چپ
باید دوباره
شروع کند؛ چپ
در حال بیرون
آمدن از عصر
تاریک
نئولیبرالیسم
است
وِیوِک
چیبر
ترجمه:
الف. پویان
در متن
پیشِ رو، وِیوِک
چیبر نشان
میدهد که
چگونه چهار
دهه
نئولیبرالیسم
نه فقط
ساختارهای
اقتصادی،
بلکه خودِ چپ
رادیکال را
نیز د فرمه
کرده است؛ و
در عین حال
توضیح میدهد
که چرا امروز،
پس از یک دوره
طولانی سرگشتگی،
...
چپ
دوباره در حال
بازسازی
سیاستی
واقعاً
سوسیالیستی
است و برای
پیشروی بیشتر
چه الزاماتی
در برابر چپ
قرار دارد. در سالهای
پرتلاطم
اخیر، اغلب
گفته میشود
که چپ باید به
منابع تاریخی
قدرت خود بازگردد.
اما چیبر با
دقت بیشتری
استدلال میکند
که مسألهٔ
اصلی این نیست
که به گذشته
برگردیم،
بلکه این است
که چپ در حالِ از
نو شروع کردن است؛
آغاز کردنی
دشوار، اما
ضروری.
متنی که
ترجمه آن را
می خوانید،
سخنرانی اصلی وِیوِک
چیبِر استاد
جامعهشناسی
در دانشگاه
نیویورک و
سردبیر
نشریهٔ کاتالیست:
مجلهای برای نظریه
و استراتژی در
کنفرانس
پانزدهمین
سالگرد
ژاکوبن با
عنوان
«سوسیالیسم در
زمان ما» است.
او در این
سخنرانی به
تغییرات
ساختاری سرمایهداری
از ابتدای قرن
حاضر میپردازد،
روند
نئولیبرالیزهشدن
چپ را تحلیل
میکند، و در
نهایت توضیح
میدهد که چرا
کارزار
انتخاباتی
زهران ممدانی
در آمریکا میتواند
نشانهای از
افق تازهای
باشد که در
حال گشودهشدن
است.
ظهور
دوباره چپ
مایهٔ
افتخار است که
بتوانم در
پانزدهمین سالگرد
ژاکوبن سخن
بگویم، زیرا
در فضای رسانهای
امروز همیشه
شگفتانگیز
است که یک
مجلهای
بتواند به
اندازهای
دوام بیاورد
که ژاکوبن
آورده است.
اما اینکه یک
مجلهٔ چپ نه
تنها بقا پیدا
کند بلکه رشد کند،
شکوفا شود و
در گذر زمان
بهتر و بهتر
شود… بهگمانم
اغراق نیست
اگر بگوییم
ژاکوبن مهمترین
مجلهٔ چپ به
زبان انگلیسی
در جهان امروز
است.
اکنون
زمان بسیار
متفاوتی نسبت
به زمان آغاز
کار مجله است.
وقتی ژاکوبن
شروع به کار کرد،
هیچ نشانهای
از طوفان
سیاسی که در
ایالات متحده
و در واقع بخش
بزرگی از جهان
در راه بود،
وجود نداشت. با
جنبش اشغال و
بهار عربی، ما
می توانستیم
کورسویی از آن
را ببینیم.
اما این روند
در واقع تنها
با ورود
انفجاری کارزار
ریاست جمهوری
برنی سندرز در
سال ۲۰۱۶ آغاز
شد. بنابراین
اگر از اشغال
و بهار عربی شروع
کنیم، پانزده
سال گذشته پیدرپی
شاهد
رخدادهایی
بوده است که
همگی به بازگشتِ
چپی منجر شدهاند
که برای مدت
طولانی حداقل
به نظر میرسید
در حالت
انفعال و رکود
است.
وقتی این
تحولات را میدیدیم،
برای برخی از
ما در چپ روشن
شد که یک فرآیند
دوگانه در
جریان است.
نخستین
مؤلفهٔ آن این
بود که برای
اولین بار از
اواخر دههٔ ۱۹۷۰ یا
اوایل دههٔ ۱۹۸۰ میتوانستیم
بهدرستی
بگوییم که
الگوی مسلط
انباشت
سرمایه — چیزی
که به
نئولیبرالیسم
معروف بود —
واقعاً در
بحران است.
این موضوع
شگفتانگیز
بود. فقط پنج
یا هشت سال
پیش از آن،
نئولیبرالیسم
بهسان
نیرویی طبیعی
و غیرقابل
تغییر به نظر
میرسید. و
این جمله قصار
مارگارت تاچر
که دربارهٔ
جهان مدرن
بازار آزاد میگفت
بهترین توصیف
آن TINA است
— «بدیلی وجود ندارد»
— تا سال ۲۰۰۹ هم همچنان
مناسب مینمود.
دو
بحران
اما تا
سال ۲۰۱۶ روشن
بود که ما در
میانهٔ
بحرانی واقعی
هستیم که هیچکدام
از ما پیشبینیاش
را نمیکردیم.
این بحران دو
بعد دارد.
نخستین بعد —
که هنوز هم
ادامه دارد —
بحران
ایدئولوژیک
بود، نوعی
بحران مشروعیت.
هر اتفاق
دیگری که میافتاد،
در جهان
سرمایهداری
پیشرفته و در
بسیاری نقاط
جنوب جهانی، کاملاً
روشن بود که
نئولیبرالیسم
مشروعیت خود
را نزد افکار
عمومی از دست
داده است.
چرا؟
باید واضح
باشد. همان
نیروهایی که
جنبش اشغال را
پدید آوردند و
همان
نیروهایی که
این تلاطم
سیاسی در
فرهنگ را
ایجاد کردند،
موجب بیاعتباری
نئولیبرالیسم
نیز شدند —
یعنی نابرابری
شگفتآور و
خمیازهآوری
بود که اکنون
جهان پیشرفته
را فرا گرفته بود.
ما از اوایل
دههٔ ۱۹۰۰ تاکنون
چنین
نابرابریای
ندیده بودیم.
مؤلفهٔ
دوم این بود
که همراه با
این نابرابری،
کند شدن رشد
اقتصادی نیز
رخ داد. از دههٔ
۱۹۹۰ به
بعد، آنچه در
سراسر جهان
پیشرفته دیدهایم،
آهسته شدن
تدریجی اما
آشکار آهنگ
اقتصادی از یک
چرخهٔ تجاری
به چرخهٔ بعد
است. نرخ انباشت
سرمایه کاهش
یافته و نرخ
رشد اقتصادیِ
وابسته به آن
نیز کاهش
یافته است.
بنابراین
آنچه داشتهایم
سرمایهداری
کمرشد بوده
است که در آن
سطح زندگی
مردم عادی یا ثابت
مانده یا کاهش
یافته و همزمان
با تمرکز شرمآور
ثروت در بالا
همراه بوده
است.
این
داستانی است
که همه میدانند.
جای شگفتی
نیست که پس از
سیوپنج سال،
این وضعیت به
از دست رفتن
عظیم مشروعیت
و محبوبیت
نئولیبرالیسم
انجامیده است.
این به معنای
آن نیست که
نئولیبرالیسم
زمانی واقعاً
مشروع بوده
است. دیدگاهی
میان «لُمپنروشنفکران»
جود دارد که
نئولیبرالیسم
بهخاطر
رضایت مردم
دوام آورد.
اما هرگز هیچگاه
چنین رضایتی
وجود نداشت.
آنچه وجود داشت
پذیرشی اکراهآمیز
بود، زیرا
تودهها هیچ
بدیل دیگری
نمیدیدند و
بسیاری از
آنان میپنداشتند
خصومت یا
ناخشنودیشان
نسبت به نظم
اجتماعی شخصی
و فردی است:
آنها ناراضیاند
ولی بقیه
خوشحال به نظر
میرسند. کاری
که جنبش اشغال
انجام داد،
حتی اگر خود
به یک سیاست
منجر نشد، این
بود که به همه
نشان داد تنها
نیستند. همه
ناراضیاند.
بنابراین آن
حالتِ تسلیم
در برابر
نئولیبرالیسم
به حالتی از
رد و طرد
تبدیل شد.
این
بحران
ایدئولوژیک
بود. اما در
کنار آن، بحرانی
سیاسی نیز شکل
گرفته است. و
با آنکه
طبقهٔ سیاسی —
احزاب مسلط چپ
میانه و راست
میانه — میدانند
که این بحران
در جریان است،
هیچ راهی برای
ارائهٔ بدیلی
ندارند. و
دلیل عمدهٔ آن
این است که
اربابان
شرکتی آنها
هیچ علاقهای
به بدیل
ندارند.
پس
وضعیتی شگفتانگیز
ایجاد شده است
که همانگونه
که مارکسیستهای
آغاز قرن
بیستم میگفتند:
نظم کهنه در
حال مردن است،
اما نظم نو
نمیتواند
زاده شود. این
همان وضعیتی
بود که با ظهور
جنبش برنی
سندرز آشکار
شد و ما هنوز
نیز در همین
وضعیت قرار
داریم.
در چنین
وضعیتی، تصور
میکنید که
این فرصتی
خدادادی برای
احیای چپ باشد.
این لحظهای
بود که بحران
درون رژیم اقتصادی
میتوانست به
عصر جدیدی از
بسیج کارگران
تبدیل شود — و
بسیاری از ما
انتظار
داشتیم چنین
شود. آنچه
باید میدیدیم
احیای چپ پس
از رکودی از
دههٔ ۱۹۸۰ به بعد
بود. این همان
پروژهای است
که تقریباً
همهٔ افراد
حاضر در این
اتاق امروز در
آن مشارکت
دارند.
شروع
دوباره
اما من
استدلال میکنم
آنچه امروز
درگیرش هستیم
نهچندان
احیای چپ،
بلکه شروع
دوباره است.
ما باید
نهادهایی را
که وجود
ندارند، سرهم
کنیم. ما نه
تنها باید این
نهادها را
بسازیم، بلکه
باید استدلالهای
فکری،
ایدئولوژیک و
سیاسی را در
درون چپ مطرح
کنیم که در صد
سال گذشته
هرگز نیاز به
طرحکردنشان
نبوده است.
اگر
چالش امروز را
باید با «شروع
دوباره» توصیف
کرد، پرسش این
است: چرا؟ چه
چیزی ما را
وادار میکند
از نقطهٔ آغاز
شروع کنیم؟
چالشهای این
کار چیست، و
هنگامی که در
این مسیر گام
میگذاریم،
راه پیش رو
کدام است؟
بحرانی
که به آن
اشاره کردم،
یعنی
نئولیبرالیسم،
مکمل خود را
در فروپاشی و
بحران مستمر
نهادهایی
داشت که احزاب
و سازمانهای
طبقه کارگر در
طول تقریباً
صد سال ساخته
بودند. از
اواخر دهه ۱۹۷۰، در بخش
بزرگی از جهان
پیشرفته، بهویژه
در کشورهای
انگلیسی زبان
در دو سوی اقیانوس
اطلس، آنچه
شاهد بودید،
نه تنها فروپاشی
سریع سوسیال
دموکراسی و
دولت رفاه،
بلکه فروپاشی
اتحادیههای
کارگری و
سازمانهای
طبقه کارگر
بود که این
دولت رفاه را
ساخته بودند،
برای آن
مبارزه کرده
بودند و در
طول زمان آن
را حفظ کرده
بودند.
اتحادیهها
و همهٔ نهادهایی
که حول آنها
شکل گرفته
بودند، در حال
برچیده شدن
بودند. همزمان،
احزابی که بیش
از سهچهارم
قرن رهبری
مبارزات
طبقهٔ کارگر
را بر عهده
داشتند —
احزاب
سوسیالیست،
سوسیالدموکرات،
کارگری، با هر
نامی — همگی از
درون تهی میشدند.
تهی شدنشان
بدین معنا بود
که، نخست،
دیگر بهطور
صریح احزابی
متکی بر طبقهٔ
کارگر نبودند؛
و دوم،
پیوندهای
عمودیشان با
طبقهٔ کارگر
یکی پس از
دیگری قطع میشد.
این
پیوندها بخشی
به این دلیل
قطع میشد که
به حمایت و
سازمانیابی
اتحادیهها
وابسته بود و
وقتی اتحادیهها
تخریب شدند،
آن پیوندها نیز
همراهشان از
میان رفت؛ و
بخشی هم به
این دلیل که
احزاب از
تعهدات
تاریخی خود و
از آن
مبارزاتی که زمانی
پیش میبردند
رویگردان
شده و اساساً
به احزاب
مدیریتی
تبدیل شده
بودند.
بنابراین
شکافی عظیم
میان احزاب در
بالا و طبقهٔ
کارگر در
پایین شکل
گرفت. حزب
دموکرات هرگز
حزبی کارگری
نبود، اما
پیوندهایی
سست ولی واقعی
با جنبش
اتحادیهای
داشت، و همین
اتحادیهها
نوعی لنگر
فرهنگی و
سیاسی در
جوامع کارگری برای
آن ایجاد میکردند
— اما تا دههٔ ۱۹۹۰ آن هم
از میان رفت.
ازاینرو،
هنگامی که این
زمزمهها
برای آغاز
مبارزه با
نئولیبرالیسم
در اوایل دههٔ
۲۰۰۰ و ۲۰۱۰ آغاز شد،
چیزی که
یافتیم صرفاً
بحران در درون
دستگاه حاکم
نبود، بلکه
چپی بود که
دیگر هیچ لنگر
و پیوندی با
همان پایگاهی
نداشت که در
طی صد سال با
آن شناخته و
تعریف شده
بود. البته
این نتیجه ی
فقدان هرگونه
ابراز مقاومت
سازمانیافته
بود. اما
همچنین بیان
ایدئولوژیک و
فرهنگی نیز
داشت: اینکه
چپ، در همان
شکلی که وجود
داشت، نهتنها
موفق به
سازماندادن
پایگاه
طبقاتی خود
نبود، بلکه
خودِ مرکزیتِ
این پایگاه نیز
به سؤال گرفته
میشد.
تا
اوایل دههٔ ۲۰۰۰، آنچه
شکل گرفته بود
این بود که در
فاصلهٔ دههٔ ۱۹۸۰ تا
اوایل دههٔ ۲۰۰۰،
طولانیترین
دورهٔ فقدان
مطلق مبارزهٔ
طبقاتی در جهان
پیشرفته را
شاهد بودیم؛
دورهای که
نظیرش از دههٔ
۱۸۸۰ به این
سو دیده نشده
بود. اگر
تاریخ را نگاه
کنید، از دههٔ
۱۸۸۰ به
بعد، هر بیستوپنج
تا سی سال
موجی از بسیجهای
طبقهٔ کارگر
در اروپای
قارهای، در
انگلستان، و
در آمریکا رخ
داده است. اما
از اواخر دههٔ
۱۹۷۰، همراه
با تخریب جنبش
اتحادیهای
در آمریکا و
حتی در اروپا،
شاهد کاهش بیسابقهٔ
جنبشهای اتحادیهمحور
و بسیجهای
کارگری بودهایم.
نتیجه
این شد که
برای نخستین
بار از زمان
شکلگیری
جنبش اتحادیهای،
یکی از
سازوکارهای
اصلی آموزش
سیاسی از دست
رفت. هر نسل از
رزمندگان
اتحادیهای،
سوسیالیستها،
و فعالان
حزبی، نسل بعد
را در چرخهای
بیستوپنج تا
سیساله تربیت
میکرد. آنان
مجبور نبودند
همهچیز را از
صفر یاد
بگیرند؛ بخشی
از آموزششان
را افرادی میدادند
که رهبری
چرخهٔ پیشین
مبارزات را
داشتند؛
فرآیندی
انباشتی از
یادگیری
سیاسی در چپ وجود
داشت — یک
فرآیندی
بسیار طولانی.
اما پس
از چهار دهه
فقدان کامل
مبارزه، آن سنت
از میان رفت. و
سیاست خلأ را
تاب نمیآورد.
هنوز گفتمان
سیاسی وجود
داشت. هنوز
گونهای
«رادیکالیسم»
ایدئولوژیک،
نوعی ژست چپگرایانه
باقی بود. اما
برای نخستین
بار، این گفتمان
بهطور کامل
از درون
نهادهای نخبهمحور
بیرون میآمد
— دانشگاهها
و نهادهای
غیرانتفاعی.
به همین دلیل،
پس از اشغال و
پس از برنی
سندرز، وقتی
چپ دوباره
شروع به
برخاستن کرد،
دیگر آشکار
نبود که «چپ
بودن» چه
معنایی دارد.
فضایی که
زمانی توسط
جنبش کارگری،
رزمندگان
کارگری، و
اتحادیهگرایانِ
مبارزهمحور
اشغال شده
بود، اکنون
توسط طبقهٔ
استادان،
ترکیبی از
دانشگاه–انجیاو،
سیاستبازان
و روزنامهنگاران
گرفته شده بود.
و به
جای پیوند
مستقیم یا درک
تجربی از
طبقهٔ کارگر،
نهتنها شاهد
عقبنشینی به
چیزی بودیم که
امروز «سیاست
هویتی» مینامیم،
بلکه به پرسشکشیدنِ
بنیانهای
خودِ مرکزیتِ
سازمانیابی
طبقاتی از جانب
چپ نیز مواجه
بودیم. و
فراتر از آن،
به پرسشکشیدن
جهانشمولیای
که سوسیالیستها
بر آن پای میفشردند؛
مادیگراییای
که پشتوانهٔ
تحلیلهای
اجتماعیشان
بود؛ و قرار
دادن سرمایهداری
بهمثابهٔ
چالش مرکزی و
محور اصلی
سازماندهی چپ.
همهٔ اینها
از میان رفته
بود — و همهٔ
اینها بهصورت
کاملاً صریح
زیر نام
«رادیکالیسم»
از میان رفته
بود.
پس چپ
نهفقط از نظر
سازمانی و
سیاسی ناتوان
شده بود — بلکه
از نظر
ایدئولوژیک
سردرگم بود. و
امروز هم
همچنان
سردرگم است.
این
نخستین چپ در
دوران مدرن
است که در آن
باید برای
اولویتداشتن
طبقه استدلال
کنید. و وقتی
چنین میکنید،
باید انتظار
حمله از سوی
«چپ» را داشته باشید.
این نتیجهٔ
نئولیبرالیسم
بود. بخش بزرگی
از چپ امروز
هنوز درون
نئولیبرالیسم
است. در
موقعیتی برای
به چالش کشیدن
آن قرار
ندارد، چون
نمیتواند
جهانی را تصور
کند که در آن
مردم عادیِ
کارگر عامل
مرکزی سیاست
باشند.
این
همان وضعیتی
بود که در آن
قرار داشتیم.
و بنابراین بهگمانم
منصفانه است
اگر بگوییم
سوسیالیستها
خود را ناچار
یافتند تا
ستونهای
پروژهٔ سیاسیشان
را دوباره از
نو بسازند — در
سطح سازمانی، نهادی
و ایدئولوژیک.
نه فقط احیا،
بلکه واقعاً
ساختن دوباره.
ما مجبوریم
نهادها — و چشمانداز
سیاسی — را
بسازیم؛ نه
احیا کنیم،
بلکه بسازیم؛
همان نهادها و
آن چشماندازی
که زمانی چپ
را به پایگاه
تاریخیاش،
یعنی
کارگران،
پیوند میداد.
یافتن
قطب نما
اما
انجام این
کار، پیش از
هر چیز،
مستلزم آن است
که خود را از
مهآلودگی
التقاطیِ
اینترسکشنال
و هویتی رها کنیم؛
مهآلودگیای
که در پانزده
سال گذشته
سیاست
رادیکال را تعریف
کرده است. و
این یکی از
مأموریتهای
اصلی ژاکوبن بوده
است. به همین
دلیل است که
ژاکوبن تنها
ارگان ضروری
چپ است، زیرا
هیچ ارگان
دیگری وجود
ندارد که
بفهمد بدون
تمرکز بر
زندگی و شرایط
مردم کارگر،
این پروژه به
هیچ جا نمیرسد.
و برای شفافیت
باید گفت: آنها
همه سفیدپوست
نیستند؛ همه
مرد نیستند.
ما فقط
دربارهٔ
مردان سفید
دگرجنسگرا
حرف نمیزنیم،
همانطور که
«رادیکالها»
دوست دارند
وانمود کنند.
طبقهٔ کارگر
بهزودی
اکثراً زن و
رنگینپوست
خواهد بود.
و برای
آنها،
مبارزهٔ
روزمره برای
معیشت، برای
مسکن، برای
مراقبت
درمانی،
زندگیشان را
تعریف میکند.
بنابراین
چالش، که
ژاکوبن به آن
متعهد بوده،
دفاع و پیشبرد
همین پروژهٔ
فکری است. یک مجله
فقط میتواند
تا حدودی این
کار را انجام
دهد، اما
ژاکوبن تنها
با همین
فعالیتها
کار بسیار
زیادی انجام
داده است.
زیرا چپ
از زبان و
سیاست طبقاتی
— و از اولویت دادن
به مطالبات
اقتصادی —
فاصله گرفته و
به سمت هویت و
فرهنگ رفته
است؛ و در
نتیجه، این
راست افراطی
بوده، نه چپ،
که توانسته از
بحران بهرهبرداری
کند. چون راست
افراطی یک چیز
را میفهمد که
چپ فراموش
کرده: اگر نزد
مردم بروید و با
آنها
دربارهٔ
شرایط
اقتصادی فوریشان
صحبت کنید —
هرقدر هم که
گفتار شما
زننده یا نفرتانگیز
باشد — اگر به
آنها بگویید
که نگران شغلشان،
رفاهشان و
مزایایشان
هستید، آنها
به سوی شما
خواهند آمد.
و این
همان دلیلی
است که از نظر
من، ما عملاً
دوباره از صفر
شروع میکنیم.
نه فقط برای
بازسازی
نهادهایی که
زوال یافتهاند
یا گذاشتهایم
فرو بپاشند،
بلکه برای
بازپسگیری
دستکم یک چیز
که سوسیالیستها
همیشه داشتند:
وضوح دربارهٔ
اینکه مخاطب و
پایگاه شما
کیست، چه کسانی
را باید
سازماندهی
کنید و علیه
چه کسانی
سازماندهی
میکنید.
منحنی
یادگیری
ممدانی
اما خبر
خوب این است:
در پسزمینهٔ
این شکست،
سردرگمی، و
انحطاط، یک
روند خارقالعادهٔ
یادگیری
سیاسی نیز
وجود داشته
است. دقیقاً به
خاطر بیثمر
بودن آشکار
سیاست هویتی و
گونهٔ تهاجمی
«وُک» آن، بخش
رو به رشدی از
سوسیالیستها
شروع کردهاند
بفهمند که کل
فرهنگ
اینترسکشنال
یک بنبست
سیاسی است —
دستکم برای
اهدافی که
مترقیها بهطور
سنتی دنبال
کردهاند.
و نشانهای
بهتر از
موفقیت خارقالعادهٔ
کارزار زهران
مامدانی وجود
ندارد.
کارزار
مامدانی
تأییدی خارقالعاده
بر همان بصیرت
پایهای است
که زمانی برای
سوسیالیستها
بدیهی بود:
مسائل
اقتصادی را سر
و سامان بدهید.
میخواهید
مردم را گرد
هم بیاورید؟
میخواهید
طبقهٔ کارگر
چندنژادی،
چندفرهنگی و با
گرایشهای
جنسی متفاوت
را سازماندهی
کنید؟ آنها
کارگرند.
نقطهٔ مشترکشان
وضعیت
اقتصادیشان
است. روی همان
تمرکز کنید.
برنی
سندرز این
نکته را صدبار
گفته است. هر
سؤال از او
بپرسید: «رنگ
امروز آسمان
چیست؟» خواهد
گفت: «۶۰٪
آمریکاییها
فقط با چک
حقوقی ماهانه
زندگی را میگذرانند.»
بپرسید «تاریخ
تولدتان
چیست؟» خواهد
گفت: «تنها راهحل،
مراقبت
درمانی
همگانی است.»
هیچکس تا این
اندازه
یکنواخت و
ثابتقدم بر
پیام خود
نمانده است.
اگر پنج
سال پیش به
مامدانی نگاه
میکردید، یک
چپگرای
آمریکایی
بسیار نخبهگرا،
بسته و هویتی
میدیدید،
دقیقاً از
همان نوعی که
فضای سیاست
دانشگاهی را
پر کرده است —
یعنی دقیقاً
نقطهٔ مقابل فرهنگ
سندرز. اما
امروز، در
کارزار
شهرداری نیویورک
و در چهرهٔ
عمومیاش، ما
شاهد یک تحول
چشمگیر و
تقریباً حیرتانگیز
هستیم. چهار
سال پیش او بهنوعی،
همان چیزی بود
که اکنون نقد
میکنم. اما
امروز او یک
سوسیالیستِ
سندرزی است که
کارزار خود را
بر شرایط
اقتصادی مردم
کارگر متمرکز
کرده است.
رشد و
بلوغ او به
آنچه امروز
هست، تأییدی
خارقالعاده
بر عقل سلیمِ
چپ است. نشان
میدهد که میتوان
از اعماق
فرهنگ «وُک»
بیرون آمد،
دربارهٔ
سیاست واقعی
جدی شد،
کارزار تودهای
ساخت — و تبدیل
شد به شهردار
بعدی یکی از
مهمترین
شهرهای جهان.
چالشها
هرچه باشد،
همین یک مورد
خود نشانهای
از بلوغ سریع
جنبش نوظهور
چپ و نشانهای
از امید برای
آینده است.
بنابراین در
ادامهٔ این
سخنرانی، میخواهم
روی وظایف پیش
رو و مسائلی
که باید هنگام
ساختن این چپ
نوظهور با آنها
روبهرو شویم
تمرکز کنم.
وظایف
پیش رو
عنصر
تعیینکنندهٔ
این «چپِ
جدیدِ جدید»
یا «چپِ قدیمِ
جدید» — یا هر
اسمی که دوست
دارید — این
است که از
لحاظ سازمانی
و سیاسی، همانطور
که توضیح
دادم، فاقد یک
پایگاه سازمانی،
فرهنگی یا
نهادی درون
طبقهٔ کارگر
است.
بنابراین
راهی که از
طریق آن قادر
به پیشبرد موفقیتهای
سیاسی خود
است، صرفاً از
مسیر انتخابات است. از
طریق ارائهٔ
پیام — و
خوشبختانه
مامدانی در
انتقال پیام
سیاسی یک
استعداد نسلی
است — و نشان
دادن اینکه
کسی هست که برای
مردم مبارزه
میکند، و سپس
امید به اینکه
بتواند آن
دستورکار را
به قانون
تبدیل کند.
اما
اشتباه نکنید:
تقریباً تمام
موفقیتهای
چپ در شش تا
هشت سال گذشته
صرفاً
انتخاباتی
بودهاند. این
موفقیتها،
هرقدر هم
محدود، بدون
کسب قدرت
متناظر در نهادهای
طبقهٔ کارگر
بودهاند. و
این باعث شده
که چپ
مشتاقانه بر
انتخابات
متمرکز شود،
درحالیکه من
میگویم اگر
این چپ نوسازیشده
بخواهد پیش
برود، باید
این نگاه را
اصلاح کند.
باید
انتخابات را
عمدتاً یک
ابزار ببیند،
یک سکوی پرش
برای ساختنِ
سازمانهای
طبقاتی — نه
ابزار سیاسی
اصلی.
میتوانید
اینجا و آنجا
انتخابات
ببرید. اما
تقریباً
ناممکن است که
این موفقیت را
بدون سازمانهای
قویِ تکیهگاه،
در طول زمان
حفظ کنید. چون
بدون آنها،
هیچ تماس
مستقیمی با
پایگاهتان
ندارید.
مجبورید به
رسانهها
تکیه کنید. و
رسانه همان
است که هست — در
اختیار همان
نیروهایی که
وسایل تولید
را در اختیار
دارند. و
هرچقدر هم که
از رسانههای
اجتماعی،
یوتیوب یا تیکتاک
استفاده
کنید، پیروزی
در نبرد
ایدئولوژیک
بسیار دشوار
خواهد بود.
نه فقط
به خاطر برتری
سرمایهداران
در منابع،
بلکه به این
دلیل که «پیامسازی»
علمی بسیار
ناقص است — حتی
اصلاً علم
نیست؛ در
بهترین حالت
یک هنر است.
پیامی بیرون
میدهید و پیشبینی
اینکه چگونه
توسط مخاطبان
جذب و تفسیر خواهد
شد، بسیار
دشوار است، بهخصوص
وقتی پیام از
ارتفاع سیهزار
پایی ارسال میشود.
اگر این
پیروزیهای
انتخاباتی را
— چه در
نیویورک، چه
شاید در مینیاپولیس
یا میشیگان یا
مِین — به دست
میآورید،
باید آنها را
سکوی پرشی
برای ساختنِ
لنگرگاهی در
طبقه قرار
دهید. و باید
این کار را،
پیش از هر
چیز، از مسیر ساختن
اتحادیههای
کارگری انجام
دهید.
هیچ موفقیت
پایدارِ چپی
بدون شراکت با
اتحادیهها
وجود نداشته
است. دلیلش
روشن است. فقط
این نیست که
اتحادیهها
قدرت در برابر
سرمایه به شما
میدهند — و میگویم
«فقط» نه به این
دلیل که کوچک
است؛ این همه
چیز است. بلکه
نقشهای
دیگری هم
دارند.
اتحادیهها
همان چیزیاند
که هویت
طبقاتیای را
میسازند که
شما میخواهید
بر اساس آن
استراتژی
انتخاباتی
خود را بنا
کنید. اتحادیهها
اعتماد
متقابل را میسازند
— نه فقط
اعتماد مردم
به سازمان،
بلکه اعتمادشان
به یکدیگر. اتحادیهها
به آنها
احساس
مأموریت جمعی
میدهد. چپی
که انتخابات
را محور سیاست
خود قرار میدهد
و اتحادیهها
را نادیده میگیرد،
دیر یا زود
شکست خواهد
خورد.
دلیلش
ساده است.
وقتی
انتخابات را
میبرید، کل
طبقهٔ حاکم در
برابر شما صف
میکشد. آنها
به اقتصاد
ضربه خواهند
زد. آنها
مطمئن خواهند
شد که ادارهٔ
حکومت برای
شما ناممکن
شود.
و اگر
رابطهای
پایدار و چهرهبهچهره
با مردمی که
قرار است
نمایندهٔ آنها
باشید نداشته
باشید،
کاملاً طبیعی
است که دیر یا
زود آنها
علیه شما
برگردند.
مجبورند این
کار را بکنند.
چون پیروزی
انتخاباتی
شما با سقوط
چشمگیر در
کیفیت
حکمرانی، در
وضعیت
اقتصادی، و شاید
حتی در معیشت
آنها همراه
خواهد شد.
اگر
انتخابات را
بردید، این
باید فقط اولین
گام برای
بازسازی
سازمانها
باشد. در کنار
آن، باید یک
ماشین سیاسی
بسازید که فقط
هر دو یا چهار
سال یک بار به
در زدن و تبلیغ
کاندیدا
محدود نشود.
ماشینی که فقط
نزد مردم نرود
تا توضیح دهد
چرا نامزد شما
بهتر است. این
ماشین باید در
همان محلههایی
زندگی کند که
مردمی که میخواهید
جذب کنید
زندگی میکنند.
باید هر روز
با آنها صحبت
کند. چون تنها
بر این اساس
است که میتوانید
برنامهای
تدوین کنید. و
آن برنامه
دیگر از
ارتفاع سیهزار
پایی صادر نخواهد
شد. مردم آن را
بیانگر منافع
و آرزوهای خود
خواهند دید. و
برایش خواهند
جنگید چون از دل
خودشان
برخاسته است.
اگر
«انتخابگرایی»
را چنین تعریف
کنیم که بهدنبال
کسب قدرت از
طریق
انتخابات
باشد، آنگاه
آیندهٔ بسیار
محدودی برای
چپ دارد. ما
باید همین
حالا بابت آن
سپاسگزار
باشیم، چون
اکنون همینجاست
که انرژی
سیاسی متمرکز
شده. اما از
نظر من،
انتخابگرایی
باید صرفاً
گامی باشد بهسوی
یک استراتژی
پایدارتر:
بازسازی نوعی
حضور درون
طبقهٔ کارگر،
حضوری که چپ
در هفت–هشت دههٔ
قرن بیستم
داشت.
دوم، در
مقطعی باید
مسئلهٔ حزب را
جدی گرفت.
اکنون
سوسیالیستها
سعی میکنند
تا حد توان از
حزب دموکرات،
از ابتکارات رأیگیری،
و از خطوط
مستقل حزبی
استفاده کنند.
اما در نهایت
باید حزبی
وجود داشته
باشد. شاید نه برای
شرکت در
انتخابات —
چون در آمریکا
تقریباً
ناممکن است که
بهعنوان یک
حزب سوم موفق
شد — اما قطعاً
برای سازماندهی
طبقه. حزبی که
در آن کادر
وجود داشته
باشد، و این
کادرها باید
به یک برنامهٔ
سیاسی متعهد
باشند، نه
صرفاً یک
اشارهٔ مبهم
به اینکه «میخواهم
جهان بهتری
ببینم». و این
حزب باید کارزارهای
ملی به راه
بیندازد.
اگر هدف
شما
سوسیالیسم
باشد، حتی یک
پیشرفت
سوسیالدموکراتیک
هم بدون یک
حزب طبقهٔ
کارگر وجود نداشته
است — نه
باشگاههای
اجتماعی که
چند کارگر در
آنها رفتوآمد
کنند.
و در
پایان، اجازه
دهید با این
نکته تمام
کنم: برای
رسیدن به این
نقطه، برای
شروع این
فرایند، یک
چالش فکری نیز
وجود دارد.
یکی از
کارهایی که
چهار دهه «عصر
تاریک نئولیبرال»
انجام داد — با
راندن چپ
رادیکال به
دانشگاهها و
سازمانهای
غیردولتی —
این بود که
سوسیالیستها
را در محیطی
خصمانه و
بیگانه قرار
داد: محیطی که
در آن مدام
متهم میشدند
که نسبت به
موضوعی حساس
نیستند، نسبت
به موضوعی
دیگر بیتوجهاند،
تقلیلگرایند،
ذاتباورند،
و غیره. از
اوایل دههٔ ۲۰۰۰ بهبعد،
من شاهد یک سقوط
عظیم
اعتمادبهنفس میان
سوسیالیستها
در نظریه و
سیاست خودشان
بودهام.
اگر
قرار است در
این مسیر پیش
برویم، اگر
قرار است نه
فقط چپ
پوپولیست،
بلکه چپ
سوسیالیست
دوباره احیا
شود، باید بار
دیگر با اعتماد
بهنفس همان
تعهدات و
باورهایی را
در آغوش بگیریم
که زمانی چپ
سوسیالیست را
تعریف میکرد.
شما یک نظریه
دارید: اسمش
مارکسیسم است.
هر نقصی هم
داشته باشد،
همچنان
بهترین
نظریهٔ موجود
است.
آلترناتیوی
برای آن وجود
ندارد. اگر
نقصی میبینید،
آن را بسط
دهید، اصلاح
کنید.
مارکسیسم یک
«برنامهٔ
پژوهشی» است.
ببینید چه
مشکلی در آن
هست و آن را
برطرف کنید —
بهجای اینکه
از داشتنش
خجالت بکشید.
باید به عامگرایی متعهد
باشید. هیچ
سوسیالیسمی
بدون یک تعهد
عامگرایانه
علیه هر نوع
ستم، در هرجا،
حتی میان
افراد پوستتیره،
حتی در جنوب
جهانی، وجود
ندارد. باید
دست از
اگزوتیکسازی
بردارید. باید
دست از
فروکاستن آن
به داستانهای
بامزه
دربارهٔ سنتها
و رسوم، یا به
داشتن کیهانشناسی
یا مفاهیم
متفاوت از
زمان و مکان
بردارید. باید
بفهمید که
همین مردمی که
پوست تیره
دارند، برای
دقیقاً همان
چیزهایی میجنگند
که آمریکاییهای
سفید یا
اروپاییهای
سفید میجنگند.
شرمآور است
که در سی سال
گذشته چیزی به
نام «نظریهٔ
پسااستعماری»
توانسته خودش
را شکل
رادیکالیسم
معرفی کند،
درحالیکه جز
بازتولید
نژادپرستی
قرن نوزدهم
هیچ نکرده
است. باید به
عامگرایی چپ
کلاسیک
بازگردیم.
باید
بفهمید که
سیاست واقعی
بر ماتریالیسم استوار
است؛ یعنی
اینکه
برنامهٔ
سیاسیتان را
بر اساس منافع
مادی مردم
تدوین کنید — نه
بر اساس «حالوهوا»،
نه بر اساس
«ارزشها». شما
برای منافع
مادی و
نیازهای مادی
مردم میجنگید،
و هیچکس نمیتواند
مرکزیبودنِ
طبقه را در
این میان
انکار کند.
اگر خود را چپگرا،
رادیکال یا
سوسیالیست میدانید
اما نمیتوانید
ماتریالیسم و
محوریت سیاست
طبقاتی را
بپذیرید، در
اتاق اشتباهی
هستید.
هیچ
سیاست طبقاتی
و سوسیالیستیای
وجود ندارد که
مبارزهٔ
طبقاتی را
اولویت ندهد،
چون حتی در
حوزهٔ هویتهای
اجتماعی
جنسیت و نژاد،
باید انتخاب
کنید: آیا میخواهید
ضدنژادپرست
باشید و با
مشکلات نخبگان نژادزده
بجنگید، یا با
مشکلات کارگران نژادزده؟
چیزی به نام
«ضدنژادپرستیِ»
مجرد وجود
ندارد. یک
ضدنژادپرستیِ
ثروتمندان
هست و یک
ضدنژادپرستیِ
طبقهٔ کارگر.
و اگر واقعاً
میخواهید
زندگی زنان و
مردان کارگرِ
تحتستم
نژادی را
بهبود دهید،
مجبورید از
اهرمهایی
استفاده کنید
که مبارزهٔ
طبقاتی در اختیارتان
میگذارد.
بدون پذیرش
محوریت طبقه،
چپی وجود ندارد.
و در
نهایت، باید
بگویید که هدف
ما سوسیالیسم است. از
سوسیالدموکراسی
عبور میکنیم؛
توقفگاهی
موقت است. اما
هدف باید یک
سوسیالیسم
دموکراتیک،
لیبرال و عامگرا
برای همه باشد.
این
تعهدات زمانی
عقل سلیم چپ
بودند. امروز
حاشیهای شدهاند.
اکنون باید
برایشان
جنگید، باید
دربارهٔ آنها
استدلال کرد.
تا وقتی این
تعهدات را در
مرکز پروژهٔ
فکری خود قرار
ندهیم،
پروژهٔ سیاسیمان
عقیم خواهد
ماند.
من خوشبین
هستم. پیروزی
مامدانی یک
نقطهٔ عطف
است. فرایندی
را دوباره
زنده کرده که
کارزار سندرز
آغاز کرده بود
اما در چند
سال اخیر از
رمق افتاده
بود.
بزرگترین
چالش ما، از
نظر سازمانی و
سیاسی، استفاده
از این پیروزیهای
انتخاباتی
برای بازسازی
پیوند چپ با
مردم کارگر
است. چالش
بزرگ فکری ما
بازگشت و کار
کردن بر
چارچوب
تحلیلیای
است که از تحلیل
طبقاتی میآید
— که بهترین
نظریهٔ آن
همچنان
مارکسیسم است.
و امیدوارم
برای بیستوپنجمین
سالگرد
ژاکوبن همهٔ
ما اینجا
باشیم، و برخیمان
برای
پنجاهمین
سالگرد، چون
هیچ ارگان بهتری
از ژاکوبن
برای پیشبرد
این پروژه
وجود ندارد.
*وِیوِک
چیبِر استاد
جامعهشناسی
در دانشگاه
نیویورک است و
سردبیر
نشریهٔ کاتالیست:
مجلهای برای
نظریه و
استراتژی بهشمار
میرود.
منبع: ژاکوبن