Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
جمعه ۴ شهريور ۱۴۰۱ برابر با  ۲۶ اگوست ۲۰۲۲
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :جمعه ۴ شهريور ۱۴۰۱  برابر با ۲۶ اگوست ۲۰۲۲

 مقدمۀ سایت راه کارگر

گزارش زیر، گزارش از کار نادر موسوی، مهاجری از افغانستان که برای هموطنان افغان و کودکان خویشاوندان ما، مدرسه ای ساخته است و ۲۲ سال برای آموزش کودکان مهاجر تلاش کرده است. خواندن این گزارش دردناک است. بیان فاجعه ای است که جمهوری اسلامی بر سر ایران و بر سر مهاجرانی از کشور همسایه، هم فرهنگ، هم مذهب و خویشاوند تاریخی و تمدنی مان آورده است. چرا نباید از همان ابتدا این کودکان در مدارس دولتی درس می خواندند؟ چرا نباید مهاجران افغان پس از چند سال و داشتنن شرایط لازم از حق شهروندی  در ایران برخوردار می شدند؟ چرا باید به این کودکان و جوانان به چشم خطر نگاه می شد؟ چه کسی پاسخگوی زندگی از دست رفته این کودکان و صد ها هزار کودک افغانستانی است که برگه هویت ندارند، از تحصیل محرومند و به عنوان کودکان کار استثمار می شوند؟ روشن است که حاکمیت جمهوری اسلامی باعث این وضعیت اسفناک است. مقایسه زندگی این کودکان با کودکان ایرانی مهاجر در کشورهای اروپائی و آمریکائی نشان می دهد که تفاوت از کجا تا به کجاست. توجه داشته باشیم  کودکان و جوانان مهاجران ایرانی با اروپائی ها زبان مشترک، فرهنگ مشترک، مذهب مشترک و تمدن مشترک نداشته اند. اما از همه امکانات شهروندی برابر برخوردار شده اند. آنوقت خویشاوندان افغان مان در ایران، از هیچ حقی برخوردار نشده اند، چهل سال تمام. خواندن این گزارش عرق شرم بر پیشانی هر ایرانی آزاده خواهد نشاند.

 

   روایت مجله مهر از تحصیل کودکان افغانستانی؛

 

مردی که عمرش را پای تحصیل کودکان مهاجر گذاشته است

 

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: نادر موسوی ۲۲ سال است که دارد برای تحصیل مهاجران افغانستانی داخل ایران خون دل می‌خورد و تلاش می‌کند. ۲۲ سال! بسیاری از ما سابقه حتی یک هفته و یک ماه کار داوطلبانه و جهادی نداریم، اما نادر موسوی ۲۲ سال است که شبانه‌روزش گره خورده به تحصیل و پیشرفت بچه‌های افغانستانی. سال ۱۳۷۹ بود که او «مدرسه فرهنگ» را در تهران راه‌اندازی کرد تا به سهم خودش بتواند پاسخگوی نیاز مهاجران افغانستانی در حوزه آموزش باشد. نهالی که او ۲۲ سال پیش کاشت، امروز درختی پهناور شده که باید زیر خنکای مطبوعش نشست و لذتی آمیخته با درد را تجربه کرد. امروز پای صحبت‌ها و خاطرات سیدنادر موسوی نشسته‌ایم تا مروری بر بالا و پایین تحصیل مهاجران افغانستانی در ایران داشته باشم و به این فکر کنیم چرا پس از ۴۰ سال هنوز یک سیاست قطعی و برنامه‌ریزی درست برای تحصیل کودکان افغانستانی نداریم؟

 

مدرسه خودگردان اصلاً چی هست؟!

 

داستان ما به ۲۲ سال پیش یعنی سال ۱۳۷۹ برمی‌گردد. پیشتر از آن در سال ۷۵ که من در دانشگاه بودم، می‌دیدم که فرزندان خیلی از آشنایان و دوستان به مدرسه نمی‌روند. یادم است سال ۷۵ بود که به خانه یکی از اقوام رفته بودم و ازشان پرسیدم که چه مدرسه‌ای می‌روی؟ گفت مدرسه افغانستانی. گفتم مدرسه افغانستانی دیگر چیست؟ گفت ما نمی‌توانیم توی مدارس دولتی ثبت‌نام کنیم، برای همین در این مدارس درس می‌خوانیم. بعد پرس و جو کردم و دیدم چند تا مدرسه دیگر هم هست. همان موقع مصادف شد با موج دوم مهاجرین که طالبان تمام افغانستان را گرفته بود. با موج دوم بچه‌های زیادی به ایران آمده بودند که مدارک نداشتند، با نظام آموزشی ایران آشنایی نداشتند و همه اینها باعث شده بود که تعداد زیادی از بچه‌ها پشت در مدرسه بمانند. من که آن موقع در دانشگاه کشاورزی کرج بودم، با دوستانم صحبت کردیم و مدرسه خودگردان فرهنگ را در منطقه «زمزم» جنوب غرب تهران تأسیس کردیم.

 

یکی از معلم‌های‌مان قابله بود!

 

یادم است برای سال اول با افرادی که در بین مردم جایگاه اجتماعی داشتند ارتباط گرفتیم و راه‌اندازی مدرسه را تبلیغ کردیم. ماه محرم بود و مراسم‌ها شلوغ؛ آنها هم در مراسمات مذهبی و… تأسیس مدرسه را اطلاع‌رسانی کردند. وقتی حدود ۱۰۰ نفر نام‌نویسی کردند، گشتیم و همین مکان را اجاره کردیم. معلم‌های ما هم یک نفرشان قابله بود، یک نفرشان دندان پزشک بود، و افراد دیگر هم هیچ‌کدام سابقه معلمی نداشتند. تنها بر اساس تکلیف به ما پیوسته بودند.

 

هیچ‌کدام‌مان سابقه تدریس نداشتیم

 

یادم است اردیبهشت ماه بود. در منطقه گشتیم و چند تا بنگاه رفتیم. خانه را به ما نشان دادند و پسندیدیم. صاحبخانه‌اش هم آدم خوبی بود. چون که خانه کنار اتوبان بود، مزاحم همسایه‌ها هم نبود. این خانه را آن موقع ارزان گرفتیم؛ فکر کنم ماهی یک میلیون پول پیش و ماهی ۱۵ هزار تومان کرایه. برای فراهم کردن پولش هم چاره‌ای نداشتیم جز اینکه خودمان دو سه نفری آن را جور کنیم. یکی از دوستانی که با همدیگر توی خوابگاه بودیم پولی به دستش آمده بود و همان را برای این کار گذاشت. خودمان هم تجربه تدریس نداشتیم. تنها حُسن ما این بود که بعضی‌هامان آموزش‌دیده ایران بودیم. در ایران درس خوانده بودیم و با نظام آموزشی ایران آشنا بودیم. البته من خودم در دوران تحصیلم شاگرد زیاد داشتم. کلاس سوم ابتدایی بودم که ما وارد ایران شدیم. از همان سال سوم در بندرعباس به هم‌سن و سال‌های خودم درس می‌دادم و شاگرد داشتم. تنها تجربه آموزش من همان بود. هر سال چهار تا پنج تا شاگرد داشتم. برای پول هم نبود؛ چون درسم خوب بود، پدر و مادرها خواهش می‌کردند که به بچه‌های ما هم درس بده. آخر سال که می‌شد یک پیرهنی چیزی به عنوان هدیه می‌دادند. یادم است یک سال یک توپ هدیه دادند. مثل امروز نبود که بگوییم من ساعتی فلان‌قدر می‌گیرم و تدریس می‌کنم. همه شاگردهای من هم ایرانی بودند. در منطقه ما کلاً دو تا خانواده افغانستانی وجود داشت که فقط خانواده ما بچه داشت.

 

در عرض یک ماه و نیم مدرسه را تأسیس و کلاس‌ها را شروع کردیم!

 

زمانی که مدرسه را دایر کردیم تنها تجربه تدریس من همین بود. وقتی خانه را گرفتیم فراخوان دادیم و گفتیم همانطور که شاگردها را جمع کردیم، معلم‌ها را هم همانطور جمع کنیم. گفتیم هرکس که دیپلم دارد خبر کنید که بیایند برای معلمی. ظرف همان یک و نیم ماه ۵۰ نفر آمدند و برای معلمی ابراز آمادگی کردند. اواخر اردیبهشت مدرسه را استارت زدیم. خیلی جالب است؛ یعنی ظرف یک و نیم ماه ثبت‌نام‌ها انجام شد و معلم‌ها جذب شدند و کلاس‌ها را شروع کردیم! بیشتر هم خانواده‌هایی بودند که چندسالی در ایران سکونت داشتند. در نتیجه این بچه‌ها سه چهار سال از درس عقب مانده بودند. از اواخر اردیبهشت تا اواخر تیرماه حدود سیصد و چهل نفر در کلاس‌های ما ثبت‌نام کردند. همین نشان می‌دهد چقدر از مدرسه استقبال شد. همه بچه‌ها هم قاطی پاطی بودند! بچه می‌آمد می‌گفت من در افغانستان تا کلاس پنجم خواندم، یکی می‌گفت تا کلاس چهارم خواندم؛ و هیچ مدرکی هم نداشتند. ما هم یکی دو نفر را تعیین کردیم که بچه‌ها را سنجش کنند و ببینند بچه‌ها چقدر سواد دارند و باید سر چه کلاسی بنشینند. امتحان املا و ریاضی می‌گرفتیم تا ببینیم چقدر درس‌ها را بلد هستند. کاملاً کورمال کورمال پیش می‌رفتیم، چون هیچ تجربه‌ای نداشتیم.

 

سه شیفته کار می‌کردیم / کیفیت آموزشی افغانستان با ایران قابل مقایسه نبود

 

مدرسه را اول با دو شیفت و بعد با سه شیفت شروع کردیم. همه چیز هم خیلی درهم و برهم بود! یک نفر ده سالش بود و تا کلاس سه خوانده بود، یکی چهارده سالش بود و تا کلاس پنج خوانده بود. ساماندهی اینها هم واقعاً سخت بود. هرکس را نسبت به حدسی که درباره توانمندی‌اش می‌زدیم، راهی یکی از کلاس‌ها می‌کردیم. معلم‌ها را هم همینطور تقسیم کردیم! کاملاً حدسی. خیلی از بچه‌ها سه چهار سال در ایران بودند و مدرسه نرفته بودند. اینها چندسال عقب مانده بودند. بخش عمده‌شان کسانی بودند که بعد از سقوط کشور به دست طالبان به ایران آمده بودند. ضمن اینکه کیفیت آموزشی ایران و افغانستان خیلی تفاوت دارد؛ همین سال گذشته که جمهوریت بود با ایران قابل مقایسه نبود، چه برسد به آن زمان. خیلی از بچه‌ها می‌گفتند ما تا آخر سال حتی کتاب نداشتیم و فقط در کلاس‌ها شرکت می‌کردیم. یک دانش‌آموزی داشتیم که مثلاً در افغانستان تا کلاس پنجم را خوانده بود ولی اینجا حتی کلاس دوم را نمی‌توانست امتحان بدهد و نمی‌توانست حتی اسمش را بنویسد. کیفیت آموزشی اینقدر پایین بود. یک مشکل هم عدم آشنایی بچه‌ها با سیستم آموزشی اینجا بود. مشکل سوم این بود که خیلی از اینها اصلاً با گویش ایران خو نگرفته بودند. فارسی صحبت می‌کردند ولی با لهجه غیر ایرانی. اینها تعامل با بچه‌ها را سخت می‌کرد؛ خیلی سخت.

 

انگیزه‌مان برای کار بالا بود / به بچه‌ها گفتیم خودتان کتاب‌ها را جور کنید

 

ما مجوز و قاعده و رسم و رسوم که نداشتیم، بنابراین هرکس می‌آمد ثبت‌نام می‌کردیم؛ از کلاس اول تا دوازده. سن و سال بچه‌ها را ملاک قرار نمی‌دادیم و همه را ثبت‌نام می‌کردیم. چون سن‌شان بالا رفته بود و نمی‌شد بیشتر از این از درس عقب بمانند. چطوری بگویم؟ کوه مشکلات آنجا بود! هم از لحاظ سیستمی مشکل داریم، هم کتاب نداریم، هم معلم باسابقه نداریم، هم خانواده‌ها مشکل دارند، هم تجهیزات نداریم… ولی انگیزه برای راه‌اندازی بالا بود و ما سعی می‌کردیم با کمترین امکانات کار کنیم. مثلاً ما کتاب نداشتیم. به بچه‌هایی که می‌آمدند می‌گفتیم خودتان از در و همسایه و دوستان‌تان کتاب‌ها را تهیه کنید. اگر می‌توانید کتاب‌های بیشتری تهیه کنید، بگیرید و بیاورید تا به بچه‌های دیگر هم بدهیم. خانواده‌هایی بودند که برای بچه خودشان سه چهار دست کتاب جمع کرده بودند که این کتاب‌ها در اختیار ما قرار می‌گرفت و بین کسانی که کتاب نداشتند توزیع می‌شد. ضمن اینکه بعداً یکی از دوستان به من گفت همه این کتاب‌های دست دوم را می‌برند به بازیافتی تهران. ما یک روز رفتیم و دیدیم همشهری‌های خودمان آنجا کار می‌کنند! انبوهی از کتاب و کاغذ دیدیم. گفتیم ما این کتاب‌ها را می‌خواهیم و آنها برای ما به دقت جدا کردند. کتاب‌های تمیز و خوب را گرفتیم و به آنها پول هم دادیم. خلاصه یک وانت کتاب تر و تمیز آوردیم و بین بچه‌ها توزیع کردیم. این‌طوری بود که کتاب بچه‌ها را تأمین می‌کردیم.

 

پنجره کلاس را کندم، گذاشتم جلوی کلاس، به عنوان تخته استفاده کردم!

 

تجهیزات؟ تجهیزات نداشتیم که. رفتیم آنجا در بازار کهنه‌فروش‌ها و سمساری‌های عبدل‌آباد. یک اداره موکت‌های کهنه‌اش را آورده بود آنجا و ما همه‌اش را یکجا خریدیم! با همان‌ها کف تمام کلاس‌ها را موکت کردیم. تخته‌ها را هم پدر یکی از بچه‌ها که نجار بود برای ما درست کرد. یادم است یک بار خودم به بچه‌های کلاس اول راهنمایی ریاضی درس می‌دادم و هنوز تخته نگرفته بودیم. هیچی نداشتیم برای تدریس. دیدم توی این اتاق یک پنجره آلومینیومی هست که کشویی است. همان پنجره را از جا درآوردم، پشت شیشه‌اش کاغذ چسباندم، یک صندلی گذاشتم و تخته را روی آن گذاشتم. با ماژیک روی شیشه پنجره می‌نوشتم و به بچه‌ها درس می‌دادم. حدود یک ماه و نیم با همان پنجره درس می‌دادیم! البته بعدتر با نجارها صحبت کردیم و تخته زدیم و تخته پاک کن گرفتیم و هرچه جلوتر می‌رفتیم سعی می‌کردیم شکل و شمایل رسمی‌تری بگیریم. مثلاً ابتدای کار یک دفتر کلاسی کهنه داشتیم که نصفش استفاده شده بود و نصفش خالی بود. ولی برای سال دوم فهمیدیم که می‌توانیم این وسایل را از بازار لوازم التحریری‌ها تهیه کنیم! آن اوایل خود معلم‌ها کاغذ را خط‌کشی می‌کردند و اسامی را روی کاغذ می‌نوشتند.

 

معلمانی را انتخاب کردم که دست‌خط و بیان بهتری برای ارتباط با بچه‌ها داشتند

 

خلاصه کلاس‌ها را این‌طوری ادامه می‌دادیم تا اینکه دیدیم خیلی از معلم‌ها سابقه آموزشی ندارند. کسانی که در افغانستان معلمی کرده بودند، بدتر بودند! چون آنها معلمی کرده بودند، ولی با سیستم آموزشی افغانستان که اصلاً مناسب ایران نبود. خلاصه به سختی بین معلم‌ها گزینشی انجام دادیم و بهترین‌ها را روانه کلاس‌ها کردیم. یادم است روی دست‌خط‌ها هم حساسیت داشتیم و سعی کردیم معلمانی که دست‌خط بهتری دارند را انتخاب کنیم. ملاک خاص دیگری نداشتیم. یک مصاحبه حضوری داشتیم و می‌پرسیدیم انگیزه‌ات از تدریس چیست؟ تلاش‌مان این بود که کسانی را انتخاب کنیم که بیان بهتری داشتند و راحت‌تر و بهتر می‌توانستند با بچه‌ها ارتباط برقرار کنند.

 

برای معلمان مدارس خودگردان دوره‌های «تربیت معلم رشد» گذاشتیم

 

وقتی دیدیم که معلم‌ها ضعف دارند، از بعضی دوستان که در رشته‌های مختلف تحصیل می‌کردند و یکی دو نفرشان هم در دانشگاه تربیت مدرس درس می‌خواندند، دعوت کردیم تا پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها برای معلمان ما کلاس بگذارند. کلاس تربیت معلم گذاشتیم تا معلم‌ها با فنون آموزشی بیشتر آشنا شوند. یادم است آن موقع پنجشنبه‌ها را تعطیل می‌کردیم تا معلم‌ها بتوانند در کلاس‌های تربیت معلم شرکت کنند. از کسانی که آن موقع به ما کمک کردند آقای کربلایی معاون وزیر شد، آقای رحمتی الآن رئیس شبکه تمدن است، آقای قاضی‌زاده روانشناسی می‌خواند، آقای وحیدی زبان انگلیسی می‌خواند و همه‌شان هم از بچه‌های مهاجر بودند.. اینها را دعوت کردیم؛ همه آمدند و کلاس‌های تربیت معلم را برای ما برگزار کردند. در کنارش هم سعی کردیم بعضی کتاب‌ها را بخوانیم تا اطلاعات‌مان بیشتر شود. خلاصه خیلی آماتور بودیم و سعی می‌کردیم از هر طرف چیزی یاد بگیریم. جالب اینکه از بستر همان دوره تربیت معلم ما گروهی تشکیل شد به نام «تربیت معلم رشد». وقتی این تیم شکل گرفت، آنها را برای سایر مناطق هم فرستادیم تا به معلمان دیگر مدارس هم آموزش بدهند. کلاس‌های تربیت معلم ما در قم و پاکدشت و ورامین هم برگزار شد. خود این مدرسه باعث شد هسته تربیت معلم هم شکل بگیرد. بچه‌های تربیت معلم رشد خودشان کار را ادامه دادند و اتفاقات بهتری افتاد. این جمع به ده‌ها مدرسه دیگر خدمات دادند و کیفیت آموزش در مدارس خودگردان را بهبود دادند.

 

شوق و ذوق بچه‌ها ما را تشویق به کار می‌کرد

 

به معلم‌هایمان حداقل حقوق را می‌دادیم. حقوق‌ها پنج هزار یا ده هزار بود. از خانواده‌هایی که می‌توانستند کمک مالی بکنند می‌خواستیم که به مدرسه کمک کنند. سقف کمک را هشت تومان تعیین کرده بودیم و بعضی از هزینه‌ها را این‌طوری تأمین می‌کردیم. البته خود خانواده‌ها هم مایل بودند که کمک کنند؛ چون بچه‌هاشان مدرسه نمی‌رفتند و دوست داشتند این مدرسه اداره شود. ما بچه‌ها را به زور از مدرسه بیرون می‌کردیم! بچه‌ها موقع رفتن از مدرسه با خوشحالی می‌رفتند. توی آن گرما و جای کوچک، بدون پنکه و امکانات، چنان شوق و ذوقی داشتند که مثال‌زدنی بود. من نامه یکی از بچه‌ها را هنوز دارم که برایم نوشته بود «وقتی بچه‌های ایرانی مدرسه می‌رفتند، من جلوی در مدرسه‌شان می‌نشستم و وقتی بچه‌ها رد می‌شدند گریه می‌کردم». خداراشکر اینجا باز شد و خیلی از بچه‌ها واقعاً خوشحال بودند. شوق و ذوق بچه‌ها خیلی زیاد بود و همین ما را به ادامه کار وادار می‌کرد.

 

داستان پدری که به من رشوه داد تا پسرش را ثبت‌نام کنم...

 

کلاس‌ها آنقدر شلوغ بود که می‌دیدی جلوی یک کلاس سی چهل جفت کفش چیده شده است. خانواده‌هایی داشتیم که می‌گفتند اجازه بدهید بچه ما روی همین کفش‌ها بنشیند و درس بخواند… این یکی از دردناک‌ترین صحنه‌هایی بود که در این سال‌ها دیدم. استقبال آنقدر زیاد بود که ما بعد از واحد یک، واحد دو مدرسه را هم باز کردیم. ظرفیت واحد یک تکمیل شده بود و ما سه شیفت کلاس برگزار می‌کردیم. سه شیفت ۱۲۰ نفره داشتیم در یک حیاط سی متر مربعی! وقتی که بچه‌ها مرخص می‌شدند و زمان تعویض دو تا شیفت بود، ده دقیقه طول می‌کشید تا من از بین‌شان رد شوم و به اتاقم برسم! از بس جمعیت کیپ تا کیپ در حال رفت و آمد بودند. یک گروه در حال آمدن بودند و یک گروه در حال رفتن. یکی از خاطراتی که یادم نمی‌رود این است که یکی از پدرها آمد و یک دو هزار تومانی را یواشکی به من داد و گفت «این را بگیرید و بچه را ثبت‌نام کنید». یک جوری داشت به من رشوه می‌داد برای ثبت‌نام بچه‌اش. من از طرفی خیلی ناراحت شدم و از طرفی خیلی خوشحال. خوشحال از این جهت که می‌دیدم یک پدر دارد برای تحصیل بچه‌اش به من رشوه می‌دهد. چون شنیده بودم در افغانستان پول می‌دادند که بچه‌هایشان را از مدرسه بیرون بکشند. حتی پدر خود من را به خاطر همین از مدرسه بیرون کشیده بودند… ملأ می‌گفت «این بچه‌ها را مدرسه رسمی نفرستید؛ بی دین می‌شوند». از آن زمانی که بچه‌ها را این‌طوری از درس می‌کشیدند، تا زمانی که این پدر برای تحصیل فرزندش پول بدهد، خیلی چیزها عوض شده بود. به خصوص که معلوم بود این پدر خودش کارگر و بی‌سواد است.

 

فرمان رهبری برای تحصیل کودکان افغانستانی، فرازی بسیار مهم در تحصیل مهاجران

 

این پدر آنقدر به ضرورت دانش و سواد پی برده بود، که داشت با خجالت و شرم این پول را می‌داد. ناراحتی‌ام از این جهت بود که چرا باید چنین اتفاقی بیفتد؟ چرا بچه‌ای پشت در مدرسه بماند؟ آن هم در کشوری که ما هم‌زبان و هم‌مذهب و هم‌نژادیم. وضعیت آنقدر بد بود که این پدر حاضر بود برای تحصیل بچه‌اش در مدرسه خرابه ما هم پول بدهد. در مدارس دولتی که این اتفاق بیشتر می‌افتاد. پدرانی بودند که به نام کمک به مدرسه پول بیشتری به مدیر مدرسه می‌دادند و می‌گفتند با این پول برای مدرسه چیزی بخرید، ولی بگذارید بچه من سال بعد هم اینجا درس بخواند. از روی درماندگی این کار را می‌کردند. البته کم کم شرایط بهتر شد، به خصوص سال ۹۴ که دستور رهبری صادر شد و یکی از فرازهای بسیار بسیار خوشایند در طول این بیست و دو سه سال کار من بود. خیلی از بچه‌ها توانستند با کمترین مدرکی که داشتند وارد مدارس دولتی شوند. کسانی که مدرک نداشتند مدرک حمایت تحصیلی گرفتند. و این اتفاق بسیار خوشایندی بود.

 

سه تا کلاس اول داشتیم؛ برای بچه‌های کوچک و بزرگ و بزرگ‌تر!

 

ما بلافاصله بعد از اینکه کلاس‌ها را شروع کردیم، برای بچه‌ها کلاس‌های جهشی هم گذاشتیم. بچه دوازده سیزده ساله با یک بچه شیش ساله توی یک کلاس بودند! ولی به مرور برای بچه‌های بزرگ‌تر کلاس‌های جهشی گذاشتیم تا به کلاس‌های بالاتر بروند. مثلاً سه تا کلاس اول داشتیم؛ یکی برای بچه‌های کوچک، یکی برای بچه‌های بزرگ‌تر، و یکی برای بچه‌های خیلی بزرگ‌تر. برای بچه‌هایی که سن‌شان زیاد بود چهار ماه به چهار ماه کلاس می‌گذاشتیم؛ یعنی می‌گفتیم باید یک سال تحصیلی را توی چهار ماه پاس کنید. با این سختی‌ها کار را پیش می‌بردیم.

 

مدارس خودگردان اهالی فرهنگ را دور هم جمع کرد

 

این مدارس باعث شد اتفاقات خوب زیادی در میان فرهنگیان مهاجر رقم بخورد. مهاجرین قبل از راه‌اندازی این مدرسه هیچ جمع فرهنگی دیگری نداشتند که دور هم جمع بشوند و یک کاری در حوزه فرهنگ بکنند. یک مؤسسه «دُر دَری» در مشهد بود و یک خانه ادبیات در حوزه هنری تهران که چند تا نویسنده و شاعر دور هم جمع می‌شدند و شعر و داستان می‌خواندند. جمع دیگری که فرهنگیان مهاجر کار فرهنگی بکنند وجود نداشت. وقتی این مدارس شکل گرفتند، بچه‌های همفکر همدیگر را پیدا کردند و اولین گام‌ها را در آموزش بچه‌های مهاجر برداشتند.

 

«پیک گل سرخ»، پیک نوروزی مخصوص مدارس خودگردان

 

توی مدارس اقیانوسی از کار روی زمین ریخته بود. ما هم باید با کمبود امکانات خلاقیت به خرج می‌دادیم و مشکلات را حل می‌کردیم. یکی از کارهایی که کردیم تولید پیک‌های نوروزی برای مدارس خودگردان بود. چون آموزش و پرورش ایران به این بچه‌ها پیک نوروزی نمی‌داد. ما بلافاصله یک تیم تشکیل دادیم و گفتیم باید خودمان پیک نوروزی چاپ کنیم. به واسطه یکی از کارمندان آموزش و پرورش رفتم و پیک‌های نوروزی ده پانزده سال گذشته را به صورت جلد شده تحویل گرفتم. آنها را آوردم و نگاه کردم و با تیمی که داشتیم، پیک را طراحی کردیم. به کسی که خطش بهتر بود گفتیم تو بیا خط‌ها را بنویس. یکی طراح بود، گفتیم بیا طراحی کن. خلاصه آنجا بود که پیک نوروزی را به نام «پیک گل سرخ» پایه‌گذاری کردیم و سال‌ها ادامه دادیم. اسم پیک را به این دلیل «گل سرخ» گذاشتیم که در افغانستان به جشن نوروز جشن گل سرخ هم می‌گویند. می‌خواستیم پیوند بچه‌ها با افغانستان قطع نشود. از دیگر کارهایی که کردیم تولید کتاب‌های جغرافیا و تاریخ مناسب مدارس خودگردان بود. یک کتاب تاریخ افغانستان کار کردیم تا بچه‌ها درباره افغانستان هم بدانند. کتاب جغرافیا را هم آقای عظیمی کار کرد که یکی از بهترین کتاب‌های تولیدی ماست. کتاب بازگشت را خودم کار کردم که یک‌جورهایی شبیه به ماجراهای خانواده آقای هاشمی در کتاب‌های ایران بود. طوری کار کردم که یک خانواده افغانستانی همه شهرها را می‌گشتند و من شهرها را معرفی می‌کردم.

 

بی‌هویتی، بلای بزرگ مهاجرت در ایران

 

داشتیم برای بچه‌ها هویتی ایجاد می‌کردیم که از کشور خودشان بریده نشوند. این بچه‌ها در ایران پس زده می‌شوند و به عنوان اتباع شناخته می‌شوند، خودشان هم از افغانستان خاطره‌ای ندارند. این بی‌هویتی یکی از بلاهای مهاجرت در ایران است که تبعات خیلی زیادی هم دارد. این مسأله آنقدر برای من مهم بود که وقتی پیک‌های نوروزی را کار می‌کردم، حتی مسائل ریاضی را با این زاویه نگاه می‌نوشتم. مثلاً می‌گفتم فاصله قندهار تا هرات اینقدر است! در درس‌های ریاضی هم این کار را می‌کردم تا این حرف‌ها به گوش بچه‌ها بخورد. یادم است یکبار نقشه افغانستان را به صورت پازل طراحی کردم و بچه‌ها باید آرام آرام نقشه و پرچم افغانستان را کامل می‌کردند. اینها باعث می‌شد ارتباطشان با آن طرف هم حفظ شود.

 

همیشه دعا می‌کنم مدارس خودگردان تعطیل شوند، چون...

 

در سال ۹۴ که فرمان رهبری صادر خیلی از بچه‌ها وارد مدارس دولتی شدند. سال ۹۳ ما سیصد چهارصد تا دانش‌آموز داشتیم ولی سال ۹۴ تعداد بچه‌ها به حدود ۱۰۰ نفر رسید. عموم بچه‌ها وارد مدارس دولتی شدند. البته سال ۹۴ دروازه‌های اروپا هم باز شد و خیلی‌ها به آن سمت رفتند ولی اکثر کسانی که داخل ایران بودند وارد مدارس دولتی شدند. خیلی از مدارس خودگردان تعطیل شد و من هم خدا خدا می‌کردم که مدرسه ما هم تعطیل شود! من همیشه گفتم ما جزو معدود مدارسی هستیم که دعا می‌کنیم مدرسه‌مان تعطیل شود، چرا که تعطیلی ما یعنی حضور دانش‌آموزان افغانستانی در مدارس دولتی و پیشرفت آنها. با این‌همه به دلایل مختلف باز هم تعدادی نتوانستند وارد مدارس شوند. دلایلش هم مختلف بود.

 

چرا با وجود فرمان رهبری بازهم عده زیادی در مدارس خودگردان تحصیل می‌کنند؟

 

عده‌ای از آنها مدرک اقامتی‌شان مال استان دیگری بود. مثلاً یک خانواده در تهران زندگی می‌کردند ولی مدرک‌شان مال اصفهان بود. بنابراین نمی‌توانستند بچه‌شان را در تهران به مدرسه بفرستند. اینها مشمول فرمان رهبری هم نمی‌شدند؛ چون مدرک داشتند ولی قانون اجازه نداده در شهر دیگری زندگی کنند! یک تعداد دیگر از بازمانده‌های مدارس دولتی بچه‌هایی بودند که سن‌شان بالا رفته و باید کلاس شبانه می‌رفتند. بخشی دیگر کسانی بودند که دیر به ایران آمده بودند و مهلت ثبت‌نام مدارس را از دست داده بودند. عده‌ای هم در مناطق حاشیه‌ای تهران و شهرهای بزرگ زندگی می‌کردند و چون جمعیت مناطق حاشیه‌ای زیاد است، مدارس دولتی ظرفیت ثبت‌نام مهاجرین را نداشتند. عموم مهاجرین هم در مناطقی زندگی می‌کنند که مدارس شلوغ است. این گروه‌ها ناچارا باید در مدارس خودگردان ثبتنام می‌کردند. سال اول و دوم فرمان رهبری خیلی خوب بود ولی از سال ۹۷ به بعد یکسری شرایط گذاشتند که کمی کار را سخت‌تر می‌کرد. مثلاً ما دو سال پیش دویست و پنجاه نفر بودیم ولی پارسال شدیم ۹۵۰ نفر! هم سیل مهاجران بعد از سقوط کابل زیاد بود، هم مدارس به دلایل مختلف ثبت‌نام نمی‌کردند. پارسال سال خیلی سختی بود ولی چون کرونا بود، توانستیم کلاس‌ها را مجازی برگزار کنیم. بچه‌ها هفته‌ای چهار ساعت بیشتر نمی‌آمدند. ضمن اینکه ما دو تا مکان دیگر هم گرفتیم و باعث شد بتوانیم آنها را مدیریت کنیم.

 

تحصیل بچه‌های افغانستانی یک بازی برد برد است

 

امروز انسان آموزش‌ندیده خودش یک معضل است. این از حقوق اولیه هر انسانی است که باید آموزش ببیند. ضمن اینکه با آموزش انتقال فرهنگ صورت می‌گیرد. دیگر کشورها هزارها کار می‌کنند تا بخشی از فرهنگ‌شان را به دیگران معرفی کنند. در صورتی که مهاجرین دارند کتاب‌های درسی همین‌جا را می‌خوانند و با فرهنگ اینجا ساخته می‌شوند و به این فرهنگ و کشور علاقه‌مند می‌شوند. هرکدام از این بچه‌ها می‌توانند محمدکاظم کاظمی و ابوطالب مظفری و سیدضیاء قاسمی شوند. همه آنها این پتانسیل را دارند، اگر به آنها کمک شود. اگر در مدرسه روی من بسته بود، من می‌توانستم نادر موسوی شوم؟ آقای کاظمی می‌توانست؟ تحصیل بچه‌های افغانستانی یک بازی برد برد است. خیلی از مدیران و اساتید دانشگاه و نخبگان برجسته داخل افغانستان کسانی هستند که در ایران آموزش دیده‌اند. اینها برای ایران قدرت نرم می‌سازد. گذشته از این، این بچه‌ها بزرگ می‌شوند و فردا می‌پرسند چرا ما نتوانستیم در یک کشور اسلامی و شیعی و فارس‌زبان درس بخوانیم؟! چرا به ما اجازه ندادند؟ این تبعات بسیار ناخوشایندی خواهد داشت.

 

نسلی که در ایران درس می‌خوانند آینده افغانستان را می‌سازند

 

کشوری که داعیه زبان فارسی و فرهنگ و اسلام و تشیع را دارد، مگر می‌تواند چشمش را روی این بچه‌ها ببندد؟ من فکر می‌کنم کودکان مهاجر نه تنها تهدید نیستند، بلکه فرصت هستند. ایران می‌تواند این بچه‌ها را آموزش بدهد و آنها را از خود کند. من که اینجا درس خواندم مگر می‌توانم آموزگاران و دوستان و مدیرانی که داشتم را فراموش کنم؟ ریشه‌ها و گذشته و خاطرات من اینجاست. این اتفاق می‌تواند همین الآن برای این بچه‌ها رخ دهد. اگر این بچه‌ها آموزش ببینند، اتفاقات بزرگی می‌افتد. من نتیجه سلطه دوباره طالبان را عدم آموزش می‌بینم. اگر این نسل را تربیت کنیم، همین نسل آینده افغانستان را خواهد ساخت و بسیاری از مشکلات رفع خواهند شد. ضمن اینکه مهاجری که در ایران زندگی می‌کند اگر آموزش ببیند، یک شهروند قانون‌پذیرتر خواهد شد. امیدوارم شرایط بهتر از قبل شود و مسئولان ایرانی متوجه شوند که این مهاجران هم برای ایران و هم برای افغانستان فرصت هستند و ما نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم.

مجله مهر

۲ شهریور ۱۴۰۱،‏

کد خبر 5571718

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©