Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
شنبه ۱۱ تير ۱۴۰۱ برابر با  ۰۲ جولای ۲۰۲۲
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :شنبه ۱۱ تير ۱۴۰۱  برابر با ۰۲ جولای ۲۰۲۲
به یاد رفیق دانای ما، امید قریب

به یاد رفیق دانای ما، امید قریب

 

حیاط دانشگاه تهران: شاید هفته ای از قیام بهمن ٥٧ گذشته بود. اتفاقی با پدرم همراه شده بودیم که مقابل دانشکده فنی به امید برخوردم. با جوان دیگری مشغول گپ و گفت بود و به سرعت در حال عبور که صدایش کردم. ایستاد، نگاهم کرد اما نشناخت. با نگاهی پرسشگر پیش آمد. خودم را معرفی کردم و نیشش باز شد و مرا در آغوش کشید. سال ها از بار آخری که مرا دیده بود گذشته بود. سال ١٣٤٩ بود که امید برای همیشه از مدرسه ما رفت. به علت فعالیت سیاسی (احتمالا شکستن قاب عکس شاه که در کلاس به دیوار بود) احضار و تهدید به اخراجش کردند. والدینش هم که از ادامه فعالیت سیاسی او می ترسیدند، راهی فرانسه اش کردند مبادا سرش را به باد دهد. حالا سلطنت پهلوی سرنگون شده بود و شاه رفته بود و امید برگشته بود. البته آن روز، فرصت صحبت پیدا نکردیم. عجله داشت و می بایست برود. شماره تلفنش را داد و گفت حتما قرار بگذار که بنشینیم و صحبت کنیم.

 

به او نگفتم که این وسط ها یک بار دیگر هم او را دیده بودم اما جلو نرفتم و آشنایی ندادم: سال ١٩٧٧ در پاریس بود. «سیته اونیورسیته ر» (خوابگاه دانشجویان خارجی) و ازدحام اعضا و هواداران «کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در خارج از کشور» که برای برگزاری یکی از نشست های سراسری به آنجا آمده بودند. دور تا دور در سالن مقابل ناهارخوری، میز کتاب و نشریه گروه های مختلف برپا بود که ناگهان چشمم به امید افتاد با کاپشن سربازی آمریکایی (که آن دوره بین جوانان چپ دنیا مد بود). روی میزها خم می شد و کتاب ها را وارسی می کرد و ورق می زد. خواستم جلو بروم و صدایش کنم اما احتیاط کردم. من از فعالین کنفدراسیون بودم و اگر امید هم در هر یک از شاخه های جنبش دانشجویی فعالیت می کرد قاعدتا می بایست تا حالا او را دیده باشم و از چند و چون کارش باخبر. از دو حالت خارج نبود: یا اصولا اهل فعالیت سیاسی نیست. یا اگر فعالیت می کند در چارچوب کنفدراسیون نیست و با این حساب بعید نیست با حزب توده باشد. همه این احتمالات خیلی سریع در ذهنم گذشت. می دانستم که پدرش در دوران ١٣٣٢ ـ ١٣٢٠ با حزب توده بوده. تصویر برایم کامل شد: حتما توده ای است.

 

حالا در تهران فردای قیام، امید و دوستش رفته بودند و من مانده بودم و شماره تلفنش در ذهن. باز هم دودل شده بودم که با او تماس بگیرم یا نه. چند روز بعد، برای تهیه پوسترهای تبلیغاتی در دفاع از خواسته های کارگران، در دفتر مرکزی «دانشجویان مبارز» بودم. سر خیابان شانزده آذر. با دو رفیق که بعدا به سازمان پیکار پیوستند پشت میزی در طبقه دوم ایستاده بودیم و آن ها به مراجعان پاسخ می گفتند. ناگهان سر و کله امید پیدا شد و پرسید: اینجا هستی؟ خوبه! راستی چرا تلفن نزدی؟ آنچه در ذهن داشتم یکمرتبه فروریخت. امید، توده ای نبود! هر چه بود از طیف خودمان بود. از ما که در دوره انقلاب به خط ٣ مشهور بودیم. توده ای ها را خط یک می نامیدیم و فداییان خلق را خط دو. ما خط ٣ ای ها نیروهایی بودیم که عموما به آموزه های مائو باور داشتیم؛ با رویزیونیسم از نوع شوروی (خروشچفی ـ برژنفی) و نوع چینی (تنگ سیائو پینگی یا سه جهانی) مرزبندی کرده بودیم و دولت های روسیه و چین را ضدمردمی می دانستیم. امید برای کار معینی به دفتر «دانشجویان مبارز» آمده بود. نیم ساعت بعد هم که کارش تمام شد چند تا نشریه و جزوه خرید و با خود برد.

 

از آن به بعد، تماس منظمی بین مان برقرار شد. برایم تعریف کرد که در پاریس فلسفه خوانده و شاگرد آلتوسر بوده. طی همان چند ماه بعد از قیام، به کادر آموزشی دانشگاه پیوست تا فلسفه تدریس کند که به نظرم هیچوقت عملی نشد. ذهنی باز و دانشی عمیق داشت. خوش قریحه و طنزپرداز بود. کمی قبل از اول ماه مه (اول اردیبهشت ١٣٥٨) جزوه کوچک سفید رنگی را به من داد. مجموعه ای از شعرهای طنز ضدرویزیونیستی که امضای نیشخند بر خود داشت. گفت: این کار من است و تازه منتشرش کرده ایم. افسوس که آن نسخه در جریان یورش های سال ٦٠ از دست رفت و بعدها هر چه در اینترنت گشتم نتوانستم این جزوه را پیدا کنم. ولی چند بیتی از آن در نقد تنگ سیائو پینگ (حاکم چین) را هنوز به یاد دارم:

 

«ای تنگ ترا نام مائو سخت گران است،

چون آفت جان است...

او در پی نو کردن این کهنه جهان بود،

با رنجبران بود،

کار تو همه بررسی سود و زیان است،

با بهره کشان است.....»

 

امید قریب عضو یک محفل مارکسیستی در خارج از کشور به نام «پیوند» بود که در ایران هم با چند رفیق ارتباط داشتند. افراد این محفل از علنی شدن در محیط های دانشجویی (مشخصا کنفدراسیون) پرهیز می کردند؛ هرچند آنطور که بعدا فهمیدم با برخی از فعالین گروه های چپ انقلابی (هم ایرانی و هم بین المللی) در تماس بودند و مباحث جاری را از نزدیک دنبال می کردند. «پیوند» را با نقدی که سال ١٣٥٦ بر طرح یکی از گروه های مارکسیست لنینیست خارج از کشور برای اتحاد جنبش کمونیستی و ایجاد حزب طبقه کارگر نوشته بود شناختم. نقدی جاندار و رفیقانه و عمیق نسبت به نوشته های پلمیکی و معمولا سکتاریستی و جزم گرایانه ای که در آن دوران رواج داشت. محور نقد، مرزبندی با بی توجهی نسبت به تحلیل مشخص از شرایط مشخص، و چنگ انداختن به الگوهای حاضر و آماده در تاریخ بود.

 

بهار ١٣٥٨ برای هزاران جوان کمونیست و انقلابی، بهار شکوفایی و ابتکار عمل و شتاب بخشیدن به تلاش ها برای تغییر جامعه بود. امید، به اتحاد نیروهای خط ٣ دل بسته بود و هم زمان بر این باور بود که مفهوم و اهمیت جنبش شورایی را باید دریافت و درس ها و جمعبندی های تجارب جنبش بین المللی کمونیستی را هر چه سریعتر در اختیار جنبش جوان چپ قرار داد. پس پروژه تشکیل گروه مترجمان را پیگیرانه دنبال کرد و به عنوان نخستین کار کوشید مجموعه ای از مقالات در مورد تجربه شوراها، از جمله آثاری از آنتونیو گرامشی در این زمینه را به کمک چند تن از دوستانش (از گرایش های مختلف چپ) منتشر کند. پروژه دیگری که در تابستان همان سال به پیشنهاد امید به اجراء درآمد، برگزاری یک دوره جلسات گسترده توسط «دانشجویان مبارز» در مورد ماهیت نظام اقتصادی و اجتماعی اتحاد شوروی بود که به شکل ارائه بحث توسط خود او و سپس پرسش و پاسخ و بحث و جدل بین گرایشات مختلف انجام شد. خوب به خاطر دارم که پیگیرترین مخالف تحلیل های مائویی امید در آن جلسات، مبارز جان باخته مهدی خسروشاهی از سازمان راه کارگر بود که سرمایه داری بودن شوروی را زیر سوال می برد. استقبال از این جلسات که در یکی از سالن های دانشگاه تهران برگزار می شد، بی نظیر بود و تعداد شرکت کنندگان یکبار به هشتصد نفر هم رسید. شیوه خوبی که امید از همان ابتدا بکار برد تشکیل چند تیم مطالعه و بحث و تولید در حاشیه این جلسات بود. تیم ها ترکیبی از رفقای جوان و جوانتر از گرایش های مختلف خط ٣ ای بودند که هر بار روی یکی دو سند تئوریک جنبش بین المللی کمونیستی کار می کردند و جمعبندی های شان را در اختیار امید قرار می دادند و او از آن برای پیشبرد مبحث ارائه شده در هر جلسه استفاده می کرد. آثار پایه ای مورد استفاده در این مجموعه جلسات که چند ماه ادامه داشت، دو جلد اول کتاب «تاریخ مبارزه طبقاتی در اتحاد شوروی» نوشته شارل بتلهایم اقتصاددان فرانسوی و مجله اوراق سرخ (شماره ششم) تحت عنوان «چرا شوروی یک کشور سرمایه داری و امپریالیستی است؟» اثر حزب کمونیست انقلابی آمریکا بود.

 

حوالی پاییز ٥٨ بود که به روال معمول به تلفن خانه امید زنگ زدم و از پدرش شنیدم که در خیابان مورد حمله قرار گرفته و مصدوم شده و در بیمارستان بستری است. نشانی را گرفتم و به اتاقش رفتم. چانه اش را بسته بودند و نمی توانست صحبت کند اما چشمانش مثل همیشه پر خنده بود. غروب که از در شانزده آذر دانشگاه تهران خارج شده و به سمت خیابان انقلاب در حرکت بود سه نفر بر سرش ریخته بودند و با مشت و لگد فکش را شکسته بودند و کیف دستی اش که پر از مقالات و یادداشت های مرتبط با جلسات بحث شوروی بود را با خود برده بودند. حالا امید روی تخت افتاده بود و حرف هایش را جمله به جمله روی کاغذ می نوشت و به دستم می داد تا بفهمم چه می خواهد بگوید. نوشت: «نمی دانم فالانژ (حزب اللهی) بودند یا توده ای.» هر که بودند اما اقدامشان موفقیت آمیز بود. دیگر آن جلسات برگزار نشد و هفته ها ها طول کشید تا امید، سلامتی کاملش را بدست بیاورد.

 

در آن روزها، طرحی که تحت عنوان «کنفرانس وحدت» برای اتحاد گروه های خط ٣ شروع شده بود به نتیجه نرسید و گروه ها از هم دورتر شدند. تشکیلات های بزرگتر مثل پیکار و رزمندگان و اتحادیه کمونیست ها، انسجام بیشتری به فعالیت های خود دادند و گروه های کوچک تر عملا بر سر دوراهی قرار گرفتند که به بزرگترها بپیوندند و یا در حاشیه باقی بمانند. «پیوند» همچنان در پی حفظ روابط رفیقانه با بقیه گروه ها بود و می کوشید نقش رابط و پیوند دهنده بین آن ها را بازی کند. شاید به همین علت بود که مواضع سیاسی و رویه گروه «پیوند»، میانه تعابیر راست و چپ در جنبش کمونیستی انقلابی آن مقطع تاریخی قرار گرفته بود. در آن دوره، ارتباط منظمی که با امید داشتم از هم گسست و هر یک از ما بر حسب گرایش و خطی که داشتیم راه خود را می رفتیم. ولی هر بار که می دیدمش، نکته و بحث داشت؛ کتاب معرفی می کرد و بر ضرورت متحد کردن نیروهای کمونیست انقلابی پافشاری می کرد. امید بود که از نقد مکتب روسی دبورین در مبحث تضاد و ضرورت مطالعه دفاتر فلسفی لنین مشهور به «دفاتر هگل» برایم گفت. او بود که کتاب «نقد اقتصاد شوروی» اثر مائو (١٩٥٨) را به من داد و بر اهمیت این اثر به رسمیت شناخته نشده در جنبش بین المللی کمونیستی از جمله از جانب خود حزب کمونیست چین تاکید گذاشت.

 

سرانجام گروه های کوچکتر خط ٣ در برابر فشارهای سیاسی بیرونی و بار سنگین مسئولیت ها، تصمیم به ادغام و ساختن یک جمع بزرگ تر گرفتند تا در دریای متلاطم جامعه، سر را بیرون آب نگهدارند. پیش از اعلام علنی این جمع که نام «وحدت انقلابی» به خود گرفت، امید را دیدم که می گفت این آخرین تیر ترکش ما است و اگر به هدف ننشیند، مجبور می شویم مثل لنین و بقیه سوسیال دمکرات های آن دوره به اروپا مهاجرت کنیم چون نابودمان می کنند. بعدها از رفیقی که با امید در یکی از کمیته های «وحدت انقلابی» جای داده شده بود شنیدم که رفتار و رویکرد دست اندرکاران و جریان اصلی رهبری کننده «وحدت انقلابی» با بچه های توانا و صادقی مثل امید به شدت سکتاریستی و نادرست بود. آن ها چند نفری که «خارج کشوری» بودند و «فقط زبان بلد بودند» را به شکل ایزوله در کمیته ترجمه متشکل کردند تا دامنه اثرگذاری سیاسی شان محدود شود. عمر این تشکیلات، طولانی نبود و کمی بعد جریان ها یا افرادی از آن جدا شدند و به تشکیلات های بزرگتر پیوستند. تعدادی از این مبارزان در ماه های بعد از خرداد ٦٠ توسط نیروهای سرکوبگر و امنیتی رژیم جمهوری اسلامی اسیر و اعدام شدند.

 

تابستان ٥٩ بود که خبر دستگیری امید را شنیدم. هنوز دستگیری ها در تهران، جسته گریخته، تک به تک و موقتی بود. دستگیری امید، اتفاقی و احمقانه رخ داد. گروهی از روزنامه نگاران از فرانسه به ایران آمده بودند. در بین شان یک روزنامه نگار چپ از دوستان امید هم بود. قبل از بازگشت، امید نامه ای به او داد تا بدست یکی از رفقای ایرانی اش در پاریس برساند. در نامه، از وضعیت جامعه و افکار عمومی و موقعیت رژیم نوشته بود. با لحنی تند و طبعا از موضع یک مخالف سرسخت حکومت اسلامی. با توجه به رخدادهای حول و حوش ماجرای اشغال سفارت آمریکا، پاسداران مستقر در فرودگاه به شکل اتفاقی وسایل چند نفر را گشتند و این نامه را پیدا کردند. او را تحت فشار گذاشتند تا هویت نویسنده نامه را آشکار کند. بعد از آنکه به زندان درازمدت و حتی قتل تهدیدش کردند، این خبرنگار ترسید و نام و نشانی امید را به پاسداران داد. اوضاع سیاسی در مرکز هنوز حاد و خونین نشده نبود و مدرکی از تشکیلاتی بودن امید هم در دست شان نبود. بنابراین همه احتمال می دادند که او را به عنوان یک روشنفکر غیرمذهبی به خاطر این «زبان درازی» حداکثر ده دوازده ماهی در حبس نگهدارند و بعد آزادش کنند. او را به بیدادگاهی به ریاست حجت السلام محمدی گیلانی جلاد بردند. گیلانی از او پرسید: در پاریس چه می کردی؟ امید جواب داد: درس می خواندم. گیلانی به تمسخر گفت: نخیر. شما برای عشق و حال به آنجا رفته بودی. رفته بودی که در رود سن شنا کنی! امید نتوانست جلو خود را بگیرد و زد زیر خنده: حاجی بلیط بگیر فردا با هم بریم پاریس ببینم می تونی پنج دقیقه توی اون رود پر از روغن موتور و کثافت شنا کنی! گیلانی با عصبانیت حکم را صادر کرد: سه سال.

 

سال ٦٠ رسید با موج دستگیری ها و اعدام ها. خانواده امید نگران از وضعیت، تنها دلخوشی شان این بود که او حکم دارد و بی سر و صدا دو سال باقیمانده اش را می گذراند و خلاص می شود. اواخر آبان ماه بود که به خانه شان سر زدم و خبر سلامتی اش را گرفتم. یازدهم بهمن ماه، در حالی که از این خانه به آن خانه می رفتم و دنبال جایی امن برای چند روز می گشتم به فکر خانواده امید افتادم. بعداز ظهر بود. ته آن کوچه کوتاه بن بست، متوجه شدم که لای در خانه شان باز است. تعجب کردم. در را هل دادم و وارد حیاط شدم. معمولا آن ساعت روز، نور خورشید به اتاق ها نمی تابید و اجبارا چراغ های هال را روشن می کردند. اما این بار چراغ ها خاموش بود. پشت در هال که رسیدم صدای ضجه و گریه را شنیدم. در را باز کردم پنج شش نفر سیاهپوش روی زمین نشسته بودند. چند شمع هم روشن بود. بهت زده در آغوش پدر و مادرش فرو رفتم. مادرش زیر لب گفت: این وحشی ها از کجا پیدایشان شد؟ تقصیر ما است که به امید یاد دادیم انسان باشد. پدرش کمی بعد پرسید: تو از کجا خبردار شدی؟ گفتم: خبر نداشتم. برای کار دیگری آمده بودم. شما کی فهمیدید؟ امروز صبح از اوین زنگ زدند و گفتند بیایید وسائلش را بگیرید. بی آنکه بفهمم چه می گویم چند کلمه ای برای تسکین درد تسکین نیافتنی شان گفتم و بیرون زدم.

 

سال ها بعد یکی از زندانیان سیاسی سابق که با امید هم بند بود به خانواده اش اطلاع داد که هویت امید برای مقامات زندان لو نرفته بود؛ تا اینکه یکی از  توده ای های زندانی او را شناخت و به زندانبانان خبر داد که این طرف از تئوریسین های کمونیست هاست و در دانشگاه برای شان کلاس درس می گذاشته. در آن مقطع رهبری حزب توده و فدائیان اکثریت به بچه های شان رهنمود یا دستور تشکیلاتی داده بودند که هر یک از فعالان و افراد موثر "مارکسیست های آمریکایی" که می شناسید را به دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی معرفی کنید. توجیه شان این بود که رژیم خمینی ضدامپریالیست است و باید تلاش کرد که سر پا بماند و در جبهه جهانی در کنار شوروی قرار بگیرد. آن تواب توده ای هم خواه با پیروی کورکورانه از این رهنمود جنایتکارانه، خواه به هدف خوشرقصی برای جلادان و رهانیدن خود از زندان، امید را لو داد.

 

پس امید را دوباره بردند و کسی نمی داند (یا تا حالا نگفته) که او در جریان بازجویی مجدد با این جانیان چه برخوردی داشته که به سرعت حکم اعدامش را صادر کردند و به اجراء درآوردند. امید هم یکی از آن رفقاست که بعد از گذشت این همه سال، هرگز نتوانستم چهره اش را بی لبخند به یاد بیاورم.

..........................

برگرفته از:کلکتیو۹۸»

 

 

 

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©