Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
يكشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱ برابر با  ۱۰ فوريه ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :يكشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱  برابر با ۱۰ فوريه ۲۰۱۳
در باب امتناع «کار جمعی» در میان ما

 

 

در باب امتناع «کار جمعی» در میان ما

 

امین حصوری

 

چرا به سختی می توانیم برای تدارک حرکتی، یا انجام کنشی معین یا سازماندهی یک گروه برای فعالیتی اجتماعی-سیاسی دور هم جمع شویم؟ و چرا دور هم جمع شدن های ما اغلب عمری کوتاه و پایانی تراژیک دارد؟ این نوشته تامل کوتاهی است در باب این پرسش ها، و طبعا از جوانبی محدود و ناتمام. وزن اصلی در این نوشتار بررسی برخی زمینه ها و عواملی است که اشکالی منفی از فردگرایی (یعنی فرد محوری) و «جدا سری» را پرورش داده و بازتولید می کنند. مشخصا در این نوشتار موانع سیاسی «کار جمعی» در جامعه ای نظیر ایران مورد بحث قرار نگرفته است: از یکسو در این حوزه ی گسترده تا کنون بررسی های زیادی انجام شده؛ و از سوی دیگر – و مهمتر اینکه – ما از دیرباز با این معضل بنیادین مواجهیم که درست در شرایط اختناق و انسداد سیاسی چگونه می توان کار جمعی را احیاء کرد؛ پس این عوامل بازدارنده را لاجرم پیشفرض می گیریم، چون احیای «سیاست» – به رغم موانع موجود- ضرورتِ تاریخیِ ماست.

 

  نظام آموزشی و تربیتی:

 

در سویه فرهنگی و اجتماعی بی تردید سابقه تربیتی و شرایط زیستی ما در ایجاد این وضعیت نقش مهمی داشته اند: در سراسر دوران تربیت تحصیلی رقابت فردی جایگاه برجسته ای در انگیزه مندی و جهت یابی ما داشته است و فردگرایی همبسته با آن از طریق زنجیره ای از نظام تنبیه و پاداش، تثبیت و درونی شده است. در مقابل، در نظام تربیتی و آموزشی ما، کار گروهی و همبستگی حول اقدامی جمعی حضور بسیار نادر و کمرنگی داشته است (ضمن اینکه جایگاه رفیع و استبدادی معلم، مطلوبیت سلطه فردی را در روان کودکان نهادینه می کرد). در واقع سیستم آموزشی رقابتی و نمره محور، فردگرایی بورژوایی تحمیلی/عاریتی در جامعه ما را به شدت تثبیت و هنجارمند کرده است. اوج «هدایتگری» این سیستم آموزشی، نهایتا در نظام به شدت رقابتی و حذفی کنکور تجلی می یابد: جایی که سرنوشت تحصیلی و جایگاه حرفه ای بسیاری از افراد در رقابتی تنگاتنگ و خرد کننده رقم می خورد. سایه این پیکار مهیب بر سراسر دوران نوجوانی، یعنی دوره دبیرستان، سنگینی می کند. در عمل، ضرورت آمادگی برای این رقابت تعیین کننده بسیاری از خانواده ها را بر آن می دارد که دیسیپلینی سنگین را بر سراسر زندگی فرزندانشان در دروه دبیرستان تحمیل کنند. دیسیپلینی که – به ضرورت شرایط و فراگیر بودن الگوهای عینی آن، اغلب در خود نوجوانان درونی می شود و بر شورمندی و غریزه طبیعی آنان برای فعالیت های آزادانه و نوجویانه (برای کشف خود و زندگی) غلبه می کند.

 

بیش از یک دهه است که بازی های جمعی کودکانه به طور محسوسی از فضای شهری رخت بربسته است. علاوه بر جدیت پیکاری که نوجوانان باید خود را برای آن آماده کنند (که شرکت در کلاس های زبان و کلاسهای «ضروری» مختلف را نیز باید به آن افزود)، پیشروی مناسبات سرمایه دارانه نحوه زیست شهرنشینی را به زیان آزادی های کودکانه به شدت تغییر داده است: نخست آنکه سنگینی ملزومات بقا/زندگی در فضای شهری جدید، ارتباطات مستمر و گسترده جمع های فامیلی و دوستی و همسایگان محلی را به شدت محدود ساخته است و امکان تماس کودکان با همسالانشان را کاهش داده است؛ دیگر اینکه، خانواده ها به ضرورت اقتصادی و انطباق با الگوهای تازه شهرنشینی کوچک شده اند (یک یا دو فرزند) و اغلب در آپارتمان ها یا خانه های بسیار کوچک زندگی می کنند که دسترسی کودکان به محیط باز و همسالانشان را محدود می سازد. در نتیجه در شرایطی که معماری فضای شهری به شدت عقب مانده است و والدین هم در فشار خرد کننده مناسبات تقسیم کار اجتماعی، وقت و امکانات کمی برای جبران این نارسایی دارند، روی آوردن به بازی های کامپیوتری و ویدئویی به امر رایجی بدل شده است: دنیایی خیالی که در آن کودک به تنهایی باید بر نیروهای شرور غلبه کند یا با طی کردن مراحلی به «موفقیت» برسد.

 

در تداوم این وضعیت و با انباشته شدن و همدستی عواملی از این دست و به ویژه به میانجی جبر عینی رقابت تحصیلی، امکان شکل گیری رویکرد خاصی نسبت به جهان اجتماعی در کودکان تقویت می شود: در این رویکرد همه آن دیگران یا رقبای بالقوه هستند و یا کسانی که ربطی به «من» ندارند، ضمن اینکه «موفقیت» امری خطیر و تماما فردی نمایان می شود. در مورد خاص «کنکور»، مشروعیت هزینه های سنگینی که باید برای موفقیت در آن پرداخته شود، در پس پشت ارزش بدیهی انگاشته شده مفاهیم «تلاش» و «پشتکار» و «هدفمندی» (هدف شخصی) پنهان می ماند. اما ضرورت «موفقیت فردی» خود از کجا می آید؟ به یاد بیاوریم حتی از همان اوان لمس ارزش های زندگی اجتماعی بزرگسالان، کودکان خردسال مدام بر مبنای آنچه که «در آینده می خواهند بشوند» تشویق می شوند و پاداش می گیرند: مثلا اغلب کودکان در رویارویی با این پرسش که «وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟»، می گویند می خواهند دکتر، مهندس، خلبان، و غیره بشوند؛ و به این ترتیب ارزش های درونی شده جامعه اطراف خود را به صورت آرزوی ثروتمند شدن یا سرشناس شدن و به طور کلی رویای «موفق شدن» بازتاب می دهند.

 

  نظام اقتصادی:

 

در تحلیل این وضعیت، در ساحتی زیرین تر، با ساختارهای اقتصادی مواجهیم که علاوه بر تاثیرات و فشارهای مستقیم در حوزه زیست فردی، در نظام ارزش های عمومی و هنجارهای اجتماعی نیز بازتاب می یابند و بدین ترتیب امکان تثبیت و بازتولید و تکرار شان مهیا می شود. از این نظر ساختارهای اقتصادی و نظام روابط اجتماعی برآمده از آنها می توانند توضیح دهنده مکانیزم های مولد برخی از عواملی باشند که در بخش فوق از آنها به عنوان عوامل فرهنگی یا اجتماعی یاد شده است و عموما نیز این گونه بازشناخته می شوند. به عبارتی برای فهم عمیق تر عوامل و شرایطی که زیست جمعی را تحت تاثیر قرار می دهند، باید پیوستگی ارگانیک حوزه اقتصاد با حوزه های فرهنگی و احتماعی و سیاسی در نظر گرفته شود (به رغم درجاتی از سیالیت و استقلال آنان نسبت به یکدیگر، که بر وجود میزانی از درجات آزادی در نیروهای برسازنده دینامیزم درونی اجتماع دلالت می کنند)‌. نظام تقسیم کار در جامعه سرمایه داری، ساختاری سلسله مراتبی و کمابیش منظم و نامنعطف را بر روابط اجتماعی تحمیل می کند که برای انطباق با آن (برای بقا و کسب امنیت) فرد باید دیسیپلین انطباقی سفت و سختی را بر ساحت زندگی شخصی اش تحمیل کند؛ دیسیپلینی معطوف به کار و پیشرفت و موفقیت حرفه ای!

 

 زندگی در سرمایه داری متاخر برای اغلب مردم با یک احساس ناامنی مداوم قرین است که از ترس های پنهانی بر می خیزد که در تجربیات مستقیم یا با واسطه آنها از واقعیت عبوس و خشنِ عملکرد این سیستم ریشه دارند: از یکسو امروزه کسب یک شغل دایمی مناسب برای بسیاری به یک رویا بدل شده است؛ از سوی دیگر، فایق آمدن بر هزینه های زیستی و معیشتی و تامین نیازهای مصرفی ای که سیری صعودی دارند، نیازمند کار کردن هر چه بیشتر و نیز ارتقای قابلیت های فردی برای کسب یا حفظ یک شغل مناسب است.

 

تحت نظام سرمایه داری برای بسیاری از مردم نوع کار و کیفیت آن و ویژگی های محیط اجتماعی کار عمدتا به گونه ایست که درجات مختلفی از «از خودبیگانگی» را به همراه دارد: از سویی «کار» در امتداد علایق درونی و شکوفا کننده قابلیت ها و توانایی های فردی آنها نیست و از سوی دیگر افراد را در پیوندی انسانی با یکدیگر قرار نمی هد؛ نظام اقتصادی رقابتی و سود محور افراد را به ابزارهایی بدل می سازد که در حالی که با غایت کار خود بیگانه اند، مدام تحت جبر بارآوری (productivity) بیشتر قرار دارند و در عین حال شرایط رقابتی حاکم بر نظام ناعادلانه تقسیم کار اجتماعی، افراد را به صورت رقبای بالقوه در برابر هم قرار می دهد و یا در عمل تنها روابطی تصنعی و حسابگرانه را میان آنها برقرار می سازد.

 

در جامعه ای نظیر ایران، از یکسو خصلت استبدادی دیرینِ ساخت سیاسی و به تبع آن انسداد عرصه عمومی در حوزه های اجتماعی و فرهنگی، و از سوی دیگر نابسامانی زیرساخت های تولیدی و اقتصادی (که با گسترش سیاست های اقتصادی نئولیبرالی ابعاد فاجعه باری یافته اند)، دوری و بی اعتمادی افراد نسبت یکدیگر و نتیجتا گرایش عمومی به اشکال بیمارگونه ای از فردگرایی را تشدید کرده است. در این فضا مشارکت سیاسی چنان پرهزینه می شود که «سیاست» اساسا به یک تابوی اجتماعی بدل می شود که دوری گزیدن از آن شرط امنیت و بقا و پیشرفت فردی است. ضمن اینکه اختناق سیاسی (که لازمه حفظ فرآیند استثمار و مناسبات نابرابر اقتصادی است) به طور نظام مند افراد را از شرایط اجتماعی لازم برای تجربه کار جمعی و یادگیری مهارت های ارتباطی محروم می سازد.

 

تحول شتابناک سرمایه داری به قیمت آن بوده که بسیاری از سنت های جمعی که حامل ارزش های همبستگی و مجرای عینی تجربه امر جمعی بودند، از میان بروند و حس تنها ماندگی به یک واقعیت عینی پابرجا بدل شود. به جای آن مجموعه سنت ها و باورها، مناسک و باروهای جدیدی شکل گرفته اند که بیشتر مبتنی بر نحوه همنوایی با ملزومات سیستم یا پیامدهای آن هستند. مثلا کسب مهارت های ارتباطی برای بازدهی بیشتر در محیط کار یا موفقیت در انواع گوناگون بازاریابی؛ یا مشارکت در برخی علایق کلیشه ای جمعی برای احساس تعلق به جامعه، خواه طرفداری از یک حزب سیاسی یا تیم فوتبال یا سریال تلویزیونی، و خواه کافه نشینی ها یا بزم های شبانه و تفریحات جمعی آخر هفته.

 

زیستن در وضعیت ناامنی دایمی، توام با گسیختگی پیوندهای خودانگیخته اجتماعی، فشارهای خردکننده ای را به فرد تحمیل می کند که مهار پیامدهای روانی حاصل از آنها برای «بازتولید نیروی کار» و تداوم چرخه های اقتصادی ضروری است. امروزه روش های علمی متعددی برای این منظور به خدمت گرفته می شوند (گر چه بار اصلی مسئولیت و هزینه «بازسازی نیروی کار فردی»، به عهده خود فرد است): رواج گسترده قرص های ضد افسردگی یا مواد شیمیایی روانگردان یا بازار خوب کتاب ها و نشریات و انجمن های مربوط به روانشناسی شاد زیستی و موفقیت، گواهی بر این واقعیت است. (در سطحی دیگر، روی آوردن گسترده به مصرف مواد مخدر و یا مکاتب عرفان شرقی را نیز می توان شیوه هایی برای تحمل تبعات این زیست ناسالم مدرن ارزیابی کرد).

 

اگر به طور فشرده بتوان گفت که نظام سرمایه داری اشکال خاصی از زیست فردی و روابط اجتماعی را بر ما تحمیل کرده که پیامدهای های محوری آنها گسترش نوعی فردگرایی بیمارگونه، حس تنهایی و جدا افتادگی و نیز حس ترس و ناامنی مداوم است، در این صورت چه چیزی به رغم این خصلت های بازدارنده، تداوم زندگی فردی در چارچوب این سیستم را امکان پذیر می سازد؟ به نظر می رسد مهمترین عاملی که بقای مادی و روانی فرد را (با سهولت بیشتری) در این سیستم تضمین می کند، دستیابی فرد به همنوایی درونی با سیستم است: بدین معنا که فرد مجموعه هنجارهای و ارزش های مورد نیاز سیستم را به هنجارهای درونی خود بدل می سازد و به این ترتیب عامل «اجبار» و «تحمیل» بیرونی (که بخشی جدایی ناپذیر از زندگی مدرن اند) کمرنگ می شود و از فشار تنش های روانی حاصل از آنها کاسته می شود؛ به بیان دیگر، فرد گرایش می یابد که همه عوامل اجباری/تحمیلی بیرونی را به مثابه ملزومات انتخاب های خودش برای پیشرفت فردی اش تلقی کند و بدین ترتیب از مخاصمه روانی با آنها می گریزد (و یا با درونی کردن هنجارهای رایجی چون ضرورت سختکوشی و قناعت و یا بدیهی بودن نابرابری های اقتصادی، همزیستی خود با شرایط واقعی اش را تسهیل سازد). درست به همین خاطر، اغلب به دشورای می توان میان آموزه های گفتمان غالبی که سرمایه داری بنا به ضرورت های ساختاری اش تکثیر می دهد با باورها و علایقی که افراد تصور می کنند آگاهانه آنها را انتخاب کرده اند تمیز داد؛ تا جایی که گویی سیستم در تک تک آدم ها تکثیر شده است.

 

یکی از مهمترین آموزه هایی که سیستم و فرد در اهمیت و ضرورت آن همصدا هستند، اولویت پیشرفت و موفقیت فردی است. اقبال عمومی به چنین هنجاری، علاوه بر عوامل یاد شده، ناشی از فراگیر بودن منطق مبادله و یا کالا محوری در زندگی اجتماعی ماست، چرا که رشد و بقای سرمایه داری، همبسته با گسترش اجتماعی این منطق بوده است.

 

  پیچیدگی های ساحت درونی:

 

هنجار های نظام مسلط چنان گسترده اند و چنان بدیهی به نظر می رسند که به سادگی در ساحت روانی و باورهای درونی ما نفوذ می کنند، طوری که همه ما متاثر از الگوها و مدارج و ارزش هایی هستیم که در نظم نمادین به عنوان شاخص های رضایت و خوشبختی یا موفقیت فردی شناخته می شوند. نمونه های ملموسی از این شاخص های رضایت و موفقیت فردی را می توان در المان ها و کاراکترهای متداول در تبلیغات کالاهای مصرفی و خدمات تجاری مشاهده کرد. جای شگفتی نیست که حتی وقتی هم که انگیزه مقابله و مبارزه با این نظام را در سر داریم، ناخواسته باز هم الگوها و ارزش های نمادین آن را با خود حمل کرده و به درجات مختلفی در عملکردمان بازتاب می دهیم.

 

در ساحت عام، هنجارهای درونی شده نظم مستقر، با بدیهی نمایی یا ازلی نمایاندن وضعیت موجود درک ضرورت تغییر را به محاق می برند: از آنجا که سرمایه بنا به هستی شناسی و منطق درونی اش خود را به مثابه «ابر سوژه» اجتماعی بر می نمایاند و سوژگی واقعی انسانها را غصب می کند، یکی از مهمترین ویژگی های جوامع مدرن آن است که انسانها هستی اجتماعی و کار و کردار خود را به مثابه ابژه های سرمایه درک می کنند و به این ترتیب، با درونی شدن هنجارهای برآمده از چنین درکی، مناسبات سرمایه دارانه بر حق و نظام سرمایه داری تسخیر ناپذیر جلوه گر می شود. در مواجهه با واقعیت غیرقابل انکار مشکلات و کمبودها و نارسایی ها نیز، پذیرش درونی هیرارشی رایج در ساختار سیاسی موجود و بدیهی انگاری آن موجب تقویت این باور می شود که اصلاح وضعیت عمومی باید به نخبگان سیاسی سپرده شود: کسانی که صلاحیت و تخصص این کار را دارند؛ و به این ترتیب سیاست فرادستان برای حفظ وضعیت موجود تداوم می یابد.

 

در عین حال، در میان توده مردم میل به موفقیت فردی، به مثابه رانه ای بنیادین عمل می کند که هم از شرایط نابسامان زیست انضمامی آنها تغذیه می کند و هم با هنجارهای نظام حاکم همخوانی ویژه ای دارد. صورت های خرد و تراژیک این میل را می توان در رواج گسترده لاتاری و بلیط های بخت آزمایی دید؛ همچنانکه در مسابقات پر بیننده تلویزیونی با جایزه های نقدی هنگفت و یا در شوهای عوام پسند با حضور چهره های نامدار و «موفق» و با مخاطبان میلیونی.

 

 در ساحت فرهیختگان و روشنفکران، میل به موفقیت فردی (به مثابه یک ارزش فراگیر) عموما با جستجوی شهرت (یا میل به چهره شدن) نمایان می شود که می تواند گستره متنوعی از آماج را در بر بگیرد: از میل به علامه و دانشمند شدن تا هنرمند سرشناسی شدن؛ از میل به نویسنده ای نامدار شدن تا آکادمیسینی شهیر شدن یا حتی بدل شدن به یک سیاستمدار، ژورنالیست یا اکتیویست شناخته شده ملی یا بین المللی؛ و همه اینها مستلزم «حرفه ای» شدن بیش از پیش است. اگر چه بلندپروزای و داشتن افق پیشرفت شخصی، لازمه ی رشد فردی است و در پیوند با نیازهای اجتماعی و در تعامل با جامعه همواره سویه های بارآور و سازنده ای دارد (برای هر دو طرف)، اما نمی توان کتمان کرد که امروزه در پس میل به چهره شدن، تمنای درونی عرضه کردن خود به مثابه یک کالای پر خریدار نیز نهفته است. در دنیای معاصر از یکسو ساختارهای تحمیلی ساحت اقتصادی شکل گیری روابط آزادانه و خلاقانه اجتماعی را به طور فزاینده ای محدود می سازند و با بیگانه سازی و جداسازی انسانها و با مرزگذاری و تعمیق هر چه بیشتر شکاف میان انسانها (به میانجی سیاست مسلط)، ابعاد تنها ماندگی فردی را گسترش می دهند؛ از سوی دیگر پیشروی شتابناک منطق کالا مدارِ سرمایه داری، به میانجی رشد سریع رسانه ها و تسلط صنعت فرهنگ، قلمروهای فرهنگی و نمادین جهان پسامدرن را تسخیر ساخته است و نحوه نگاه انسان به خود و جایگاه اجتماعی اش را عمیقا متاثر ساخته است. در چنین شرایطی دشوار بتوان تصور کرد میل به چهره شدن برکنار از این روندها و مکانیزم ها باشد؛ به ویژه با در نظر گرفتن این نکته که هر چه کارکردهای نظام سرمایه داری فردیت واقعی و ملزومات رشد خودانگیخته آن را بیشتر به محاق می برد، میل به یافتن و احیای این فردیت بیشتر می شود (سرکوب نظام مند فردیت خودانگیخته، تناقضی با رشد ناگزیر «فرد محوری» در سرمایه داری و یا تاکیدات صوری آن بر اولویت حقوق و ساحت فردی ندارد). میل به چهره شدن در واقع صورت بیمارگونه ای از یک نیاز سرکوب شده است: صورت بیمارگونه ای از نیاز به تایید و «شناسایی» (Anerkeenung) از سوی دنیای پیرامون (که هگل به عنوان یکی از مهمترین محرک های کنش فردی، تاکید ویژه ای بر روی آن دارد). این نیاز اما جز از طریق برقراری پیوند دو جانبه ی همدلانه و خلاق میان فرد و جامعه تامین نخواهد شد؛ یعنی همان شرایطی که ساختار سرمایه داری دستیابی به آن را بسیار دشوار ساخته و به طور فزاینده ای از دسترس دور می سازد.

 

 میل به چهره شدن، که با فردیت سرکوب شده و «شناسایی» نشده پیوند دارد، در امتداد پس زمینه های هنجاری رقابت جویانه و فرد محورانه خود، با بسط نامحدود اگوی فردی (Ego) همبسته است. نتیجه آنکه عموما این گرایش در فرد ایجاد می شود که خود را بی نیاز از کار جمعی و بی نیاز از همسطح شدن با افراد دیگر بپندارد. در صورتی هم که شرایط خاص محیطی و تاریخی، مشارکت در اشکالی از کار جمعی را جذاب یا اجتناب پذیر بسازد، همان برجستگی اگوی فردی و ناتوانی های ارتباطی، اختلال هایی جدی در روند کار جمعی ایجاد می کند که نهایتا به جدایی فرد از گروه می انجامد؛ و یا همراهی با جمع مادامی داوم می یابد که جایگاه ویژه یا برتر شخص از سوی سایرین به رسمیت شناخته شود و یا تصادفا دو یا چند اگوی گسترش یافته در مقابل هم قرار نگیرند. درست به دلیل همین اگوی نخوت آمیز است که روشنفکران و فعالین سیاسی ما از به رسمیت شناختن هم اکراه دارند و به ندرت به کارهای هم ارجاع می دهند، و در عمل یکدیگر را نادیده (ignore) می گیرند و حضور اجتماعی هم را انکار می کنند. (گو اینکه تا جایی که به نارسایی ها در توان ارتباطی و همسازی جمعی باز می گردد، منابع اختلال در کار جمعی بسیار متنوع و گسترده اند). به همین ترتیب در حوزه سیاسی آنچه که بیش از هر چیز راه تعامل و همکاری میان فعالین را سد می کند، نه لزوما اختلافات در بینش و رویکرد سیاسی (آنچنان که عموما به عنوان دلیل این وضعیت، بازنمایی می شود)، بلکه ناتوانی در برقراری ارتباط و دیالوگ سازنده است، که لاجرم امکان شناخت و اعتماد متقابل را مسدود می سازد. گو اینکه این فضای بی اعتمادی در میان افرادی که کمابیش به یک نحله سیاسی (با اهداف و آرمان ها و مبانی سیاسی مشترک) تعلق دارند نیز دیده می شود، تا جایی که حتی به رغم باور مشترک به ضرورت سازمانیابی، شکل گیری ظرف های جمعی ناممکن به نظر می رسد. [نگارنده بر آن نیست که در حوزه کار جمعی و سازمانیابی، پلورالیسم سیاسی لزوما امر مطلوب یا ممکنی است؛ به ویژه با در نظر گرفتن آنتاگونیسم مبارزات اجتماعی و واقعیت پیکارهای هژمونیک].

 

 فردگرایی افراطی تحمیلی از سوی سیستم که در میل های بیمارگونه ای نظیر میل به چهره شدن نمود می یابد، همچنین سازگاری بسیاری دارد با روند سیاست زدایی از عرصه عمومی که یکی از سازوکارهای ایدئولوژیک سرمایه داری متاخر برای به بند کشیدن عرصه عمومی است. اگر سیاست را عرصه ی دخالتگری انسانها برای شکل بخشیدن به زیست و سرونشت جمعی شان بدانیم، در دوره ای که عرصه سیاست، قلمرو مدیریت نخبگان و مهندسی اجتماعی قلمداد شده، و نقش سیاسی مردم در بهترین حالت رای دادن به طرح ها و الگوهای احزاب و محافل نخبگان است، بدیهی است که کار جمعی فاقد ضرورتی درون ماندگار تلقی شود. در مقابل، چیزی که در چنین فضایی برجسته می شود، جذابیت های عرضه و نمایشگری است که زمینه ساز مشارکت فردی فعال در فرآیندهای فرهنگی مبتنی بر هنجارهای مبادله کالایی است.

 

  نمایش همگانی به مثابه ارتباط جمعی:

 

در ساحت نمایش های روشنفکری، دغدغه اصلی همواره جلب نظر آنهایی است که در آن حوزه معین، به عنوان چهره های مرجع شناخته می شوند و به رسمیت شناخته شدن از سوی آنان (به مثابه سرمایه ای نمادین)، کلید ورود به مجامع «مهم تر» فرض می شود. با این حال «چهره» های روشنفکری به رغم اینکه در گفتار و رفتار و نوشتارشان خواسته یا ناخواسته بر تمایز خود از توده مردم تاکید می کنند، اما همچنان به «دیده شدن» از سوی مردم و ستایش آنان رغبت زیادی نشان می دهند. گویا هر قدر هم که پروسه تولید یک کالای فرهنگی/هنری پیچیده و دامنه مخاطبان اجتماعی آن خاص باشد، باز هم جلب توجه عمومی یک شاخص مهم ایجاد رضایت و حس موفقیت است (و این از هنجارهای دوران «تولید انبوه» است، که «میزان فروش»، مهمترین شاخص کیفیت و ضرورت کالای عرضه شده تلقی می شود). تحقق این فرآیند بازاریابی عمدتا به واسطه رسانه های توده ای انجام می شود و به همین دلیل رابطه دو سویه ی مستحکمی میان «چهره» های روشنفکری و رسانه های مین استریم وجود دارد (رسانه ها با عرضه ی چهره های روشنفکری به تثبیت یا افزایش اعتبار عمومی خود نظر دارند (1)).

 

امروزه علاوه بر رسانه های متعارف، شبکه های اجتماعی (نظیر فیسبوک) نیز امکان بازاریابی شخصیت ها را به سهولت در دسترس همگان قرار داده اند (بی آنکه نیازی به طی مراحل خاصی برای ورود به بارگاه رسانه های بزرگ باشد). این محیط های اجتماعی مجازی بناست خلاء های ارتباطی ای را پر کنند که جهان اجتماعی واقعی می آفریند و بازتولید می کند. به یمن این قبیل رسانه های مجازی، که «امکانات عرضه و نمایش گری» را توده ای ساخته اند، میل به چهره شدن در شکل عمومیت یافته ی میل به «دیده شدن» نمایان می شود. مثلا آدم ها برای عرضه خود در بازار مکاره فیسبوک دامنه وسیعی از ابزارها را به کار می گیرند: از عکس های شخصی و یاداشت های عجیب و غریب و حتی لودگی و مسخره گی تا جدی نمایی و نوشته های فاضل مآبانه. بی تردید آنها به دنبال پاسخ به نیازهای ارتباطی خود و در جستجوی فردیت گمشده شان هستند، گو اینکه تلاقی این نیازها با این پهنه ی خاص، مصالح لازم برای شکل گیری سیکل دیگری از نمایش را فراهم می سازد. اما این دخیل بستن به نمایش همگانی نیازی را پاسخ نمی دهد، بلکه تنها نیاز به شناسایی از سوی دیگران را به طور ناقص و اعتیاد آوری تسکین می دهد. بدین طریق فیسبوک ما را به هم پیوند نمی دهد، بلکه به ما امکان می دهد که به طور دسته جمعی از یکدیگر استفاده ابزاری کنیم. همه اینها در امتداد این واقعیت است که ساختار روابط اجتماعی برقراری پیوندهای واقعی و انسانی میان ما را سد کرده است.

 

  سخن پایانی: در ستایش همبستگی

 

در مواجهه با مناسبات ساختاری فراگیری که نیازهای برآورده نشده فردی را دستمایه رواج فردگراییِ هر چه بیشتر قرار می دهند و با هنجار سازی از موفقیت فردی، پیوند فرد با جامعه و امر جمعی را محدود و مشروط به اولویت منافع فرد و نیازهای دستکاری شده او (manipulated needs) می سازند، چه می توان کرد؟ از آنجا که هر گونه تغییر مناسبات زیست جمعی مستلزم مشارکت جمعی است، در شرایطی که از یکسو افراد به طور ذهنی و روانی از تدارک امر جمعی و ضرورت های آن فاصله دارند، و از سوی دیگر شرایط سیاسی جوامع استبدادی و خفقان زده روند اتمیزه شدن جامعه را تشدید می کند، به نظر می رسد با موقعیت بن بست گونه ای مواجهیم. با این وجود تجربیات تاریخی موید آن است که این بن بست منطقی در فرآیند مبارزه با وضعیت موجود، یعنی به میانجی پراکسیس های خرد و همبسته، شکننده است. این بن بست به ویژه از آن رو در بنیاد خود ناپایدار است که ستم انباشته ای که با شرایط عینی زیست ما عجین است، در دل خود نیاز به فراتر رفتن از وضعیت را پرورش می دهد. بنابراین اگر هر موقعیتی بدیل خود را به درجاتی در دل خود تولید می کند، باید پرسید بدیل موقعیت ما کجاست یا چگونه انکشاف می یابد؟

 

اگر این باور درست باشد که تنها با سازمان دادن به اعتراضات مان (حول حیاتی ترین نیازها) می توانیم این «ما» ی گمشده یا سوژه گی جمعی مان را احیاء کنیم، می توان پرسش فوق را این گونه مطرح کرد :چگونه می توانیم در شرایط پراکندگی و خفقان و ارعاب، بار دیگر جمع ها و اعتراضات مان را سازمان بدهیم؟ چه راههایی تاکنون در این جهت مغفول مانده و چه بالقوه گی هایی -به رغم تمهیدات سیستم و حاکمیت- قوت یافته است که به هر دلیل از حوزه دید ما بیرون قرار گرفته اند؟ فارغ از شیوه های راهجویی در مواجهه با این پرسش، رویارویی با وضعیت «امتناع کار جمعی» مرحله ای گریزناپذیر خواهد بود. از این منظر شاید پیش از هر چیز باید ساختار هنجاری و مالوف وضعیت حاضر را هم در ساحت نظری و هم در ساحت پراکسیس های خرد به چالش کشید.

 

آنچه ارزش های تحمیلی و مورد نیاز این وضعیت را به چالش می گیرد، و شکننده بودن حصار زندان های فردی بورژوایی را عیان می سازد، بازسازی عملی زندگی فردی با محوریت همبستگی جمعی (Solidarity) است: خواه در مسیر شکل دادن به یک اقدام جمعی یا برساختن یک تشکل خرد، خواه همراهی با جمع هایی که با اهداف و مسیر پراتیک آنان همدلی و خویشاوندی داریم و خواه همبستگی عملی با مردمی که مبارزاتشان را ارزشمند می دانیم. پایبندی به این همبستگی آگاهانه، به معنای حل کردن فردیت خود در جمع نیست، همچنانکه به معنای کنار گذاشتن هویت و خواست های فردی هم نیست؛ بلکه مستلزم بازشناسی و هماهنگی میان خواست های فردی و آن چیزی است که می تواند ارزش ها و نیازها و ضرورت های جمعی تعبیر شود. در این صورت قدم اول تبار شناسی خواسته ها و الگوهای زیست فردی است: از این منظر که آیا به راستی از الگوی آگاهانه و اندیشیده شده ای پیروی می کنند و یا صرفا نشانگان ارزش های درونی شده سرمایه داری یا متاثر از پیچیدگی های ساخت استبدادی سرمایه داری پیرامونی هستند؛ یعنی واکاوی خواسته ها و الگوهایی که چون خود را از زبان و رفتار ما بیان می کنند، «خودی» می نمایند.

 

در روند همبستگی و تعامل در فرایند کار جمعی، اگویی که در مسیر نارسای رشد و تربیت فردی مان از جامعه پیرامون به ارث برده ایم، ابعاد ناهنجار خود را باز می نمایاند و دشواری ها آغاز می شوند. در این صورت یک نتیجه محتمل، دلزده شدن از کار جمعی و رجوع به عزلتگاه فردی است؛ نتیجه دیگر اما می تواند تعدیل شدن اگوی فردی و رشد توانایی های ارتباطی و انگیزه های مشارکت جویانه باشد، طوری که فرد نهایتا اگوهای سایرین و ملزومات کار جمعی بر مبنای اصل برابری را به رسمیت بشناسد.

 

نیازی به گفتن نیست که همه این دغدغه ها و راهکارها مشروط به آن است که جایگاه اجتماعی و جهت گیری طبقاتی ما، دخالتگری در وضعیت حاضر را به سان ضرورتی پیش روی ما قرار دهد: یعنی پایه اجتماعی این بحث خواه ما خواه محدود به کسانی است که تعهد به مبارزات ستمدیدگان و فرودستان جزئی ناگزیر از تعهد درونی آنها به خودشان است.

 

 پی نوشت:

 

(1) رسانه هایی که از آن ما نیستند، یا «جذابیت های پنهان» کلان- رسانه ها / امین حصوری

 

توسط : پراکسیس

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©