلف
قابلتقسیم
است، غرایزی
در رابطهی
فرد و جمع
وجود دارد.
حیوانات
قلمروی گروه خود
را به انواع
مختلف از گروهای
دیگر متمایز
میکنند. نوعی
هویتیابی
جمعی اولیه.
در
گروههای
اولیهی
انسانی یکی از
وجوه تمایز
گروهها
ابداع مناسک و
شعائر (rituals and rites)
است. هر گروهی
علایمی برای
متمایزکردن
گروه خود از
گروههای
دیگر برمیگزیند
یا رفتارهایی
خاص میکند، و
یا مراسم ویژهای
به مناسبتهای
مختلف برپا میدارد.
هیچ یک از این
حرکات بهخودی
خود معنایی
ندارد، ولی
همواره با
مناسک گروه
(قبیله) مجاور
متفاوت است و
بهعنوان وجه
مشخصهی آن
گروه کاربرد
دارد. به
عنوان بخشی از
هویتِ جمعی.
امروزه
برخی از مردمشناسان
این مناسک را
بهغلط به
ادیان تعبیر
میکنند و این
بدان علت است
که رفتارهای
دیگری که نه
برمبنای نیاز
به تشخّصِ
گروهی بلکه از
روی ترس و جهل
هم در طول زمان
به وجود آمده
است، با هم
آمیخته شده و
یک مجموعه را
تشکیل داده
است که بهغلط
از آنها به
نام ادیان
اولیه یاد
کردهاند. اینها
مناسکاند و
نه ادیان، گو
اینکه هر یک
از ادیان هم
مناسک خاص خود
را دارند.
این
نیاز به هویت
جمعی البته
مغایر با
فردگرایی هم
نیست. میتوان
در گروه منافع
مشترک داشت
ولی هر فرد هم منافع
خاص خود را
دنبال کند.
رفتارهای بهظاهر
متناقضی که در
حیوانات و
انسانها
دیده میشود
مربوط به
تفاوتها و
گاه تضاد
منافع جمعی و
فردی است. در
بحثهای
مربوط به
تکامل و روانشناسی
همین متناقضنما
بودن رفتارها
موجب تئوریسازیهای
مفصل بوده
است. آیا
انسان موجودی
خودخواه است
یا ایثارگر و
کذا. و برای هر
یک از این
حالات هم هرکس
شواهد بسیار
دیده یا شنیده
است. پیش از
گسترش علوم
نوین از جمله
ژنتیک و روانشناسی
و علوم اعصاب
این بحثها
بیشتر در
مجادلات
فلسفی و ایدئولوژیک
تظاهر میکرد.
در قرن نوزدهم
عدهای ماهیت
انسان را
خیرخواه و
دگردوست میدیدند
(مانند
سوسیالیستها
و آنارشیستها)
و دیگرانی بشر
را موجودی
خودخواه و
شرور میدانستند
(طرفداران
ایدئولوژیهای
سلطهگر).
امروز اما
وجود متناقض و
همزمانِ این
گرایشها در
افراد تا حد
زیادی توضیح
داده شده است.
با این همه
هنوز در
محافلی – و حتی
میتوان گفت
در اکثریت
اذهان عامه-
این مباحث سترون
جریان دارد.
بههرحال
انسان بهعنوان
یک فرد هم به
دنبال بقای
خود است و هم
بهعنوان
بخشی از گروه
خواستار حفظ
هویت گروهی. هزاران
گروه کلیسایی
و یا سمنها و
نهادهای مدنی
که کار و
برنامهی
مشخص دارند و
هم آنهایی که
برنامهی جدی
ندارند (انجمن
چپدستان و
موسرخها) در
واقع گروههای
هویتی هستند.
تمایز خود را
با دیگری در
این میبینند
که به این
کلیسا یا آن
گروه یا محفل
و فرقه تعلق
داشته باشند.
برای بسیاری
از اینها
مسائل
ماورایی و
دینی به معنای
خاص کلمه مطرح
نیست. غالب
گروهها به
مجردی که بزرگ
میشوند و رنگ
هویتدهندگی
خود را از دست
میدهند دچار
انشعاب میشوند.
ممکن است
انشعاب بهظاهر
حتی بر سر
مسائل مضحک
باشد ولی مضحک
یا جدی بودنِ
مسئله مهم
نیست. مسئله این
است که انشعاب
باید صورت
گیرد تا هر
بخش هویت
گروهی پیدا
کند. سرانجام
از میان این
همه جمعیت هم
افراد جاهطلب
کم نیست و هم
تودهای که
طالب هویت
مستحکمتر و
مشخصتر و
خودمانیتر
باشد.
کسی
که تا دیروز
به گروه یا به
هویت خود به
صورت بت مینگریست
(و در گفتمان
سیاسی فتیشیم
نام داشت)
ناگهان محملِ
هویتِ خود را
با همان نحوهی
تفکر به جای
دیگری معطوف
میکند. این
مسئله نهتنها
در میان گروههای
سیاسی و مذهبی
بلکه در سایر
عرصهها
مانند ورزش و
هنر و … هم بهوفور
دیده میشود.
طرفداران این
یا آن تیم این
یا آن باشگاه تجلیِ
تمامِ
موجودیتِ
(هویت) خود را
از آن تیم یا
باشگاه میبینند.
این
مسئلهی هویتیابی
که پایهی
زیستشناسی
پدیدههایی
بوده است که
در تاریخ به
صورت قبیلهگرایی،
قومگرایی (و
بالاخره
ناسیونالیسم)
و نیز تعلقات
متخاصم دینی و
مذهبی ظهور
یافته است، به
نظر من در زمان
خود بهخودی
خود نه زشت و
نه پسندیده،
بلکه «طبیعی»
یعنی
بیولوژیک
بوده است. در
تمام طول
تاریخ هم مشاهده
میشود. اما
برخلاف
انتظار رایج
در جهانِ
امروز نهتنها
بهتدریج از
میان نرفته
بلکه به
دلایلی از
وجوهی تشدید
هم یافته است.
باید دید چرا؟
هویت
و مناسبات جدید
شروع
تدریجی
مناسبات
سرمایهداری
در غرب و
سرانجام تفوق
آن بر سایر
مناسبات کهن
مسائل بیشماری
ایجاد کرد که
سه عنصر آن در
بحث کنونی ما
دخالت دارد.
اول آنکه،
پیدایش فرقههای
مختلف
پروتستانیسم
قدرت فائقه و
سیطرهی
کلیسای رم را
به مصاف طلبید
و نهتنها بهتدریج
فرقهها و
مذاهب معارض
بیشمار
ایجاد کرد
بلکه حتی در
درون
کاتولیسیسم هم
فرقههای
پرشماری به
وجود آورد و
این امر به آنجا
رسید که
امروزه هر
کشیشی میتواند
به یمنِ قدرتِ
سلسلهمراتب
خود،
پروتستانیسم
و کاتولیسیسم
را به مصاف
بطلبد و برحسب
نظرات خود یا
پیروان خود
فرقهای
ایجاد کند.
تکفیرهای
پرمخاطرهی
گذشته کمشمارتر
و بیاثرتر
شدهاند.
بنابراین
هویتها از
سیطرهی قدرتهای
متعالی خارج و
برحسب
نیازهای
واقعی یا توهمی
مجموعههای
مردم شکل میگیرند.
هزاران هزار
کلیسای کوچک و
بزرگ، و تا اندازهای
فارغ از
دستورات و
اوامر پاپها
و کاردینالها
و یا سلسلهمراتب
دیگر به وجود
میآیند.
دوم. به
وجود آمدن یا
رشد و استقرار
مجموعههای
ملی یا ملت –
دولتها (Nation- States)
که خود مبحث
جداگانهای
است در رابطه
با بحث ما نهتنها
از نظر
اقتصادی بلکه
از طریق شکل
دادن به هویت
مؤثر بوده
است. تصور میرفت
که با ایجاد
دولت ملی و
ملت – دولت
تفاوتهای
قومی لااقل در
درون کشورهای
سرمایهداری
کمرنگ شود.
ولی در عمل
چنین نشده
است. هنوز در
اروپای
پیشرفته شدت
قومگرایی نه
ضرورتاً
برمبنای
اقتصادی بلکه
بر مبانی
فرهنگی و
اجتماعی حیرتانگیز
است. در دوران
جهانیشدن
سرمایه وجود
این پدیده را
باید بتوان
توضیح داد. به
نظر من موضوع
نیاز همیشگی
به هویت فردی
و جمعی اگر نه
اساسیترین
لااقل یکی از
دلایل
پایداری این
پدیده است.
سومین
مسئلهای که
با پیدایش
مناسبات
سرمایهداری
مطرح شد تشدید
ازخودبیگانگی
است. در مورد
ازخودبیگانگی،
انواع و
مختصات آنها هم
از کلاسیکها
مطالب بسیاری
در دست است و
هم از
اندیشمندان
اخیر. بحث ما
در اینجا
ابداً توضیح و
تبیین این
مسئلهی
گسترده و جهانشمول
نیست. تنها میخواهیم
در این زمینه
پرسشی را طرح
و پاسخی را پیشنهاد
کنیم که در
ادبیات موجود
تا آنجا که میدانم
از این زاویه
کمتر به آن
پرداخته شده
است.
عوارض
ادامهی
ازخودبیگانگی
انتظار
میرفت
انقلاب
سوسیالیستی
با تغییر
مناسبات تولیدی،
در ادامهی
خود روبنا را
دگرگون کند و
ازخودبیگانگی
انسان را از
میان بردارد.
به دلایل بیشمار
این امر یعنی
استقرار
جامعهی
سوسیالیستی
به تعویق
افتاده است.
اکنون نرخ استثمار
در سرمایهداری
بالاتر و
کالاییشدن
همه چیز وسیعتر
و عمیقتر شده
و
ازخودبیگانگی
انسان به حد
بیسابقهای
رسیده است.
انتظار میرفت
استقرار
سوسیالیسم به
محاذات
تحولاتی که میآفریند
به ازخودبیگانگی
انسان خاتمه
دهد. چنین نشد
یعنی سوسیالیسم
هنوز مستقر
نشده و انسانِ
از خودبیگانه
در اوج
مناسبات
سرمایهداری
تنها و بیپناه
مانده است. در
این حال چه
برسر انسان میآید؟
نبایستی از
کلاسیکها
انتظار داشت
که جواب این
مسئله را میدادند،
چون هنوز
مسئله طرح
نشده بود و در
آن زمان امید
به دگرگونی
مناسبات
تولیدی
قدرتمند و در
افق بود و این
انتظار وجود
داشت که
استقرار
سوسیالیسم
شرایط امحای
ازخودبیگانگی
را فراهم کند.
علاوه بر این
تصور میشد با
پیشرفت علم
تصورات خرافی
و ماورایی هم
بهتدریج از
میان برود و
جهل و ترس جای
خود را به
دانایی و
احساس امنیت
بدهد.
در عمل
به علت عدمتحقق
سوسیالیسم
چنین نشد و
تشدید
ازخودبیگانگی
وجه جدیدی به
وجود آورد که
موجب شد
پیشرفت دانش
هم نتواند
وظیفهای را
که برعهده
داشت انجام
دهد که خود
بسیاری از
جنبههای
رفتاری و روانشناختی
مردم در جهان
کنونی را
توضیح میدهد.
در
جهان امروز
هرساله نهتنها
فرقههای بیشمار
جدیدی به وجود
میآید، بلکه
هر فالگیر و
شارلاتانی هم
میتواند عدهای
از مردم را به
دور خود جمع
کند. در
آمریکا هر سال
کلیساهای فوقالعاده
بزرگ (mega church)
جدیدی به
انبوه قبلی
اضافه میشوند
و مبلغین
اوانجلیست evangelist مسیحی
حرفهای –که
غالباً با
ارتجاعیترین
بخش حاکمیت هم
رابطه دارند و
در حقیقت عوامل
آگاه اجرایی
سیاستهای
آنها هستند –
به «ارشاد»
مردمِ
ازخودبیگانه
و بیپناه میپردازند.[3]
نگاهی به چهرهی
این هدایتشوندگان
که در مراسمشان
مانند پرندهای
در برابر مار
مسحور شدهاند
دردناک است.
سرمایهداری
امروزی برای
ادامه و تشدید
این وضع برنامهریزی
میکند. هیچ
چیز برای
سرمایهداری
بهتر از انسانهای
ازخودبیگانه
و وامانده
نیست. کسانی
که پس از
«تقدیم» نیروی
کارِ خود به
دام حیلهگرانی
که سرنخشان
در دست خود آنهاست
بیفتند.
بنابراین
سرمایهداری
هم از لحاظ
ایجاد شرایط
برای تشدید
ازخودبیگانگی
و تشدید نیاز
به هویتیابی،
و هم دامن زدن
آگاهانه به
باورهای خرافی،
با استفاده از
همهی
امکانات
موجود و رسانهها
و مدارس و تشویقهای
مالیاتی در
رشد این پدیده
مؤثر بوده
است. فقدان
آنچه انتظار
میرفت که
بشود و هنوز
نشده است –
ایجاد و
استقرار مناسبات
سوسیالیستی –
از عوامل اصلی
برای امکان
گسترش
ازخودبیگانگی
و باورهای
خرافی بوده
است.
دانش
و خرافه،
مدارهای مغز
اگر
عدم استقرار
سوسیالیسم
چنین عارضهای
را موجب میشود
چرا برخلاف
انتظار لااقل
گسترش دانش
نتوانسته است
بهرغم ادامهی
از
خودبیگانگی
گرایشهای
خرافی را از
میان بردارد؟
چرا هنوز برخی
از تحصیلکردههای
متخصص هم
معتقدند عدد 13
نحس است؟ چرا
سرانجامِ
ناموفق آپولو
13 به نظر آنها
محتوم بوده
است؟ چرا بساط
تلهپاتی و
فالگیری هنوز
جاری است و
کوشش میشود
شواهد «علمی»
در صحت آنها
ارائه شود؟ و
چرا عدهی
زیادی به دام
آن میافتند؟
امروز
دانستههای
عصبشناسی
ثابت کردهاند
که ذهن انسان
چیزی جز از
مغز انسان
نیست. مغز
انسان لایههای
سهگانهای
دارد که میراث
تکاملاند: از
نخستیها تا
خزندگان و
پستانداران و
سرانجام
انسان. این
مغزهای سهگانه
عملکردهایی
دارند که تا
اندازهی
زیادی مستقل
از هماند.
غرایز مستقل
از تفکراند
چون مربوط به
مغزهای
متفاوتاند،
مرکز مربوط به
هیجانات و
عواطف هم چنیناند،
گرچه تفکر میتواند
در طول زمان
شماری از آن
غرایز و
هیجانات را
کنترل و تعدیل
کند. و باز، در
مغز انسان مدارهای
متفاوت برای
دانش و باور
وجود دارد.
باورها در
مراحل اولیهی
رشد در کودکی
و در قسمتهایی
از مغز به
وجود میآیند
و ذخیره میشوند
که بلافاصله
در دسترس مدارهای
مربوط به دانش
و تفکر و
عملکردهای
عالی مغز قرار
ندارند.
بنابراین میتوان
در دورانی در
حد حرفهای
دانش داشت و
خرافی باقی
ماند. آنچه
بعدها میتواند
اتفاق بیفتد
تأثیرگذاری
این مدارها بر
روی یکدیگر
است. اما این
کار بهطور
خودکار و به
شکل همهگیر
اتفاق نمیافتد
و مستلزم زمان
و شرایط مناسب
و از آنها مهمتر
کوشش آگاهانه
است. میتوان
جایزهی نوبل
برد ولی نعل
اسب به در
خانه چسباند
(هایزنبرگ)،
میتوان
بازهم جایزهی
نوبل را برد و
معتقد بود
نژاد سیاه پستتر
از سفید است
(واتسون).
آنچه
در بالا گفته
شد یافتههای
جدید علوم است
و در درستی
آنها کسی
تردید نکرده
است. لایهبندی
مغز، جدابودن
مدارهای دانش
و باور، غرایز
فردی و جمعی.
میتوان با
استنتاجاتی
که در این
نوشته ارائه
شده موافق
نبود و به جای
آن توضیحات
دیگری عنوان
کرد. میتوان
آنها را مطابق
نص صریح آثار
کلاسیکها
ندانست ولی
نمیدانم
چگونه جز با
باور مذهبی میتوان
انتظار داشت
که مطالبی که
هنوز در آن
زمان کشف نشده
بودند میتوانستند
مورد بحث قرار
گیرند. پرسش
اساساً زمانی
مطرح میشود
که جوابی برای
آن میسر باشد.
من اینها را نهتنها
مغایر مواضع
گذشته نمیدانم
بلکه در
امتداد و
تأیید هم میبینم.
من محققنشدنِ
تاکنونیِ
مناسبات
سوسیالیستی و
تشدید
ازخودبیگانگی
را عامل اساسی
گسترش آشفتهفکری
امروز در جهان
میدانم. ولی
در عین حال
معتقدم اینها
بر روی زمینههای
بیولوژیک،
غریزی و ساخت
و سامانِ تفکر
و باور در مغز
توانستهاند
ابعادی چنان ناخوشایند
داشته باشند.
به هر حال
باید جوابی برای
این پدیدهی
اجتماعی یعنی
تداوم
باورهای
خرافی داشت.
نفی واقعیت به
منزلهی نفی
نیاز به کوشش
ما برای تغییر
شرایط خواهد
بود.
***
مباحث
فوق را جمعبندی
کرده و در
پاسخ به برخی
از سؤالات
مطالبی را به
صورت حاشیه ذکر
میکنم.
بیولوژی،
غرایز و
نیازهای
اولیهی
انسانی در طول
تاریخ
تظاهرات
خارجی متفاوت داشتهاند.
در جوامع
طبقاتی و در
سرمایهداری
به شکلهایی
تظاهر میکنند
که باید آنها
را شناخت تا
بتوان از
انحرافاتی که
ممکن است به
وجود آورند
جلوگیری کرد.
نیاز
به هویت جمعی
و فردی نیز
مانند خواب و
خوراک یک نیاز
بیولوژیک است.
اگر به آن
توجه نشود
انسانها
نادانسته
ممکن است جذب
شکارچیان
حیلهگر شوند.
در شرایط
تشدید
ازخودبیگانگی
این نیاز
تشدید یافته،
دفورمه شده و
به اشکالی
متظاهر میشوند
که امروزه
شاهد آن
هستیم. باید
ازخودبیگانگی
را شناخت و
صرفاً به امید
زمانی نبود که
استقرار
مناسبات
سوسیالیستی
آن را از بین
ببرد یعنی
کوشش و مبارزهی
مشخص را نباید
موکول به راهحل
نهایی کرد.
این راهها
مکمل هم هستند
و نه جایگزینِ
هم. مشابه این اشتباه
را در گذشته
برخی از چپها
در مورد سایر
خواستههای
مبتنی بر
مسائل
بیولوژیک
مانند مسئلهی
زنان میکردند
و هنوز هم در
مواردی میکنند
و فکر میکردند
چون استقرار
سوسیالیسم
عدم تساوی اجتماعی
زن و مرد را هم
از بین خواهد
برد پس اکنون مبارزه
برای حقوق
زنان بیفایده
و حتی مضر است
چون تمرکز را
از مبارزهی
طبقاتی خواهد
کاست. این
مهملات و سهلانگاری
در گذشته لطمههای
شدیدی به جنبش
چپ زد. اکنون
نیز تعویقِ پرداختن
به
ازخودبیگانگی
به استقرار
سوسیالیسم،
موجب شده است
که شاهد و
تماشاچی بهرهبرداری
عوامل سرمایهداری
از این مسئله
باشیم. نمیدانیم
زمان استقرار
سوسیالیسم کی فرا
خواهد رسید با
آنکه در وقوع
نهایی آن
تردیدی نیست
ولی نمیتوان
تا آن زمان در
مقابل مصایب
فوری بشری تماشاچی
باقی ماند. به
نظر من مبارزهی
طبقاتی چیزی
انتزاعی و
خارج از
مبارزه برای تکتک
مصایب و
مشکلات بشری،
استثمار،
تبعیض، عدم
توجه به
خواستههای
بیولوژیک،
روانشناسی و
مسائل
اجتماعی
انسانها
نیست.
سوسیالیستها
باید برای
مبارزه با
عوارض
ازخودبیگانگی
و ازجمله
آشفتهفکری و
تشدید هویتیابی
بر پایههای
خرافی برنامه
داشته باشند.
در فقدان قدرت
دولتی و حتی
در زمان وجود
آن، ایجاد و
گسترش تشکلهای
مدنی، کار در
میان مردم و
با مردم –یعنی
تعهد نسبت به
مردم، انسانها،
ــ در کنار
مبارزات
ضداستثماری
وظیفهی هر
کسی است که به
انسان میاندیشد.[4]
کسانی
که بهراستی
منتقد وضع
موجود در جهان
– نهتنها از
نظر سیاسی
بلکه از نظر
میزان اغتشاش
تفکر انسانها
– هستند نمیتوانند
در تصحیح آن
کوشش نکنند.
آنها که نمیکوشند
به معنای
واقعی کلمه
عمق فاجعه را
درک نکردهاند
و یا تسلیم
شده و سر در
گریبان فرو
بردهاند. به
حال آنها باید
تأسف خورد.
نمیتوان
دانست و
ندانست. تعهد
اجتماعی بخشی
از دانایی
است. کسی که
بخش اخیر را
نداشته باشد
عمق داناییاش
مورد تردید
است.
تعهد
فردی و فعالیت
اجتماعی گرچه
رابطهای قوی
دارند با این
همه حد و حدود
آن را امکانات
فردی و
اجتماعی مشخص
میکند. مسلم
است کار
اجتماعی را بهطور
جمعی بهتر میتوان
انجام داد.
مسلم است که
حزب و گروه
سیاسی و تقسیم
کار و وظایف،
کارآتر از اقدامات
فردی است. ولی
اینکه آیا
استقلال فرد
را خدشهدار
میکند یا نه
مربوط میشود
به ساختار آن
حزب یا گروه و
میزان
بازاندیشی یا
تحجر آن،
وابسته است به
فرهنگ
اجتماعی و
امکانات
سیاسی موجود.
در همین ایران
گروههایی
بودهاند که
جلوی رشد
اندیشه را
نگرفتهاند و
نیز چه بسیار
بودهاند که
به اعضای خود
به منزلهی
اجراکنندهی
سیاستهایی
نگاه میکردند
که خود آن
افراد نقشی در
تدوینشان
نداشتهاند.
همچنین مشخص
است که کار
جمعی در
اجتماعات و
کشورهایی
چنان عوارضی
دارد که نافی
منافع اجتماعی
میشود. اگر
اصل مهم است
توجه به این عوامل
هم اجتنابناپذیر
است.
انسان
خردمند،
روشن، روشنگر
و نقاد است
یعنی کنشمند
است وگرنه
همانطور که
گفته شد در
میزان دانایی
او باید تردید
کرد. این
روشنگری و
نقادی نهتنها
متوجه مردم که
متوجه همهی
عوامل
اجتماعی –
ازجمله حکومتها-
است. و از آنجا
که نه مردم یکپارچه
حسناند (مگر
از نظر عوامفریبان)
و نه هیچ
حکومتی در
جهان یکپارچه
محسن است.
بنابراین کسی
که مدافع تام
و تمام هر حکومتی
و هر قدرتی در
جهان باشد –
ولو اینکه
خود در به
وجود آوردن آن
سهیم بوده
باشد- دیگر نه
روشنگر است نه
روشنفکر و نه
منتقد اجتماعی.
مبلغ حکومتی
است. عامل
اجرایی و
ابزار قدرت
است.
اما در
مباحثی که
میان
روشنفکران ما
مطرح شده است
مبنی بر تفاوت
حوزه و
دانشگاه،
روشنفکر دینی
و غیردینی،
روحانی و
غیرروحانی… من
توجه اساسی به
مبانی موجدِ
واقعیت امروز
را نمیبینم.
نه آنکه بحثها
مطلقاً سترون
باشند. ولی
نمیبینم به
کجا میتوانند
ختم شوند و چه
چیزی از آنها
در توضیح واقعیت
به دست میآید.
بحث در اینکه
مثلاً آقای
فلان روشنفکر
است یا نه و
آیا این مدال
شایستهی
ایشان است یا
نه، یا آقای
بهمان
روشنفکر است
یا نه، و اینکه
آیا روشنفکر
دینی داریم یا
نه به نظر من
روشنگرین و
آموزندهترین
بحث نیست.
آنچه در واقع
وجود دارد این
است که اینها
و نظایرشان
«هستند»، وجود
دارند، فعالیت
دارند و
افکاری را
منتشر میکنند.
وظیفهی
آنهایی که
اساساً نوعی
دیگر میاندیشند
– ازجمله من –
این است که
این افکار را
توضیح دهیم.
نقد کنیم و به
نوبهی خود در
میان مردم
روشنگری کنیم
.....................................
[1] James Jones
دراوایل دههی
1950 به ادعای خود
با حفظ مواضع
ایدئولوژیک
از حزب
کمونیست
آمریکا جدا شد
و بعدها با
تأسیس فرقهای
عدهی کثیری
را از آمریکا
به گوایانا
برد و فرقهی
«عبادتگاه
مردم» را
اعلام کرد. در
سال 1978 متوهمانه
از ترس حملهی
نیروهای محلی
به اتفاق همهی
افراد فرقهی
خود به طور
دستهجمعی با
سیانور
خودکشی کرد.
در آن اقدام 909
نفر مردند که
یکی از بزرگترین
خودکشیهای
جمعی در تاریخ
است. کیشهای
خودکشیِ جمعی
هنوز در میان
جوانان وجود
دارند.
[2] –
نه تنها در
مفهوم غریزه (instinct)
بلکه در نام
آن هم تفاوت
نظر وجود
دارد. برخی آن
را صرفاً
«سائق» Drive میخوانند
و برخی تعدادی
از آنها را
نوعی یادگیری
تلقی میکنند.
در مورد تعداد
آنها نیز
تفاوت
نظرهایی وجود
دارد. فعلاً
در این نوشته
مراد
رفتارهای
پیچیدهی
فردی با جمعی
است که به طور
موروثی
متشابه و متوالی
و بدون تغییر
اساسی در
حیوانات دیده
میشود.
[3] –
این مبلغان
مسیحی برای
اجرای سیاستهای
حاکمیت و از
جمله دفاع از
اسرائیل
توجیه جالبی
دارند. آنها
به پیروان بهشدت
مذهبی خود که بسیاری
ضدیهودی
هستند میگویند
«باید از
اسراییل (ضد
مسیحی) حمایت
کرد تا
قدرتمند شود و
یهودیان جهان
همه به آن جا
بروند تا
زمانی که
مطابق احادیث
آرماگدون (armageddon)
میشود همه با
هم نابود
شوند». شعبدهبازی
سیاسی- مذهبی
مضحکی است ولی
تاکنون مؤثر
بوده است.
[4]
-حتی در زمان
استقرار
سوسیالیسم هم
مسائل بیولوژیک
و روانشناسی
مطرح خواهند
بود چون مسائل
انسانی هستند.
جامعهی بیطبقه
به معنای
جامعهی
انسانهای
یکپارچه و «بیمسئله»
نیست. با از
بین رفتن تضاد
طبقاتی همهی
تضادها به طور
خودکار نابود
نمیشوند.
برای رفع آنها
برنامههای
مشخص لازم
است. شاید یکی
از راههای
برخورد با
مسئلهی
هویت، تشکیل
انواع شوراها
باشد که علاوه
بر کارکرد
دموکراتیک به
این نیاز
هویتی هم بتواند
پاسخ دهد. و
شاید راهحلهای
دیگر. بههرحال
گرچه وجود
طبقات بسیاری
از مسائل انسانی
را تحتالشعاع
قرار داده و
دفورمه کرده
است نباید
پنداشت که
انسان و
انسانیت
صرفاً به حد
تعلق به این
یا آن طبقه فروکاستنی
است.
......................................
برگرفته
از:«نقد
اقتصاد سیاسی»
https://pecritique.files.wordpress.com/2021/01/khosro-parsa-alienation.pdf