شاه در
تاریکخانهی
ایدئولوژی
آرش اسدی
نگاهی به
شاه نوشتهی
عباس میلانی
در بوتهی نقد
سی و
پنج سال از
واپسین
سفر/فرار شاه
از ایران میگذرد،
اما او و
عوارض سامان
سیاسیای که
او بخشی از آن
بود، همچنان
موضوعی تازه برای
بحث است. برای
اکثریتِ ما
مردم ایران، شاه
تجربهای
باواسطه است.
اکثریت
ایرانیان
امروز او را یا
ندیدهاند یا
لحظات فراز و
نشیباش را به
تجربه لمس
نکردهاند.
تجربهی
باواسطه از
شاه اغلب به
تحریف واقعیت
و ایدئولوژیک
ساختن ماجرا
دامن زده است.
به قول فروید
بین تحریف یک
متن و قتل
شباهتی وجود
دارد، تنها
مسئله در هر
دو مورد پاک
کردن ردِ
پاهاست! این
زدودن ردپا
گاه موفق بوده
و گاه به طرز
دلخراشی
ناموفق. عدهای
موفق شدند که
در
ایدئولوژیزه
ساختن شاه و ساختارش
هوش از سرِ ما
بربایند و
دیگرانی با هر
تلاشی به هیچ
دست نیافتند.
به این ترتیب،
شاه عموماً از
دو حال خارج
نیست؛ یا
اهریمنی
دیوسیرت میشود
که خون از
دندانش میچکد
و بههیچوجه
از استثمار
رعایایش خسته
نمیشود، یا
اهورایی خوشسیما
که همهی قصد
و نیتش تنها و
تنها مردمش
بوده و در
لحظهی آخر،
این فرشته ی
بیبدیل
تاریخِ ایران
نوین با خاطرهی
خاک میهنش سر
به بالین مرگ
نهاده است!
حیرتآور اینکه
به مدد تصاویر
آرشیوی
بریتیش
میوزیوم و ای بسا
سختی زمانهی
حال در قیاس
با سختیهای
تجربهنشدهی
گذشته، مورد
دوم بهتازگی
مشروعیت
گرفته و از هر
دهان و حنجرهای
هم اگر شنیده
شود تعجب
برنمیانگیزد.
وقایع و حواشیای
که به رخداد 57
منتهی شد،
برای ما مردم
ایران همچنان
حکم روحِ پدر
هملت را
دارند. در
زمانهایی که
نباید احضار
شوند، حاضر میشوند.
تن به بسترِ
آرامشِ تاریخ
نمیدهند. گاه
افسرده و گاه
حیرانمان میسازند.
از تن
خاکستریِ
زمان برخاستهاند
و چراغ به دست
در شهر
زندگانِ بیزمان
گام میزنند و
ما را به
اضطراب میافکنند.
این است که
این وقایع
هنوز به تاریخ
نپیوستهاند.
در این
میان پرسش این
است: راه
معقولِ سنجش و
ارزیابی شاه و
سیستمش چیست؟
یا اگر درستتر
بپرسیم،
بهترین روش
نقد کارنامهی
نظام سیاسیای
که به رخداد 57
منتهی شد
چیست؟ به
عنوان مثال،
در برخورد با
شخصیت بسیار
اساسی این
نظام سیاسی،
یعنی شاه، راه
درست و عقلانی
نقد چیست؟
در
زمانهی
رواداری و
میانهگزینی
به سر میبریم؛
پس طبعاً پاسخ
بسیار بدیهیِ
پرسش ما این
است که بهترین
راه حفظ جانب
اعتدال و
میانهروی
است! بهترین
روش نقد (اصولاً
بر مبنای
ایدئولوژی
روادار و
مسامحهگرِ
باب طبع
روزگار ما)
میانهگزینی
و اعلام بی
طرفی است.
لیکن نقد
ایدئولوژی از
همین نقطه
شروع میشود.
کار این نقد،
به پرسش گرفتن
بدیهیات است،
تردید در امور
قطعی و
پذیرفته شده.
آیا جداً بهترین
روش نقد نظام
سلطنت و وقایع
منتهی به
رخداد57 میانهگزینی
است؟ آیا
حقیقتاً
میانهگزینی
مترادف است با
اعلام بیطرفی
و موضعِ بیطرف
گرفتن؟
عباس
میلانی،
استاد
دانشگاه
استانفورد،
مورخ و محقق
نام آشنایِ
آمریکایی ـ
ایرانی، در آخرین
اثر خود یعنی
«نگاهی به
شاه«سعی کرده
راه میانه را
برگزیند. تلاش
ما در اینجا
معطوف به
بررسی کار
بسیار خوانده
و دیده شدهی
اوست. ما میدانیم
که در نقد یک
متن هرگونه
خردهحساب
شخصی با مؤلف
متن به ورای
متن موکول میشود
و صرفاً وظیفهی
نقاد آنچنان
که خود میلانی
بهدرستی
اشاره کرده
درک خلل و فرج
متن است: (ص. 270) «کلمات
و عبارات هر
نوشتاری
مضامین و
معانیاش بیشتر
از آنچه مراد
نویسندگانش
است به
خواننده القا
میکنند. هر
متنی، به
روایت برخی
منتقدان،
سوای لایهی
صوریاش لایهی
ناخودآگاهی
هم دارد. بر
عهدهی
خوانندگان هر
متن است که هم
ظاهر عمدی
معانی آنرا
دریابند و هم
بکوشند باطن
پر پیچ و خم آن
را بشناسند.»
البته
در ص. 549 نظرش
درباب
ایدئولوژی و
قرائت ایدئولوژیک
از متون را
اینچنین جمعبندی
میکند: «…
اندیشهها و
نظامهای
توتالیتر ـ که
دنیا و انسانها
را سیاه وسفید
میبینند ـ و
نیز منتقدانی
که جهان و
کتاب و روایت
را از منظر
تنگ و تنگنظری
ایدئولوژی میبینند،
نه قدر رمان
را میشناسند
و نه در شناخت
شخصیتها
سایهروشنهای
هستی را برمیتابند.
قهرمان جهان
ایدئولوژیک
آنان همیشه قهرمان
و همواره
متبری از ضعف
و خطا هستند و
شیاطین جهانشان
هم تجسم تیرگی
و تباهیاند.
حدس من این بود
(و هست) که اگر
بهراستی به
وظایف خود به
عنوان راوی
حقیقتجو
وفادار
بمانم،
منادیان
ایدئولوژی،
روایت و راوی
را مورد حمله
و دشنام و
اتهام قرار خواهند
داد. …حقیقتهای
تاریخ نسبی و
عارضیاند.«
ناگفته
پیداست که
میلانی باری
منفی برای
واژهیِ
ایدئولوژی
قائل است و
احتمالاً
منظور او این
است که میتوان
از موضعی سخن
گفت که
ایدئولوژیک
نباشد. قطعاً
این تصور که
ایدئولوژی
امری تاریخ
مصرف گذشته
است و ما به
پایان سیاست
راه یافتهایم
و با سقوط
فلان دیوار
ایدئولوژی هم
لاجرم پایان
یافت، بهقدری
این روزها
عامیانه شده
که نیازی به
تذکر نیست که
هیچ موضع
بیانی وجود
ندارد که
پیشاپیش
ایدئولوژیک
نباشد، هرچند
که آن ایدئولوژی
از نگاه ما
باری منفی یا
مثبت داشته باشد.
نکته
این است که
نویسنده
تصمیم گرفته
راه میانه را
برگزیند و به
این طریق از
هرنوع پیشداوریای
خود را مبرا
سازد. کوشش میکنیم
موفقیت و
ناکامی این
موضع را بررسی
کنیم.
پس
تلاش ما صرفاً
معطوف به درک
شکافهای
احتمالی،
ردیابی تناقضهای
مستتر در متن
و قرائت بین
سطور است. ذکر
نام مؤلف هم
مطمئناً در
این جا صرفا
به یادآوردن
شناسنامهی
متن است و نه
تهمت و افترا
و نه هیچ چیز
دیگر.
مخاطبان
غربی با
صورتکِ
ایرانی
قبل از
هر اقدامی
باید مشخص
کنیم که مخاطب
این اثر کیست؟
آیا آنچنان
که متن در پیگفتار
فارسی در ص. 548
مدعی میشود:
«ناگفته
پیداست که
برای هر کتاب
فارسی، از
جمله این یکی،
خوانندگان
اصلی کتاب
ایرانیاناند
بهویژه آنان
که در ایران
زندگی میکنند.«
این که کتاب
نخست به
انگلیسی
انتشار یافته
و پس از آن به
فارسی چاپ
شده، بههیچروی
دلیل قانع
کنندهای
برای مشخص
ساختن اولویت
مخاطبان متن
نیست. باید به
خود متن رجوع
کرد.
آنچه
که محسوس است
نوعی از
روایتِ غربی
است. اگر تنها
جملات
ابتدایی هر
فصل و یا
ارجاعات وافر
به اساطیر،
نویسندگان و
داستانهای
غربی را به
عنوان شاهدی
بر این مدعا
که مخاطب
قطعاً غیر
ایرانی است
بگیریم، راه
افراط را طی
نکردهایم.
فضای اثر
اصولاً فضای
آکنده به بوی
غربی است که
در نسخهی
فارسیِ آن
البته با
ارجاعاتی به
بیهقی و گاه چند
نویسندهی
ایرانی کمی به
تکثر فرهنگی
متن افزوده
شده است. اگر
بخواهیم بیش
از حد دقیق
باشیم میتوانیم
بگوییم گاه با
فاکتور گرفتن
امریکا از
میان دیگر ملل
مثلاً در ص.16
:«برخی از دیگر
کشورها، از
جمله آمریکا،
طرفدار شرکت
ایران بودند.«
نگاهی همذاتپندارانه
با آمریکا
انتخاب شده
است. تأکید بر
وجه غالباً سازندهی
امریکا در یکی
از فصول به
طور عیانی
بارز میشود.
نام فصل هفتم
کتاب، «خواب
هرلی» است.
همین گزینش
نام مشخصاً
اشاره به
رؤیایی دارد
که ژنرال
آمریکایی
هرلی برای
ایران داشت.
درواقع در صفحات
120 و 121 از
آرزوهای
سازنده و
انسانگرایانهی
امریکا در
مقابل
رؤیاهای
استعماری
انگلیس و
شوروی به
اسناد ارجاع
داده میشود.
اینکه در
اسناد چه گفته
شده در جای
خود اهمیت دارد،
لیکن نحوهی
بیان این
اسناد و ادغام
این اسناد در
ساختار
خیالین متن
موضوع جالبتری
برای بررسی
است. ص. 121: «در
گزارش هرلی میتوان
به یکی از
نخستین تلاشهای
آمریکا برای
ایجاد
دموکراسی در
ایران و در
خاورمیانهی
مسلمان
برخورد.« در
ادامه بخشهایی
از گزارش ذکر
شده و میافزاید:
«مانع اصلی
دموکراسی در
ایران دخالتهای
ناروای دو
قدرت
استعماری روس
و انگلیس است.
به زبانی
پرشور و خشم
میپرسید چرا
خون جوانان
آمریکایی را
باید در راه
تثبیت
استعمار
میرندهی
انگلیس و
استعمار
رویندهی روس
فدا کرد.«
بنابراین به
نظر میرسد که
وقتی از
نخستین تلاش
آمریکا برای
ایجاد
دموکراسی در
خاورمیانه و
ایران نام
برده میشود،
لاجرم موارد
متعدد و بیشتری
از این تلاشها
را میتوان
سراغ گرفت، یا
اینکه وقتی
هرلی از
استعمار
انگلیس و روس
شکوه میکند و
نگران هدر
رفتن خون
آمریکاییان
برای تقویت
این
استعمارهاست،
به هیچ روی
گوشهچشمی به
منافع ملی
آمریکا ندارد
و صرفاً بر مبنای
خصایل
اومانیستی
خود و یا آنچنان
که گزارشهای
انگلیسی خامی
و رمانتیسیسم
آمریکایی از آن
نام بردهاند
عمل کرده است.
یعنی اینکه
بهواقع
آمریکا پلیس و
ناجی خوبی
برای جهان میتوانست
باشد و هست و
اولویت
برنامههای
استراتژیکاش
در سطح بینالمللی
رسیدگی به
خواستهای
کشورها و ملل
دیگر است، نه
منافع و خواستهای
ملتِ خود. در
سطح زیرین این
فکر علاوه بر
نوعی خیالپردازی
افراطی
پیرامون نیات
آمریکا یا هر
کشور دیگری،
می توان به
مطلب دیگری هم
توجه داشت و
آن اینکه
عملاً کارکرد
ایدئولوژی را
مساوی با روحیات
فردی و
مهربانی و خشم
و کین و نفرت و
عشق انسانی قرار
داده است. پس
برای دستگاه
دولت هیچ نوعی
از ایدئولوژی
را مفروض نمیدارد
و در عوض
روحیات فردی و
شخصیت انسانی
را قابلتعمیم
به تمامیت
ماشین
ایدئولوژی میداند.
بدیهی است که
کارگزاران
ایدئولوژی و
از جمله
احتمالاً
ژنرال هرلی،
میتوانند و
احتمالاً
فردی با خصایل
انسانی
ستودنی بوده
است، اما
تعمیم این ویژگی
به نیت کلی
دولت آمریکا
دور از تقلیلگرایی
محض نیست.
در ص. 508
میخوانیم:
«…دلبستگی
فوکو به
انقلاب ایران
را که از قضا
دیری نپایید
میتوان
مصداق برخورد
رمانتیک
روشنفکران
ترقیخواهی
دانست که از
هر نیرویی در
هر جا به رغم
ساخت و بافت
اندیشهاش و
به صرف مخالفت
با غرب و
آمریکا حمایت
میکنند.
تجربهی
کشورهایی چون
ایران و
افغانستان بهخوبی
نشان داده که
برای ترقی
خواهی صرفاً
تعارض با غرب
و استعمار
کافی نیست.
بدون
دموکراسی
ضدیت با غرب
چه بسا که به
پوششی برای
اندیشه و عمل بهراستی
واپسگرای
تاریخی بدل
شود.« در درستی
این گفته که
دموکراسی
حقیقی بخش
لاینفک ترقیخواهی
است، تردیدی
نیست، لیکن
نحوهی بیان
این عبارات و
کنارهم قرار
دادن بخشی از
افکار
عامیانه که
مقصر اصلی
تمام مشکلات
خود را از
ابتدای قرن
تاکنون
روشنفکران میدانند،
و روشنفکران
را عامل مصیبتهای
احتمالی مردم
ایران معرفی
میکنند، کمی
دور از شأن
آکادمیک متن
است و در کل به
واگویهای
عامیانه بدل
میشود که غرب
گرایی را
الزامی به
ترقیخواهی
میشناساند.
در این اسطورههای
عامیانه
خوشبختانه بههیچروی
ما ردپایی از
ناله و نفرین
به روشنفکران
دست راستی نمی
بینیم، و تمام
بلاها از زیر
دستان ترقیخواهان
بلند میشود!
اینها همه
نشاندهندهی
موضع اساسی
متن در قبال
مخاطبش است.
مخاطبی که
لاجرم به
پایان سیاست
باور دارد،
مخاطبی که به
رواداری و بیطرفی
ارزشی باور
دارد، و از
همه مهمتر
مخاطبی با
ذهنیتی غربی
که هر نقدی به
جهانروایی
سرمایه را بهمثابه
ارتجاع و
افکار از مد
افتاده و
ماجراجویی
تلقی میکند.
موارد
بیشتری از
این نوع همذاتپنداری
با نیات
شایستهی غرب
در متن دیده
میشود. پس
بهتر است در
نظر داشته
باشیم که
مخاطب اصلی
کتاب نه
ایرانیان ساکن
ایران، که
مخاطب غربی،
آن هم از نوع
آمریکاییاش
است.
لذا ما
ایرانیان
داخل ایران،
نه مخاطب عام
که مخاطب خاص
این متن
هستیم. تذکر
این نکته از
آنجا ضروری
است که موضعگیری
ارزشی ما به
عنوان مخاطب
خاص ناخواسته
در داوری و
نقد جلوهگر
میشود. پس با
یادآوری و بدون
اغراق از بیطرفی
محض آنچنان
که گاهی متن
مدعی شده است،
باید به درک ساختار
متن بپردازیم.
مستند
ـ داستانیهایِ
عامهپسند
shah2شاید
یک سؤال مهم
به هنگام
مواجهه با این
کتاب این
باشد، راز
موفقیت اثر
چیست؟ طبعاً
مرادمان از
موفقیت، اقبال
عمومی از این
متن است.
مشخصا بخش
غیرقابلانکار
هر اقبال
عمومی و هجوم
تودهای را
باید در تأثیر
رسانهای
سراغ کرد (در
این مورد بیشتر
بحث میکنیم).
لیکن نباید به
دام این نوع
تقلیلگراییهای
باورمند
بیفتیم که
صرفاً تأثیر
رسانهها
مخاطبان را به
سمت کتاب گسیل
داده است. طرفه
آنکه، میدانیم
فرصت مصاحبه و
نقد و بررسی
رسانهای
نصیب حال هر
نویسندهای
نمیشود، اما
بخش مهمتر
شیرازهی متن
است که بسیار
گیرا و جذاب
است. متن
جاذبهای
غریب دارد،
مخاطب را بهواسطهی
واژگان با
تصاویر پیوند
میدهد. این
توانایی و
قدرت ستودنی
نویسنده است که
ساختاری برای
متناَش
طراحی کرده،
که تصاویرش
این چنین دلنشین
و گاه لطیف،
مخاطب را به
همراهی تا
پایان مسیر
قانع میکند.
لیکن این
همراه ساختن
مخاطب، در
اوقاتی به
بررسیهای
رازورزانه از
نگاه غربی
منتهی میشود.
اوپرا وینفری
مجری شهرهیِ
آمریکایی، بههنگامی
که ملکهی
اردن را در
برنامهاش
دعوت کرده
بود،
مستقیماً
سؤال مخاطبان
عام آمریکایی
را پرسید:
ملکه بودن چه
حسی دارد؟ صبح
از خواب بر میخیزید
و با خود میگویید
من ملکهام؟!
باید در نظر
داشت که بخشی
از جذابیت،
محصول نوع
نگاه منحصربهفردِ
آمریکایی به
مقولهی
پرراز سلطنت و
زندگی درباری
شرقی است. به
این ترتیب ما
در متن با دو
وجه اساسی
روبهروایم،
نخست وجهی
آکادمیک و گاه
شبهآکادمیک
که از ریچارد
رورتی نقلقول
میآورد و
مدام از بیطرفی
نظری داد سخن
سر میدهد؛
دوم، وجه
ژورنالیستی
متن که به کشف
رازهای پنهان
و دستنیافتنی
زندگی درباری
شرقی میپردازد،
نگاه خیرهی
غربی را
بازتولید میکند
و به سؤالاتی
از این نوع که
بالاخره شاه درهنگام
خروج از کشور
خورشت قیمه
خورد یا باقالی
پلو، پاسخ میدهد.
وجه
ژورنالیستی
عوامگرا،
برای مخاطب
آمریکایی
بسیار
آشناست، از جمله
با پاپاراتزیهایی
که مدام در
حال تجسس در
زندگی
سلبیریتیها
هستند.
دربارهی
انتخاب فرم
کلی، در متن
میبینیم: ص. 548
«زندگینامه
یا بیوگرافی،
به عنوان شکلی
از روایت در ملتقای
تاریخ و قصه
است. باید، در
شکل مطلوبش،
دقت، امانت،
انصاف و
استفصای
تاریخ را با
گیرایی روایی
قصه ترکیب کند.«پس
مشخص میشود
که متن پیش رو
یکسره اسناد
حوصله سربر
محرمانه و
گزارشهای
خشکِ فوق سری
آژانسهای
جاسوسی نیست،
متن پیش رو
توأم با قصه
است. به نوعی
با شخصیتبخشی
و گاه تواناییهای
روایی
نویسنده
تصاویری
سینمایی برای
ما متجسم میشود.
مسئله این است
که از ابتدا
نگاه خود را
به متن بهمثابه
یک کتاب
تاریخی/تحلیلی
صِرف باید عوض
کنیم و متن را
به مثابه
روایتی
تصویری در
مدیوم کتابی
تاریخی/تحلیلی
درک کنیم. با
این تغییر نگاه،
فهم اثرگذاری
حیرتآور
کتاب سادهتر
میشود. این
صرفاً یکی از
ویژگیهایِ
منحصربهفرد
نویسنده است
که توان
برساختن چنین
ساختاری را
دارد. هرچند
که کاری یکسره
بدیع نیست،
اما برای ما
ایرانیان این
ساختارها
هنوز تازه و
بکرند. پس
ذکاوت و درایت
نویسنده هم در
نویسندگی و هم
در تصویرگریِ
روایی (از نوع
سینمایی)
ساختاری جذاب
و گیرا را تولید
کرده است.
البته
میتوان
ردپای علاقهی
متن به سینما
را در جایجای
کتاب دید. از
اشاره ی
مستقیم اش به
همشهری کین و
دِکامرون تا
بررسی سلیقهی
سینمایی شاه و
مقایسهاش با
سلیقهی
سینمایی فرح و
یا شبیهسازی
سرنوشت شاه به
سریال عامهپسند
«لاست» یا به
قول خودش «جان
بهدربردگان»
همگی میتواند
گواه میل شخصی
اش به سینما
باشد، اما باید
کمی دقیقتر
طرح خود را
پیش بریم.
بهتر
است ویژگیهای
این ژانر (اگر
مجاز باشیم و
نام نهادن ژانر
را بهاشتباه
بپذیریم!) را
بررسی کنیم.
مستندهای عامهپسند
بیوگرافیک
شبکههای
کانال تاریخ
یا اِچ بی او
را در چند ویژگی
مشترک میتوان
دسته بندی
کرد. در چند
دقیقهی نخست
به طور موجزی
با بمباران
تصاویر، روال کلی
ماجرا بیان میشود.
این دقایق
نخست به نوعی
اهمیت ویژهای
مییابند،
چراکه سنگبنای
تمام طول
اثرند. به این
ترتیب در
دقایق نخست نهتنها
تصاویری از
صعود شخصیت که
از افول
ناگهانی او هم
ارائه میشود.
حتا اگر زندگی
یکنواختی
داشته باشد و
حقیقتاً
تغییری در
مسیر زندگیاش
نیفتاده باشد
باید از وقایع
گاه پوچ و گاه خُنک
روزمره حادثهای
جدی ساخته
شود، حادثهای
که در لحظات
اول نشان داده
میشوند.
همیشه در این
آثار سیر
زمانیِ روبهجلو
رعایت میشود،
اما گاه به
دلایل
سینمایی
اقتضا میکند
که ماجرا با
برهم خوردن
سیر زمانی
تکوین یابد.
یعنی اینکه
سیر عمومی
ماجرا از آغاز
کودکی و بررسی
روانشناختی
کودک و محیط
خانوادگیاش،
شروع میشود،
ولی در ربط
دادن فصول
باید سیر
زمانی بههم
ریزد. در یک
کلام بررسی
روان شناختی و
برهم ریختن
زمانی از ویژگیهای
دیگر این
آثارند. نوع
فصلبندی هم
طبعاً مهم
است. یعنی در
پایان هر فصل
و پیش از آغاز
فصل دیگر این
مستندها،
باید مخاطب
خطر سقوط قریبالوقوع
را درک کند در
عین حال به
طور گذرا از آیندهی
محتوم شخصیت
هم آگاه شود.
اما مهمترین
ویژگی مشترک
جملهی این
محصولات،
حضور سنگین و
قطعی قضا و
قدر است!
شخصیت توان
گریز از جبر
حاکم بر زندگیاش
را ندارد، این
جبرگرایی
واجد سویهای
از
رمانتیسیسم
هالیوودی هم
میشود که
شخصیت را
درحالی که زیر
بار سنگین
تقدیر کمر خم
کرده، به
عنوان مخاطب
باید بپذیریم
و با او همذاتپنداری
کنیم. به این
ترتیب مهم
نیست که سوژهی
مستند
بیوگرافیک
موردنظر،
فیدل کاسترو
است یا انریکه
ایگلزیاس،
عیدی امین یا
مدونا، استالین
یا فرانک
سیناترا، مهم
احساس مشترک و
قطعیای است
که مخاطب در
پایان هریک از
این آثار به طور
نسبتاً
یکسانی درک میکند.
سرشت
تراژیک
موضوع، یعنی
از عرش، با
سَر، به فرش
سقوط کردن، میتوانست
یادآور اثر
ماندگار
برتولوچی
«آخرین امپراتور»
باشد، لیکن
متن، ترجیح
داده روایتی
عام پسندتر را
انتخاب کند تا
دافعهی
روشنفکری
مانع از
ارتباط
گستردهتر با
آن نشود، مؤلف
تراژدی
هالیوودی را
بهترین فرم
تشخیص داده
است. البته
منظور این
نیست که متن،
ساختارش، به
طور مطلق
منطبق بر
فرمول این
گونهی خاص از
مستند ـ
داستانی است،
لیکن نویسنده
این توان
ستودنی را
داشته که با
استفاده از
ساختار
مستندهای
بیوگرافیک
عامهپسند،
اثرش را نه در
ملتقای تاریخ
و قصه که در
ملتقای تاریخ
و تصویر تولید
کند. نمونههای
این استفاده
را که البته
در آن، هم
رمانتیسیسم
هالیوودی
هست، هم
جبرگراییِ
قضا و قدری،
هم فشردگی
زمانی یا
تدوین سریع
سینمایی، در زیر
میبینیم
(هرچند به
دلیل اطناب
کلام از ذکر
همهی موارد ناتوانیم).
برای یافتن
ردپای این
ویژگی در ساختار
متن می توان
به کلیدواژههای
«شگفتا«، «جالب
است که«، «سالها
بعد« دقت ویژهای
داشت.
ص. 32: «سالها
بعد وقتی
محمدرضا شاه
با خبرنگاری
دربارهی
خاطرات خود از
مراسم تاجگذاری
پدرش سخن می
گفت، به شباهت
سرنوشت خود و
فرزندش رضا
اشاره ای گویا
داشت.«
ص. 68
:«فوزیه… وقتی
مذاکرات
مربوط به عقد
و ازدواجش
آغاز شد، 17
ساله بود. همهی
زندگیاش را
در درون باغها
و کاخهای
سلطنتی مصر و
در شهرهای
قاهره و
اسکندریه گذرانده
بود. شگفت این
که حدود چهل
سال بعد همین
کاخها که
دیگر در دست
فاروق و
خانواده اش
نبود، بار
دیگر در زندگی
محمدرضا
اهمیت یافت و
واپسین مأمن و
مأوای او شد.«
ص 69 : «نام
این کشتی مجلل
محروسه بود.
25سال بعد همین
محروسه که
ولیعهد ایران
را به مصر
رساند فاروق
را که توسط
کودتای ناصر و
همراهانش از
سلطنت عزل شده
بود به اروپا
برد و بدین
سان کار سلطنت
در مصر را
پایان بخشید.«
میتوان
حتی برخی از
توصیفهای
کاملاً
سینمایی را
ذکر کرد،
مثلاً صحنهی
ترور شاه در
دانشگاه ص. 153:
«وصف شاه از آنچه
در لحظات بعد
گذشت بافتی
سینمایی
دارد.» لیکن
توصیف خود
متن، در آن دو
صفحه، شرح
جزیی گلولههایی
که از لپ راست
شاه وارد و یا
در اسلحه گیر میکنند
بیشتر بافتی
سینمایی دارد.
مثالی
از تدوین
موازی در ص. 165:
«…شاه قاعدتاً
باید به این
نتیجه رسید که
فوزیه، به
عللی دیگر توان
تولید فرزند
نداشت و لاجرم
طلاق آن هم به
اصرار
مشاورین شاه
لازم شد. شگفت
این که در سالهای
بعد فوزیه با
مردی مصری
ازدواج کرد و
اولین و تنها
فرزند این
پیوند یک پسر
بود.« پایینتر
میخوانیم:
«رخدادهای دو
دههی بعد
زندگی شاه
چندوچون جوهر
وجودش را نشان
داد.« نمونهای
از تدوین
موازی در ص.192 :«آنچه
در چند ماه
بعد رخ داد،
شباهتی غریب به
رخدادهایی
داشت که در
سال 1978 (1357) اتفاق
افتاد. در 1951 (1330) هم
مثل 1978 (1357) طبیب
مورد اعتماد
شاه را
محرمانه به
ایران آوردند.«
تمایل
به تشبیه
روایت به فیلمهای
هالیوودی در
ص. 196 : «کرمت
روزولت…
روایاتی گاه
شگفتانگیز
از چندوچون
ملاقاتهایش
با شاه ارایه
کرده است.
روایتش از این
دیدارها و از کل
عملیاتش در
ایران چون
ترکیبی
ناشیانه از رمانهای
جاسوسی
لوکاره و فیلمهای
پرحادثهی
هالیوود است.«
در جایی متن،
نگاه
هالیوودی افراد
را تشخیص میدهد،
غافل از اینکه
صرفاً میل خود
به هالیوودی
دیدن را به
افراد فرافکنی
کرده، در ص. 220: «…
روزولت … گاه
خود را به
هیات جاسوسهای
هالیوودی و
ادبی میدید.
در ذهنش گویی
ترکیبی از
رودیار
کیپلینگ و
جیمز باند
بود. …بهعلاوه
نگاه
هالیوودی
روزولت به
کارش را میتوان
در اسم
رمزهایی سراغ
کرد که برای
یکیک شخصیتهای
اصلی ماجرا
برگزیده بود.«
تدوین
موازی و البته
حضور رعبآور
و سنگین تقدیر
که همه تلاشهای
انتخابی را یکسره
دود می کند و
به هوا میفرستد،
حال آنکه همه
چیز از پیش
مقدر شده، در
ص. 248 : «برای شاه و
ثریا یکی از
مهمترین بخشهای
سفرشان دیدار
از بیمارستان
نیویورک و مشاوره
با متخصصان
نازایی آنجا
بود. شگفت این
که حدود 25 سال
بعد شاه
هنگامی که در
آستانه مرگ
بود نه تنها
به همین
بیمارستان
بازگشت بلکه
در همان اتاقهایی
جای داده شد
که در سفرش با
ثریا در آنها
مانده
بودند.«البته
در ص. 528 میخوانیم:
«ازقضا شاه در
همان اتاق و
بیمارستانی
بستری شد که
سالها پیش
بههمراهی
ثریا در آن
اقامت کرده
بود. آن بار
برای درمان
نازایی ثریا
به این طبقهی
فوقانی
بیمارستان
آمده بودند و
اینبار برای
معالجهی
بیماری بهظاهر
مهلک خود. حدس
می توان زد که
در آن لحظات اول
ورودش شاه با
حالتی روبرو
بود که جیمز جویس،
در قصه ای از
آن به عنوان
توفانی از عواطف
یاد میکند.«
برساختن
ماجرایی بهراستی
اضطرابزا و
البته کمی
تعلیق
هالیوودی از
ماجراهای ساده
و روزمره مثل
ص. 270 : «… شاه قصد
فرود آوردن
هواپیما را
پیدا کرد
متوجه شد که
چرخهای آن
باز نمیشوند.
نشاندن
هواپیما بدون
چرخ کاری
پرمخاطره بود.
مدتی شاه و
ملکهی آینده
در هواپیمای
خصوصی به
پرواز ادامه
دادند تا
بنزین
هواپیما را به
حداقل
برسانند. سرانجام
هم شاه توانست
هواپیما را
بدون حادثه به
زمین بنشاند.
انگار فرجام
پرحادثهی
زندگی مشترکشان
در همان پرواز
نخستین رقم
خورده بود.«
نمونهای
جالب از تعلیق
هالیوودی و
جنبهی
رازآلود دادن
به وقایع بیاهمیت
روزمره، و بهنوعی
تلاش برای کشف
رازهای زندگی
یک سلطان شرقی
از نگاه یک
آمریکایی در
ص. 520 : «در دشواری
یافتن برخی
جزئیات زندگی
شاه همین بس
که به رغم این
که تنها چند
نفر در هواپیما
بودند، و همه
غذایی واحد
خوردند، دستکم
دو روایت
مختلف از آنچه
کبیری پخته و
همراه آورده
بود باقی
مانده است،
برخی می گویند
خورشت قیمه
آورده بود که
از غذاهای
محبوب شاه بود
و برخی دیگر
معتقدند
باقالی پلو
همراه داشت.«
مثالهای
بی شمارِ بعدی
را به عهدهی
مخاطبان میگذاریم.
بیطرفی
آکادمیک
باید
بپرسیم آیا میتوان
بیطرفی محض
در بررسی یک
رویداد را
پذیرفت یا اینکه
انتخابها
پیشاپیش صورت
گرفتهاند؟
آیا ادعای متن
که یکسره خود
را به فراسوی
داوری حواله
داده معقول و
پذیرفتنی است
یا نقضپذیر؟
در اینجا،
روشی آکادمیک
استفاده شده
است، هرچند که
روش به کار رفته
در متن بیش از
حد اثباتگرایانه
است و گاه خود
متن هم از پی
گرفتن این شیوهی
اثباتی به
صعوبت گرفتار
میگردد و از
این مشی اتخاذ
شده، و در آن
این دلخوری و
رنج را میبینیم.
تأکید بسیار
زیاد متن بر
استفاده از دهها
و شاید صدها
هزار سند از
انواع و اقسام
گونهگون
منابع، از
آژانسهای
جاسوسی، از
احزاب و گاه
گروههای
سیاسی دولتی،
از بازیگران
اصلی و گاه
حاشیهای
ماجرا، همه
تأییدکنندهی
وابستگیِ
برداشت به
اسناد است.
این کار دقیقاً
کاری آکادمیک
و پژوهشی و
ارزشمند است،
لیکن درباب
خود اسناد هم
تناقضات
چندان پنهان
نمیماند.
مسئله
این است که
گاه این اسناد
که بخش قابلتوجهی
از آنها
گزارشهای
سفارتهای
دولتهای
خارجی است، یکسره
برپایهیِ
برداشت
کاملاً شخصی و
چهبسا
مغرضانه و
توأم با گرایشهای
نژادپرستانه
و تهوعات
استعماری از
یکسو، و گاه
برداشتهای
مضحک و
غیرواقعی و
عمیقاً در
تضاد با بطن حقیقت
در تکوین
زندگی مردم
ایران و
ماجراهای آن
از سوی دیگر
است. تا جایی
که در متن
بارها شکایت
از ناکامی و
بیکفایتی
آژانسهای
جاسوسی
بریتانیا و
امریکا میشود
که از پیشبینی
رخداد 57 به طرز
غمانگیزی
عاجز بودند و
حتی پیشبینیهایشان
گاه صرفاً
توجیهگر
منافع
اقتصادیشان
بوده، نه
سیاسی!
مثلاً
در ص. 102: «سفیر
انگلیس با
لحنی پرتمسخر
ادعا کرد که
گویا اشرف به
فکر حرفهای
تازه در
هالیوود است.
آنگاه اضافه
کرد که او
برای این حرفه
هیچ لیاقت،
آمادگی و استعدادی
ندارد. بدون
شک این
اظهارنظر
بولارد و زبان
پر نیشش ریشه
در نفرتی داشت
که بولارد نسبت
به برخی از
اعضای خاندان
سلطنتی پیدا
کرده بود.«
در ص. 130:
«…بولارد بار
دیگر کلماتی
به کار برد که
همه بوی عفن
نژادپرستی و
تحقیر شخصیت
ایرانیان را
میداد.
بولارد نوشت:
در طول این
دیدار شاه
آشکارا نشان
داد که تا چه
حد شخصیتش، در
کنه و اساس
ایرانی است و
چهقدر آنچه
در سوییس
فراگرفته
صورتکی بیش
نیست. نزد بولارد
شخصیت ایرانی
مترادف با
بزدلی،
دورویی و دونصفتی
بود.«
در
موارد دیگری
صرفاً به
تحلیل شخصیت
از نگاه فردی
میپردازند.
تناقض این
مسئله در
برداشت دیگر
متن ریشه دارد؛
از سویی تحلیلهای
سازمانیافته
و رسمی را
مرجع قرار
داده، از سوی
دیگر بخشی غیر
قابلاجتناب
این تحلیلهای
رسمی لاجرم
فردی و شخصی
است. نکتهی
مهم موضعگیری
و به قضاوت
نشستن و سنجش
سره از ناسره
است، که متن
هم خود را در
تحلیل نهایی
از آن معاف
نمیداند و به
غربال مینشیند.
پس ادعای بیطرفی
محض صرفاً
ژستی ستودنی
است که متن میگیرد،
لیکن واقعیت
از لون دیگری
است! این که اسنادی
با اغراض شخصی
و برداشتهایی
کاملاً فردی
یافت میشود،
بههیچروی
به معنای
تعمیم این
خصلت به همهی
اسناد نیست،
مراد ما این
است که در
استفاده از
اسناد پیش از
آنکه بیطرفی
ارزشی و موضع
داورِ بیطرف
را اشغال کردن
رخ دهد،
پیشاپیش
داوری انجام
شده. اینکه
لحن بولارد را
متن، لحنی
نژادپرستانه
میخواند،
صرفاً بیانگر
وجود دستگاه
باوری و ارزشیِ
اجتماعیای پیش
از اشغال موضع
رواداری و
مسامحهگری
نظری است. در
برج عاجِ
ابژکتیویسمِ
نظری نشستن،
ژست رعبآوری
است، چراکه
حریفان را با
بانگ رسایِ
علمی بودنش
پیش از به
میدان آمدن از
پای میاندازد.
موضع بیطرفی
نظری، موضعی
پدرسالارانه
است و با قطعیت
به صدور حکم
پیرامون ارزشهای
مختلف مشغول
است، از این
جهت بیطرفی
نظری در عمل
خصلتی سرکوبگر
و
پدرسالارانه
مییابد. کیست
که در عصر بیباوری
به ایمان و
پایان ارزشها
و داوریها،
هنوز جسارتِ
گستاخی به
مقام شامخ علم
و فضل و ساحت
مقدس «آکادمی»
را بیابد و با
نعرههای این
مذهب جدید که
سستایمانان
به بیطرفی
نظری را،
عاقبت با حکم
ارتدادی از
سلک کلیسای
قرون وسطی و
ایبسا همشأن
کلیسای
پرولتاریایی
استالین،
منکوب و محکوم
میکند،
همچنان در خود
یارای مقاومت
ببیند. از بام
تا شام در
منقبت ارزشهای
قدسی
ایدئولوژی میشنویم،
لیکن هنوز
شجاعت تردید
در پایههای
قدسیگرا و
آسمانیوَشِ
این منقبتها
را نیافتهایم.
هنوز راه
درازی مانده
که در نقد علمگرایی
به مثابه مذهب
جدید، در فضای
آکادمیک و غیر
آکادمیک بحثهای
جدیای داشته
باشیم.
یکی
از فصول
تراژیکِ نهتنها
متن، که تاریخ
معاصر ما،
وقایع منتهی
به کودتای
28مرداد است.
واقعهای بهشدت
آسیبزا و
دردناک بر
پیکر تاریخ
معاصر که هرچه
سند هم انتشار
یابد دردی از
آن را لااقل
تاکنون مداوا
نساخته است.
چِرکاب این
زخم گویا به
این زودی خشکشدنی
نیست، حتی اگر
بازیگران نسل
دوم آن هم مرده
باشند. در متن
میخوانیم که
(ص. 214): «برای بحث
تازه و جدی
درباب 28مرداد
به گمانم دو
پیششرط لازم
اند. اول اینکه،
باید این
رخداد را
«تاریخی« کرد.
به دیگر سخن،
عواطف گاه
برخاسته از
تجربیات شخصی
را وا باید
گذاشت و به
چیزی جز دادهها
عنایت نکرد.
بهعلاوه در
تاریخ،
روایاتی که از
هر واقعهی مهم
صورتبندی میشود،
در ادوار گونهگون،
و با در نظر
گرفتن اسناد و
مدارک تازهای
که در دسترس
قرار میگیرند
و با در نظر
گرفتن افق
فکری متحول و
متفاوت
مورخان در
ادوار
گوناگون،
شاهد تدقیق، تصحیح
و گاه
تغییراند. تا
زمانی که
امکان این تغییر
و تحول را
نپذیریم رخدادها
را نه «تاریخی«
که «عاطفی« میبینیم
و بررسی میکنیم.
شرط دوم این
است که اسناد
و مدارک متعددی
که تاکنون
مخفی ماندهاند
باید در دسترس
محققان و
علاقهمندان
قرار گیرد. …تا
آن زمان و حتی
پس از آن باید
پذیرفت که
قضاوتهای
تاریخی نه
قطعی و مسلم،
بلکه نسبی و
متغیراند.
ریچارد
رورتی، متفکر
بزرگ
امریکایی پذیرفتن
این سرشت نسبی
و عارضی متغیر
باورها، نظرات
و نظریهها را
شرط انصاف و
نشان بیبدیل
تساهل و تجدد
فکری می
دانست. میگفت
تنها با
پذیرفتن این
سرشت عارضی
باورها است که
اهل فکر و
اندیشه با شوق
و اشتیاقی
فزونگیرنده
تاریخ را میکاوند
و نظریات خود
را با محک
واپسین یافتهها
میسنجند و
باز مینویسند.«
پیداست
که متن میکوشد
نه تنها
28مرداد، که
شاه را نیز
تاریخی کند و
از عاطفه و
داوری ارزشی
دور سازد. این
تلاش ستودنی
است، اما
لزوماً نباید
مدعای متن را
بهمثابه
قطعیت علمی
پذیرفت. از
سوی دیگر، بیتردید
تاکنون جملهی
تلاشها جهت
تاریخی ساختن
موضوعی چون
28مرداد با شکست
و ناکامی
روبرو شدهاند
و واجد قسمی
از عاطفهگرایی
و باورمندی
بودهاند.
همانطور که
پیرامون شاه
هم جهتگیریها
از این موارد
تهی نبودهاند.
در حقیقت،
اصطلاح تاریخی
کردن، بار
معنایی
مضاعفی دارد،
چراکه در یک
معنا قصد
بررسی خنثی و
غیرعاطفی
تاریخ را دارد،
و از سوی دیگر
تاریخیکردن
واجد برداشتی
ایدئولوژیک
از تاریخ است و
هرکس که مدعای
تاریخی کردن
اتفاقی را
دارد، آن را
از منظر
ایدئولوژیک
خود تاریخی میکند.
ادعای تاریخیکردن
به وهم آلود
کردن تاریخ
دامن میزند.
در ص. 213
میخوانیم:
«شاید باید
پذیرفت که هر
دو قطب این دو روایت
مطلقاندیش
گره بر باد می
زنند. هزارتوی
تاریخ را به
احکامی ساده و
گاه حتی سادهانگارانه
تقلیل میدهند.
شاید سودای
این قضاوتهای
مطلق، ریشه در
فرهنگ مانوی
دارد که جهان
را عرصهی
نبرد نیک و
بد، خیر و شر،
تاریکی و
روشنایی می
داند و عرصهی
خاکستری هستی
را برنمی تابد
که در آن نیک و
بد مطلقی
درکار نیست و
لاجرم کار
قضاوت دشوار است.
تنها با انصاف
و انعطاف و
آمادگی برای
پذیرفتن
اسناد و
اطلاعات تازه
میتوان به
شناختی مشروط
و عارضی از
این عرصهی
خاکستری دست
یافت.« متن میخواهد
ورای داوری
بین نیک و بد
مطلق بایستد و
راه میانه را
برگزیند. در
این مسیر یکی
از ارزشهای
متن، شکستن بتها
و اسطورهزدایی
است. عموماً
مصدق را با
باوری عاطفی
عاری از خطا
میدانیم،
هرچند که متن
تلاش میکند
در تصویری
واقعیتر و
دور از قالب
ارزشی رایج،
به مصدق نزدیک
شود، لیکن نوع
نزدیک شدن متن
درواقع دور
شدن از بیطرفی
دیگری است که
با مدعای
اساسی آن در
تضاد قرار می
گیرد.
مصدق
انحلال مجلس
را به
رفراندوم
گذارده، و شاه
در زمان فترت
نخست وزیر را
عوض می کند،
در متن میخوانیم:
ص 230 :
«وقتی تجربه
نشان داد که
جرأت این کار
{عزل مصدق} را
پیدا کرد دکتر
مصدق ادعا کرد
که شاه اصولاً
از چنین حق
قانونی
برخوردار
نیست. بخش دیگر
استدلال دکتر
مصدق هم
پذیرفتنی به
نظر نمیآید.
میگفت دولت
من عملی
برخلاف مصالح
کشور نکرده و
لاجرم حکم عزل
دولت
غیرقانونی
است. ولی با کدام
معیار و چه
کسی میتواند
در مورد اعمال
دولت و این که
آیا خلاف مصالحاند
قضاوت کند؟
قطعاً رییس
این دولت نمیتواند
قاضی پروندهی
خویش باشد.«
در
حقیقت متن به
مصدق معترض
است از این
جهت که قانون
را به دلخواه
زیر پا گذارده
و قرائت شخصی
از قانون
ارائه کرده است.
نکتهی راهگشا
همین برداشت
قدسی از قانون
است که بیشباهت
به برداشت
ایدئولوژیک
متن از اسناد
و ابژکتیو
بودن آنها
نیست. به نظر
میرسد که درک
متن از سوژهها،
بهمثابه
سازندگان
ساختارها و
اجتماع، منجر
به این برداشت
شئیواره از
ماهیت قانون
شده است.
قانون در هیبت
یک ناظر بیطرف
میایستد که
فاقد هرنوعی
از ارزش مثبت
و منفی است.
لذا زیر پا
گذاردن یا
تعدی به ساحت
مقدس قانون
کاری
نابخشودنی و
ضدارزشی است.
مطلبی که اینجا
تعمداً
فراموش میشود،
موضع قانون
است، پایگاه
اصلی قانون
است. عملاً میتوان
نتیجه گرفت که
عزل دلبخواهی
نخستوزیر،
بر طبق قانون،
حق طبیعی و
خدادادی شاه است،
چراکه عملی
قانونی است.
متأسفانه
قانونها بیطرف
نیستند،
مثلاً در همین
حرکتی که مایهی
رنجش متن شده
و مصدق را
سرزنش میکند،
زیر پا گذاردن
قانون شاه
عملی نامطلوب
محسوب شده
است. حال آنکه
وقتی به موضع
این قانون و
مشروعیت
بنیادین قانون
رژیم شاه
اشاره کنیم
متوجه میشویم
که صرفاً حفرهای
بی در و پیکر
نیست، بلکه
این موضع
پیشاپیش محل
اشکال بوده
است. مشروعیت
قوانین امری
قدسی و طبیعی
درنظر گرفته
میشود، به
این ترتیب
برهم خوردن
غیرطبیعی
قوانین عملی
ناصواب تلقی
میشود. این
یکی از موارد
گویای جهتگیری
ارزشی و عدمِ
بیطرفی محض
متن است. متن
در کشاکش بین
قانونشکن و
پاسدارِ
قانون ترجیح
میدهد به عمل
غیرقانونی
ایرادی بگیرد
و آنرا سرزنش
کند، نه ماشین
سنگین و
پیچیدهی
قانون را.
میتوان
نگاه
ناهمدلانهی
متن با خواستهای
برحق و قانونی
«قوام» را نیز
متذکر شد.
عموماً متن از
قوام به عنوان
جاهطلب یاد
میکند، فارغ
از اینکه
بخواهد به
بررسی حق
قانونی نخستوزیر
مبنی بر
استقلال از
شاه و دربار
بپردازد. نگاه
بهظاهر
آکادمیک و بیطرف
متن، در
برخوردها و
داوریهایِ
اینچنینی،
مثلاً بهکاربردن
بیمحابایِ
صفاتی چون
«جاهطلب» در
مورد کسانی که
صرفاً خواهان
عملِ بهاصطلاح
قانونی
بودند،
پوپولیست
خواندن ارسنجانی
و مصدق که
ورای قانون
شاه عمل و فرا
قانونی حرکت
میکردند، و
به کار نبردن
این صفات دربارهی
شاه، بهسرعت
دود میشود و
به هوا میرود.
متن، احمد شاه
را در ص. 19 مذبذب
و فاسد میخواند
بی آنکه سندی
ارائه دهد،
لیکن در مورد
شاه از این اقدامات
غافل میماند
و حس وطن
پرستی او را
به مدد گزارشها
و اسناد تأیید
میکند. متن،
آنان را که
برخلاف میل
دربار و شاه
برنامهریزی
میکردند، بیواهمه
دشمن شاه میخواند.
از این جهت که
کتاب پیرامون
شاه است و از
نوعی همدلی با
شاه برخوردار
است و روایت
به نقطهی دید
او نزدیک شود
کمی منش متن
قابلتوجیه
است، اما راه
افراط در این
مسیر چنان طی
میشود که کار
به همذات
پنداری ژورنالیستی
میکشد. این
رفتار
غیرآکادمیک
این ظن را
تقویت می کند
که متن
ناآگاهانه
مشغول همذاتپنداری
با شاه و
امیالش است،
هرچند که
آشکارا چنین
ژستی را بههیچروی
برنمیتابد.
این رفتار
حالتی را موجب
میشود که
گویا بین متنی
یکسره
آکادمیک و
گزارشی
ژورنالیستی و
عوامگرا از
تاریخ در
نوسان است.
سرآخر اینکه
نه
ژورنالیستی
بودن و عوام
گراییِ متن،
که ژست بیطرفی
و «رورتی
مَنِش» آن
نقطهی بحثبرانگیز
می شود و این
وجه از متن از
رفتارهای ارزشی
وجه دیگر بهسختی
آسیب میبیند.
هرچند
که بتشکنی
متن و زمینی
ساختن کسی مثل
مصدق در اینجا
بسیار
ایدئولوژیک
است، لیکن پر
بها دادن به
توهم بی طرفی
ابژکتیو،
مایهی تناقضها
و دردسرهایی
برای متن شده
است و صرفاً
بر ابهام
موجود افزوده.
اما گاهی
اوقات با
برخوردهای
دوگانهی متن
نسبت به امر
زمینی ساختن
بتها،
تردیدی ریشهای
پیرامون نیت
بیطرفی
آکادمیک متن
هویدا میشود.
متن تلاشی
معکوس به خرج
میدهد تا از
بتهای جهنمی
هم تصویری
زمینی ارائه
دهد. نمونهاش
موضع متن در
قبال پرویز
ثابتی،
آیشمنِ رژیم
شاه است.
ثابتی
تقریباً همهگاه
به مثابه یک
وطنپرست که
مقتضایِ حرفهاش
مسایلی را
ایجاب میکند
معرفی میشود،
او به کاملترین
وجه ممکن تنها
یک کارمندِ
بوروکرات است که
مثل هرکس
دیگری مشغول
خدمت است، مثل
پزشک یا خلبان
یا معلم یا
شاعری است که
گوشه ای از نظام
را گرفته و
درحال انجام
وظیفه است! در
ص. 494 میخوانیم:
«پرویز ثابتی،
از طریق
هویدا،
گزارشی برای
شاه نوشته بود
و در آن ادعا
کرده بود که
هنوز ساواک و
رژیم در
شرایطی هستند
که موج
مخالفان را
مهار کنند. او
فهرستی از 1500
نفر از سران
مخالفان تهیه
کرده بود و
گفته بود با
بازداشت این
افراد میتوان
حرکت مردم را
نه تنها ساکت
کرد که حتی آن را
به عقبنشینی
واداشت. به گمان
ثابتی لحظهای
تردید در این
حرکت روا نیست
و با هر روز
تأخیر کار
دشوارتر
خواهد شد. شاه
فهرست 1500 نفری
ثابتی را
مطالعه کرد و
با گذاشتن
علامتی در
کنار نام 150 نفر
از آنها که
از قضا به
گمان ثابتی
همه شخصیتهای
ناشناخته و
ثانوی بودند،
صرفاً با
بازداشت آنها
موافقت کرد.
به گمان ثابتی
حتی بازداشت
این شمار
محدود تأثیر
خود را کرد و
شتاب حرکت مردم
رو به کندی
گذاشت. بعد از
حدود دوهفته
به گفتهی
ثابتی حتی این
150 نفر هم به
دستور نخست
وزیر آزاد
شدند… شاه
دیگر به توصیههای
کسانی چون
ثابتی وقعی
نمیگذاشت…«
ثابتی
به قدری بدنام
بوده است که
متن تلاش کرده
در جهت روش
میانهگزینیاش،
یعنی همان بیطرفی
آکادمیک، از
او چهرهی یک
بوروکرات را
نشان دهد که
مشغول نامه
نوشتن است! به
این ترتیب به
عقیدهی متن
برداشتهای
عاطفی درمورد
ثابتی از بین
میرود و
علاوه بر اینکه
از او چهرهای
معتدل و زمینی
ساخته میشود
او نیز چون
شاه «تاریخی»
میگردد.
استراتژی
بیطرفی
آکادمیک به
طور خلاصه از
این قرار است:
زمینی ساختن
قدیسان
کافورینه به
کف از یک سو و عفریتان
آتشین گاوسر
به مشت از سوی
دیگر. بیتردید،
ارزشگذاری و
انتخابهای
ارزشی برخلاف
مدعای متن
منجر به، نه
تنها تاریخیشدن
نمیشود، که
به استفادهی
سوگیرانه از
اسناد نیز میانجامد.
در هیچ یک از
اسناد به کار
رفته صدای شکنجهشدگان
و کسانی که
توسط شخص
ثابتی و
دستگاه تحت
مسئولیتش زیر
شکنجه آزار
دیدند به گوش
نمیرسد. این
واقعیت که
آنان صدایی
ندارند و اگر
هم خاطرات خود
را بازگو میکنند
از سوی متن،
متهم به
برخورد عاطفی
و غیرعلمی شده
اند، به باور
عامیانهای
که «اینها
همهاش شایعه
است» پر و بال
داده و وجه
ژورنالیستی عوامگرای
متن را پررنگ
کرده است.
سلطان
بیرغبت
آغاز
هر فصل کتاب
با بخشی از
نمایشنامهی
ریچارد دوم
است، به جز یک
فصل. در بخشهای
مختلف متن به
قیاس شخصیت
شاه با هاملت
و یا ریچارد
دوم پرداخته
است.
در ص 48 :
«مرغدلی را
میتوان یکی
از خصوصیات
شخصیت شاه
دانست. اگر در نمایش
هاملت،
شکسپیر ادعا
می کند که
وجدان و دلنگرانیهای
آن، ریشهی
مرغدلی
انسان است، در
شخصیتی چون
شاه، … مرغدلی
به تذبذب و
تردیدهای
فاجعهآفرین
ره میبرد.«
در ص. 182: «…
شاه از تصمیمگیری
قاطع علیه
مصدق هم عاجز
بود. دائم با
تردید و تعلل
دستوپنجه
نرم میکرد.
یکی از
دیپلماتها
او را شخصیتی
هاملتوار
خوانده بود.«
در ص. 356 : «یکی
از شگفتیهای
شخصیت شاه و
یکی از
تضادهای
سرنوشت سیاسیاش
این واقعیت
بود که او از
طرفی از همان
آغاز سلطنت با
تمام قوا نهتنها
به حفظ تاج و
تخت بلکه به
گسترش قدرت
پادشاه همت
کرد و در این
راه از هیچ
کوششی دریغ نداشت.
اما از طرف
دیگر از همان
روز نخست میل
به گریزش از
قدرت بهویژه
در شرایط
بحرانی انکار
نکردنی بود.
سلطانی بیرغبت
بود که سی و
هفت سال بر
اریکهی
سلطنت نشست.«
در ص. 380:
«هاملت … در اینجا
تنها در یک
نکته با
ریچارد دومی
که بخشهایی
کوتاه مربوط
به او آغازگر
بیش و کم همهی
بخشهای این
کتاباند،
شباهت دارد.
هردو بهراحتی
تسلیم سرنوشت
خود شدند با
این تفاوت که هاملت
تا واپسین
لحظه از
مبارزه با
بداندیشانی
که فکر میکرد
بر علیه او همداستان
شدهاند میجنگید،
اما ریچارد
دوم به محض آنکه
هوا را پس دید
و تقدیر را
علیه خود
دانست دودستی
تاج و تخت را
تقدیم کسانی
کرد که به قصد
تاج و تخت
نیامده بودند.
اموال و
القابشان را
میخواستند و
شاه ریچارد
تاج سلطنت را
تقدیمشان
کرد و همانطور
که شکسپیر پیشبینی
کرد، سقوط
ریچارد
دورانی از جنگ
و ناکامی را
به همراه آورد.«
در ص. 504: «…
شاه هم تدارک
خروج خود از
ایران را فراهم
می کرد. حال و
هوایش یادآور
این عبارت
تکان دهنده
همزاد او،
ریچارد دوم
برساختهی
شکسپیر است که
در لحظات
تسلیم
رزمندگانش به مخالفان
گفته بود،
کاشکی حداقل
شاهی برفی بودم.«
در
واقع میتوان
تصریح کرد که
هاملت اوج
پرشکوه
داستانی پیرامون
وسواس است و
ریچارد دوم اوج
هنرنمایی
داستانی
درباب هیستری.
هیستری عموماً
با این سؤال
مشخص میشود
که «از من چه میخواهی؟»
هرچند این چه
میخواهی
معطوف به میلِ
دیگری بزرگ
است و حفرهها
و خلاءهای
پرنشدهی او
را برملا میکند.
ما در داستان
شاه بههیچوجه
منالوجوه
اثری از دیگری
بزرگ یا به
عبارت بهتر
جامعه نمیبینیم.
شاه واکنش
هیستریک خود
را در ص. 482 به
شیواترین شکل
ممکن بروز میدهد:
«…شاه در ماههای
قبل از انقلاب
در عین حال
بارها بر آن
شد که ببیند
آمریکا و
انگلیس از او
چه میخواهند.
شخصیتهای
سرشناسی را که
به گمانش با
آمریکا یا
انگلیس نزدیک
بودند به
دربار
فراخواند و از
آنها خواست
که هرکدام از
امریکا یا
انگلیس بپرسند
که از شاه و
ایران چه میخواهند.
…شاه در فاصلهای
کوتاه با
قریشی و صنعتی
زاده دیدار
کرد و از هردو
پرسشی واحد
داشت این
آمریکاییها
از ما چه میخواهند؟«
اینکه
بهدرستی شاه
با ریچارد دوم
قیاس شده و نه
با هاملت،
گویای تأکید
خاصی بر تحلیل
روانشناختی
اوست. مشکل
اینجاست که
این پرسش «از
من چه میخواهی؟»
به نوعی بر
فقدان میل در
سوژه صحه میگذارد
و او را صرفاً
در پی میل
دیگری بزرگ
نشان میدهد.
به یاد داشته
باشیم که متن
علاقهای به
پیوند زدن بین
فرد و جامعه
ندارد و این
سرآغاز جدیترین
و اساسیترین
مشکل متن است،
یعنی اصرار بر
تحلیل روانشناختی
و اجتناب
مصرّانه از
تحلیل جامعهشناختی
و یا در نظر
گرفتن حداقلی
از رسمیت برای
ساختارهایی
که در آنها و
از طریق آنها
سوژهها
برساخته میشوند.
روانشناسی
یا جامعهشناسی؟
با درک
ساختار باید
به این سؤالات
بپردازیم که
آیا ساختارها
بر افراد
تأثیر نهایی
را میگذارند
یا بالعکس،
افرادند که
ساختارها را قوام
میبخشند و
مشروع میسازند؟
البته تأکید
افراطی بر یکی
به محو و کمرنگ
شدن دیگری
منجر میشود.
برای نمونه
اگر تنها
ساختارهای
متصلب را در
رژیم شاه در
نظر بگیریم و
برای افراد
حداقلی از
عاملیت قائل
نشویم، نمیتوانیم
نقش فردی مجزا
(هرچند
برخوردار از
شبکهای از
ارتباطات) مثل
ارسنجانی را
در اصلاحات ارضی
جدی بگیریم.
واقعیت این
است که شاه و
امینی و دولت
آمریکا برنامهای
بسیار طولانی
برای اصلاحات
ارضی در نظر
داشتند، لیکن
ارسنجانی
عملی را که آنها
برای پانزده
سال برنامهریزی
کرده بودند در
شش ماه انجام
داد. او پس از عزلاش
پیشبینی
کرده بود که
رجعت به قهقرا
ممکن نیست و هیچ
کس نمیتواند
مانع اصلاحات
ارضی و یا
بازگشت به
وضعیت سابق
شود. سیر
حوادث نشان
داد که همان
طور که او پیشبینی
می کرد، رجعت
به قهقرا
غیرممکن شد.
به این
ترتیب هیچ نوع
خشکاندیشی
پیرامون
برتری ساختار
به فرد یا فرد
به ساختار
جایز نیست.
در
کنفرانسی که
پیرامون کتاب
در آلمان
برگزار شده،
میلانی نظر
خود را درباب
روانشناسی
کردن شاه بیان
میکند.
در
بخشی از
سمینار یکی از
شرکتکنندگان
دربارهی
پیچیدگیهای
شخصیت شاه از
عباس میلانی
سؤال کرد.
آقای میلانی
در پاسخ گفت:
«روانشناس
نیستم. حتیالامکان
سعی کردم از
تحلیلهای
روانشناسی
احتراز کنم.
کسانی هستند
که سعی کردند
شاه را روانشناسی
کنند.»
احتمالاً
نویسنده قصد
مزاح داشته،
بهتر است به
مرور جنبههای
بیشمار و
نمودهای
تقریباً بیش
از حد روانشناسی
شاه و دیگران
در کتاب
بپردازیم.
در
فصول نخستین،
به سیاق
مستندهای
عامهپسند
بیوگرافیک،
ما با تحلیلهای
روانکاوانهی
متن از کودکی
شاه روبهروایم.
از علل اضطراباَش،
از رابطهی
خوبش با
مادرش، از
رابطهی
همراه با ترسش
با پدرش، از
گرایشهای
مذهبیاش و…
درواقع شاه
بیشتر به شیوهیِ
مرد گرگآذین
اینجا مورد
مداقه قرار میگیرد.(1)
نمونهها
عبارتند از:
{بدیهی است که
به دلیل اطناب
کلام از ذکر
همهی موارد
ناتوانیم، از
میان انبوه
اشارات روانشناختی
تمام فصول به
بررسی هشت فصل
نخست و دو فصل
آخر میپردازیم،
مخاطب خود میتواند
مابقی را از
این حدیث نه
چندان مجمل
بخواند}
ص. 13: «همهی
عمر جویدن لب
یا پیچاندن
انگشتانش در
موی سرش از
گویاترین نشانهای
اضطراب و حتی
عصبانیتش بود.«
ص. 23:
«باورهای
قدیمی
محمدرضا،
ایمانش به این
اصل که
نظرکرده است،
گمانش که از
عالم غیب
راهنمایی
دریافت میکند
و خداوند او
را برای
مأموریتی
خطیر برگزیده
و در این راه
حمایتش میکند
هم، شاید دستکم
تا حدی در
باورهای
مذهبی مادرش
ریشه داشت.«
در
مورد اینکه
چرا بیشترین
هزینهی
ایران صرف
تقویت ارتش میشد،
و چرا این
ساختارها
بدین صورت
تولید و بازتولید
میشد در ص. 28: «در
طرحی که رضا
خان …
درانداخته
بود … او را
فرماندهی کل
قوای ایران می
کرد. … میتوان
بهراحتی حدس
زد که این
تجربه تأثیری
ماندگار در
ذهنیت
محمدرضا شاه
گذاشت. او
گمان داشت که
در ایران ارتش
کلید بقای
رژیم است…«
نمونهای
از تأکید بر
عواطف و
احساسات ذهنی
در ص. 42: «میتوان
حدس زد که
گسیل شدن به
اروپا
محمدرضای جوان
را از لحاظ
ذهنی و عاطفی
در موقعیت
دشواری میگذاشت.«
یکی
از دغدغههای
اصلی متن،
بررسی ارزشهای
فکری و نحوهی
شکلگیری
ذهنیت و شخصیت
شاه است،
مثلاً در ص. 49: «در
این مقالات میتوان
برخی از ارزشهای
فکری و عاطفی
آن زمان شاه
آینده ایران
را مشاهده کرد.«
دقت
ویژه به تغییر
شخصیت شاه در
ص. 55 : «تغییراتی که
در پنج سال
غیبتش در
ایران صورت
گرفته بود به
اندازهی
تغییرات
شخصیت و رفتار
او عظیم بود.»
متن، تلاش میکند
عموماً
تغییرات پهندامنه
را با تغییرات
باریکدامنه
همارز کند.
شخصیت شاه
همان
قدرتغییراتش
مهم است که
تغییراتی که
در مملکت
اتفاق افتاده.
بخشی
از تلاشها
برای توجیه
نگاه خاص رژیم
شاه به مذهب
را با ذکر این
که مادرش
مذهبی بود و
پدرش سختگیر
و خشن حلوفصل
کرده است.
لیکن در
برخورد تناقضآمیز
با این واقعیت
که به کار
بردن مذهب در
سیاست، برای
رژیم شاه یک
ویژگی
ایدئولوژیک
بوده و به
نوعی در
راستای سیاستهای
ضدکمونیستی
غرب قرار
داشته، گاهی
اشاراتی به
گسترش
سیستماتیک
مساجد هم میشود.
متن برای
پیوند زدن بین
شخصیت شاه از
یک سو و
ایدئولوژی
رژیم شاه که
طبعاً بخشی از
آن همراستا
با سیاستهای
جهانی غرب در
خاورمیانه
است از سوی
دیگر، بر روان
شاه تأکیدی
افراطی دارد و
برای پیوند بین
شخصیت یک فرد
و ساختارهای
گاه متصلب و
جهان اجتماعی
به روانشناسی
روی آورده است.
نمونهای
از تأکید بر
مذهبیبودن
شاه در ص. 66 به
هنگام وصف علت
دوستی ارنست پرون
با شاه: «شاید
پرون و سرشت
مذهبیاش
مأمنی برای
شاه بود….
ذکرشان در آن
زمان هم نکات
مهمی درباب
سیاست کلی شاه
نسبت به مذهب
روشن میکند و
هم جنبههایی
از سلوک و
باورهای او را
در سوییس نشان
میدهد، یعنی
زمانی که از
حضور سنگین
پدر و امر و نهیهایش
فارغ بود.»
نمونهای
از تأکید بر
رابطهی شاه
با پدر خشن و
انتقاد از پدر
و تأثیر این خشونت
پدر در شکل
گیری عقدهی
اودیپ و گرگآذین
شدن شاه در ص. 69:
«وقتی در نظر
میگیریم که
او چند صفحه
پیشتر از وصف
وضعیت
کشورهای
متمدن، خود بهصراحت
گفته است که
رضاشاه حریم
زندگی خصوصی فرزندانش
را رعایت نمیکرد
آنگاه چاره
ای جز این
استنتاج
نداریم که این
عبارات،
مانند بسیاری
عبارات دیگر
کتاب شاه، بهتصریح
و گاه بهتلویح
از پدرش
انتقاد میکنند.«
تأکید
بر مذهبیبودن
شاه به منظور
توجیه سیاست
رژیم شاه در ص. 97:
«…سوگند
محمدرضاشاه
در مراسم
تحلیف نهتنها
مفصلتر از
سخنان پدرش
بود بلکه بهمراتب
بیشتر به
مفاهیم مذهبی
آغشته بود. از
نود و سه کلمهی
این
سوگندنامه
چهلو نه کلمه
به نوعی با
مفاهیم مذهبی
مرتبط بود. سخنان
رضاشاه در
مقابل هفتاد و
دو کلمه بود و در
میان آنها
تنها ده کلمه
بار و ریشه
مذهبی داشت.«
ردگیری
شخصیت شاه و
به طریق اولی
سیاست کلی رژیم
شاه. نکتهای
که غیرقابل
کتمان است،
تصور یکسان
بودن سیاست در
عرصهی
ساختارهای
کلان با شخصیت
در زمینهی
فردی و
خصوصیات روحی
افراد. یعنی
اینکه به مدد
درک خجالتی یا
پرخاشگر
بودن یک
سیاستمدار میتوان
به درک زوایای
پنهان سیاستهای
پرخاشگرایانه
یا مسامحهگرانه
دست یافت. در ص.
103: «تصویری که
شاه را در هفدهم
سپتامبر
هنگام ورود به
مجلس نشان میدهد
گویای نهتنها
برخی از
خصوصیات
شخصیتش بود
بلکه انگار موقعیت
سیاسی
متزلزلش را هم
نشان می داد.»
توجیه
سیاستهای
میلیتاریستی
رژیم شاه با
یاری گرفتن از
شخصیت وسواسی
و هیستریک او
و تجارب روانیای
که پشت سر
گذارده است.
اصولاً سیاستهای
کلان رژیم و
نظام پهلوی در
این متن صرفاً
برگرفته از
روان و تجربهی
روانی شخصیت
شاه است. این
دقیقاً
ساختار همان
مستندهای
عامه پسند
بیوگرافیک را
به یاد میآورد
که تحلیل
روانی شخصیت،
بخش جداییناپذیر
روایت است. در
ص. 117: «… در تمام
دوران سلطنتش
هم اشتغال
ذهنی بیش از
حد به مسائل
نظامی و هم
تلاشش برای
استفاده از
تضادهای
موجود میان
کشورهای بزرگ
ادامه داشت.«
توجیه
سیاستهای
کلان سالهای
نخستین
زمامداری شاه
در ص. 117: « این
واقعیت که در
ذهن شاه پدرش
شخصیتی
استثنایی و
قدرقدرت بود و
نیز این
واقعیت که دستکم
به گمان او
انگلیسیها
با سهولت حیرتآوری
بساط سلطنت
پدرش را درهم
پیچیدند به
دولت انگلیس
قدرتی
استثنایی و به
راستی خوفانگیز
میبخشید.
تلاشهای
چندسال اول
شاه را باید
با در نظر
گرفتن این
ذهنیت شاه
ارزیابی کرد.»
شاه
برای حفظ
سلطنت باید بر
ویژگیهای
شخصیت خود
چیره شود،
چراکه فردیت
او یعنی همهی
کلیتِ جامعه و
نظام سیاسی
ایران. در ص. 124:
«ولی کوشش شاه
در اجرای
واپسین خواستهای
پدرش، بهویژه
درباب حفظ
سلطنت در
دودمان پهلوی
کار آسانی
نبود. نهتنها
میباید بر
برخی از
خصوصیات
شخصیت خود
چیره میشد
بلکه میباید
با بحران
تاریخی نهاد
سلطنت نهتنها
در ایران بلکه
در عصر تجدد
دستوپنجه
نرم کند.»
گاهی
کار تحلیل
روانشناختی
تنها به شخص
شاه محدود نمیشود،
در ص. 397 نشانههای
افسردگی
تیمسار خاتم
هم بیان میشود،
دربارهی
بقایی و مصدق
و قوام و گاه
حتی تحلیل
روانی هوا نیز
انجام میشود.
مثلاً در ص 505:
«نوعی اضطراب
در هوا موج می
زد.» یا در ص. 141 با
بررسی علل
همکاری بقایی
با شاه در معرفی
جاسوسی جهت
دریافت
اطلاعات از
سران حزب توده
شخصیت پیچیدهاش،
برای متن جالب
است.
در پی
کشف ویژگیهای
روانی شاه،
علاقهی او به
خطر و سرعت
بررسی میشود.
ص. 158: «سرعت پرواز
و مخاطرات
اجتناب
ناپذیر آن به
ذائقهی شاه
خوش میآمد.
همهی عمر از
سرعت خطرناک
چه در ماشین
چه در موتور،
چه در قایق و
اسکی لذتی
تمام میبرد.
روی دیگر سکهی
سلوک آرام و
محتاطش همین
خطر کردنها
بود.«
کار
تحلیل روانی
تا جایی بالا
میرود که
ناخواسته از
مخاطب خواسته
میشود به
بررسی ریشههای
شخصیت وسواسی
و پارانوییک
شاه بپردازد.
وقتی متن از
نگرانی شاه
نسبت به رژیم
غذاییاش و
حساسیت نسبت
به غذاهای نفخ
آور بحث میکند،
مخاطب باید به
تبعیت از متن
نتیجه بگیرد که
شاه در مرحلهی
آنال (مقعدی)
دچار تثبیت
شده، به همین
دلیل به غذای نفخآور
حساس است. وجه
زورگو و
دیکتاتوری
روش آکادمیک
که مبتنی بر
تحلیل علمی
است ایجاب میکند
که مخاطب
تحلیلهای
روانی را که
در متن ذکر
شده به هم
متصل کند. مهمتر
از این حساسیت
به غذاها،
نتایج این
تثبیت روانی
است که به
شخصیت
هیستریک و
وسواسی او
منتهی شده، و
از تمام این
مسائل مهمتر،
میلیتاریستی
شدن سیاست
رژیم شاه و در
نهایت سقوط
رژیم، جملگی
از عواقب این
تثبیت روانی
در مرحلهی
آنال است. در ص. 191
میخوانیم:
«همهی عمر
شاه نسبت به
آنچه میخورد
و رژیم غذاییاش
حساس بود. به
غذاهای نفخآور
حساسیتی خاص
داشت. وقتی
نگران سلامتش
میشد این
حساسیت و توجه
به رژیم غذایی
مناسب دوچندان
میشد.«
این
توجه ویژه به
رژیم غذایی
شاه و عدم
توجه به رژیم
قضایی او و
طبیعی به نظر
رسیدن دادگاههای
نظامی و … {فارغ
از قیاس با
وضعیتی دیگر؛
این گونه قیاسها
منتج به تأیید
سوگیری نسبت
به وضعیت خاصی
میشود نه بیطرفی
آکادمیک.}
نشاندهندهی
اهمیت تحلیل
روانی شخصیت
شاه و بیاهمیت
بودن
ساختارهای
کلان زندگی
جمعی، اعم از
اجتماعی،
سیاسی،
فرهنگی و… است.
میتوان
نمونههای
بیشتری از
همین فصل و
دیگر فصول کتاب
ذکر کرد، اما
اطناب کلام
مانع از این
امر است،
چراکه این مثالها
بخش عمدهی
کتاب 600 صفحهای
را در برگرفتهاند.
در ص 207 متن،
نویسنده تذکر
جالبی درمورد
رابطهی
ساختارهای
سیاسی و افراد
میدهد. پس از
اعلام
رفراندوم
توسط مصدق و
اینکه او
مجلس واقعی را
در خیابان میدانست،
به بررسی این
موضوع
پرداخته است:
«طرفداران
مصدق اغلب این
سخنان را بهسان
نشانی از مسلک
دموکراتیک و
مردمی او ستودهاند.
ولی درواقع
جوهر این
سخنان نه
دموکراسی که
در بهترین
حالت تودهزدگی
یا پوپولیسم
است. نظام
دموکراتیک
واقعی به
تفکیک قوا و
نظام نظارت
متقابل سه قوهی
مقننه، قضایی
و اجرایی بر
یکدیگر تکیه
دارد. یکی از
ویژگیها و
امتیازات
نظام
پارلمانی
دقیقاً در این
واقعیت نهفته
که بر نظام
گزیدن
نماینده متکی
است و همین
نمایندگان
قاعدتا حائلی
هستند میان
شور توده و
شعور
برگزیدگان
مردم. در چنین
نظامی مجلس
تجلی حاکمیت
مردم است.
انکار مقام
مجلس بالمال
به نفی حاکمیت
مردم میانجامد.
نمیتوان فرض
را بر این
گذاشت که همهی
کسانی که قدرت
مجلس را انکار
میکنند و
مجلس واقعی را
در میان تودهی
مردم میدانند
الزاماً چون
مصدق نیت خیر
دارند و از قدرت
توده به نفع
هدفی پسندیده
چون ملیکردن
نفت استفاده
میکنند.
ساختارها و
اصول اندیشهی
سیاسی را نمیتوان
بر نیت خیر
افراد مبتنی
کرد. برعکس
باید این
احتمال را
همواره قائل
شد که هر ساخت
یا اندیشهای
مورد سوء
استفادهی
رهبری با
اهدافی
نامطلوب قرار
گیرد. نظام پارلمانی
و تفکیک قوای
ملازمش
دقیقاً برای
جلوگیری از
چنین سوءاستفادهای
تنظیم شده است
و انکار مجلس
و مجلس خواندن
تظاهرات مردم
گامی بالقوه
خطرناک در جهت
استبداد است.«
سه
نکتهی مهم را
در این عبارت
میتوان
تشخیص داد؛
نخست نگاه متن
به توده و
مردم و فاقد
یا واجد شعور
بودن آنان است.
در مورد تودهگرایی
متن در ادامه
بحث می کنیم،
لیکن بهتر است
از همین حالا
به یاد داشته
باشیم که
تناقضی بنیادین
در این نوع
نگاه متن،
وجود دارد. از
سویی تودهها
را فاقد شعور
لازم دانستن
که مشخصاً
درست است،
تودهها رمههای
سرگردان
بیابانهای
سیاستاند و
به دست
ساربانان
نخبه مهار میشوند
و هدایت. از
سوی دیگر به
نوعی از
دموکراسی بهشدت
مبتنی بر
نخبگان باور
دارد.
دموکراسیای
که از ارادهی
متحد مردم
(دقت کنید،
مردم، نه تودهها)
برآمده باشد
باید به دست
نخبهگان ذیصلاح
اداره و کنترل
شود. این نگاه
نخبهگرایانه
که از سوی متن
به عنوان
نتیجهی تجدد
معرفی میشود،
تاریخ را
صرفاً ارادهی
نخبهگان و
ناتوانی و بیشعوری
تودهها میداند.
در این تحلیل
جایی برای
شعور مردم
متحد نمیتوان
یافت.
mosadeghدوم،
نگاه غریب به
پروژهی
پارلمانتاریسم
در ایرانِ
شاهنشاهی است.
البته، لحن محافظهکارانهی
این عبارت که
برای فرار از
گذاردن ردپا،
ترجیح داده
افعال را به
زمان حال
روایت کند نه
گذشته، مانع
درک منظور
دقیق میشود.
آیا این قطعه
مشغول بیان یک
نظریهی کلیِ
سیاسی است که
در آن
دموکراسی
پارلمانی توصیف
میشود؟ یا
اینکه
مشخصاً
درمورد مصدق و
پارلمان زمان
او بحث میکند؟
اگر مراد متن،
توصیف یک
نظریهی
سیاسی باشد،
عمیقاً شیوهای
سرکوبگر و
ایجابگر در
لحن را اتخاذ
کرده و مجدداً
از منظر پدرسالارانه،
به ورای ارزشها
صعود کرده و
مشغول نصیحت
است. گو اینکه،
به قدری قانون
را شیءواره
ساخته که هیچ
اصالتی نمیتوان
برای این
قانون متصور
شد. در ص. 417 میخوانیم
: «باید در نظر
داشت که سرشت
قانونی یا غیرقانونی
یک عمل نه به
نیت قانونشکن
و نه به خوبی و
بدی عمل منافی
قانون بازبسته
است. تنها
معیار عمل
قانونی اجرای
نص قانون است.»
قانون در این
برداشت،
درحالی که قرار
بود به کنترل
سوژه درآید،
اکنون به مطلق
خدشهناپذیری
بدل شده که از
سوژه صرفاً
طلب بندگی و
عبودیت میکند.
اگر مراد
نویسنده
توضیحی از
خطای غیرقانونی
مصدق و راه
یافتن عمل او
به پوپولیسم
است، باید
درنظر داشت که
درست درهمان
زمان تلاشهای
غیرقانونی
شاه (هرچند که
در متن ذکر میشود)
برای گسترش
قدرت خود از
سلطنت به
حکومت وجهی
دیکتاتوری
نمییابد،
اصولاً ما در
هیچ کجای متن
پا گذاردن شاه
بر همان قانون
مقدس را
مترادف با جاهطلبی
یا دیکتاتوری
نمیبینیم. در
حقیقت تذکر
این مطلب خالی
از فایده نیست،
که به یاد
آوریم آنچنان
که در ص. 275 میخوانیم:
«… یکی دیگر از
انگلیسیها
اظهارنظر کرد
که اکثریت
مردم ایران از
این نوع کارها
خوششان نمیآید
و نتیجه گرفت
که تنها در
زمان دکتر
مصدق بود که
بساط این نوع
کارها برچیده
شد.« برخی از مأمورین
سفارت انگلیس
مشغول بررسی
شایعات مربوط
به شکنجهی
زندانیان
سیاسی در
ایران هستند،
که یکی چنین
توضیح میدهد.
بههرحال به
نظر میرسد که
شکنجه در هیچ
کجای قانون
کشور ذکر نشده
بوده، لاجرم
شکنجه عملی
فراقانونی
محسوب میشده
که مسئولیت آن
البته، بنا به
استدلالهای
متن برعهدهی
مسائل عدیده
روانی شاه،
کودکی سخت و
بیمارِ شاه و
تثبیت در
مرحلهی آنال
و رابطهاش با
پدر خشمگین و
مادر مذهبیاش
است، نه نظام
پهلوی و نه
حتی شاه، هیچکدام
مسئول نیستند!
نکتهی
سوم و البته
مظور اصلی ما
از آوردن این
قطعه مطلبی
است که متن
اشاره میکند.
میگوید
ساختارها را
نمیتوان بر
نیت خیر افراد
مبتنی کرد.
یعنی اینکه
متن، معتقد
است افراد
نیستند که
ساختارها را
میسازند،
بلکه برعکس
ساختارها به
ساخت افراد مشغولند.
برای درک
ساختارها
باید صرفاً به
ساختارها
پرداخت. این
نکته در تناقض
ریشهای با
روش پیش گرفتهشده
توسط متن است
که برای درک
ساختار به
طریق معکوس
عمل میکند و
درک زوایای
پنهان روان
سوژهها را
قابل تعمیم به
ساختارهای
کلی میداند.
برای
درک نحوهی
پیوند زدن
تحلیل روانشناختی
به تحلیل
جامعهشناختی،
بهتر است
نمونههایی
از دو فصل آخر
را ببینیم.
گفتنی است که
شاید این طور
بتوان توجیه
کرد که کتاب
اساساً
دربارهی
شخصیت شاه است
و متن محق است
به تحلیل
روانی بپردازد.
لیکن باید
درنظر گرفت
که، تا زمانی
محق است که به
ساختارهای
پهندامنه
این چنین
تقلیلگرایانه
پل نزند، از
زمانی که به
بررسی علل سقوط
شاه میرسیم
صرفاً مشکلات
شخصیتی و
تذبذب او مایهی
سقوطش است.
این تحلیلهای
شگفت تا جایی
پیش میروند
که به نظر
متن، یکی از
عوامل جدی و
غیرقابل بحث
وقوع رخداد57
داروهای ضد
سرطان شاه است!
نمونهای
از همارز
دانستن مسائل
جدی ساختاری
اقتصادی و مسائل
جدی ساختاری
روانی شاه با
هم در ص. 467 چنین
است: «… بیماری
سرطان شاه
مزید بر علت
بود و تزلزلها
و تردیدها و
دودلیهایی
که بخشی از
شخصیت او بود
و بهخصوص در
روزهای
بحرانی قبل از
28 مرداد بیشتر
بروز کرده
بود، همه
دوباره به شدت
و حدت بیشتر
از نو رخ نمود.
هرروز تصمیمگیری
برای شاه
دشوارتر میشد.
اضافه بر همهی
این مسائل جدی
ساختاری
اقتصادی و
روانی این
واقعیت…«
البته
در ص. 487 متن،
برای گریز از
اتهام تقلیلگرایی
تأکید می کند
که انقلاب
ایران تکعلتی
نیست: «ناگفته
پیداست که
حرکتی به وسعت
انقلابی که
رژیم شاه را
برانداخت،
حتماً یک علت
یا جرقه
نداشت. هیچ یک
مقاله یا
رخدادی بهتنهایی
از پس تبیین
علل این گونه
حرکت اجتماعی
بر نمیآید.«
یکی از نکات
این عبارت این
است که، از
معدود مواردی
است در متن،
که ما رژیم
شاه را میبینیم
نه شاه.
درواقع به نظر
میرسد که متن
بین رژیم و
شخص شاه در
تحلیل نهایی تفاوتی
قایل است.
لیکن در تمیز
دادن نقش این
دو مغشوش عمل
میکند.
اعمالی که از
عهدهی
ساختارها
برمیآید بهراحتی
به شخص نسبت
داده میشود.
پس در
مواردی مشخص
نیست که
منظور،
دقیقاً رژیم
سیاسی شاه
است، یا شخص
محمدرضا
پهلوی؟ مثلاً
در مورد ص. 472
باتوجه به
رویهی روانشناختی
متن، بعید است
که شاه را به
عنوان رژیم
سیاسی به کار
برده باشد، در
عین حال تصور
اینکه یک شخص
بهتنهایی میتواند
تغییری اساسی
در زندگی
مردمانی به
وجود آورد،
کمی بیش از حد
هالیوودی است.
ص 472: «شاه
با کمک به
ایجاد طبقهی
متوسط
شهرنشین و با
جلوگیری از
فعالیت همهی
نیروهای
میانه رو و چپ
در مملکت،
زمینه را برای
نفوذ افکار
مذهبی در میان
این اقشار
مهیا کرد.»
نگاه
نخبهگرایانه،
به هیچ روی
خود را محدود
به ساختاری تصور
نمیکند،
درست زمانی که
قهرمانهای
نخبه از دیوار
سقوط میکنند
و پرهای کاغذیشان
میسوزد،
درحالیکه
توهمی ایجاد
شده بود که
این نخبهگان
با بالهای
خود بهآسانی
در آسمان پر
میگشایند،
وجود
ساختارها با
خشم و انکار
تأیید میشود.
نخبهگرایی،
ناتوان از درک
ساختارها، به
دریای تکعلتیها
تن میزند و
تا جای ممکن
وجود و بقای
خود را در
فانتزی بیربطی
محکم نگه میدارد.
مثلاً فانتزیای
که برای یک
نخبهگرای
ایرانی در عین
توجیه تکعلتی،
به هویت
خیالین هم
آسیبی نمیرساند،
تقلیل رخداد 57
به نیروی مذهب
است. در ادامه،
بحث بیشتری
انجام میدهیم.
از
نمونههای به
هم پیوست دادن
روان فرد به
جامعهی
انسانی در ص. 479
میخوانیم:
«هم نرخ تورم
بالا بود و هم
شمار بیکاران
و در نتیجه
شگردهای
مألوف کینزی چون
افزایش یا
کاهش حجم پول
و نرخ بهره
برای حل بحران
کارآمد نبود.
در آمریکا این
بحران اقتصادی
نامتعارف به
برآمدن ریگان
انجامید که میخواست
اصول اصلی
اقتصاد کینزی
را به معارضه
بگیرد (و گرفت).
در ایران رخ
نمودن این بحران
همراه با
بحران سیاسی
در جامعه و
بحران روحی و
جسمی در شاه
زمینه ساز
انقلاب شد.«
برخورد
تکعلتی یا
جستوجو برای
علتهای
قطعی، از جمله
علل روانی و
شخصیتی، برای
نمونه در ص. 481 میخوانیم:
«علت واحدی
برای این
سیاستهای پیدرپی
غلط سراغ نمیتوان
کرد. هم ریشههای
سیاسی و فکری
و هم روانی و
شخصیتی
داشتند. میدانیم
که شاه در
شرایط بحرانی
همواره به
تزلزل و تردید
دچار میشد.»
داروهای
ضد سرطان شاه
و بای پولار
شدن او، از عوامل
جدی سقوط رژیم
پهلوی و
رخداد57 محسوب
میشوند! ص. 510: «…
شاه، که در آن
زمان کانون
همهی تصمیمات
مهم لشگری و
کشوری بود،
ناگهان از هرگونه
تصمیمگیری
جدی عاجز
ماند. حتی پیش
از این بحران،
نشانههایی
از افسردگی،
بیتصمیمی،
تسلیمطلبی
در برابر
حوادث در
شخصیت شاه
مشهود بود. تحولات
ماههای قبل
از 28مرداد
بهترین مصداق
این حالات روانی
بالقوه زیانبار
بود. اما در
آستانهی
انقلاب، همهی
این گرایشات
روانی درونی
را داروهایی
که شاه برای
مبارزه با
سرطان
استفاده می
کرد دوچندان
میکرد. در یک
کلام، ویژگیهای
شخصیت او،
داروهایی که
برای مبارزه
با سرطان
استفاده میکرد
و بالاخره
دگرگونی
ناگهانی، و به
گمان شاه غیر
مترقبه، در
اوضاع سیاسی
مملکت دست به
دست هم داد و
نه تنها در او
حالات روانی و
روحی متغیر و
متعارض پدید
آورد، بلکه کل
دستگاه دولت
را هم به تبع
حالات شاه به
فلج کامل
سیاسی دچار
کرد. یک روز
شاه یکسره
افسرده و
نامطمئن مینمود
و روز و حتی
ساعتی دیگر پر
از نشاط و اطمینان
به نفس میشد.«
لازم
به تذکر نیست
که متن، دست
به فراموشیِ
تعمدی
ساختاری میزند
که به شاه
اجازه داده
است که کانون
تمام تصمیمگیریها
باشد. آنچه
که در عبارت
بالا جالب
است، وزن هریک
از این
متغیرهاست.
وزن بیماری
روانی و
داروهای سرطان
شاه از آنچه
که متن
دگرگونی
ناگهانی
خوانده،
بسیار بیشتر
است! فلج
سیاسی کامل
دولت نه در
نتیجهی
دگرگونی
نهایی، که در
نتیجهی
داروهای شاه
بود. این
تحلیلِ یکسره
تقلیلگرایانه
منبعث از
اصرار به نخبهگرایی
و تحلیل روانشناختی
و اجتناب از
به رسمیت
شناختن
ساختارها است.
گویا فرازوفرودهای
روانی شخص شاه
از سازماندهی
مخالفان شاه
در خیابانهای
تهران در
سرنگونی
رژیمش مؤثرتر
بوده است. بار
دیگر میتوان
نتیجهی
گرایشهای
ژورنالیسم
عوامگرا را
دید، که به
نوعی از
قضاوقدر و جبر
نهایی باور
دارد و برای
رمانتیک
ساختن روایت،
دو نیروی
مقابل را تا
حد امکان به
طرزی اغراقآمیز
بزرگ می کند.
یک نیرو شاه
است و تا میتواند
به
رمانتیسیسم
هالیوودی دست
به دامن میشود
و او را
شیدایی تحت
تأثیر
داروهایی
نشان میدهد
که به جنون
دوقطبی
کشاندهاَندَش؛
نیروی دیگر،
جبر مهلک
تاریخ است، قضا
و قدر و به قول
متن، دگرگونی
ناگهانی و
نابههنگام،
که بیرحم است
و به ناله و
دردهای
پیرمردی مریض
توجه ندارد و
میخواهد او
را از حق
طبیعی و مشروع
قرون وسطاییاش
یعنی سلطنت
محروم سازد،
این جاست که
میان پرده یِ
فیلم را میخوانیم:
گریهی حضار!
این
کتاب، دربارهی
شاه نوشته شده
است، پس طبیعی
است که به
روانشناسی
او بپردازد،
لیکن
غیرطبیعی است
که از روانشناسی
شاه تکوین
موضوعات
ساختاری
اجتماعی را
نتیجه بگیرد.
تاکنون سعی
کردیم از
نمونههای
تحلیل روانشناختی
شاه در متن
مثال
بیاوریم، ولی
چرا نمیتوان
از فرازوفرود
روانی شخص
شاه،
فرازوفرود
ایران عصر شاه
را نتیجه
گرفت؟ آیا
اصلیترین
شعار رخداد57
مرگ بر شاه
نبود؟ آیا شاه
مرکز ثقل رژیم
پهلوی نبود؟
چرا روانشناسی
شخصی که مرکز
ثقل یک رژیم
سیاسی به کار تحلیل
جامعهشناسی
نمیآید؟
تالکوت
پارسونز،
جامعهشناس
آمریکایی در
نقد
رفتارگرایان
معتقد است که
روانشناسی
نمیتواند
واقعیات
اجتماعی را
تبیین کند،
خود رفتارهای
اجتماعی مهم
نیست، بلکه پیآمدهای
رفتار در قالب
اجتماعی کلان
مهم است.
در نقد
ایدئولوژی،
باید همیشه در
نظر داشته باشیم
که کارگزار
ایدئولوژی،
می تواند دچار
پارانویا،
هیستری،
وسواس و یا
حتی انحراف
باشد؛ لیکن
این مسئله
قابل تعمیم به
کلیت ایدئولوژی
نیست. این فرد
میتواند هر
خصوصیتی
داشته باشد که
از جمله پدری مهربان
و همسری
فداکار یا
هرچیز دیگر،
ولی در لحظهی
خطاب توسط
ایدئولوژی او
دیگر صرفاً
عامل ماشین
مهیب دستگاه
ایدئولوژی
است.
در این
متن، عواطف و
احساسات
محمدرضا
پهلوی، بهمثابه
امری مجزا و
منفک از
ساختار نشان
داده میشود،
در نهایت به
ارزشگذاری
پیرامون یک
فرد و احساسات
و خصایل اخلاقی
او منتهی میشود
این کار کلیتِ
ساختارِ
ایدئولوژیکی
را که او هم
لاجرم جزیی از
آن بود نشان
نمیدهد. اینکه
شاه مهمان
بازی میکند،
اینکه شاه
خجالتی است،
اینکه شاه
مثل ریچارد
دوم است یا
مرغدل است یا
شیردل و… همگی
توصیفاتی از
یک فرد است.
نکتهی مهم و
کلیدی این است
که شاه تعینی
فراتر از یک
فرد دارد. او
به دالّ اعظمی
بدل شده که
تمامی دالهای
حوزهی
معناییاش با
ارجاع به او
معنا مییابند.
به این ترتیب
در جریان
تظاهرات علیه
رژیم شاه، کسی
نمیگفت «مرگ
بر مهمان
بازی»، «مرگ بر
ساواک»،»مرگ
بر فساد
اقتصادی» یا
«مرگ بر دسیسههای
کاخ نیاوران
علیه دولت
منتخب»!… شعار
اصلی و غالب
مرگ بر شاه
بود. شاه
محمدرضا
پهلوی نیست که
بهتنهایی
مسئول احساسات
و خصایل
شخصیتیاش
باشد یا
نباشد، شاه
ساختاری است
که از قضا شخصیت
و خصایل
اخلاقی و
خصوصیات
ظاهری و باطنی
محمدرضا
پهلوی در درک
و شناسایی آن
راهگشا نیست.
ژان
لوک گودار،
جملهی
معروفی دارد
پیرامون فیلمهایی
که از
هولوکاست
ساخته شده
است. او معتقد است
که این فیلمها
هیچیک واقعی
نیستند،
چراکه فیلم
واقعی از
واقعیت موجود
پردهبرداری
میکند، از
نامههای
اداریای که
دیر به آشویتس
میرسند، از
تلاش ناشیانهی
افسران نازی
در کشتن سریع
زندانیان، از
بدنهای
زندانیانی که
مردهاند و
حالا جنازههایشان
بسیار بزرگتر
از تابوتهای
سفارش داده
شده است! از
مشکلات و
واقعیات گفتن!
اگر
بخواهیم
نگاهی به
واقعیات و
مشکلاتی که ماشین
ایدئولوژی
دارد
بپردازیم،
باید از ماجراهایی
یاد کنیم که
طی آن
بوروکراسی
دستگاهی به
نام کمیتهی
مشترک ضد
خرابکاری
نمود پیدا میکند.
در ص. 451 میخوانیم:
«در واقع در
اواخر دههی
شصت، یعنی
زمانی که با
آغاز جریان
سیاهکل رژیم
یکباره با
خطر فعالیتهای
چریکی روبهرو
شد و وحشت به
دل شاه افتاد،
روابط
واحدهای اطلاعاتی
و امنیتی گونهگون
کشور چنان
تیرهوتار و
آلوده به بیاعتمادی
و رقابت بود
که به کار
مبارزه با این
فعالیتها
صدمه میزد و
دقیقاً برای
حل این مسائل
و دفع این
رقابتها بود
که کمیتهی
مشترک ضدخرابکاری
ایجاد شد.«
پرویز
ثابتی یکی از
مسئولان
امنیتی رژیم
شاه، در کتاب
در دامگه
حادثه به شرح
یکی از کمدیهای
سوررئال این
رقابتهای
بوروکراتیک
میپردازد.
تصویری که حقیقتاً
بی شباهت به
شبح آزادی
بونوئل نیست،
همان صحنهای
که یک تانک در
جادهی بین
شهری از زنی
نشانی میپرسد!
داستان
دربارهی
دستگیری حمید
اشرف است. در
مورد حس رقابت
و نگرانی از
پیدایش
اسطورهای
جدید در نگاهی
به شاه ص.290 میبینیم
که شاه شخصاً
توجه ویژهای
به زندگی یا
مرگ حمید اشرف
دارد.
هرازگاهی
وضعیت او را
از مسئولان
امنیتی جویا
میشود. حمید
اشرف، در طول
حیات سیاسیاش،
از 14 عملیات
شهری جان سالم
به در برده
است. شجاعت و
عملگرایی
اشرف از او
اسطورهای
ساخته که شاه
معتقد است
هرچه بیشتر
زنده بماند
ابعاد این
اسطوره
گستردهتر میشود
و همچنین در
صورت مرگ به
شهید تبدیل میشود
و همچنان نماد
اسطورهای
باقی میماند.
hamidashraf
پرویز
ثابتی درگیریهای
بوروکراتیک
حول دستگیری
چند چریک را
اینچنین شرح
میدهد. حمید
اشرف در یک
روز از چند
حلقهی
محاصره میگریزد.
ساواک موفق شده
است رد او را
بیابد، پنج
خانهی تیمی
از جمله ستاد
سازمان که
اشرف در آن
سکونت دارد
مورد حمله
قرار میگیرد.
اشرف موفق به
فرار میشود،
از 21 نفر
ساکنین این
پنج خانه تنها
اشرف زنده میماند
و میگریزد.
همان روز به
خانهی دیگری
وارد میشود و
آنجا هم به
وسیلهی تلفن
که تحت کنترل
ساواک بوده،
محلش لو میرود
و به محاصره
در میآید. از
این خانه نیز
اشرف فرار میکند
و نتیجهی این
ماجرا در
گزارش مفصلی
به شاه ارائه
میشود. شاه
از نحوهی کار
ماموران
ناراحت میشود
و برای بررسی
نقاط ضعفشان
دستور رسیدگی
میدهد. جلسهای
به سفارش
فردوست تشکیل
میشود.
در
صفحات 251 تا 254
کتاب در دامگه
حادثه میخوانیم:
«شاکر
اوامر شاه را
ابلاغ کرد و
گفت: «ما باید
آزادی کامل
داشته باشیم
از هرکس که در
کمیتهی
مشترک ضد
خرابکاری
خدمت میکند
تحقیق و
مصاحبه کنیم.« …
من گفتم: «چنین
برخوردی با
مأموران که
شبانهروز
کار میکنند و
جانشان دایم
در خطر است
موجب دلسردی
آنها میشود
و مصاحبه و
تحقیق باید به
چند نفری که
میتوانند
صاحبنظر
باشند محدود
شود.« شاکر این
پیشنهاد را نپذیرفت
و گفت «ما باید
هیچ محدودیتی
نداشته باشیم.«
قرار شد تحقیق
را ابتدا
محدودتر و بعد
چنانچه
اقتضا کرد
وسیعتر
انجام و هر
هفته ما را
نیز در جریان
تحقیقات قرار
دهند.
… سرهنگ
شاکر هر هفته
یک بار نتیجهی
تحقیقات را به
من و سپهبد
جعفری اطلاع
میداد، در
یکی از این
جلسات گفت:
«تیمسار
فردوست گفتهاند
چرا در محاصرهی
خانهی حمید
اشرف در تهران
نو از زرهپوش
استفاده نشده
است؟!« من
عصبانی شدم و
گفتم: این حرف
مسخره نمیتواند
از جانب
تیمسار
فردوست باشد.
ایشان این اندازه
درک و شعور
دارد که
بدانند
استفاده از زرهپوش
در وسط شهر
برای دستگیری
چند تروریست
چه سوءاثری
بین مردم
خواهد داشت.
شاکر اصرار
کرد که خیر
این عین عبارت
فردوست است و
من هم اصرار
کردم که
تیمسار
فردوستی که من
میشناسم نمیتواند
چنین حرفی زده
باشد و به
شاکر گفتم :
مأمورین ما
محل اختفای 21
تروریست را
یافتهاند و
در عملیات 20
نفر آنها
کشته شدهاند
و یکنفر فرار
کرده است. مگر
شما یا سازمان
دیگری این
اطلاعات را به
ما داده و ما
نتوانستهایم
از آن 100%
استفاده کنیم
که حالا باید
به شما حساب
پس دهیم؟ شما
نظامیها حتی
در مانورهای
نظامی شانس
تلفات در عملیات
را منظور میکنید.
… شاکر
سپس پرسید شما
مطلب دیگری در
پاسخ به تیمسار
فردوست
دارید؟ سپهبد
جعفری گفت: نه!
به همین ترتیب
عمل خواهیم
کرد. اما من
گفتم: به عرض
تیمسار
برسانید که از
حسن نظر ایشان
تشکر داریم و
اضافه کنید
خوشبختانه در
نتیجهی
تعلیمات و
آموزشهایی
که تیمسار و
هیأت بازرسی
در چند هفتهی
گذشته به
مامورین ما
دادند،
مأمورین در شب
گذشته موفق
شدند ستاد
مرکزی چریکهای
فدایی خلق را
شناسایی و
محاصره و در
عملیات کلیهی
10 نفر ساکن
خانه از جمله
حمید اشرف،
رهبر سازمان،
کشته شدهاند
و ما این
موفقیت را
مرهون هدایتهای
هیات بازرسی
هستیم. …
پس از
خروج شاکر
سپهبد جعفری
گفت: من فکر
نمیکردم
فردوست با
پیشنهاد شما
موافقت کند،
چرا اکنون که
به شما احترام
گذاشته و با
درخواستتان
موافقت کرده،
او و نماینده
اش را دست میاندازید؟
شما که از
موقعیت و نفوذ
او باخبرید؟
گفتم: تیمسار
جعفری! این
ناجوانمردی
است که شما میخواهید
سپهبد
صمدیانپور از
ریاست
شهربانی برکنار
و جانشین او
شوید و رفتهاید
به فردوست
گفته اید که
مامورین
شهربانی آموزش
و تجربهی
مقابله با
گروههای
تروریستی را
ندارند و او
به شاه گزارش
داده و مرد
دیوانهای
مانند شاکر را
مأمور کرده که
به این امر رسیدگی
و عدهای افسر
زحمتکش را
متهم به بیکفایتی
کند. گفت: به چه
دلیلی میگویید
من این کار را
کردهام؟
گفتم: هیچکس
دیگری غیر از
شما نمیتواند
چنین دسیسهای
را چیده باشد
و من یک لحظه
هم تردید نمیکنم
که شما پشت
این قضیه بودهاید
و در جلسات با
شاکر هم همیشه
حرفهای او را
تأیید و هیچگاه
از همکاران
خود دفاع
نکردید و این
منتهای بیانصافی
است که کسانی
جانشان هر
روز در خطر
باشد و کسان
دیگری برای
رسیدن به مقام
بالاتر با
سرنوشت آنها
بازی کنند. در
ادامه گفتم که
فردوست نگفته است
که اعلیحضرت
از این جریان
ناراضی است و
دستور رسیدگی
داده است، میگوید
گزارشی در این
باره به عرض
رسیده و
اعلیحضرت
چنین دستوری
را دادهاند و
فردوست به
کارهای
عملیاتی
دستگاههای
اطلاعاتی و
انتظامی کاری
ندارد باید
کسانی او را
به این کار
ترغیب کرده
باشند و این
شخص شمایید!
چون میخواهید
که هرچه زودتر
رییس شهربانی
بشوید و این
علاقه را
بارها حتی نزد
من هم بروز دادهاید. …«
مطلب
نیازی به
توضیح اضافی
ندارد،
کارگزارانِ
ایدئولوژی
درگیریهای
بسیار عادیای
بر سر مسایلی
دارند که گاه
موجب خسارت
عاطفی و جانی
به دیگران میشود!
در حالی که
کار به کمدی
منتهی میشود،
هیچ ردی از
احساسات و
خصایل شخصیتی
را در دستگاه
ایدئولوژی
نمیتوان
یافت. متن
نگاهی به شاه
به هیچ وجه
کارکرد
هیولایی و
ماشینی و
بوروکراتیک
ایدئولوژی را
نمیبیند و
تنها به بررسی
خصوصیات فردی
یک کارگزار
بسنده میکند.
مثل این است
که ما بخواهیم
به جای درک
ماشین پیچیدهی
این دستگاه
مهیب به وجه
حسادت سپهبد
جعفری بپردازیم
و یا، در حالیکه
میتوان
حماقت دستگاه
را، در نظرشان
پیرامون استفاده
از زرهپوش در
خیابانهای
پایتخت برای
دستگیری چند
چریک، در
زمینهی کلیت
ایدئولوژی
ببینیم، به
طور جداگانه
با پرداختن به
بلاهت
فردوست،
تحلیلمان را
تقلیل دهیم؟!
بهتر
است با چند
مثال بیشتر
درمورد نحوهی
کارکرد
ایدئولوژی،
نقص بنیادین
کتاب در عدم
توجه به کلیت
را درک کنیم.
سوژههای
دوپاره سخن میگویند
متن،
اصرار دارد به
مخاطب حقنه
کند که درک از روان
افراد،
گشایندهی
راه درک از
ساختارهای
دربرگیرندهی
افراد است.
معتقد است که
فرازوفرود
شخصیتها تعیینکنندهی
فراز و فرود
جوامع است. به
این ترتیب،
متر و معیار
صعود و سقوط
جامعه یِ
ایران در این
متن، همان
فرازوفرود
روانی شاه
است. لحظهای
که شاه خوشحال
است،
احتمالاً
ایران در مسیر
صعود و جامعه
در ثبات لااقل
ظاهری است،
زمانی است که
احتمالاً
قیمت نفت
افزایش یافته؛
اما لحظهای
که شاه سرطان
گرفته و
شخصیتش بین
افسردگی و
سرخوشی در
نوسان است،
توان تصمیمگیری
ندارد، لاجرم
ایران به سوی
سقوط سیر میکند.
این ایده که
اشخاص
اخلاقیاتشان
ارادی و مجزا
از
ساختارهاست
را میتوان با
چند مثال
بررسی کرد و
البته خلاف آن
را نشان داد.
یکی
از صحنههای
حقیقتاً شگفتانگیز
و غیر قابل
درک که در متن
با ذکر اسناد
توصیف شده
است، ماجرای
استفاده از
خرس برای تجاوز
به زندانیان
سیاسی است.
بختیار،
فرماندار
نظامی تهران
در ناهاری که
با یکی از
مأموران
سفارت انگلیس
میخورد
توضیح میدهد
که (ص. 274): «آن
روزها شایع
بود که گاه در
مورد
زندانیان بهراستی
مقاوم و
سرسخت، از
خرسی برای
تجاوز جنسی به
زندانی
استفاده میکنند.
بختیار خبر
داد که: از خرس
استفاده شده…
ولی فقط یکبار…
حتی آن دفعه
هم به خرس
اجازه داده
نشد که زندانی
را مورد تجاوز
قرار دهد. آن
زندانی در
روزهای
پردردسر 28
مرداد به شخص
شاه حمله کرده
بود… و گفته
بود بهتر است
کاخهای
سلطنتی به باغ
وحش بدل شوند.
تیمسار می گفت:
استفاده از
خرس برای چنین
زندانی مناسب
بود. میگفت:
به محض اینکه
خرس را وارد
زندان کردند
زندانی از
وحشت حتی پیش
از اینکه خرس
به او چنگ
بیاندازد،
اقرار و توبه
کرد.«
بهتر
است برای
توضیح، به
قیاس با چند
مثال دیگر
بپردازیم.
در
پانویس کتاب،
در ص. 330 به
مصاحبههای
حمید شوکت با
برخی افراد
اشاره شده
است. بهتر است
مثال خود را
از مصاحبهی
شوکت با کوروش
لاشایی
استخراج کنیم
که به حاشیهی
متن هم وفادار
مانده باشیم و
مثالمان از
ارجاعات متن
باشد!
در
کتاب نگاهی از
درون به چپ:
کوروش
لاشایی، به
شرح زندگی
سیاسی او
پرداخته شده
است. در اینجا
برای ما مسئلهی
نحوهی
یادآوری
لاشایی از
شکنجهها و
دستگیریاش
مهم است.
پس از
اینکه
لاشایی به
تهران میرسد،
با سیروس
نهاوندی
ارتباط می
گیرد و البته
بهسرعت
دستگیر میشود.
لاشایی میگوید
احتمالاً به
تصور اینکه
من حمید اشرفام
چند روز شکنجهام
کردند. او در
زیر شکنجه به
نصیحتهای
نهاوندی {که
نکتهای
راهگشا در درک
کارکرد
ایدئولوژیک
شکنجهگر است}
عمل میکند.
نهاوندی گفته
بود اگر شکنجه
شدی و درد کشیدی
سعی کن فریاد
بزنی، چون
ممکن است به
تصور اینکه
هنوز درد نمیکشی
بیشتر شکنجهات
کنند و ممکن
است کشته شوی!
نکته
این است که
کارگزار
ایدئولوژی
درکی از ابژهی
روبهروی خود
ندارد. او
تنها ابزار
میل دیگری
است. او نمی
فهمد که انسان
زیردستش در
حال درد کشیدن
است، باید
حتماً پیامی
روشن و شفاف
از تأثیر درد
بر بدن انسان
روبهرو درک
کند تا آنگاه
به شدت شکنجه
نیفزاید.
کارگزار
ایدئولوژی در
لحظهی خطاب
صرفاً جسمی
است بی روح و
دهانی است که
ایدئولوژی از
طریق آن به
سخن در میآید.
او احساس و
مسئلهی شخصیای
با کسی ندارد،
تنها مشغول
وظیفهاش است.
بنابراین اگر
مطمئن نشود که
فردی که زیردستش
در حال شکنجه
است، هنوز به
اندازهی
کافی درد
نکشیده، ممکن
است حتی او را
بکشد بی آنکه
شخصاً قصد
چنین کاری را
داشته باشد.
لاشایی
میگوید مرا
چند روز کتک
میزدند، روز
سوم خودم را
معرفی کردم.
در اینجا بیشک،
یکی از صحنههای
رقتانگیز
خرد شدن و
تحقیر بیشرمانهی
انسان را میبینیم.
بدنِ مورد
تعدی و شکنجه
قرار گرفته،
از ترس شکنجه
و تحقیر بیشتر
میلرزد و به
تصور اینکه
شکنجهگرش
همچنان به نیت
شکنجه به او
نزدیک شده در
جای خود تکان
میخورد. اینک
وجود عریان و
آستانهای یک
فرد در مقابل
میل ماشین
ایدئولوژی
نمایان میشود.
لاشایی
میگوید یکی
از شکنجهگرانم
که شبیه به
فرانکشتاین
بود به گوشهای
که افتاده
بودم آمد،
تصور کردم که
قصد شکنجهی
بیشتر دارد،
کمی ترسیدم
ولی با همان
حالتِ چهرهی
سرد و بیروحش
زخمهای بدنم
را پاک میکرد.
توصیف
شکنجهگر به
عنوان
فرانکشتاین
از سوی لاشایی
بسیار جالب
است.
فرانکشتاین
نه مرده است و
نه زنده. در
این جا،
فرانکشتاین
داستان ما، یا
همان بازجو،
در حالی که گام
میزند و راه
میرود، تنها
میل اربابش را
تحقق میبخشد.
شکنجهگر
ساواک، در اینجا
صرفاً میل
دستگاه
ایدئولوژی را
محقق میسازد،
و در مورد
نحوهی
برخوردش با
ابژههای
اطرافش بههیچوجه
برداشتی
خصوصی و شخصی
ندارد.
اگر
قرار باشد به
شیوهی
ژورنالیسم
پسامدرنیستی،
روان شکنجهگر
یا
فرانکشتاینِ
لاشایی، مورد
تحلیل قرار گیرد،
احتمالاً با
گزارهای
شبیه به این
روبهرو میشدیم
که، این شکنجهگر
در عین اینکه
قصیالقلب
است، از قلبی
مهربان نیز
برخوردار است!
در حقیقت این
برخورد متن با
مسئلهی روانشناسی
افراد است.
مشکل این تحلیلها
این است که
تداوم و
فرایند بودن
سیستمی که این
ماشین را به
کار انداخته
نمیبینند.
این شکنجهگر
نیست که
لاشایی را
پانسمان میکند
یا او را
شکنجه میدهد،
این ماشین
مهیب و پیچیدهی
ایدئولوژی
است که از
طریق جسمی
اتفاقی، تجسد
و عینیت پیدا
کرده است. در
واقع بین خرسی
که به زندانی
سیاسی قرار
است تجاوز کند
و
فرانکشتاینی
که لاشایی را
شکنجه می دهد
یک تشابه
بنیادین وجود
دارد، هر دو
کارگزار بیارادهی
یک ساختارند،
هرچند دومی از
مظاهر یک
انسان عادی
برخوردار است
و حتی ممکن
است عاطفه و
احساس نیز
داشته باشد و
مثلاً به آثار
ویوالدی
علاقهمند
باشد یا اینکه
در اوقات
فراغت
شاهنامه میخواند.
خصایل شخصی او
در ساختار هیچ
اهمیتی ندارد
تا زمانی که
چون خرسِ
بختیار صرفاً
یک عامل از
درون خالیست.
نکتهی
دیگر این است
که خود سوژههای
شکنجه شده نیز
میتوانند به
بیان و زبان
ایدئولوژی بدل
شوند. لاشایی
میگوید در
خانهی
داریوش
همایون وزیر
اطلاعات وقت
مهمان بوده
است و همسر
همایون سؤالی
میپرسد که
برای لاشایی
حیرتآور
بوده. او می
پرسد آیا
واقعیت دارد
که در زندانهای
ایران شکنجه
صورت میگیرد؟!
لاشایی میگوید
از این پرسش
حیرت کردم،
یعنی او نمیدانست
که چنین
اتفاقی میافتد؟
در این لحظه
پرسشگر (حمید
شوکت)
تیزبینانه
سؤالی میپرسد
که مچ لاشایی
باز میشود.
او بهسرعت میپرسد
مگر خود شما
شکنجه نشده
بودید؟
لاشایی پاسخ
می دهد من
شکنجه نشدم،
من کتک خورده
بودم!
این
یکی از عالیترین
نمودهای مورد
خطاب قرار
گرفتن توسط
ایدئولوژی
است. در اینجا
ما یک شکاف میبینیم.
دقیقاً بین
لاشایی پرسش
قبل که از
احساس شخصیاش
حرف میزند و
از بلاهت و
ناآگاهی
دیگران از
وضعیت در رنج
است؛ و لاشایی
در سطر بعدی
که صرفاً
دهانی است که
ایدئولوژی از
میان آن به
کلام درآمده،
او خودش را
انکار میکند
و احتمالاً
کمی دچار
اضطراب میشود
و به توجیه
ایدئولوژیک و
دستهبندی
انواع شکنجه
در ذهنش میپردازد.
لاشایی دوم،
پیش از آنکه
فکر کند پاسخش
را ایدئولوژی
میدهد. این
شکاف و
دوپارگی درون
سوژهها ممکن
است فریبدهنده
باشد و تحلیلها
را به انحراف
بکشاند، تمام
اهمیت وجود
این دوپارگی
در سوژه،
یافتن لحظهی
لو دادن شکاف
درونی است.
اما
برای درک بهتر
این مسائل و
خوانش بهتر از
متن و یافتن
این شکاف بین
ویژگی شخصیتی
و ویژگی
ساختاری به
آخرین و
احتمالاً
معروفترین بند
کتاب نگاهی به
شاه باید رجوع
کرد. ضمناً
این بند،
چکیدهی تمام
کتاب است. به
نوعی 600 صفحهی
نوشته شده،
مقدمهای
بوده است برای
بیان این
قطعه، در ص. 543:
«شاید آنچه
را که اتللو
دربارهی خود
میگفت بتوان
مصداقی از دستکم
یک جنبه از
شخصیت شاه
دانست. پس از
آنکه اتللو از
سر حسادت و در
نتیجهی
شیطنتهای یکی
از معتمدانش
همسر دلبند و
بی گناهش را
کشت به ناظران
آن صحنهی
غمبار گفت
وقتی از من مینویسید
بگویید که سخت
ولی بد دوست
میداشت. شاه
هم بهویژه در
دو دههی
واپسین
سلطنتش بر این
باور بود که
تنها او راهورسم
دوست داشتن
ایران را میدانست
و حاصل این شد
که نه تنها
سلطنتش را از
کف داد بلکه
آن عزیزی که
ایران بود به
دست نااهل
افتاد.«
احتمالا
باید این قطعه
را به این
صورت خلاصه کنیم:
«شاه دوست
داشت، ولی بد
دوست داشت«!
گذشته از حسی
ماخولیایی که
این جمله دارد
(در ادامه توضیح
میدهیم) باید
گفت، همچنان
همان معضل
تعمیم دادن
خصایل فرد به
ساختار
مشاهده میشود.
در
فیلم اِم،
شاهکار فریتز
لانگ، شخصیتِ
جانی که
کودکان را میکشد،
توسط
تبهکاران
دستگیر و در
اواخر فیلم محاکمه
میشود. در
دادگاهی که
باندهای
مافیایی
برایش تشکیل
دادهاند، او
جملات شگفتی
میگوید که بی
شباهت به
برداشت متن از
اعمال شاه
نیست. در گریه
و ناامیدی ادعای
بیگناهی میکند
و فریاد می
زند که او بههیچوجه
قصد آزار
کودکان را
ندارد، لیکن
در لحظاتی،
حسی غریب بر
او مستولی میشود،
این او نیست
که کودکان را
به قتل میرساند،
این همان حس
ناشناسش است
که از کشتار کودکان
لذت میبرد.
بدیهی
است که میدانیم
شاه کسی را
شخصاً به قتل
نرساند، اما
نوع برخورد
متن و اعادهی
حیثیت از
تمامیت
ساختار رژیم
پهلوی که شاه
هم تنها جزیی
از آن بود،
یادآور
استدلالهای
شخصیت جانی
این فیلم است.
با این
استدلالِ
متن، میتوان
مدعی شد،
عاشقان سینهچاک
و احتمالاً
بیماری که به
صورت معشوقشان
اسید میپاشند
هم آنها را
دوست دارند
ولی بد دوست
دارند؛ ثابتی
در ص. 201 کتاب در
دامگه حادثه
میگویدکه
دلیل به زندان
انداختن
داریوش اقبالی،
خواندن آهنگهای
انقلابی بوده
است، ولی بعد
از آزاد ساختنش،
در توضیحی که
به اشرف پهلوی
میدهد، مدعی
می شود،
داریوش در
زندان
اعتیادش را
ترک کرد و
اصلاح شد،
نتیجه این که
ثابتی هم به
خاطر خودِ
اقبالی او را
به زندان
انداخت تا اعتیادش
را ترک کند؛
فرانکشتاین
که مشغول شکنجه
و بعد هم
پانسمان
لاشایی است او
را دوست دارد
ولی بد دوست
دارد؛ خرسی که
به زندانی
سیاسی حمله میکند
او را دوست
دارد و فقط
قصدش از این
کار اصلاح
باور سیاسی
زندانی
موردنظر است،
هرچند که روشش
کمی نامعقول
است! در تمام
این موارد
باید به یاد
داشت که ما
اینجا در
مورد فرد حرف
نمیزنیم، در
مورد ساختاری
حرف میزنیم
که نه افراد
را بلکه سوژهها
را تولید و
بازتولید میکند.
این جملهی
متن، حقیقتاً
جملهی خیلی
خطرناکی است،
از آن جهت که
راه را بر هر قرائتی
از دوست داشتن
باز میگذارد
و از طیف
گستردهی
تجاوز به خاطر
محبت تا زندان
برای ترک
اعتیاد و قتل
به خاطر علاقه
و … گسترش مییابد.
هرکس میتواند
شیوهی دوست
داشتن خود را
به رسمیت
برساند و
قانونی و
مشروع جلوه
دهد، تنها
نکتهی مهم
میزان زور و
قدرت فرد در
تعیین برحق
بودنش است.
متن، باور
دارد که حقیقت
همان زور قانونیشده
است. مصدق
حقیقت ندارد
چون زورش کمتر
از شاه است.
در
نهایت، در متن
بیطرفی آکادمیک
به طرفداری
محض از قدرت
برتر منتهی شده
است.
تودهها،
همهجا تودهها،
تودههای بیشکل
تا اینجا
با استناد به
متن، نگرش آن
به افراد و
ساختارها را
دیدیم. با
تأکید افراطی
بر روانشناسیِ
افراد و
نادیده گرفتن
ساختارها، به
تبیین
تغییرات کلان
پرداخته است.
این مسئله
طبعاً، به
باور متن،
فردگرایی لیبرال
محسوب میشود،
لیکن
فردگرایی
لیبرال که به
لحاظ روششناختی
از الگوهای
آکادمیک متن،
سرچشمه گرفته
است، در مسیر
افراط و روش
ژورنالیسم
عوامگرایِ
متن، به نخبهگرایی
منجر میشود.
نتیجهی نخبهگرایی
نه آمال
دموکراتیکی
که بیطرفی
آکادمیک
پیشاپیش
نویدشان را به
ما میداد، که
تودهگرایی
ضد دموکراتیک
است. در لابهلای
تمام تلاشهای
نخبهگان،
تودهها، این
رمههای بیراهبر،
سرگردان و
مشوش،
تغییرات را که
به دستان
پرتوان نخبهگان
ایجاد شده به
جان و دل میپذیرند!
در این جا ردی
از انسانهای
متحد نیست، یا
اگر در جایی
به دموکراتیک
بودن انقلاب
اذعان میشود،
آن را یک
اتفاق پیشبینی
نشده میداند
و امری بیاهمیت
در مقابل جبر
تاریخ که در
نهایت تودهگرایی
را به صدارت
بر قلوب منصوب
میکند. پس در
غیابِ مردم یا
همان انسانهای
متحد در راه خواستهای
دموکراتیک،
تودهها همه
جا دیده می
شوند. تودهها
آن قدر سیال و
بیشکلاند
که بهسادگی
فرم هر ظرفی
را که مجابشان
میسازد به
خود میگیرند.
در زیر برخی
از این موارد،
صرفاً برای درک
فضا و برداشت
متن از ارادهی
جمعی میبینیم.
اینها نمود
واهیبودن
ارادهی جمعی
در مقابل جبر
سهمگین تاریخ
است، جبری که
از ازل تصمیم
خود را گرفته
است.
وقتی
نخبهگان
منافع خود را
محاسبه میکنند،
به دادوستد با
یکدیگر میپردازند
و بر سر منافع
خود اعم از
سیاسی یا اقتصادی
و… به چانهزنی
مشغول میشوند.
نکتهی عجیب
غیبت اکثریت
کسانی است که
این تصمیمات
از جانب آنها
و برای آینده
و زندگی
روزمرهشان
گرفته شده
است. وقتی
نخبهگان از
قراردادها
شاد یا دلسرد
میشوند،
نامی از مردم
نمیشنویم،
تنها در لحظات
نهایی این
تودهها
هستند که برای
تکمیل صحنهی
نمایش پا به
میدان میگذارند.
مثلاً در ص. 151 میخوانیم:
«شاه دیگر میدانست
که دولت ترومن
حملهی نظامی
شوروی به
ایران را بر
نخواهد تابید
و در نتیجه،
تهدیدات جدید
استالین و
تمهیدات قوام
را بهجد نمیگرفت.
به علاوه میدانست
که هرچه بیشتر
… پافشاری
کند، بیشتر
به حمایت
سفارت و دولت
آمریکا
مستحضر خواهد
شد. در یک کلام
محاسبهی
قوام غلط از
آب درآمد و
شاه بدینسان
یک گام به هدف
نهایی خود،
یعنی
براندازی قوام،
نزدیکتر شد.«
در همین صفحه
میخوانیم که
حزب قوام که
قاعدتاً نمود
تودهای یک
تشکیلات واهی
است، در
بزنگاه
تاریخی تغییر
جهت میدهد،
نه به دلیل
ارادهی تودهها،
که به دلیل
تغییر ساربان!
اشرف پهلوی در
این مسئله نقش
دارد و بدین
ترتیب ظرفی که
تودهها در آن
شناورند
تغییر حجم
داده، لاجرم
محتوا هم
تغییر میکند.
ایرادی
به ذکر این
مطلب نیست که
حزب قوام به کارش
نیامد، ایراد
آنجاست که
تمام حرکات
هماهنگ مردمی
از جنم حرکتهای
تودهای از
این دست، به
پوچبودن
تقلیل مییابند.
پس نتیجتاً
متن، این خلاء
را با حضور پررنگ
سفارتخانهها
و توطئههای
سفارتها،
نخبهگان
توانمند و در
نهایت جبر
تاریخی پر میکند.
هرچند در متن،
خواست الهی که
شاه بارها از
آن یاد میکند
به مضحکه
گرفته میشود،
لیکن قطعیت و
تردیدناپذیری
و چارهناپذیری
وقوع
اتفاقاتِ
محتوم، نوع
مدرن یا پسامدرن
همان خواست
الهی شاه است.
نظریهی
توطئه بارها
در متن مورد
حمله قرار
گرفته است، و
حتی در موردی
مفصلاً تبیین
شده است. اما نوع
نگاه به نظریههای
توطئهای که
شاه میبیند،
در خیلی موارد
کلبیمسلکانه
است. اینکه
شاه اینها را
بهعنوان
نظریهی
توطئه قبول
دارد به سخره
گرفته میشود،
ولی در ادامه
توضیح داده میشود
که نگرانی شاه
کاملاً هم بیپایه
نبود! این
رفتار در متن،
به طور کلی از
باور به حضور
نیروهای قطعی
تاریخ از یک
سو و قدرت
نفوذ نخبهگان
در چرخش و
اِعمال تاریخ
ریشه گرفته
است. در این
بین تودهها
تنها آذینبند
نمایش از پیش
معلوماند.
احساسات
تودهای یا آنچنان
که متن مدعی
است مردم در ص. 173
چنین بیان شده
است: «… حمایت
علنی از
قرارداد
الحاقی
خودکشی سیاسی
است. می دانست
که مصدق در آن
روزها پرقدرت
ترین
سیاستمدار
ایران است. میدانست
که ملیکردن
نفت خواست
عمومی مردم
ایران است و
در همهی
اقشار و طبقات
از حمایتی
وسیع
برخوردار است.
به همین خاطر،
بارها در جلوت
حمایت خود از
جنبش ملی کردن
نفت را اعلان
کرد.» اینکه
مردم حامی ملیکردن
نفت بودند، بههیچروی
گویای ارادهی
مشترک نیست.
این مردمی که
اینجا بهسرعت
از روی آن گذر
شده است، همان
مردمیاند که
برای پسر شدن
فرزند شاه دست
به دعا میبرند؟
همان مردمیاند
که در روز
بازگشت شاه از
او تمجید میکنند؟
همان مردمیاند
که در روزهای 26
تا 28 مرداد برعلیه
شاه سازماندهی
شدهاند؟ یا
در مقابل،
مردمیاند که
هواداران شاه
بسیجشان
کردهاند و
جاوید شاه میگویند؟
مراد ما از
این مطالب
یادآوری
تفاوت مردم در
زمینههای آن
است. پیشنیاز
تشکیل مردم،
سازماندهی و
انسجام است.
در این متن،
لزومی به نشان
دادن تشکّل مردم،
جز در موردی
که مطابق با
برداشت
جبرگرایانهی
متن است، حس
نشده.{در
ادامه در این
مورد بحث میکنم.}
هرجا
که در متن میخوانیم،
فضای مملکت
دگرگون شده یا
دگرگونی ناگهانی
اتفاق افتاده
باید احتمال
حضور و وجود
مردم را درنظر
بگیریم. متن،
ترجیح داده که
به تودهها
بپردازد و
مردم را در
داخل گیومهها
یا زیر معانی
مضاعف
دگرگونی
پنهان کند.
چراکه تعهد
متن، نه به
اتحاد
دموکراتیک
مردم در تاریخ،
که به سلحشوری
و جاهطلبی و
قدرتمداری
نخبهگان و
توفانهای
اتفاقی جبر
تاریخ است. در
ص. 176 میخوانیم:
«فضای مملکت
یکسره دگرگون
شده بود و
قرارداد
الحاقی محلی
از اعراب نمیتوانست
داشت. …در 26 ژوئن
1950 (5تیر1329) حاج علی
رزم آرا را که
در آن زمان
رییس ستاد
ارتش بود به
سمت نخستوزیری
منصوب کرد.«
وقتی
تأکید بر نخبهگان
است، وقتی
روانشناسی
آنان مهم میشود،
لاجرم شرح
تحلیلهای
نخبهگان و
ارادههای
فراانسانی
نیز مهم میشود.
مثلاً تحلیلهای
سازمان سیا یا
سفارتخانهها
از وضعیت
ایران و توصیه
به حمایت از
شاه یا عدم
حمایت از شاه
خیلی مهمتر
از توصیف دقیقتر
کنفدراسیون
دانشجویان یا
گروههای
مخالف و
سازماندهی
آنان است.
وقتی مردم
حضور ندارند،
اعلامیههای
مضحک دربار
خواندنی و
جذاب می شود،
مثلاً در ص. 265 میخوانیم
پیرامون علت
جدایی شاه از
ثریا بیانیهای
صادر شده است،
که در آن ذکر
شده نظر به
مصالح عالیهی
ملت ایران!
این همان تودههای
ایران است که
اینجا
صورتبندی شده
است. وقتی که
تنها رقص و
پایکوبی نخبهگان
شعف انگیز و
دیدنی است، پس
باید خیلی
دقیق مشکلات
ازدواج شاه با
گابریلا
بررسی شود. در ص.
267 میخوانیم
که چون
گابریلا
کاتولیک بود و
شاه شیعه، پس
تکلیف مذهب
نوزادشان چه
میشود؟
بالاخره
نوزاد این
ازدواج باید
قیم تودهها
شود. آیا شاه
میتواند
طلاق بگیرد تا
با او ازدواج
کند؟! کلیسای
واتیکان با طلاق
میانهای
ندارد، پس چه
کنیم؟
ژورنالیسم
عوام گرا در متن،
دیدن ظرافتهای
سلبریتیها
را هیجانانگیز
کرده و مشغول
توصیف نخبهگان
و
رازورمزهاشان
است، منش
آکادمیک متن
نیز، تحلیلهای
بی طرفانه ای
از غیاب مردم
ارائه میدهد
و جبرگرایی و
مطلقاندیشیِ
پایان تاریخ
را در ایران
معاصر ردگیری
می کند. تفسیر
نخبهگان
برعهدهی وجه
ژورنالیستی
عوامگرا،
توصیف تودهها
بر عهدهی وجه
آکادمیک متن؛
تقسیم کار
بسیار مفیدی
انجام گرفته
است.
بازهم
تودهها در ص. 287
میخوانیم:
«شاه با شورش
خیابانی
وسیعی در
تهران و برخی
شهرهای بزرگ
دیگر روبهرو
شد.»
ص. 288:
«خروشچف… می
گفت هنگام
حملهی هیتلر
به شوروی
استالین برای
چند روزی چنان
مضطرب و
افسرده بود که
در اتاقی عزلت
گزید و از
هرگونه تصمیمگیری
عاجز بود…. . میگفت
دوران افکار و
کردار
استالینیستی
بهسر رسیده و
کشتیبان را
سیاستی و فکری
دیگر آمده است.«
دو
نکته در این
قطعه دیده میشود.
نخست تأکید
ویژه بر تصمیمگیری
رهبران در
شرایط حساس؛
دوم، اصرار
متن که {در بخشهای
دیگر بهکرات
آمده} تعویض
کشتیبان به
تغییر سیاست
منتهی میشود.
در مورد نخست،
تصوری است که
متن از وقوع
رخدادها و
اتفاقات در
ایران دارد.
شاه ناتوان از
تصمیمگیری
است، پس
اتفاقات بدی
برای کشورش میافتد.
این نگاه که
از آن، در
متن، به
فردگرایی لیبرال
یاد میشود
همان نگاه
استالینیستی
است که رهبر
پرولتاریای
جهان را مقدم
بر تمام
اتفاقات میداند
و تصمیمات او
را تسریعکنندهی
تاریخ برمیشمارد.
در واقع نخبهگراییای
که یکی از
پایههای
اساسی متن
است، شباهت
حیرتآوری به
گرایشهای
استالینیستی
یافته است.
نباید فریب
تغییر نامها
را بخوریم،
فرمها هستند
که در تحلیل
نهایی
محتواها را
شکل میدهند.
فرم نخبهگرا،
حتی اگر نام
خود را
فردگرایی
لیبرال بنامد
بازهم
اشتراکاتِ
انکارناپذیر
استالینیستیِ
خود را نمیتواند
لاپوشانی کند.
در مورد نکتهی
دوم باید بار
دیگر نگاه
ارجحیت فرد و
تعینبخشی
فرد را به یاد
آوریم. متن،
باور دارد که
افراد
ساختارها را
تعین میبخشند.
پس تغییر افراد
به تغییر
ساختارها
منجر میشود.
هرچند که بهصراحت
از تغییر
سیاست در
شوروی خروشچف
یاد نمیکند،
ولی تأکید
خروشچف بر
تعویض کشتیبان
و قیاس
ناآگاهانه با
حکمرانی شاه،
این ظن را
تقویت میسازد
که متن، باور
دارد تغییر
کشتیبان به
تغییر جهت
حرکت کشتی
منتهی میشود.
چون تودهها
تنها به دنبال
هوچیگری و شر
و شور و غوغا
هستند، پس
نخبهگان، با
منشِ داهیانهشان،
در لحظات حساس
سکان حوادث را
با دستان پرتوان
خود مهار میکنند.
این نگاه در
رجحان دادن به
روانشناسی
فردی در قیاس
با جامعهشناسی
ساختارها
ریشه دارد.
تودهها
در ص. 299 چنین میخوانیم:
«شاه با
فرمانی
خاندان
سلطنتی را از
شرکت در
فعالیتهای
اقتصادی منع
کرد. اما دستکم
به روایت
سفارت آمریکا
و انگلیس این
فرمان را مردم
کوچه و بازار
به جد
نگرفتند.» یا
بازگویی
گزارشهای
سفارتهای
امریکا و
انگلیس در ص. 437 :
«…هردو حکایت
از این واقعیت
دارد که هردو
رژیم شاه را
سخت مستقر و
یکسره
مستدام میدانستند.
میگفتند
مخالفان محل
چندانی از
اعراب ندارند
و تودهی مردم
هم همه در فکر
معاش یا
افزایش درآمد
و سرمایهی
خویشاند.«
آیا بهراستی
توفان باعث
برافتادن
رژیم شاه شد؟
آیا تشکل و
اتحاد و
سازماندهی
مردمی همان
توفانی است که
بهکرات در
متن آمده؟ آیا
مراد واقعی
متن از توفان،
شورش تودههای
سرگشته نیست؟
تعمدی که بر
انتخاب واژهی
توفان وجود
دارد، ما را
به این نتیجه
میرساند که
آنچه تشکلبخش
توفان است
همان تودههای
بیشکلاند
که حالا از
نظر متن در
ظرفی تازهتر
ریخته شدهاند.
تنها ایراد به
این تغییر
ظرف،
برافتادن شخصیت
اول روایت
است. نمونههای
ذکر توفان به
جای اتحاد
دموکراتیک
مردم در ص. 394:
«واقعیت این
است که در
درازای این
دههی
پرمخاطره، در
عین اینکه
سفارت آمریکا
و انگلیس بهکرات
از پیشرفتهای
ایران و رهبری
شاه ستایش می
کردند، اما در
عین حال در
برخی از این
گزارشها
نشانههایی
از نگرانی از
توفانی که
بالقوه در راه
است سراغ میتوان
کرد. اما جالبتر
این است که چهطور
این نشانههای
بحران را هم
شاه نادیده
گرفت، هم
دستگاههای
دیپلماتیک و
اطلاعاتی قدرتهای
بزرگ.»
یا
اوج این تودهگرایی
رخدادهایی که
به حذف نخبهگان
میانجامد را
در ص. 468 چنین میخوانیم:
«میگویند در
عالم
هواشناسی هر
یکی دو قرن یک
بار ابر و باد
و مه و خورشید
و فلک همه در
لحظهای در
مسیری مشترک
به کار میافتند
و توفانی نادر
و ویرانگر برپا
میکنند که
هواشناسان آن
را توفان کامل
میخوانند.
انقلاب ایران
در سال 1979(1357) در
واقع مصداق سیاسی
تاریخی همین
توفان کامل
بود.»
تظاهرات
هفده شهریور 1357
تظاهرات
هفده شهریور 1357
تودهها
به طور اتفاقی
شکلی گرفتهاند.
تقلیل رخداد 57
به توفان
کامل، نمود بیباوری
به مردم
(کالبدهای
متحد در راه
خواستهای
دموکراتیک)
است. اتفاقی
بودن یک رخداد
کاملاً مسجل
است، لیکن حذف
تعمدی زمینههای
تشکلیابی و
حاصلخیز
ساختن بستر
برای وقوع
رخداد، نشانگر
بیباوری به
مردم در مفهوم
فلسفی آن است
(به تعاریف
ژاک رانسیر
نگاه کنیم).
متن برای پر
کردن خلاء، و
این واقعیت که
توفان سیاسی
تاریخی تنها
به مدد انسانها
در خیابان رخ
میدهد، دست
به دامن تودههای
بی شکل شده
است. لحظهای
که نخبهها
علیلتر از آناند
که توفان را
بند بیاورند،
باید برای
خالی نبودن
عریضه و تبیین
این مسئله،
غیاب مردم را
با تودهها پر
کنیم. بهتر
است به
کلیدواژهی
مردم در این
متن، دقت
کنیم، عموماً
هرجا از مردم
نام برده میشود،
چه در اسناد
چه در تحلیلهای
متن، جایگزین
محترمانهی
تودهی مردم
هستند.
بهتر
است که با
اشاره به
صفحات 498 و 499 که
در آن شرح تلاشهای
نخبهگان
ایران نشان
داده میشود،
این قسمت را
به پایان
برسانیم. شاهد
صحنهای غریب
از به تکاپو
افتادن چندین
نفر جهت حفظ
وضعیت مملکت و
آرام ساختن
شرایطایم.
دکتر صدیقی با
شاه مذاکره
کرده است،
سنجابی با شاه
مذاکره کرده
است، امینی به
شاه پیشنهادهایی
داده، ایرج
پزشکپور با
شاه دیدار و
مذاکراتی
پیرامون نخستوزیری
کرده است، در
یک کلام هر آنکس
که در ایران،
به عنوانِ
بزرگ شناخته
میشود و
نفوذی دارد،
به فکر آرام
ساختن شرایط
است. در این
میان آنچه که
بیش از همه
چشم را آزار
میدهد غیاب
ناآرامکنندگان
اوضاع است! از
این ناآرامکنندگان
تنها صداهای
مبهم و
نامفهومی از
بیرون دربار
به گوش میرسد.
گویا صدای
اینان تنها
حاشیهی صوتی
بیاهمیتی
است که به
وزوزهای باد و
توفان ماننده است.
مردم یا همان
کالبدهای
متحدی که در
راه خواستهای
دموکراتیک
سازماندهی
شدهاند،
برای رسیدن به
اهداف خود
بسیج شدهاند
و مشغول
برنامهریزی
و تقسیم وظیفهاند،
همگی در بیرون
دربار و در
خیابان رها و
سرگرداناند.
تردیدی نیست
که ذکر
دیدارهای
صورت گرفته با
شاه اهمیت
دارد و مخاطب
را از وضعیت
دربار آگاه میسازد،
لیکن تأکید یکطرفه
بر وضعیت
دربار و توفان
خواندنِ مشتی
خس و خاشاکِ
بیرون دربار،
تمامی قواعد
علمگرایی و
بیطرفیِ
آکادمیک را بر
باد میدهد.
در متن،
موازنهای از
روایت دیده
نمیشود و
البته این با
استراتژی
متن، که به
هیچ نوع مردمای
باور ندارد و
تنها تودهها
را به رسمیت
میشناسد و
نخبهگان را
نیروی محرک
تاریخ محسوب
میکند،
تطابق کامل
دارد. در تمام
تکاپوهای
شبانهروزی
برای کنترل
مردم، از تلاشها
برای نصیحت
شاه توسط
ثابتی و ساواک
تا مشورتهای
ابلهانهی
سفیر آمریکا،
مقاومت مردم
تمامی نمیگیرد
و ادامه مییابد.
هرچند که
مصرانه در این
متن، ما با
غیاب مردم
مواجهایم،
لیکن همین
غیاب نشانهی
حضور رعبآور
و خطرناک مردم
است. حضوری که
بهقدری دهشتزاست
که ترومای 57 را
به بار آورده
است. اذهان ماخولیایی
در مقابل این
تروما به
سناریوپردازی
مشغول میشوند،
سناریوهایی
که تنها یک
هدف دارند،
ادغام این
هستهی آسیبزا
در روند زندگی
خود. پس بهتر
است به دنبال
ردگیری
دردنمونهای
ماخولیایی در
این متن باشیم.
ماخولیا:
وضعیت
انضمامی
وضعیت
انضمامی ما،
وضعیتی
ماخولیایی
است. نه این که
هوایی که
استنشاق میکنیم
ماخولیایی،
که ما استنشاقکنندگان
ماخولیایی
هستیم. برداشتمان
گاه یکسره به
این شیوه است،
نگاه غمبارمان
از آنچه که
گذشت و تلاشهایِ
شکوهمند ولی
بیثمرمان
مبتنی است بر
همین بینش.
درخواستمان
نه از آینده
که از گذشتهای
است که
امروزمان را
ناکام ساخته،
در نهایت از
هر فرصتی برای
به دادگاه
کشاندن تاریخ
بهره میجوییم
و بی هیچ هیئت
منصفهای، به
طریقی صرفاً
غیرمنصفانه،
به داوری
گذشته خوش مینشینیم.
در ص. 214
میخوانیم که
متن، قصد
تاریخیکردن
مصدق را دارد.
باید این نیت
پنهان را فرض بگیریم
که تلاش عمدهی
متن، نهتنها
تاریخی کردن
مصدق که
تاریخیکردن
شاه و ایبسا
گام زدن در
راه تاریخیکردن
رخداد 57 است. پرسش
این است که
تاریخیکردن
به چه معناست؟
میزان موفقیت
این پروژه در
امر تاریخیکردن
را چهگونه
ارزیابی
کنیم؟
متن،
علاقهی
وافری به روانشناسی
دارد، پس باید
از همین علاقه
برای شناخت
موفقیتش در
تاریخیکردن
استفاده کنیم.
البته نه روانشناسی
که روانکاوی
ابزار مناسب
ما خواهد بود.
در
مقالهی
کلاسیک ماتم و
ماخولیا،
فروید تفسیری
از آنچه که
او ماخولیا
خوانده ارائه
داده است. در ماخولیا،
آنچنان که
فروید معتقد
است، ابژهی
ازدسترفته
با ایگویِ شخص
دچار همسانسازی
میشود، پس
خسرانِ ابژه
میل به خسران
ایگویِ فرد ماخولیایی
بدل میشود.
رابطهی
لیبیدویی با
ایگوی خود
برقرار میکند.
رابطهای که
تا بیش از این
با ابژهای در
جهان خارج از
شخص برقرار میشد.
فروید میگوید
خودشیفتهگی
یکی از
بسترهای مهم
وقوع چنین
اتفاقی است. در
تفسیر مشهور
از این مفهومِ
فروید، گفته
شده فرد
ماخولیایی،
ابژهیِ علتِ
میل خود را از
دست داده است،
برخلاف فرد
سوگوار که
ابژهیِ میل
را. این فرد
رابطهاش با
جهان خارج
مخدوش شده
است، به مدد
تحقیرِ نفس
خود میتواند
احساس دوگانهای
که عشق و نفرت
در خود دارد
را عملی کند.
در شماتت نفس
خود هیچ
اقدامی را
فروگذار نمیشود.
خیالپردازی
پیرامون
آسیبی که
موجبات زخم
نفس انسان شده
است، راهی است
که با آن میتوان
از دهشت
واقعیت برای
لختی بگریزد.
خیال دربارهی
آنچه که شده
و آنچه که میتوانست
بشود، تنها
راهی است که
بازسازی آسیب یا
تروما را ممکن
میسازد، ولی
اینبار در
ساحت خیال،
اتفاقات راهی
دیگرگون را پی
میگیرند. ایکاش
با این اقدام،
تأثیرات آسیب
هم از بین میرفت،
لیکن هر بار
تکرار
سناریویی
تازه از تروما،
به همان شکستی
منتهی میشود
که تروما بر
جهان انضمامی
تحمیل کرده
است. حسرتا که
خیالپردازی
راه مواجههی
اصولی با
تروما نیست، ایکاش
که آسیبها در
عالم خیال
راحتمان میگذاشتند،
و ایکاش میتوانستیم
در ساحت خیال
بیاضطرابِ
بازگشت آسوده
گام برداریم،
افسوس که در
عالم خیال با
کابوسهایی
مواجه میشویم
که فرار به
واقعیت تنها
چارهی بقای
ما میشود.
و ای
مصیبتا که
تاکنون،
عمدتاً در چهارراه
خیال و
واقعیت، این
چنین، بین
کابوس و رؤیا
در سفر بودهایم.
ما، عمدتاً جز
مواجههی
بیمارگونه در
عرصهی خیال
با آسیبهایمان،
راهی تازهتر
برای تاریخیکردن
تروماهای
جمعیمان
نپیمودهایم.
سخن
کوتاه، راه
مواجهه با
آسیبها در
این متن،
مواجههای
ماخولیایی است،
که با خیالپردازی
سعی در
درانداختن
طرحِ
سناریوهایی تازه
دارد، تا شاید
از گزند آسیب
رهایی یابد. مواجههی
ناکام با
آسیب، چیزی
است که در
پایان تمام این
خیالپردازیها
و
سناریونویسیها
بر متن زخمه
میزند، متن
را به عرقریزان
وامیدارد و
سرآخر، خونریز
و گریان، سلاح
به زمین میافکند
و هزیمت خود
را تأیید میکند.
از پا نمینشیند،
باز سودای
طرحی نو دارد،
که دیگر دیروقت
است و هنگام
خداحافظی!
نمونههایی
از سناریو
نویسی برای
مواجهه با
تروما. به یاد
داشته باشیم
که کلیدواژهی
این خیالپردازیهای
ماخولیایی
متن، چه میشد
اگر؟ تصور
کنید، اگر، ایکاش،
اگر و مگر و …
گاهی باید
مفاهیم
مترادف با این
واژگان را
بیابیم تا
درکمان از
ترفند متن،
جهت خیالپردازی
روشن شود.
بدیهی است که
عمدهی
سناریوها در
فصول آخر
نوشته شدهاند.
مواجههی
ناکام با
تروما، شکست
متن در امر
تاریخیکردن
وقایع را
هشدار میدهد.
هرچند که متن،
هوشیارتر و
رندتر از آن
است که ردپایی
صریح بر جای
بگذارد، لذا
با محافظهکاری
و گاه فرصتطلبی،
جملهای به
انتهای برخی
از این
سناریوها میافزاید
که»البته می
دانیم که چنین
امری بهتنهایی
مسیر فلان (
اینجا فلان
ممکن است انقلاب،
ممکن است
مبارزه
مسلحانه یا …
باشد) را عوض
نمیکرد«!
هنگامیکه
با نگاه شیفته
به گذشته مینگرد،
به احکامی
قطعی میرسد،
از جمله اینکه
تردیدی ندارد
که نیت شاه
خوب بود. این
یکی از نقشمایههای
پنهان متن
است، شاه نیتش
خوب بود. در
واقع آن جملهی
معروف روانکاو
فرانسوی اینجا
عینیت می
یابد،
دردنمون یا
سیمپتوم
همیشه از
آینده میآید!
در حقیقت، آنچه
که در گذشته
در امر نمادین
ادغام نشده به
صورت عارضه به
گذشته ارجاع
میکند. نگاه
متن و داوریاش،
به طور کلی
نگاهی از
موضعِ امروز
است، نگاهی
ماخولیایی پس
این داوریها
نهفته است. در
ص. 374 میخوانیم:
«شاه به این
نتیجه رسیده
بود که مصلحت ایران
و نحوهی تحقق
سعادت مردم را
او خود میداند
و بس، و قانون
اساسی هم
نباید مانعی
در این راه
باشد. امروزه
که به گذشته
مینگریم، به
گمانم،
تردیدی نمیتوان
داشت که شاه
مصلحت و سعادت
و عظمت ایران
را میخواست،
ولی نه نادیده
گرفتن قانون
اساسی به نفع
ایران و به
نفع سلطنت
خودش بود و نه
در ایران او
تنها کسی بود
که همین سعادت
و سرافرازی را
برای ایران میخواست.«
بخش
جالبتوجه
عبارت بالا
گِلهای است
که از بیدقتی
به سرنوشت
سلطنت خودِ
شاه دیده میشود.
این همان نگاه
ماخولیایی
است، مذمت نفس
از طریق همسانسازی
با شاه، چراکه
در حقیقت در
این موارد، متن،
مشغول مذمت
شاه است.
بیژن
جزنی
بیژن
جزنی
یکی
از قطعاتی که
خیالپردازی
را به بهترین
صورت ممکن
نشان میدهد،
قطعهی
مذاکرهی
جزنی با
پاکروان است،
در ص. 390 میخوانیم:
«… یکبار پس از
این که جزنی
مدتی با
پاکروان بحث و
گفتگو کرده
بود به سلول
بازگشت و گفت:
این یکی به
نظر از بقیه
متفاوت است.
انگار بهراستی
قصد مذاکره
دارد. جالب
اینجاست که
جزنی در این
زمان هنوز
نظرات چریکی
خود را به طور
کامل
صورتبندی
نکرده بود.
جهانبینیاش
هنوز بیشتر
ترکیبی از
افکار حزب
توده و جبهه
ملی بود. آیا
میتوان تصور
کرد که اگر
این گفتگوها
به ثمر میرسید،
جزنی هم هرگز
به مبارزهی
مسلحانه رو
نمیکرد؟ شکی
نیست که آغاز
این نوع
فعالیتها در
ایران هزار و
یک سبب و علت
داشت. مرادم،
به هیچ روی،
تقلیل همه این
اسباب و علل
به یک دیدار و
مذاکره میان
پاکروان و
جزنی نیست.
طبعاً اگر
پاکروان
سرکار میماند
تغییرات
سیاسی و
اجتماعی
گستردهی
دیگری می
بایست همزاد و
همراهش میشد.
اما میتوان
تصور کرد که
در 1344، یعنی
زمانی که
اصلاحات ارضی
و آغاز افزایش
درآمد ایران
از نفت، شاه
را در موقعیتی
تازه قرار داده
بود، او
بالقوه میتوانست
با نظرات
پاکروان همرأی
و همسو شود.
میتوان تصور
کرد که میتوانست
در جهت آشتی
با مخالفان
درآید. اما
چنین نشد …«
در نظر
داشته باشیم
که متن، بنا
به طبع محافظهکار
و میانهگزیناَش
از گذاردن
ردپا حذر میکند
یا حداقل تلاش
میکند رد
پاها را محو
کند. پس در
حالیکه
پیرامون اگر و
مگر و ایکاش
خیالپردازی
میکند، وجه
آکادمیک نهیب
میزند و
هشدار میدهد
که مبارزات
چریکی در
ایران به بیش
از یک مذاکره
وابسته بود!
این چیزی جز
ریاکاری
نیست، از یکسو
خیالپردازیِ
عوامانه در
باب امری که
یکسره به
عالم وهم
مربوط است، از
سوی دیگر قرار
گرفتن در
موضعِ علمگرایِ
عینی نشستن و
تکذیب ظاهری
خیالات ژورنالیستی.
با این حال،
برای متن،
پاکروان
همچون امری
فهمناپذیر و
درکناشدنی و
یکسره خارج
از حوزهی
زبان باقی میماند.
پاکروان به
قدری مسئله میشود
که در ص. 392 هم
سناریویِ
دیگری در مورد
او طراحی میشود.:
«به گمانم در
این نکته شکی
نمیتوان
داشت: برکناری
پاکروان و بر
گماردن نصیری،
آنهم در
زمانی که به
قول دیپلماتهای
غربی ایران و
شاه، هردو در
حال استحاله
بودند و شاه
توانسته بود
به دستآوردهایی
شگرف در
نوسازی ایران
نائل شود یکی از
دوراهیهای
کلیدی دوران
سلطنت شاه
بود. چه میشد
اگر به جای
برکناری
پاکروان شاه
راه و روش او
را پیش میگرفت؟
البته این دو
راهی تنها به
قضیهی
پاکروان
محدود نمیشد.«
دقت
کنیم؛ منظور
متن از دوراهی
چیست؟ به وضوح
یعنی اینکه
دو راهِ پیشِ
روی شاه، به
مدد حضور ابژهای
اتفاقی چون
پاکروان به
وجود آمد.
یکی، طی کردن
راهی که به
رخداد 57 منتهی
شد یا همان
مسیر عادی
تاریخ؛ و راه
دیگر همان
خیالپردازی
متن است،
احتمال
مواجهه بهتر
با تروما،
احتمالی که با
چه میشد و
اگر بیان شده
است. نکتهی
مهمتر همان
محافظهکاری
با منش
آکادمیک و علمگرای
متن است که
چون افساری
گردن خیالات
را میکشد،
میانجی خیالپردازی
و سیر وقایع
نمادین است.
وجه آکادمیکِ متن،
مدام خیالپردازی
را تکذیب میکند
و به شیوهای
علمی قانعمان
میسازد که عوامل
بسیار زیاد
بودند. در
مقابل وجه
ژورنالیسم
عوامگرا،
صرفاً بازتاب
خیالپردازیهای
جمعی ملت
ایران است،
همان خیالپردازیهایی
که تاکنون به
صور مختلف در
بین ما شایع بوده
است. این وجه
متن، منشی
سرکش و
رادیکال دارد
و در قیدوبند
نیست. به همین
دلیل میتواند
خلاقیت خود را
به کار اندازد
و تصورات
عوامانهی
جمعی ما را بیواهمه
در متن، به
نمایش
بگذارد، از
جمله اینکه
چه میشد اگر
فلانکس
بهمان کار را
انجام میداد
یا چه میشد
اگر چنین و
چنان میشد.
نتیجه اما به
سود خیالپردازی
بههیچوجه
نیست، چراکه
علمگرایی با
سناریونویسی
بیمورد در
باب امر محتوم
و قطعی مخالف
است.
از
جمله نکات
دیگر این خیالپردازیهای
گاه بهشدت
عامیانه،
تأکید بر جهتگیری
سیاسی شاه
است. به باور
متن، شاه
همیشه و در
بدترین زمان
ممکن، بدترین
سیاست ممکن را
اتخاذ میکرد.
برای نمونه در
ص. 467 میخوانیم: «حال
که به گذشته
در مینگریم
این واقعیت
اجتنابناپذیر
جلوه می کند
که شاه درست
در بدترین موقعیت
متصور این
سیاست
لیبرالی فضای
باز را آغازید.»
یا
در ص. 480 میخوانیم:
«البته امروز
که به گذشته
مینگریم، به
گمانم میتوان
نتیجه گرفت که
حتی این ترکیب
بهغایت قدرتمند
عوامل تضعیفکننده
بهتنهایی و
حتی توأمان
برای سقوط شاه
کفایت نمیکرد.
بازنگری این
بحران و
تصمیماتی که
شاه، مثلاً در
دو سال آخر
سلطنتش گرفت
به گمان من
مؤید این
استنتاج بهراستی
شگفتآور است
که در هر مقطع
مهم و کلیدی
شاه بدترین سیاست
ممکن را
برگزید و به
اجرا گذاشت.
وقتی باید
انعطاف نشان
میداد
سرسختی می کرد
و ادای
قدرقدرتی در
میآورد.
هنگامی که
قدرتنمایی
ضروری بود ضعف
نشان میداد و
اجرای نص
قانون اساسی
را نوید میداد.
وقتی میخواست
کابینهی
نظامی بر سر
کار بیاورد و
بهاصطلاح
مخالفان را
متقاعد کند که
رژیمش هنوز
توان سرکوب
دارد نهتنها
ازهاری را
رییس دولت کرد
که از جذبهی
نظامی بویی
نبرده بود
بلکه سخنانش
را با بسمالله
میآغازید.
وقتی سودای
آشتی ملی پیدا
کرد شریف امامی
را مسئول دولت
نامید که بهدرست
یا غلط به
آقای پنج درصد
شهرت داشت و
در اذهان
عمومی ریاست لژ
فراماسونری
در ایران را
برعهده داشت.«
یا
در ص.512 میخوانیم:
«شاید به خاطر
همین ترکیب
غریب از باور
به نظریهی
توطئه و ویژگیهای
شخصی او بود
که در واپسین
ماههای
سلطنتش، شاه
در هر لحظهی
کلیدی،
سیاستی را
برگزید که
امروزه میتوان
آن را به گمان
من، بدترین انتخاب
ممکن دانست.»
در ص. 523
میخوانیم: «
انتخاب غریب
سیدجلال
تهرانی برای
ریاست شورای
سلطنت صرفاً
یکی دیگر از
مصادیق این
واقعیت است که
در ماههای
آخر حکومتش
شاه عملاً در
هرمقطع مهم
شاید بدترین
راهحل ممکن
را برگزید.«
مواردی
را که در این
نمونهها
آشکارا مضمون
مشترک است میتوان
چنین بیان
کرد: یکی نگاه
خاص از آینده
به گذشته،
بدین معنا که
متن، موضع خود
را آینده و
مواجههی از
آینده با
ترومایی در
گذشته بیان میکند.
پیشاپیش
معلوم است که
چنین
استقبالی از تروما
محکوم به شکست
و بازگشت مجدد
آسیب از گوشهی
دیگری است.
نکتهی
مهمتر در این
خیالپردازیهای
عوامانه،
تلاش ستودنی
متن در
لاپوشانی و پنهان
ساختن
ساختارها و
تقلیل همهی
ناکامی و آسیب
به یک فرد است.
به این ترتیب
با مرکز سیبل
شدن محمدرضا
پهلوی،
ساختار متصلب رژیم
شاه که در شاه
متجسد میشود،
بهیکباره از
زیر تیغ سرزنش
ماخولیایی
رهایی مییابد
و شخص شاه به
دلیل
اختلالات
عدیدهی
روانیاش،
مسئول غاییِ
ترومای 57 است.
به نوعی با
فوران خشم
عقدهی
اودیپی، پدر
نمادین مرکز
هدف تمامی
هیجانات و
خشونتهای
عاطفی میشود.
ایراد متن به
شاه را میتوان
در این جمله
خلاصه کرد:
پدر، تو چرا
اختهای؟
پدر، تو چرا
ناتوانی؟ متن
با خیالپردازی
توأم با سرزنش
ماخولیایی
مشغول تکرار
این جمله است.
میگوید: پدر
تو چرا در
بدترین زمان
دست به انتخاب
میزدی؟ پدر
تو چرا اویسی،
قصاب تهران را
مأمور تشکیل
دولت نظامی
نکردی؟ پدر تو
چرا به نصیحتهای
خیرخواهانهی
ثابتی مبنی بر
دستگیری 1500 نفر
توجه نکردی؟
پدر تو چرا
مخالفان را
نتوانستی
سرکوب کنی؟ و…
ناگفته
پیداست که
ساختار مثلث
اودیپی با این
خشونت عاطفی
همچنان مستقر
و مستحکم برجا
میماند،
چراکه از لحظهی
آغاز
تیراندازی به
پدر نمادین،
پسر جایگزین
او میگردد و
خودش را مستحق
براندازی میسازد.
راه پیشنهادی
متن، ساختار
را، همچنان در
انتظار پدر
بعدی منتظر میگذارد.
شایستهتر آن
بود، به جای
پدرکشی، به
ریزومها هم
اندکی، تنها
اندکی گوشهچشمی
میانداخت،
شاید
سناریوهای
بهتری در آنجا
منتظر ما بود،
نه کابوسهایی
که از خواب بیدارمان
سازند.
در
پایان این بخش
باید بار دیگر
شاهکار سناریونویسی
متن، یعنی بند
پایانی کتاب
را به یادآوریم.
آنجا شاه با
اتللو مقایسه
شده و عنوان
شده که شاه
ایران را دوست
داشت، اما بد
دوست داشت!
تمام متن،
مقدمهای است
بر این قطعه.
در واقع تمام
تلاش وجه ژورنالیسم
عوامگرای
متن، تلاشی
بوده برای
برساختن
سناریویی که
خیالپردازی
را به بهترین
وجه ممکن
مشروع و نتیجهبخش
سازد. هرچند
که در موارد
پیشینِ این
سناریونویسیها،
وجه آکادمیک
متن، افسار
کلام را به
دست میگرفت و
از غرقشدن
همهجانبه در
وحشت خیال،
متن را نجات
میداد، با
بیان
احتمالات
دیگر
رخدادها، با
فاکتهای علمگرایانهاش،
با کلبیمسلکیاش
که خود را دست
بیاندازد و…
ولی این بار
وجههی
آکادمیک از هر
اقدامی
ناتوان میماند
و متن، یکسره
با کودتایی که
از سوی
ژورنالیسم
عوامگرا
صورت گرفته،
به غرقاب
هذیانات بیبازگشت
فرو میرود و
هیچ دستی را،
یارای نجاتش
نیست. متن نگاهی
به شاه، در
راه تاریخیساختن
سوژههای بحث
برانگیز
تاریخ معاصر
ایران،
پرمدعا و
خودشیفته
تلاش میکند،
لیکن در پایان
غمگنانه شکست
میخورد و
ناکام و
خشمگین میماند.
غیاب
مردم: از
فردگراییِ
لیبرال تا
نخبهگرایی
فاشیستی
در پیگفتاری
که برای روایت
فارسی کتاب
تهیه شده است،
در ص. 549 میخوانیم:
«فردگرایی و
برگفتن
پیچیدگیهای
شخصیت دو روی
سکهای
واحدند و هر
دو همزاد تجدد
و ملازم رمان
و زندگینامهاند.«
در
کوششی برای
تبیینِ علت
گرایشِ کلی
کتاب به فردگرایی،
نویسنده برای
مخاطب توضیح
میدهد که
فردگرایی از
تبعات تجدد
است و حتی
کاربستِ آن در
تحلیل، نشانهی
تجدد. یعنی
این که در این
متن با چیزی
مواجهیم که
باید
فردگرایی
لیبرال
بخوانیمش.
لیکن افراط
متن، در تأکید
بر فردگرایی
به نقطهی بیبازگشتی
میرسد که
وجوهی
استالینیستی
و درنهایت
فاشیستی مییابد.
بهتر است نام
دقیقتری
برای این
ویژگی متن
انتخاب کنیم:
نخبهگرایی.
پیش از
این دیدیم که
علت تأکید بر
فردگرایی چه
بود، دیدیم که
چهگونه به
نخبهگرایی
سوق پیدا کرده
است، و البته
شاهد یکی از
نتایجِ
بدیهیِ نخبهگرایی
یعنی تودهگرایی
بودیم. نخبهگان
برای پیشبرد
عملیات خود به
تودهها متکیاند.
فرماندههایی
هستند، که
تنها با درایت
و کاردانی خود
لشگری از تودهها
را فرامیخوانند،
تودهها نیز
به علت بیشکلی
ذاتی خود، با
هر فرمان شکلی
تازه میگیرند.
حتی انتخاب
گزارشها هم
در جهت تأیید
کلی نگاه نخبهگرای
متن به تاریخ
است. نکتهی
مهمتر در
شناخت این
نگرش، تأکید
این اسناد بر
روانشناسی
فردی و ذکر
این نوع تحلیلها
به عنوان سند
در متن است.
متن، ترجیح
داده است به
تحلیلهایی
که از نخبهگان
ارائه شده
توجه بیشتری
نشان دهد،
چراکه این عمل
را فردگرایی
تجددخواهانه
قلمداد کرده
است.
در پیگفتار
فارسی، ص. 545 میخوانیم:
«چه درسهایی
میتوان از
فرایند شگفتانگیز
سقوط ناگهانی
شاه آنهم در
شرایطی که بهظاهر
در اوج قدرت و
شوکت بود فرا
گرفت؟ آیا درک
چرایی و
چگونگی سقوط
شاه میتواند
به شناخت
شرایط کنونی
ایران و چند و
چون گذار به
دموکراسی در
آن کشور کمکی کند؟«
لااقل
میتوان با
اطمینان گفت
که با بررسی
سنجیدهی
روانِ نخبهگان
و
سناریونویسیِ
ماخولیایی و
ناتوانی از تاریخیکردن
آسیبها، به
هیچ درک
سازندهای
نمیتوان دست
یافت. اما میتوان
از مسلط شدن
این نگرش نخبهگرا
در وضعیت
انضمامی، به
درکی از
نیروهایی که به
گفتهی متن در
کارَند تا
گذار به
دموکراسی را
تسریع بخشند
یا آن را به
سرانجام
برسانند رسید.
بهتر
است در پیِ
این پرسش
باشیم که چرا
چنین تحلیلهایی
در فضای بیرغبت
به مطالعه، تا
این حد اغواگر
و جذاباند؟
در آغاز این
نوشته از این
پرسیدیم که چه
عواملی نگاهی به
شاه را برای
طیف گستردهای
از مخاطبان
جذاب کرده
است؟ حالا
باید بپرسیم
که اصولاً چه
عواملی چنین
تحلیلهای
نخبهگرایی
را باب طبع
مشتری میکند؟
چرا تحلیلهای
جامعهشناسانه
راهی حتی به
نقدهای رسانهای
نمی یابند، اما
تحلیلهایی
این چنین به
سرعت مخاطبین
علاقهمند
خود را تحریک
میکند؟
باید
اعتراف کرد که
وجه
ژورنالیسمِ
عوامگرایِ
متن، بهراستی
تواناست و در
روایت قصهای
شیرین برای
جذب مخاطب
موفق عمل کرده
است، لیکن وجه
آکادمیک
ناتوان و
سترون باقی
مانده و باروریِ
کافی برای
برداشت نتیجهای
را که پیشبینی
میکرده است
ندارد. با این
همه چرا و باز
هم چرا؟ چرا
حتی ناکامیِ
یک متن، مانعی
از پخش شدن و
گسترشاش نمیشود؟
آیا باید این
توهم توطئهای
را سادهلوحانه
پذیرفت که دستهایی
در جریاناند؟
که تنها تأثیر
رسانهها
بوده است؟ که
موفقیت کتاب
در مطرح شدن،
ماحصل نامِ
شناختهشدهی
نویسنده است؟
هرچند
که روایتی
شیرین از یک
سقوط ارائه
شده، هرچند که
نامِ بسیار
شنیدهشدهی
نویسنده بر
جلد کتاب
اغواگر است،
هرچند که در
بمباران
تبلیغاتی
رسانههای
پرمخاطب این
کار بسیار
ستوده شده،
اما به قولِ
متن، واقعیت
از لونِ دیگری
است. اگر قرار
بود به شیوهی
متن به تحلیل
موفقیت عام
آثاری از این
سلک بپردازیم،
باید بسنده میکردیم
به تفسیر
زندگی
نویسندهی
کتاب و تندادن
به تقلیلگراییای
که کتاب و
خوانده شدنش
را نتیجهی
تبلیغات
رسانهای میداند،
اما ما ترجیح
میدهیم که
متن را یک
پدیدهی جمعی
قلمداد کنیم و
با آن بهمثابه
امری جدا از
نویسنده
برخورد کنیم.
ما در پی
یافتن
ساختارهایی
هستیم که
موفقیت این متن
در جذب مخاطب،
صرفاً تجسد آن
ساختارهاست.
دیده شدن و
تأیید شدن
کتاب از سویِ
مخاطب و منتقد،
در چنین
شرایطی تنها
نشانگر
وضعیت زندگیِ
جمعیِ ماست،
نمود یک
واقعیت سخت
آزارنده از
وضعیت
انضمامی ماست.
این واقعیت که
مدتهاست ما
فاقد چیزی به
نام مردم
هستیم. اینکه
مدتهاست
مردم تولید
نشدهاند،
اینکه
عموماً تلاشها
تا این لحظه،
برای تحقق این
پروژه با
ناکامی مواجه
شدهاند و اینکه
ما در میان
فوران و طغیان
گستردهی
تودهها به سر
میبریم؛
تودههایی که
خود را تابع و
نتیجهی وجود
بارز و
درخشندهی
نخبهگان میدانند.
هرچند که مدتهاست
اختگی نخبهگان
بر ما محرز
شده و بیفایدهگی
دلبستن به
توطئههای
مُشتی نخبه به
اثبات رسیده
است، لیکن هنوز
در راه هدایت
و کنترل تودهها
گویا تنها
نخبهگان
صلاحیت کافی و
وافی را
دارند، هنوز
نخبهگان به
اختگی خود
ایمان
نیاوردهاند
و لاجرم تودهها
را با حسی از
ناکامی و
رؤیا، ملال و
توهم، افسردگی
و شیدایی،
اشرافیت و
دموکراتیکمنشی،
بدبینی و سادهلوحی
و… به دنبال خود
میکشانند.
یادمان
باشد که تودهها
ساخته نمیشوند،
تودهها
همیشه و همهجا
هستند، تنها
لازم است که
شما نخبه
باشید و از
هُرمِ گرمای
دهانهای به
هم نزدیک،
نَفَسهای
غایی تاریخ را
به شماره
بیاندازید.
چنانکه
استالین میکرد،
چنانکه
هیتلر میکرد.
لیکن، مردم
برساخته میشود،
مردم از کالبدها
(نه دهانها)ی
متحد و کثرتهای
رهاییبخش،
سازمان مییابند.
فردگرایی در
تبلور مردم به
مثابه سوژه ـ
ابژهی تاریخ
به معنا میرسد
و خلاقیتهای
فردی در گرو
تأمین پروژهی
مردم به عرصهی
واقعیت راه مییابند.
اما
گروههایی که
امروز خود را
به نوعی
حاملانِ ساقهی
معرفت به
دموکراسی میخوانند،
آیا به ساخت
مردم علاقهای
جدی دارند؟
آیا فرقهها و
جریانات
سیاسیای که
بهوضوح نخبهگرا
هستند و حول
کانونِ یک یا
چند نخبه شکل
گرفتهاند،
گذار به
دموکراسی را
میسر میسازند؟
میلیشیای
فارسی زبان
کنگرهی
آمریکا،
سلطنتطلبان
{که احتمالاً
طیف گستردهای
را در بر میگیرند،
از کارگزاران
رژیم سابق مثل
پرویز ثابتی
تا برخی
سوسیالدموکراتها}،
احزاب قومگرایی
که حیات
روزمرهشان
گاه به طرز
عجیبی به کمکهای
مادی و معنوی
معدودی آژانسهایِ
امنیتیِ غربی
بسته است، توان
قانع کردن ما
انسانهای
منفعل را
دارند که
باورشان
کنیم؟
شگفتی
ما از عمومیتِ
ایدئولوژی
نخبهگرایی/
توده سازی
جایی به اوج
میرسد، که نه
جریانات
اجتماعی ـ
سیاسی
فردمحور مثل
موارد فوق، بل
جریانات و
گروههایی را
باورمند به
این نگرش
بیابیم که بههیچوجه
در بیان و فرم
ظاهریشان
ردی از چنین
ایدئولوژیای
بر جا نگذاشتهاند.
از
فرقههایِ
آیینی بههیچروی،
انتظار باور
عملی به
دموکراسی
نیست. گو این
که تقریباً
همه شجاعانه،
قرائت خود از
سیاست و تحلیلشان
از وضعیت را
دموکراتیک میخوانند،
لیکن این
شعارها پوچ و
بیمزهاند و
چندان
باورپذیر نمینمایند.
زمانی به
سرگیجه دچار
میشویم که
لیبرالهای
سکولار و
اصلاحطلب و
ازسویِ دیگر
مدافعان حقوق
بشر را پیشگامان
پروژهی نخبه
گراییِ
ایرانی میبینیم.
وقتی که
جوانان
دانشجوی
نولیبرال، خود
را موظف به
حرکت در راه
استقرار
نخبگان
هوادار غرب و
نوسازی از
بالا به سبک
پینوشهی
شیلی میبینند؛
وقتی
هواداران
حقوق بشر، در
حالی که عملی
مستقیماً
سیاسی انجام
میدهند در
عین این که به
تعارف خود را
کارگزار جامعهی
مدنی میدانند،
زیر پوشش دفاع
از حقوق
شهروندی
پیشرفت بارز
خود در کارزار
مبارزاتیشان
محدود به
انتخاب
نمایندهای
برای بررسی
وضعیت حقوق
بشر از سوی
مجامع بینالمللی
میماند؛
وقتی لیبرالهای
آکادمیسین هم
پا به مجلس
سنا و مجلس
نمایندگان
اتحادیهی
اروپا میگذارند؛
وقتی که تنها
عمل مهم و
فوری سیاسی در
نظر آنان که
خود را قیم
سیاسی ملت
ایران میدانند
ارتباط گرفتن
با اتحادیهی
اروپا و قدرتهای
بزرگ جهانی
عنوان میشود؛
وقتی که به
طور مشترک
حرکات گاه پیشبینیناشدهیِ
ایرانیان
داخل ایران
ابتدا انکار و
سپس بیشرمانه
تأیید میشود
نه به علت
باور به اصالت
آن، بل، به
علت عقب
نماندن از
رقابت بیامان
سیاسی و فرصتطلبیهای
خاص خود،
{مثلاً آخرین
انتخابات که
از نظر اکثریت
فعالان سیاسی
محکوم به شکست
خوانده میشد
و پیشبینیها
حکایت از بیمیلی
به رأی دادن
بود، با حضور
بخشی از
واجدین رأی،
نظر بزرگان و
نخبهگان
سیاست هم
برگشت و یکصدا
و رسا اعلام
میشد که ما
همه موافقیم! طرفه
این که،
عموماً
فعالان سیاسی
حرفهای، چند
گام از حرکات
ایرانیان
داخل عقبترند،
برای جبران
مافات همیشه
پس از وقوع
جرقهای به
تفسیر و تبیین
حرکات میپردازند،
چندان فرقی
نمی کند که
تیر 78 باشد یا داستان
کوی دانشگاه
82، یا حتی
وقایع 88! تنها
مسئله برای
حرفهایها،
عقبنماندن
است.}
در
تمام این وقتیها
که ذکر شد، در
تمام این تلاشهای
نخبهگان جهت
کنترل تودهها
چه چیز مشترک
را میتوان
دید؟ مخرج
مشترک همهی
این گروهها و
جریانات
سیاسی در دو
نکته است:
نخست، نخبهگان
سازمانیافته
از پس ارادهی
تاریخ بر میآیند
و جهان نوین
را رنگی زرین
تدارک دیدهاند.
دوم این که،
چیزی به نام
مردم وجود
ندارد!
بوی
گند فاشیسم
مشاممان را
میآزارد،
اگر هنوز قوهی
شامهمان به
غیاب مردم و
تحقیر انسان
تیز باشد میتوانیم
ردِ پلشتیهای
فاشیسم پنهان
در قاب
تجددخواهی را
حس کنیم.
فاشیسم پشت دروازههای
قلوب منفعل ما
به انتظار از
نفسافتادن
کورسوهایِ
امید، لحظهشماری
میکند.
اتحادی شوم در
کار تکوین
است، اتحادی
تیره در جریان
است، اتحادی
که تمام
نیروهای بالقوه
و بالفعل
متضاد را به
یکدیگر
رسانده، اتحادی
غریب از تاریکترین
نیروهای
ارتجاعی
تاریخ ایران
تا روشنترین
و متجددترین
لیبرالها و
موعظه گرانِ
سکولارِ حقوق
بشر و ترقی. اتحادی
که در آن به
غیاب مردم
ایمان آوردهاند.
اتحادی که
تنها راه برونرفت
از بنبستها
را جسارت
نخبگان و رامبودگیِ
تودهها میداند.
این اتحاد شرمآور
و مضحک پس از
دههها
بالاخره سیاسیون
را به اشتراک
نظر و عمل
رسانده است. لیکن
چه دیر و چه
دور!
با این
دو نکته که از
طیف مخالفان
تا مدافعان حقوق
بشر و
آکادمیسینهای
لیبرال در آن
جملگی مشترکاند،
درک تلاشها
برای نقبزدن
و ارتباطگرفتن
با غرب سادهتر
میشود. برای
هر فعال سیاسی
امروز مهمترین
مسئله نه تشکلیابی
که تلاش برای
سخنرانی در
مجلس سنا و
ارائهی
گزارشی از
وضعیت
نامناسب
ایران است!
چانهزنی از
بالا و تلاش
برای گفتگو با
قدرت، لابیگری
و باندبازی،
رشوه و باجدهی
به قدرت، بیایمانی
و پوچ خواندن
تشکلهایِ
رهایی بخش
انسانگرا،
این تصاویر
آیا به
تصاویری که در
متن نگاهی به
شاه میخوانیم
بی شباهت
نیست؟ آیا این
متن، یک وضعیت
اضطراری
امروزین را در
قالب تصاویر
گذشته بازگو
نمیکند؟
امروز
تشکلیابی و
برساختن مردم
در ایران،
دیگر مثل سابق،
تنها یک مشکل
امنیتی نیست،
بل، مشکل روانشناسی
جامعهی ایران
هم هست و از آن
عموماً با
تعابیری چون
خشونتگرایی
و نامتمدنبودن
و آرمانخواهی
و دون
کیشوتیسم و
ضدیت با صندوق
رأی یاد میکنند.
حیرتآور اینکه
تقلیل
دموکراسی به
صندوق رأی حتی
در غربی که
این دوستان
مرجع نظریاش
کرده اند، محل
بحث و جدل است.
در
حقیقت این که
تحلیلهای بهاصطلاح
فردگرا ولی
عملاً نخبهگرا،
گزارشهای
روانشناختی
از تاریخ و
تفسیرهای
تودهگرا اینچنین
در فضاهای
آکادمیک و غیر
آکادمیک
بازار سکهای
دارند، صرفاً
تالی یک وضعیت
اجتماعیاند،
وضعیت تودهشدگی
ما، وضعیت
غیاب مردم.
هرچند که
مردم، در غیابش
هم برای ما
شعلهای از
امید را باقی
میگذارد،
غیابی که با
عمومیتِ نخبه
گرایی فاشیستی
بابِ روز ما
در تضاد است،
غیابی که حضور
رعب آور و
رهایی بخشش را
از پوشالی
بودن نخبهگان
و تودههای بیشکل
بهصراحت
درمییابیم.
ویلهلم
رایش، روانکاو
برجسته اما
قدر نادیده،
در کتاب دورانسازش
روانشناسی
تودهای
فاشیسم به
توصیف یک
وضعیت هستیشناختی
انسان
پرداخته است.
رایش را نه
کمونیستهای
دوران و نه
فاشیستهای
قدرت گرفته،
هیچیک مطلوب
ندانستند،
چرا که او بهدرستی
از فاشیسم سرخ
میگفت. رایش
در مقدمه ای
که بر ویراستِ
سوم کتابش نوشته
است، از ساخت
روان آدمی سخن
میگوید. او
معتقد است که
ساختار روانی
ـ زیستی آدمی
از سه لایهی
متمایز شکل
گرفته است. در
نخستین و
بیرونی ترین
لایه فردِ
میانهحال،
خویشتندار،
فرهیخته، دلرحم
و وظیفهشناس
را داریم. از
گرایشهای
این وجه فرد،
با عنوان
گرایشهای
لیبرال میتوان
یاد کرد. پس از
آن، لایهی
میانجیگرانهی
ثانوی شخصیت
که شامل تکانههای
ظالمانه،
سادیستی،
شهوانی،
تجاوزگرانه و
حسدورزانه
است قرار
گرفته. این
همان «ناخودآگاه»
یا «واپسرانده»ی
فرویدی است.
این جا ما با
وجه گرایشهای
فاشیستیِ
فردی روبهروایم.
رایش
ادامه می دهد
که: «اگر کسی از
میان دومین، لایهی
ضد اجتماعی و
نابههنجار
نفوذ کند،
قاعدتاً به
سومین، ژرفترین
لایه، که آن
را هستهی
زیستی مینامیم
میرسد. در
این ژرفترین
لایه، بشر،
تحت شرایط
مطلوب
اجتماعی، حیوانی
است درستکار،
کوشا، دارای
حس همکاری، مستعد
عشق و همچنین
نفرتِ
عقلانی.» این
همان وجهی از
روان آدمی است
که بایستهی
پرورش و
باروری است.
رایش آن را
وجه انقلابی بشر
میخواند. با
شکوفایی و
فراگیرشدن
این درونیترین
لایه، آدمی
طومار
تواناییهای
بالقوهی خود
را میگشاید و
تبلورهای
خلاقیتها و
ویژگیهایِ
فردیاش در
پرتو زندگی
جمعی، سرآغاز
عصر نوینی در
تعالی بشر میگردد.
لیکن،
نیروهای
تاریک
فاشیست،
زندگی جمعی را
به زندگی تودههای
سرگردان فرو
میکاهند،
لیبرالهای
مأخوذ به حیا
و مؤدب نیز،
در این مسیر
به فاشیستها
میپیوندند.
نقاب
اجتماعیِ
کاذب
لیبرالیسم زمانی
فرو میافتد
که به کارکرد
پنهانِ مستتر
در افراط آن دست
یابیم، چراکه
توهمی از
فردگرایی
لاجرم به تقدس
نخبهگرایی
منتج میشود.
etelaat23bahman57
دزدان
ژوئیسانس
طبقه متوسط
اسطورهها
چه زمانی بر
ساخته میشوند؟
اسطورهها چه
چیز را عادی
میسازند؟ چه
چیزی را پنهان
میکنند؟ از
برساختن
اسطورهها چه
کسانی نفع میبرند؟
آیا اسطورهی
ضد خشونت
بودنِ طبقهی
متوسط را میتوان
نقد کرد؟ آیا
اسطورهی
سکولار بودن و
ضد خشونتِ
انقلابی و در
عوض اصلاح طلب
بودن طبقهی
متوسط با
واقعیات
تاریخ نسبت
دارد؟ آیا این
که انقلاب
ایران را
روستانشینان
و دهقانان بیسواد
و پیشامدرن و
خشن به انجام
رساندند توهم است
یا پایهی
اسنادی هم
دارد؟
بهتر
است نظرات متن
در مورد وقوع
انقلاب و زمینههای
رخداد 57 را
بازخوانی
کنیم؛
در ص. 287
میخوانیم:
«تحولات این
چهار سال (
انقلاب سفید)
بافت اساسی و
ساخت قدرت
اقتصادی
ایران را
دگرگون کرد.
به آنچه به
گمانم عظیمترین
مهاجرت درونمرزی
تاریخ چند
هزار سالهی
ایران بود و
میلیونها
روستایی را
سرازیر شهرها
کرد دامن زد. …
به گمان من
شکی هم نباید
داشت که
انقلاب ایران
در سال 1979 و
چیرگی
نیروهای اسلامی
بر این حرکت
دموکراتیک
مردم پیامد
ناخواستهی
همین تحولات
بود.«متن،
مهاجرت
روستاییان به شهرها
را صرفاً تابع
مدرنیزاسیون
و اصلاحات ارضی
میداند. صحت
این ادعا را
بررسی میکنیم.
در ص 364:
«کاخ سفید
نگرانی دیگری
هم داشت. می
گفت اصلاحات
ارضی بدون
تدارک کافی و
بدون اصلاحات اجتماعی
ملازمش، چیزی
جز هرجومرج
ایجاد نخواهد
کرد. انگار در
همان روزها میدانستند
که اصلاحات
ارضی شاه
زمینه سقوط
شاه را فراهم
خواهد کرد.«
متن، علت سقوط
شاه و زمینهی
انقلاب را
اصلاحات ارضی
میداند.
در
همان ص. 364 میخوانیم:
«هنگامیکه
فقدان
امکانات
اقتصادی و
اجتماعی در
روستاها کار
دهقانان تازه
صاحب زمین شده
را دشوار و
دشوارتر کرد،
شهرهای بزرگ و
پول نفتی که
در آنجا
انتظارش را میکشیدند
به مغناطیسی
برای جلب این
روستاییان بدل
شد. حلبیآبادها
پدید آمد و
رژیم شاه
تلاشی جدی
برای جلب یا آموزش
این خیل عظیم
شهرنشینهای
تازه که صمد
پرویز صیاد
بهترین تجلی
هنریشان بود
و احمدی نژاد
نسل دوم شان
را تشکیل میداد،
نکرد. بهعلاوه،
چون نیروهای
سیاسی دیگر بهجز
روحانیت
اجازه فعالیت
در صفوف این
شهرنشیان
تازه نداشتند
به تدریج این
روستاییان به
شهر آمده به
سربازان
انقلاب
اسلامی بدل
شدند.«
سه
نکته در عبارت
فوق قابل بحث
است: یکی نگاه
عجیب و
ناهمدلانهی
متن و حاکی از
حس تحقیر نسبت
به روستائیان
که با احمدینژاد
خواندنشان
به نوعی بر
فرودست بودنشان
تأکیدی غریب
میکند. دوم،
این تصور که
دهقانان صاحب
نسق در خیل
مهاجران
بودند؛ تصور
متن این است
که همهی
روستاییان
صاحب زمین
شدند و همه با
هم راهی شهرها
شدند. سوم،
تصور متن این
است که
روستاییان
سربازان
انقلاب
اسلامی بودند.
این صفتی است
که متن به
انتهای
انقلاب
افزوده، هنوز
میتواند محل
بحث باشد،
لیکن با توجه
به نگاه غرورآمیز
و اشرافی نسبت
به دون بودن
روستاییان،
میتوان
فهمید این صفت
را از جهت
تحقیرِ کلیت
پروژهی
انقلاب که نقش
عمده و اولیه
آن بر عهده
روشنفکران
بود، انتخاب
شده تا
روستایی
بودنِ انقلاب
برجسته شود.}
در ادامه بحث
میکنیم.
متن به
طبقهی متوسط
نگاهی متناقض
دارد، از یکسو
سربازان
انقلاب را
روستاییان بیسواد
میداند، از
سوی دیگر
بارها علت
انقلاب را رشد
طبقهی متوسط
میداند.
هرچند که در
جایی میخوانیم
که انقلاب
ایران
دموکراتیک
بوده است، ولی
این مواضع
متناقض بر
ابهام افزوده
است. نگاه متن
به انقلاب
توسط طبقهی
متوسط و تاکید
چندبارهی
نویسنده بر
افزودهشدن
خواست طبقهی
متوسط رو به
رشد، حاکی از
وفاداری به
یکی (دقت
کنیم، تنها
یکی) از نظریههای
جامعهشناسی
انقلاب است که
افزون شدن
توقعات را مسبب
اصلی حرکات
هماهنگ و
سازمانیافته
میداند. این
نگاه
ایدئولوژیک،
تلاش ناقصی به
خرج میدهد تا
در سراسر متن در
هیبتِ یک
فاکتِ علمی ـ
آکادمیک به
مخاطب حقنه
شود.
در ص. 383
میخوانیم: «…
حتی بهغریزه
میدانست که
تغییر و اصلاح
جامعه و ایجاد
طبقهی متوسط
و شهرنشین و
تحصیل کرده
موقعیتش را به
عنوان سلطانی
قدرقدرت
نامیسر خواهد
کرد. شاید میدانست
که اگر در
تقویت
اقتصادی
نیروهای
طرفدار
دموکراسی بخشهایی
از طبقه متوسط
و کارگر و
کارآفرین و
زنان و طیف
وسیع دانشآموزان
و دانشجویان
کماکان بکوشد
بالمآل اسباب
برافتادن
رژیم قدرقدرت
خود را فراهم
میتواند کرد.«
در ص. 423
میخوانیم:
«هر چه با تکیه
به درآمد تازهیاب
از نفت شاه
بیشتر و بیشتر
به مردم وعدهی
تمدن بزرگ و
سطح زندگی همسان
آلمان و
فرانسه می
داد، ندانسته
بیشتر زمینه
را برای
انقلاب مهیا
می کرد. شکی
نیست که اگر
به واقعیات
اقتصادی و
اجتماعی
ایران در چند
سال قبل از
انقلاب
بنگریم و این
ارقام و آمار
را با واقعیات
ایران در زمانی
که شاه سر کار
آمد مقایسه
کنیم شاهد
پیشرفت و ترقی
بهراستی
قابل توجهی
خواهیم شد.
…اما به رغم
این پیشرفتها،
…، تحولات
انقلاب نشان
داد که این
تغییرات هم
بافت جامعهی
ایران را به
شکلی غیرقابل
پیشبینی
تغییر داده
بود و هم
انتظارات
مردم را به
حدی بالا برده
بود که دولت
توان برآوردن
آنها را
نداشت. از مدتها
پیش جامعه
شناسان نشان
داده بودند که
انقلاب
معمولاً
زمانی در
جامعه رخ میدهد
که انتظارات
مردم سریع تر
از توان دولت
در ارضای این
انتظارات رشد
میکند. شاه
خود با
نویدهایش در
بالا بردن این
انتظارات
نقشی کلیدی داشت.»
در ص. 430
میخوانیم:
«تجربهی 15
خرداد که تازه
در سالهای
نخست این
مهاجرت عظیم
به شهرها صورت
گرفت مهاجرت و
جابهجایی
جمعیتی که
قاعدتاً آن را
میتوان بزرگترین
حرکت درونی
جمعیت در
تاریخ ایران
دانست نشان
داد که ترکیب
فقر اقتصادی،
فرهنگ سنتی و انتظارات
روزافزون این
خیل عظیم
روستاییان
تازه شهرنشین
شده آنان را
به نیروی
بالقوه سخت
توانمند برای
مخالفان شاه،
بهویژه آنان
که از راه
مذهب با این
توده تماس عاطفی
و مستقیم
دارند، بدل میکند.«
متن،
بین انتخاب
روستاییان و
طبقهی
پیشتاز
متوسط، به
عنوان سوژه
انقلاب گیج میشود.
در ص. 481
میخوانیم:
«اانگار شاه
هرگز این اصل
را نپذیرفت که
خواستهای
دموکراتیک
مردم ایران
نقشی در
تحولات انقلاب
بازی کرد.
بگذریم از این
که سیاستهای
نوسازی رژیم
او در ایجاد
طبقهی متوسط
که منادی و
مدافع اصلی
حرکت
دموکراتیک
مردم بود،
نقشی تعیینکننده
داشت.«
اما
باید به درک
متن، از نوع
سازماندهی و
تشکلیابی
مردمی جهت
انقلاب نیز
دقت کنیم.
هرچند در
مواردی بسیار
گذرا به شبهای
شعر گوته یا
نامههای
روشنفکران
اشاره میشود،
حتی با نام
بردن از
اشخاصی چون
پویان و اشرف
و جزنی سعی در
نشاندادن
بخش لاینفک تاریخ
ایران معاصر
یعنی مبارزات
چریکی شده است،
اما مشی
استراتژیکِ
متن، از
پرداختن به سازماندهیها
و تلاشهایِ
جمعی
روشنفکران
ممانعت به عمل
میآورد، در
عوض با وسواسی
حیرتانگیز
از کوچکترین
فرصتی برای
بزرگنمایی
قدرت شبکههای
سنتی استفاده
میکند. در
مورد این که
چرا متن، به
تلاشهای
تشکیلاتی
نیروهای
مترقی
تقریباً نمیپردازد
میتوان گفت،
موضوع اصلی
کتاب زندگی
شاه بوده فلذا
پرداخت به
حواشی زائد
است. لیکن این
استدلال
زمانی بیپایه
میشود که دقت
و تأکید گاه
پارانوئیک
متن به شبکههای
سنتی را میبینیم.
از آنان نیروهایی
بهراستی
قدرتمند و
رازآلود
ساخته که به
یکباره
طومار رژیم
شاه را در هم
می پیچند. این
رازورزی
البته با وجه
ژورنالیسم
عوامگرای
متن و نگاه
خیرهی غربی
که سعی در
اغراق در به
فلاکت افتادن
شاه دارد کمی
توجیه میشود،
اما باید بین
سطرها را دقیقتر
بخوانیم.
در ص. 233
میخوانیم:
«چند دهه قبل
از اینکه
متفکرانی چون
فرانتس فانون
طبقهی لمپن
پرولتاریا
الوات و اشرار
شهری و نیروهایی
که انگلهای
اقتصادیاند
را منجیان
آینده و نیروی
بهراستی
انقلابی
بدانند،
روحانیون
شیعه از بالقوهی
سیاسی این
طبقه نیک آگاه
بودند و از آن
بهرهها میجستند.»
در ص. 335
میخوانیم:
«یکی از مهم
ترین جنبههای
این کتاب
{اشاره به
کتاب بحثی
درباره مرجعیت
و روحانیت}
جدا از چاپ آن
در فرصتی
کوتاه از واقعیتی
بهمراتب
اساسیتر و
کلیدیتر
پرده بر میداشت
و آن هم وجود
شبکهی
پرقدرتی از
تشکیلات
اسلامی در آن
زمان بود. این
تشکیلات طیف
گستردهای را
در بر میگرفت.
از جلسات
قرائت قرآن و
هیئتهای
محلی تا
تشکیلات شبه
نظامی
پرتوانی چون فدائیان
اسلام. شگفت
این که هیچ کس
بهجز خود
نیروهای
مذهبی به این
شبکه اعتنایی
نداشت.»
در
واقع باید
پرسید آیا
اساساً
فداییان اسلام
آنقدر که متن
مدعی است
پرتوان بوده
یا این خیال پردازی
متن است که
تشکیلاتی شبهنظامی
پرتوان به
شبکهی
اسلامی نسبت
میدهد؟ در
قدرت و
پیچیدگی این
شبکه شکی
نیست، لیکن آنچه
که محل تردید
است توان
مضاعفی است که
به این شبکه و
پیچیدگیای
است که از نظر
متن حائز آن
بوده است.
اغراق در بزرگ
ساختن این
شبکه، یک
سازوکار دفاع
روانی متن است
تا رقبای دیگر
را کوچک و
البته
برافتادن
رژیم شاه را
دراماتیکتر
سازد. این
اغراق از نوع
اغراقهای
عوام است که
جبر تاریخی و
قدرت انگلیسیها
و اخبار بی بی
سی را جدی
ترین عامل
وقوعِ انقلاب
میدانند.
در
همان ص. 335 میخوانیم:
« اگر
روشنفکران
گردونهی
روشنگری
درگیر اساطیر
خودبافته
خویش بودند،
اساطیری که از
قضا خود این
روشنفکران را
به هیأت
منجیان و
مهدیان عرفی
شده زمان بدل
میکرد، شاه و
ساواک هم
درگیر این
اسطوره بودند
که خطر عمده
برای رژیم شاه
کمونیستها و
طرفداران
مصدقاند و
متحد کلیدی
رژیم در کار
مبارزه با این
دو خطر
نیروهای
مذهبیاند. در
این میان در
شرایطی که
ساواک کوچکترین
نظارتی بر کار
بخش اعظم
نیروهای
مذهبی نداشت،
این نیروها به
ایجاد شبکهای
سرتاسری و
گونهگون و
پرانعطاف
برخاستند.«
در ص. 470
میخوانیم: «…
نه تنها
مخالفین
میانهرو و چپ
فرصت
اظهارنظر و
فعالیت
نداشتند بلکه مدافعان
رژیم هم اگر
حرفی بر سبیل
انتقاد داشتند
محلی از اعراب
پیدا نمیکردند.
در عین حال
تنها نیرویی
که در آن سالها
و در واقع در
تمام دوران
سلطنت شاه بیشوکم
آزادانه فعالیت
میکرد،
نیروهای
مذهبی بودند.
شاه و ساواک
مذهب را
پادزهر
مارکسیسم میدانستند
و خطر کمونیسم
را مهمترین
خطر رژیم میشمردند.
چنین شد که در
هر کوی و
برزنی مسجدی
یا جلسات
مذهبی دیگری
به نیروهای
طرفدار آیت الله
خمینی فرصت
داد تا به
ایجاد شبکهای
گسترده و پرتحرک
بپردازند و جز
در مواردی
دستگاههای
امنیتی از
چندوچون کار
این شبکه یا
بیخبر بودند
یا هویت سیاسی
آن را نمیشناختند
و اتفاقاً
تقویتش را به
نفع رژیم میدانستند.«
تحلیلهای
متن در نقاطی
مثل اینجا به
وضوح با تحلیلهای
رسمی کشور ما
انطباق شگفتی
مییابد. اسطورهی
حیرتآوری را
توصیف میکند.
این که تنها
نیرویی که
مردم را
ساختند نیروهای
مذهبی بودند،
این که
روشنفکران
مشغول اوهام
خود بودند،
این که شاه هم
خودش چون از کودکی
مذهبی بود به
رشد این
نیروها
ناخودآگاه کمک
کرد، این که
حواسشان به
کمونیستها
بود از مذهبی غافل
شدند و… تمام
این جملات
حاکی از بیتوجهی
تعمدی به
ساختار رژیمی
است که متن
کوشیده در
روانِ مجنون
شاه خلاصه
کند. به این
معنا که
ساختار، چنین
کارکردی را
الزامی میدانست،
وگرنه هیچ حکمرانی
علاقهای به
آزادگذاشتن
دشمنانش
ندارد. این
تطابق تحلیلها
از اسطورهی
مشترک پرده
برمیدارد.
پس از
جنگ و با
بازسازی
اقتصادی ـ
اجتماعی دولتهای
پس از جنگ و
همچنین رشد
طبقهیِ
نوپدیدی که با
اسلافِ خود در
قبل از انقلاب
تفاوتهای
فاحشی داشت،
نوعی تقدس هم
در ادبیات
سیاسی ـ
اجتماعی ما
وارد شد: تقدس
طبقهی متوسط.
اسطورهها
موظفند که
تناقضات را
رفع کنند و
برای زیست یک
وضعیت،
مشروعیت
بیافرینند.
اسطورهها
واقعیت روان
انساناند،
لاجرم در
اسطوره ردی از
سازوکارهای
دفاع روانی مییابیم،
بهنوعی که
گاه نمودهای
اجتماعی یک
اسطوره مملو از
فانتزیهای
بیپایه است.
فانتزیهایی
که صرفاً
توجیهگر
وضعیت
موجودند.
امنیت
اقتصادی و
اجتماعی،
برای
ایرانیان، چه
فرادست و چه
فرودست،
همیشه و همهگاه
یک دغدغهی
جدی بوده است.
به طرفهالعینی
زندگیها به
باد میرود، و
بالعکس با
نازکشدن پشت
چشمی نردبانهای
ترقی به
یکباره طی میشود.
این تلاطم و
ناآرامی زیست
در ایران ما
به مدد
فرازوفرود
ناگهانی تورم
و قیمت مسکن و
طلا و سکه
وضعیتی جالبتر
خلق کرده است.
خیالپردازی
ماخولیایی و
اسطورهپردازی،
راهگشای
آرامش جمعیاند.
به این ترتیب
علت اصلی تمام
این مشکلات به
رخداد 57 تقلیل
داده میشود،
انقلابی که در
آن کمترین
نقش را باید
برای اسلاف
طبقهی متوسط
قائل شد، و از
سوی دیگر
تروماتیکترین
وجوه آن بر
عهدهی ضعیفترین
و بیصداترین
اقشار گذارده
شود. سازندگان
این اسطورهها،
یعنی طبقهی
نوپدید
متوسط، به
پیشگامان
دموکراسیخواهی
از سلکِ گاندی
و ماندلا
ارتقا مییابند.
بخش دیگر این
اسطورهها
پیرامون
گرایشهای
عرفی و سکولار
این طبقه است،
که این پیشگامان
آیندهی
ایران،
اساساً
روادار و
مسامحهگرند
و دغدغهی
گسترش و تحمیل
آرای مذهبی را
ندارند. به
این ترتیب
خشونتگریزی،
سکولار بودن و
تجددخواه
بودن از ویژگیهای
کلی است که
این اسطورهها
برای طبقهی
متوسط درنظر
میگیرند، از
سوی دیگر
خشونتطلب
بودن،
پیشامدرن
بودن و شریعتگرا
بودن از ویژگیهای
عمدهای است
که برای رقبای
طبقاتیشان
در نظر میگیرند.
یعنی برای
فرودستان
اجتماعی. پس
نتیجه گرفته
میشود که
طبقهی متوسط
در انقلاب
لااقل خشونت
انقلاب نقشی نداشت
و روستاییان
بیفرهنگ این
انقلاب خشن و
قهقهرایی را
انجام دادند،
همچنین طبقهی
متوسط
گشایندهی
افقهای بدیع
فرهنگی و
اجتماعی برای
ایران است. فرودستان
در این روایت
اسطورهای به
دزدان
ژوئیسانس ملت
شریف و فرهنگی
ایران بدل میشوند،
کسانی که در
کنار
روشنفکران
ترقیخواه
جداً بزرگترین
مانع رشد بودهاند.
با این تقسیم
کار جدی میتوان
درک کرد که
چرا هنوز برخی
از جریانهای
روشنفکری
راستگرا،
شکاف بین ده و
شهر را بزرگترین
عامل عقبماندگی
ایران میدانند،
در حالیکه
هفتاد درصد
ایرانیان
شهرنشیناند
ولی همچنان با
نگاه
فتیشیستی که
به صندوق رأی
دارند،
ناکامی انتخابنشدن
نمایندهی
منافعشان را
به فقر فرهنگی
سیدرصد
روستانشین
ایرانی حواله
میدهند.
باید
صادق بود و
اعتراف کرد که
هرچند سلیقهی
فرهنگی و هنری
فرودستان
جالب نیست،
لیکن بیتعارف،
سلیقهی هنری
وفرهنگی
مبتذل و گاه بهشدت
سخیف
فرادستان بههیچروی
مرجع امنی جهت
اتکا و برنامهریزی
برای آیندهی
فرهنگی ایران
نیست. هرچند
در بوق و کرنا
میکنند، اگر
قتلی ناموسی
در روستایی
دورافتاده
اتفاق بیفتد،
لیکن قتل
ناموسی میدان
کاج در شمال
شهر تهران
صرفاً یک
تصادف اتفاقی
و پیشبینینشده
محسوب میشود.
این که بارها
و بارها میشنویم
که دارندگان و
رانندگان
خودروهای چند صد
میلیون
تومانی که
قاعدتاً
براساس این
اسطورهها
باید
پیشاهنگان
فرهنگی ایران
مدرن محسوب شوند
بر سر ابژهای
خیابانی به
قمهکشی
مشغول شدهاند،
صرفا یک نمونهی
بیربط به
سلیقهی
نرینهسالارانه
و مبتذل
فرادستان
اقتصادیِ
ایران امروز
محسوب نمیشود،
این عیانکنندهی
روند واقعی
افکار و
احساسات این
طبقه است و کذب
محض اسطورهها
را برملا میکند.
نویسنده ای در
قرن نوزدهم
کارل مارکس در
توضیح بتوارگی
پول میگفت
پول به اربابی
بدل میشود که
بهتنهایی از
عهدهی رفع و
رجوع مسایل بر
میآید، به
این ترتیب
کافیست که من
پولدار باشم تا
به تئاتر یا
کنسرت بروم،
این من نیستم
که از تئاتر
لذت میبرم،
این پول است
که لذت میبرد،
من میتوانم
با پولی که در
جیب دارم
زیباترین
زنان را شیفتهی
خود سازم، حال
آنکه باید
برای لذت بردن
از تئاتر و
اُپرا، تربیت
هنری داشت نه
صرفاً پولِ
لذت بردن. در
واقع درک
بیمار از
سلیقهی
فرادستان را
باید در کنار
هشدارهای یکونیم
قرن پیش آن
نویسنده قرار
دهیم،
فرادستان
اقتصادی
الگویی مناسب
توسعهی هنری
و فرهنگی
نیستند به صرف
این که واجدِ
پولند. و
فرودستان از
آن روی که
تربیت هنری نشدهاند،
سلیقهی
جالبی
ندارند، نه آنچنان
که باورهای
اسطورهای میگوید
به علت فقدانِ
پول.
توجیهگر
این که انقلاب
ایران را
روستاییان
خشن به انجام
رساندند، و در
متن به صراحت
این اسطوره بازتکرار
شده است، از
کجا سرچشمه
گرفته؟ چرا
باید نسبت به
این ایدهی
اسطورهای که
مدرنیزاسیون
شاه علت اصلی
انقلاب بود حساس
باشیم؟
در
حقیقت بنیان
تئوریک این
اسطورهها
مبتنی بر این
باور است که،
رژیم شاه با
اعمال نوسازی
و از همه مهمتر
اصلاحات ارضی
در ایران،
ناخواسته
موجب گستردهترین
مهاجرت جمعی
در تاریخ
ایران شد و
روستاییان را به
شهرها گسیل
داد. نتیجهی
این مهاجرت
ایجاد حلبیآبادها
بود. اما مهمترین
بخش این
مهاجرت پدید
آمدن نیروی
کارِ آزاد و
در نتیجه
گسترش تشکلیابیها
بود که در
نهایت این
نیروی کار
آزاد انقلاب
کرد. هرچند
تشکلهای
کارگری در این
اسطورهها به
دلایل
ایدئولوژیک
جایی ندارند
اما تشکلهای
سنتی که از
سازماندهی
روستاییان
تازه
شهرنشین شده
به وجود آمد
قدرت بیسابقهای
شد و درنهایت
با ایجاد شبکهای
از دهقانانِ
شهری، رژیم
مدرن و مترقی
شاه سقوط کرد!
میبینیم
که همه چیز
رعایت شده است.
هم خشونتطلبی
روستاییان به
عنوان دزدان
ژوئیسانس طبقه
متوسط (یا آنچنان
که مدعی میشوند
ملت ایران)،
خشونت
انقلابیای
که در آن از
مسامحه و
مدارا و عقلگرایی
اثری نیست؛ هم
مذهبی بودنشان.
به دلیل اینکه
هم انقلابی
مذهبی ایجاد
شد و هم تنها
شبکههای
انقلابی،
همین شبکههای
سنتی بودند و
روشنفکران
شبکهای
نداشتند. به
این ترتیب بهسادگی
اصرار وسواس
گونه و غریب
متن بر پرتوانی
و پیچیدگیهای
شبکههای
سنتی را درک
میکنیم، این
جا با تأکید
بر قدرت و
اغراق در توان
این شبکهها،
سعی میشود که
از یکسو، علت
مذهبی بودن
انقلاب توجیه
شود، از سوی
دیگر، از
پرداختن به واقعیت
مابقی شبکههای
انقلابی از
جمله مبارزات
سازمانیافتهی
روشنفکران،
محافل شاعران
و فرهیختهگان
ایران و
اقدامات
هماهنگ آنها
اجتناب شود.
چراکه
پرداختن به
دیگر شبکهها،
دقیقاً نقض
این اسطوره
است که
روستاییان انقلاب
کردند!
احتمالاً
محرک اولیهی
این ایده،
روشنفکران چپگرا
بودند، به
خصوص تأکید بر
آزادشدن
نیروی کار و
درنتیجه
سازماندهی
همین نیروی
کار آزادشده و
انقلاب توسط
این سازماندهیها
را میتوان در
آثار برخی از
آنان بهکرات
دید. لیکن، در
نظر داشته
باشیم، که
پربهادادن
امروزین بر
طبقهی
متوسط، بارها
در تاریخ
البته به صور
گونهگون
انجام شده
است. تأکید بر
برازندگی و
شایستگی
شیءوارهی
طبقهی متوسط
توسط
روشنفکران
ارگانیک دست
راستی، بی
شباهت به
تأکیدی که
کائوتسکی و
انترناسیونال
دوم بر طبقهی
پرولتاریا
داشت، نیست!
امروز همانقدر
طبقهی متوسط
دچار شکاف
مفهوم و
واقعیت است،
که پرولتاریایِ
آسمانیِ
اوایل قرن
بیستم بود؛ و
البته همان
قدر
ازخودبیگانه
و شیءواره
شده است.
در
زمان گرگتازی
اندیشههای
نخبهگرا که
مروج اسطورهی
طبقهی متوسط
است، بهتر است
توجهی واقعیتر
به نیروهای
رخداد 57 داشته
باشیم. احمد
اشرف و علی
بنوعزیزی دو جامعهشناسِ
برجسته، که
البته برخلاف
میلانی ستارههای
رسانهای
نیستند،
تحقیقات
بسیار
ارزشمندی در
این مورد
داشتهاند. در
این تحقیقات
که گزارشهای
دقیقی از آنها
تهیه شده، به
این امر توجه
کردهاند که
روستاییان ایرانی
چه نقشی در
انقلاب
داشتند؟ نکتهی
جالب بررسی
آماری
اعتراضات در
روستاها و شهرها
است که بنا به
ادعای این دو
محقق کمتر از
دو درصد تمام
اعتراضات
انقلاب در
روستاها رخ
داده است. در
مورد سازماندهی
و نوع تشکلیابی
نیروهای
انقلابی در
طول بازهای
زمانی که به انقلاب
ختم شد هم
نتایج
تحقیقاتشان
بهوضوح در
تضاد کامل با
باورهای
اسطورهای نه
تنها این متن،
که متن جامعهی
معاصر ماست.
این باور که
بهسادگی
تمام توان و
توش انقلاب
برگردهی
رنجور حلبیآبادنشینها
گذارده میشود،
با گزارشهای
علمی این
محققان یکسره
باطل میشود.
در واقع،
فرودستان و
تهیدستان
شهری که ریشهی
روستایی
داشتند در
آخرین لحظات
وارد گودِ انقلاب
شدند و به
تظاهرات
پیوستند. اشرف
در مقالهای
که پیرامون
اصلاحات ارضی
و تبعات آن
نوشته، بهشدت
با این ایده
که
مدرنیزاسیون
رژیم شاه منتج
به مهاجرت و
در نهایت
انقلاب شد
مخالف است،
البته
مخالفتی علمی
مبتنی بر تحقیقاتی
عمیقاً
آکادمیک نه
ژورنالیسمِ
عوامگرا.
اشرف معتقد
است که مهاجرت
به شهرها آنچنان
که بهغلط در
این متن به
بعد از
اصلاحات ارضی
نسبت داده شده
است، مدتها
پیش از آن
شروع شده بوده
و علت اصلی،
انفجار
جمعیتی و خشکسالیهایِ
دههی 30 بوده
است نه
اصلاحات ارضی.
بهتر است به
یاد داشته
باشیم که در
فرایند
اصلاحات
ارضی، همهی
روستانشینان
آنچنان که در
متن بهغلط بر
آن تأکید شده
است صاحب زمین
نشدند. در واقع
قشربندی
روستاها به
صورتی بود که
تنها بخشی از
آنها از
اصلاحات ارضی
مستفیض شدند،
یعنی صاحبان
نسق. به این
ترتیب، خوشنشینان
سهمی از زمین
نبردند و
مهاجران پس از
اصلاحات ارضی
بیشتر از این
بخش بودند تا
صاحبان زمین.
در حقیقت روستانشینان
برخلاف نظر
متن، تنها
گروه اجتماعیای
بودند که تا
آخرین لحظه به
رژیم شاه به
طور عملی
وفادار
ماندند.
روستاییان بر
خلاف نظر متن
که باور دارد
خشونتهای
انقلابی را
دامن زدند،
خشونتهای
ضدانقلابی را
دامن میزدند.
روستاییان با
تشکیل دستههای
بهاصطلاح
چماقدار در
شهرها به
مقابله با
اعتراضهای
مردمی میپرداختند،
نه آنچنان که
باور
ایدئولوژیک
متن عکس آن را
بیان میکند.
به نظر میرسد
در اساس رخداد
57 یک انقلاب
شهری بود. در
مقابل،
سرمایهدارانی
که بیشترین
نفع اقتصادی
را از قِبَلِ رژیم
شاه بردند و
کوچکترین
تلاشی برای
جلوگیری از
سقوط آن به
خرج نداند.
البته به جز
چند تلاش
سطحی، به طور
جدی فرادستان
پیش از انقلاب
میلی به دفاع
از شاه نشان
نداند. برای
درک بهتر و
مفصلتر
نوشتههای
احمد اشرف و
علی بنوعزیزی
به کتاب طبقات
اجتماعی،
دولت و انقلاب
در ایران
(انتشارات نیلوفر
چاپ دوم سال 1388)
مراجعه کنید.
در
پایان باید
باردیگر
یادآوری کنیم
که تمام تلاش
ما در این
نوشته، نقد
کتاب بود و
حتی المقدور
از ذکر نام
نویسنده
پرهیز کردیم،
چراکه باور
داریم، نوشته
خصلتی
اجتماعی دارد
و پس از گردش
به میان
مخاطبان از
مؤلف خود
عمیقاً جدا میشود.
سعی کردیم با
رعایت جانب
حزم و احتیاط،
از حوزهیِ
ادب وآدابِ
بورژوایی
خارج نشویم،
این توضیح را ضروری
میدانستیم
چراکه از خصال
لیبرالیسمِ
ایرانی شخصیکردن
نقد در صورت
ناتوانی از
لاپوشانی
حفرههاست.
عباس میلانی
نویسندهای
است که برخی
با او موافقاند
و برخی مخالف،
توافق و تخالف
شخصی به کار ما
نمیآید،
آنچه که اینجا
موضوع مورد
علاقهی ما
بود بررسی
کامیابی یا
ناکامی متن در
تاریخی ساختن
رخداد 57 بود.
متن، برای
کسانی که به
زندگی خصوصی
دربار علاقهمندند
بسیار جذاب
است و حتی
نکات تاکنون
ناشنیدهای
از اسناد
استخراج شده،
اینکه شاه در
آخرین فرارش
بالاخره
باقالی پلو با
مرغ خورد یا
باقالی پلو با
گوشت، اینکه
شاه با
زیباروی
ایتالیایی
وصلت کرد یا
نکرد و… لیکن
از اسطورهها
که نمیکاهد،
در ترویج و
تعمیق اسطورهها
تلاشی مصرانه
به خرج میدهد.
متن به طرزی
لجوجانه تلاش
میکند تا
وقایع رخداد57
را «تاریخی»
سازد، لیکن در
این راه به
طور غم
انگیزی،
ناکام میماند.
پینوشت
(1) مرد گرگآذین،
یکی از تحلیلهای
کلاسیک فروید
پیرامون
پارانویا و
وسواس و
هیستری است.
این مرد، در
کودکی،
ناخواسته شاهد
صحنهی
مقاربت
والدین خود میشود،
تاثیر این
صحنه و بروز
مشکلی که در
مراحل بعدی
برای او پیش
میآید، مورد
تحلیل
قرارگرفته
اند. گرگ آذین
از آن روی نام
نهاده شد که
صحنهیِ
مقاربت
والدین و
وضعیت پدر در
آن لحظه و ارجاعاتش
به داستان چند
گرگ و فوبیای
او از گرگ نمود
خاصی در
داستانش
یافتهاند.
پدر برای او
تصویری از یک
گرگ را مییابد
و در او وجوهی
از گرایشهای
همجنسخواهانه
یافت میشود.
منابع
1) نگاهی به
شاه؛ نویسنده
عباس میلانی
نشر پرشین
سیرکل
تورنتو،
کانادا چاپ
اول بهار 1392
2) نگاهی
از درون به چپ:
کوروش
لاشایی؛
نویسنده: حمید
شوکت چاپ
اختران
3) در
دامگه حادثه؛
نویسنده:
عرفان قانعی
فرد شرکت کتاب
4) طبقات
اجتماعی،
دولت و انقلاب
در ایران؛
احمد اشرف و
علی
بنوعزیزی؛ انتشارات
نیلوفر چاپ
دوم 1388
5) Wilhelm Reich,The Mass Psychology Of
Faschism, Orogone Institute Press New York (1946 Third, Revised And Enlarged
Edition
برگرفته
از «نقد
اقتصاد سیاسی»