زنان
جوان
افغانستانی
در گفتوگو با
«پیام ما» از
زندگی در سایه
جنگ و اخراج میگویند
زخمی
آتشبس
دستگیری
و اخراج مهاجرین
و محرومشدن
آنها از خدمات
رفاهی، آموزشی
و سلامت ادامه
داشت که جنگ ۱۲روزه
علیه ایران
آغاز شد. جنگی
که توقف آن به
سرعتگرفتن و
گستردهشدن
روند اخراج و
تجربه تبعیض و
اتهام برای
افغانستانیهای
ساکن منجر شده
است. «پیام ما»
در این گزارش
با زنان جوان
افغانستانیای
صحبت کرده است
که لزوماً در
خطر مستقیم
اخراجشدن نیستند.
آنها از ماندن
و تلاش برای
زندگی میگویند،
از ناامن شدن
شهر برای
آنها، از آزار
در فضای مجازی
و رنج چندباره
تجربه جنگی که
مادرانشان پیشتر
در سرزمین دیگری
آن را به چشم دیده
بودند. نامهای
کوچک در این
گزارش به
خواست افرادی
که با آنها
مصاحبه شده
است، تغییر پیدا
کردند و روایتها
بازنویسی
شدند. از «مرضیه
حیدری» که در
جمعآوری این
روایتها نقش
اصلی داشت،
تشکر میکنیم.
«مادرم
نمیداند
موساد کسی است
یا چیزی»
عاطفه،
۲۹ساله، طراح
گرافیک
خواهرم
میگوید زنها
را هم دستگیر
میکنند. هیچوقت
شرایط اینطور
نبوده، از من
میخواهد با هیچ
مأموری
جروبحث نکنم،
لباس درست
بپوشم و بهانهتراشی
نکنم. میگوید
شرایط طوری
شده که دست کسی
به هیچ نهاد و
قانونی بند نیست.
قبل از اینکه
برای رفتن به
کار از خانه
خارج شوم،
خواهرم باز
هشدار میدهد:
«اگر دستگیر
بشی، مامان
سکته میکنه.»
کارت
آمایش را در کیفم
میگذارم و
برای اولین
روز کاری بعد
از جنگ میروم
سر کار. باید
از زیر قرآن
مادر رد شوم و
به او دلداری
بدهم که «سفر
قندهار که نمیروم».
بعد از جنگ،
موج ضدمهاجری
که از قبل
بوده، بدتر
شده است. نمیگذاریم
مادرمان برای
نان خریدن از
خانه بیرون
برود. هفته
اول جنگ به او
گفته بودند
جاسوس موساد
است؛ بیچاره
مادرم که حتی
نمیدانست
موساد آدم است
یا چیست.
محل
کار من قرچک
است و باید از
پلیسراه رد
شوم. میدانم
اتوبوسها را
میگردند. پس
باید تاکسی بگیرم.
عابربانکم
مسدود شده است
و کارت یکی از
دوستان ایرانیمان
را که به
خواهرم قرض
داده،
خانوادگی
استفاده میکنیم.
اما کرایه
تاکسی ۳۵
هزار تومان
است و دست آخر
اتوبوس میگیرم.
خودم توهم
دارم و صد بار
کارت آمایش را
در دستان
لرزانم چک میکنم.
سربازی با
اسلحه وارد میشود
و داد میزند:
«افغانیها
مدارکشون رو
در بیارن.»
در
اتوبوس فقط من
افغانستانی
هستم. چندبار
مدارکم را میبیند.
از پنجره که بیرون
را نگاه میکنم،
میبینم چند
مرد را که
دستگیر کردهاند،
کنار خیابان
نشستهاند.
کاری از دستم
برایشان
ساخته نیست.
راه که میافتیم،
حرفهای مردم
شروع میشود:
«همه اینها
جاسوساند!»
با
دست لرزان به
خواهرم پیام میدهم
که به مادر
بگوید نگران
نباشد، امروز
هم رد شد. اما
بعد با خودم فکر
میکنم آخرش
که چه، برمیگردم
افغانستان؛
به کشوری که هیچوقت
ندیدمش و نمیخواهد
ما زنان هزاره
به آن برگردیم.
ما یکبار
شانس زندگی
داشتیم و در موقعیتی
به دنیا آمدیم
که از همهجا
رانده شدیم.
نفس عمیق میکشم.
حتی گریهام
نمیگیرد.
«همخون
هستیم، همخونه؟
نه»
راضیه،
۲۸ساله، معلم
خانه
کجاست؟ آنجا
که دنیا آمدی یا
آنجا که
خانوادهات
زندگی میکنند؟
شاید جایی که
درکت کنند و
خودت فکر کنی
خانه توست.
اسم خانه که میآید،
به این فکر میکنم
که اینجا خانه
من نیست. من اینجا
به دنیا آمدم
و ۲۸
سال در آن
زندگی کردم.
نباید حداقل
«همخانه» به
حساب بیایم و
قوانینی برای
همخانه بودن
از من حمایت
کنند؟
جنگ
شده و محله ما
خالی شده است.
همه رفتهاند.
ما کجا فرار
کنیم؟ پدرم که
از خرید برمیگردد،
رنگ به چهره
ندارد و عصبانی
است. میگوید
شش سال است ما
اینجا زندگی میکنیم،
اما حالا همین
چند نفر که در
محله ماندهاند،
میگویند ما یارانه
آنها را خوردهایم.
کدام یارانه
را میگویند؟
فکر
میکنم شاید
ما همخون هستیم،
اما همخونه
نه! مگر نهاینکه
پیشتر در
دفاع مقدس و
بعداً در سوریه
شهدا و
جانبازان
افغانستانی
«برادران» ایرانیها
بودند؟ حالا
چه چیزی تغییر
کرده است؟ پدر
که اینطور
غمگین میشود،
فشار مادرم هم
بالا میرود.
میروم بیرون
که قرص فشار
بگیرم. صدای
همسایه میآید
که «خدایا ما
را از این جنگ
و از دست این
تروریستهای
افغانی حفظ
کن!»
این
همان همسایهمان
است که به نوه
کلاس چهارمیاش
درس ریاضی
دادم. همان که
مبلمان خانهشان
را تعمیر کردیم.
همسایه ماست.
اما نه، ما هر
کاری که بکنیم،
فایده ندارد.
البته که ما
هم برای فایدهاش
این کارها را
نکردیم. ولی
باز خون ما در
جنگ که بریزد،
مثل هم است.
بله
پدرجان، ما همخون
هستیم، اما
انگار همخونه
نمیشویم.
«مگر نمیدانستی
من جاسوسم؟»
فاطمه،
۲۴ساله،
دانشجو
از
وقتی جنگ
متوقف شده
است، از خانه
بیرون نرفته
بودم. تا
امروز که رفتم
دانشگاهی که
سه سال است
آنجا مشغول
تحصیلم. حراست
کارتم را میگیرد
و میگوید بهجز
کارت،
پاسپورت هم
نشان بده. با
تعجب میگویم
اینجا درس میخوانم.
اصرار دارد که
«با کی کار داری؟
با کدوم بخش
کار داری؟»
باز میگویم
که من دانشجوی
همینجا هستم.
مأمور میگوید
برایشان
بخشنامه آمده
و چارهای
ندارند. تمام
اطلاعاتم را
داخل یک لیست
بلندبالا مینویسد
و یک نامه به
من میدهد که
دقیقاً برم
همان بخش خاصی
که آنجا کار
دارم.
میروم
بخش آموزش و
برای مسئول
آموزشمان
داستان را تعریف
میکنم.
ظاهراً این
طرح و بخشنامه
فقط برای
اتباع است.
کارشناس
آموزش تعجب میکند
و میگوید:
«مگر تو
دانشجوی اینجا
نیستی؟ کارت
دانشجویی
نداری؟» به
شوخی میگویم:
«مگر نمیدانستید
من جاسوسم؟»
در
راه برگشت از
مترو استفاده
میکنم. دست
دختری روی
گردنم فشار میآورد
و از او خواهش
میکنم دستش
را شل کند. بعد
از چند دقیقه
بالاخره دستش
را پایین میآورد
و میگوید: «تو
کشور خودمون
به ما دستور میدن.»
دوستش هشدار میدهد:
«افغانیهها،
میآد میکشتت.»
روز
اول بعد از
جنگ، با صورتی
خیس از اشک به
خانه برمیگردم.
«این
هشتگها مثل
گلوله مستقیم
به ما شلیک میشوند»
یلدا،
۲۵ساله،
کارگر کابینتساز
از
زمانی که چشمهایم
باز شد و خودم
را شناختم،
کلمه «افغانی»
را نه بهعنوان
ملیت یا هویتم،
بلکه بهعنوان
یک فحش و یک
برچسب تحقیرآمیز
شناختم. من هم
مثل بقیه بچهها
میخندیدم و
بازی میکردم
و بچگی میکردم،
اما احساسم این
بود که وصله
ناجور این
جامعه هستم.
با خودم فکر میکردم
خب بچهها
کمتر میفهمند.
اما بزرگتر که
شدم، فهمیدم
«افغانی» بودن
میتواند دلیل
واقعی برای
تبعیض و محرومشدن
باشد. مثلاً
فهمیدم بههمیندلیل
به تو میگویند
نمیتوانی
مدرسه بروی.
در مدرسهای
درس خواندم که
خاص برای
افغانستانیها
بود. فهمیدم که
من قرار است
همیشه جدا
بمانم، همیشه
نصف و نیمه
باشم. بعدها
به مدرسه ایرانیها
رفتم، با هزار
زحمت و پیگیری.
اما آنجا در
مسابقهها
شرکت داده نمیشدم،
مرا به اردوها
نمیبردند،
نوبت؛ هیچوقت
نوبت من برای
چیزی نمیشد.
حتی گاهی که پیامی
را برای بچهها
میخواندند،
از ما
افغانستانیها
میخواستند بیرون
از کلاس بمانیم.
انگار که خودی
نیستیم.
امیدم
این بود که به
دانشگاه برسم
و دیگر اوضاع
اینطور
نباشد، اما این
برچسب لعنتی
هنوز روی پیشانیام
چسبیده بود.
هر
سال که نو میشود،
میگویند «موج
جدید
افغانستانیستیزی».
کدام موج جدید؟
هر سال یک
بهانه جدید میآورند.
حالا امسال میگویند
جنگ. اما درد
ما همان درد
قدیمی است و این
زخم همیشه با
ماست. فقط سالبهسال
عمیقتر میشود.
چندروز
پیش در تاکسی
به رانندهای
که به من توهین
کرد، اعتراض
کردم. گفت:
«حالا افغانیها
هم واسه ما
آدم شدن؟»
نمیفهمم،
یعنی ما حق
آدم بودن و
دفاع از
خودمان را هم
نداریم؟
این
روزها دوستانی
دارم که همیشه
فکر میکردم
پشت من ایستادهاند.
اما حالا میبینم
در شبکههای
اجتماعی پستهایی
میگذارند که
#افغانی_گم
شو،
#مرزها_رو_ببندید،
#اخراج_افغانی_مطالبه_ملی.
احساس
میکنم این
هشتگها مثل
گلوله مستقیم
به ما شلیک میشوند.
ما
اما دنبال یک
زندگی معمولی
همینجا هستیم.
یک لبخند بدون
تحقیر، یک
فرصت بدون تبعیض،
یک دوستی بدون
قضاوت. ما نمیخواهیم
به ما لطفی
شود. همینکه
دیده شویم،
درک شویم و
مثل بقیه حق
نفس کشیدن
داشته باشیم،
کافی است.
«هر
جنگی که برای
شما تمام میشود،
برای ما شروع
میشود.»
سارا،
۲۱ساله،
کارگر خیاط
من
افغانستان را
از عکسهای اینترنت
میشناسم و
حرفهای
مادرم که از
کوههای بلند
و دشتهای سبز
آنجا گفته
است. عکسهای
جنگ
افغانستان را
هم از آنجا دیدهام.
مادرم میگوید
جنگ هیچوقت
تمام نشده
است. راست میگوید.
ما هر روز در این
شهر در جنگایم.
هر بار که
اتفاقی میافتد
و خبرش پخش میشود،
مادرم به خودش
میلرزد و میترسد
دوباره جنگ ما
شروع شود. «هر
جنگی که برای
شما تمام میشود،
برای ما شروع
میشود.» این
سؤال را هر
روز باید در
شهر جواب دهیم:
«چرا برنمیگردید
مملکت
خودتون؟» الان
هم که جنگ بهظاهر
تمام شده است،
جنگ دیگری در
خیابانها علیه
ما ادامه
دارد.
از
دولت انتظاری
ندارم. آنها هیچوقت
من را که
جغرافیا و تاریخ
ایران را صدها
برابر بهتر از
افغانستان
بلدم، اینجا
به دنیا آمدهام
و فقط زندگی
در اینجا را
بلدم، ایرانی
نمیدانند.
اما از مردمی
که هر روز
همان دردی را
تحمل میکنم
که آنها تحمل
میکنند، هر
روز ناامیدتر
میشوم. دیروز
در تاکسی
راننده میگفت
«شماها همهتون
جاسوسین»، در
مترو زن گفت
بلند شوم تا
او بنشیند؛
چون من افغانی
هستم و حق او
را خوردهام.
در جواب
اعتراض من به
دستدرازی
پسری در
اتوبوس، سرم
داد کشید که
«افغانی کثافت
کی به تو دست میزنه؟».
در پلیسراه،
سربازی چهار
مرد افغانستانی
را بیرون کشید
تا رد مرز کند.
پسرهای هیئت
که در خیابان
چای میدهند،
وقتی از
کنارشان رد
شدم، به من
گفتند «به
افغانیها چایی
نمیدیم». همه
من را میشناسند.
بعضیها
همبازی بچگیام
بودند.
در
گذشته از
مردها بیشتر این
حرفها را میشنیدم.
اما حالا زنها
هم به این جنگ
اضافه شدهاند.
مادرم دیگر بیرون
نمیرود. من
مجبورم کار
کنم. مجبورم
بروم خرید،
مجبورم زندگی
کنم. پس کی این
جنگ تمام میشود؟
……………….
برگرفته
از : «پیام ما»
https://payamema.ir/payam/134918
...........................................................
درباره
تعداد
افغانستانیهای
متهم به جاسوسی
در ایران چه میدانیم؟
https://factnameh.com/fa/fact-checks/2025-07-04-Iran-afghan-refugees-spy-informant-accusation