Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۳ برابر با  ۰۵ نوامبر ۲۰۱۴
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۳  برابر با ۰۵ نوامبر ۲۰۱۴
بدن‌ها و ميدان‌ها: دشمنانِ جامعه باز

 

بدن‌ها و ميدان‌ها: دشمنانِ جامعه باز

 

 

نویسنده: نادر فتوره‌چي

 

آيا هر شکلي از مخالفت با ايده هاي حامي «دموکراسي واقعاً موجود» يا همان فُرم دولتي‌شده‌ي انتخابات، منشايي ارتجاعي و «بنيادگرايانه» دارند؟ آيا اجازه هست که از «مردم» در برابر «ملت» دفاع کرد و در ايده‌ي «دموکراسي خواهي» يک گام از وضع موجود فراتر رفت؟ آيا مي‌توان ساختار دموکراتيکي را تخيل کرد که از ليبرال دموکراسي‌هاي کنوني، همين‌ها که بر اساس «استانداردهاي حقوق بشري» در تراز بالايي قرار دارند و تا آنجايي‌که به اسطوره‌ي «آزادي بيان» مربوط مي‌شود، با تجمعات و اعتراضات و اعتصابات - البته اگر مخل به مباني دموکراسي نباشند-  با روي باز استقبال مي‌کنند، دموکراتيک‌تر باشد؟ آيا اصلاً اجازه هست که قوه‌ي تخيل‌مان را به کار اندازيم؟

 اجازه که نيست، اما قطعاً مي توان! همان‌طور که اين روزها مي‌توان به‌راحتي فاشيست يا بخشي از بلندگوي دولت‌ها شد. با اين‌حال،  شرط لازم انديشيدن به اين پرسش‌ها، وجود سوژه‌اي‌ست که از سلطه‌ي هژمونيِ مطلقِ دم‌و‌دستگاه‌هاي تبليغاتي جهان سرمايه‌داري و ليبرال- دموکراسي، و هم‌چنين رابطه‌ي تعريف‌شده‌ي «منافع فردي» با «نظم سياسي» فاصله گرفته باشد. تنها از اين طريق است که دست‌کم به‌لحاظ نظري مي‌توان از دوگانه‌هاي کاذب دموکرات/ تروريست، دموکرات/ اقتدارگرا، دموکرات / بنيادگرا، دموکرات/ استالينيست و... فراتر رفت و به گزينه‌هايي چون «دموکراسي/ سياست»، «آمار‌گرايان/مردم‌گرايان» انديشيد.

البته احتمالاً بسياري معتقدند که وقت طرح چنين پرسش‌هايي يا خيلي وقت است که گذشته و يا هنوز فرا نرسيده و خلاصه در جهاني که هيولاهاي داعش هر لحظه آن را خونين‌تر و متعفن‌تر مي‌کنند، چه وقت پرسش از مشروعيت و حقانيت رژيم‌هاي سياسي دموکراتيک موجود است؟ از قضا، درست‌ترين زمان براي  طرح اين پرسش، همين لحظه است. لحظه‌اي که «سوژه بنيادگرا» به‌لطف کمپين رسانه‌اي پُر سر‌-و-صدا در غرب، دقيقاً از شب يازدهم سپتامبر 2001 متولد و در طي يک دهه، در غياب سوژه‌هاي سياسي راستين، تا حد قطب ديالکتيکي نظام سرمايه‌داري بالا کشيده شد و در منازعات و معادلات، دست بالا را گرفت. سوژه‌اي جعلي، نمايشي و نيهيليست که معلوم نيست او مبارزه‌اش را از نسخه‌ي فيلم‌هاي «ژانر قصابي» هاليوود کپي‌برداري کرده يا هاليوود از او.

هر چه که بود، براي رسانه‌ها و بنگاه‌هاي خبري و «انديشکده»‌ها فرقي نمي‌کرد. آن‌ها، هيجان‌زده و خوشحال از به‌چنگ آوردن «خوراک تازه»، از همان شب فروپاشي برج‌ها  از برآمدن «دشمنان نوظهور دموکراسي پس از فروپاشي بلوک شرق» سخن گفتند و از يک دال تهي رونمايي کردند: بنيادگرايان؛ بنيادگرايان تروريست. موجوداتي با ريش‌هاي بلند، صورت‌هاي عبوس با لباس‌هاي باديه‌نشينان و قطار فشنگ به دوش که با خواندن آيات قرآن خطاب به مردمان «جهان متمدن» از «جهاد» سخن مي‌گفتند. از همان شب، واژه‌ي «تروريسم» از در و ديوار باريدن گرفت و غرب بازهم ناچار شد- لابد علي‌رغم ميل باطني‌اش- براي نجات کمپاني‌هاي اسلحه‌سازي، ساختمان‌سازي، شرکت هاي اراه دهنده خدمات امنيتي-حفاظتي، بانک‌ها و بنگاه‌ها و بازارها و البته به علاوه ي «بشريت»، وارد «جنگ عليه ترور» شود. در اين شرايط، براي دم‌و‌دستگاه‌هاي تبليغاتي که مي‌کوشيدند با يکي‌کردن تمامي تمايزها و دوپاره‌گي‌ها، به دوگانه‌اي کاذب در جهت توجيه «جنگ پيش‌گيرانه» برسند، هيچ چيز مانع از آن نمي‌شد که از «غرب مدافع دموکراسي» دربرابر«شرق حامي تروريسم» به‌عنوان محور اصلي نزاع سخن بگويند. دوگانه‌اي که تا پيش از وقايع سال 2009 در ايران و متعاقب آن بهار مردم خاورميانه، جرات زير سوال بردن‌اش وجود نداشت و «افکار عمومي» دست‌کاري شده، هر آن کس که اعتبار فُرماليسم انتخاباتي دولت‌هاي «دموکراتيک واقعا موجود» را به‌پرسش مي‌گرفت، بي‌آن‌که تمايزي ميان «جايگاه گفتن» و «امر گفته‌شده» قائل باشد، به بنيادگرايي يا  آب به آسياب بنيادگرايان ريختن متهم مي‌کرد.

تحولات دهه دوم قرن نو اما به يکه‌سالاري روايت رسانه‌ها  از اين دوگانه‌ي کاذب پايان داد و به‌ميانجي بهارهاي مردمي، معادلات در دوسوي آن تغيير کرد. حضور انبوهه‌هاي مردم در ميدان‌ها، فضاي جديدي گشود. فضايي که اين‌بار «افکار عمومي» را  نسبت به روايت غالب از دوگانه‌ي دموکرات / بنيادگرا و انتساب آن به دو قطب شرق/ غرب (که از محتواي معنايي‌اش در دوران جنگ سرد تهي‌شده بود) مشکوک کرد. بهارهاي مردمي در خاورميانه موجب شد که بين بنيادگرايي /انقلابي‌گري شکافي عميق بيافتد؛ آن‌هم درست در دوراني که ليبرال دموکراسي رسمي با کوبيدن مُهر پايان بر تاريخ، امکان هرگونه انقلاب مردمي را رد مي‌کرد. تصاوير ميدان التحرير را به‌ياد آوريم. تصاويري شبيه نقاشي‌هاي دلاکروآ و هوئل از روزهاي اوج انقلاب کبير فرانسه.  از دل آن تصاوير، شعار «الشعب يريد اسقاط النظام» بر مي‌خاست و آن‌چنان طنيني داشت که مي‌توانست به چهره‌ي ظاهرالصلاح «پليس جهاني» و يک دهه رعب و وحشت پس از 11 سپتامبر پايان دهد. مردم در يک ميدان ايستاده بودند و با فريادهاي‌شان ديوار صوتي مي‌شکستند. مردمي که مثلاً در مصر اگر چه تعدادشان بيش از تعداد بدن‌هايي که يک ميدان را پُر مي‌کردند نبود، اما «بودن»شان در «آن‌جا»، موجب شده بود تا از سوي همگان «مردم مصر» محسوب شوند. مردمي‌که به‌ميانجي کنار گذاشتن سازوکارهاي رفُورميستي ِ عموماً ناکام و در نطفه خفه شده، حالا در يک لحظه و در يک مکان، بي‌اعتناء به تفاوت‌هاي قوميتي و جنسيتي و فرهنگي و ...، چيزي را طلب مي‌کردند که تا قبل از آمدن به «ميدان» محال بود: دموکراسي.

به عبارت ديگر، آنان به‌ميانجي «جضور» و نه صرف «وجود»شان، همه‌ي معادلات «منطقي» و «آماري» و «رياضياتي» را درهم شکسته بودند: آن‌ها 80 ميليون نفر نبودند، اما «مردم مصر» بودند و هيچ‌کس نمي‌توانست در اين حقيقت ترديدي داشته باشد. مردمي غيرقابل شمارش، طبقه‌بندي، بخش‌بندي و  تقسيم‌پذير به زن/مرد، مذهبي/سکولار، تحصيل کرده/بي سواد و ...

الگوي «انقلاب التحرير» به‌سرعت در فضاي مقاومت در سرزمين‌هاي غربي که از دولت‌هاي «دموکراتيک» برخوردار بودند، بازتوليد شد. دشمن به داخل مرزها آمده بود. به مهد دموکراسي: تجربه «انقلاب ماهي‌تابه‌ها» در ايسلند،«خطر جدي» ِ به‌قدرت رسيدن چپ‌هاي راديکال در يونان، التهابات در اسپانيا و جنبش خشمگينان» (Indignados)، «جنبش اشغال وال استريت» و...، زنگ‌هاي خطر را در بروکسل، لندن، واشنگتن و ... به‌صدا در آورد. حالا ليبرال-دموکراسي يا همان دموکراسي واقعاً موجود، با دشمناني مواجه بود که به‌هيچ روي امکان چسباندن داغ «بنيادگرايي» بر پيشاني‌شان را نداشت. در يونان، مردم خسته از تحمل دولت دست نشانده بروکسل که با اعمال شديدترين سياست‌هاي رياضتي، بخش‌هاي وسيعي از مردم را از زندگي ساقط کرده بود، درپي آن بودند که با به قدرت رساندن ائتلافي از احزاب چپ‌گرا به سرکردگي حزب سيريزا، حزب چپي که در دوگانه‌ي آشناي حافظ چرخه سرمايه- يعني سوسيال ‌دموکرات‌ها و ليبرال دموکرات‌ها-  جاي نمي‌گرفت، از «قفس آهنين» بروکراسي سرمايه‌سالار اتحاديه اروپا خارج شوند، کاسه‌کوزه‌ي بروکرات‌هاي گوش به فرمان بروکسل را به‌هم بريزند، به‌قواعد وحشيانه‌ي رياضت اقتصادي پايان دهند و براي اولين‌بار پس از پايان جنگ سرد به ليبرال دموکراسي «نه» بگويند. خواستي که با سرکوب «مردم يونان» در ميدان «سينتاگما»، توافق دولت با احزاب  دست راست افراطي و دامن‌زدن به تنش‌هاي نژادي و بيدار کردن دوگانه‌ي کاذب «مهاجر/اروپايي» مواجه شد و درنهايت با عقب‌نشيني بخش‌هايي از بورژوازي پيوسته به مردم، باز هم گزينه‌ي «بقا در زير سايه‌ي بروکسل» را برنده «انتخابات» کرد. پيروزي‌اي که البته براي ايده‌پردازان ليبرال-دموکرات يک فاجعه بود: دست‌شان رو شده بود  و حالا مردم فهميده بودند که«خواست واقعي»شان به‌هيچ‌وجه از طريق سازوکار شمارش آراء محقق نخواهد شد، چراکه  فشار رسانه‌ها و احزاب دست راستي‌اي چون «فجر طلايي»از يک‌سو، و زدوبندهاي معمول پشت پرده در کوريدورهاي پارلمان از سوي ديگر؛ درنهايت به باقي ماندن يونان در اتحاديه اروپا منجر شده است

اکنون خطر اصلي نه بنيادگرايي که «سياست مردم» بود: مردمي که راي نمي‌دادند يا دست‌کم از راي دادن دل‌سرد شده بودند و به جاي‌اش به خيابان مي‌آمدند و پايان وضع موجود را طلب مي‌کردند. مردمي‌که «متاسفانه» بنيادگرا، ريشو و عبوس هم نبودند!

اين خطر در سال 2011 و با آغاز «جنبش اشغال وال استريت» بيش از پيش «اتاق فکرنشين»‌هاي ليبرال دموکرات را نگران و خشمگين کرد. آن‌ها بوي بازگشت چيزي را مي‌شنيدند که در سال 1989 مرگ  کالبد دولتي‌‌اش را جشن گرفته بودند: کمونيسم.

 بي دليل نبود که سارکوزي در انتخابات سال 2007، شعار «يک‌بار براي هميشه بساط مي ‌68 را جمع کنيم» را براي کمپين تبليغاتي‌اش برگزيده بود. او، بوي اعتراض مردم به مناسبات نابرابرساز سرمايه‌داري که از طريق دولت‌هاي ليبرال/سوسيال-دموکرات ساماندهي، تضمين و اجرا مي‌شود را، قبل از «جنبش اشغال» و حتي قبل از «ميدان التحرير»حس کرده بود. بماند که «جنبش اشغال» نيز به‌شدت سرکوب شد. وحشيگري پليس واشنگتن و شيکاگو با معترضان به حدي بود که خونريزترين جلادان هم احساس کردند که اکنون فرصت مناسبي‌ست که خطاب به اوباما متلک‌هاي حقوق بشري بپرانند. دليل اين خشونت نيز روشن بود. زنگ خطر دوم در کمتر از 5 سال به صدا در آمده بود و به خوبي مي‌شد در پشت چهره‌هاي به ظاهر خندان مجريان و کارشناسان تلويزيون‌هاي خبري، وحشت بازگشت «شجاعت تخيل کردن مردم» را ديد. آن‌ها پوزخند زنان مي‌گفتند که «معترضان در پارک زاکوچي» در واشنگتن، در پاي کليساي سن پل در لندن و حتي در ملبورن و آمستردام، فرياد مي‌زنند که «نظام» سرمايه‌داري بايد پايان پذيرد. چه خواست مضحکي! بله، مضحک بود، اما واجد اين خطر هم بود که توده‌هاي تحت انقياد رسانه‌هايي که از بام تا شام «دموکراسي، دموکراسي» ، «تروريسم، تروريسم» مي کنند را نسبت به داده‌هاي آماري و تحقيقات کارشناسي و ... بدبين کند و همبستگي واژگان «مردم» و «راي» و «انتخابات» را مسئله‌دار سازد.

خطر اين بود: دموکراتيزه‌شدنِ «شناخت»، امکان تخيل جمعي و شجاعت تجسم‌کردن ِ «پايان ِ پايان ِ تاريخ» و پايان سلطه ليبرال دموکراسي و بازي رأي به نفع دولت‌هاي حافظ گردش سرمايه. حالا سوژه‌ها و بدن‌هايي در خيابان‌ها و ميدان‌ها تاب مي‌خوردند که دموکرات‌تر از دموکرات‌هاي «واقعاً موجود» بودند. از التحرير تا سانتياگو در تسخير مردمي بود که هرگونه چسباندن انگ بنيادگرايي بر پيشاني‌شان ناممکن مي نمود و ناچاراً رسانه‌ها و پليس، سراغ انگ‌هاي جديدي رفته بودند: «اوباش»، «ضد اجتماع»، «کارچر» و ...

اين درحالي بود که از آن‌سو، واژگان منسوخ‌شده‌اي چون «ژاکوبنيسم»، «سياست رهايي‌بخش» و... دوباره جان گرفته بودند. دست‌کم در سطح نظريه‌پردازان متأخر چپ، ما با بازگشت شجاعت در فرا رفتن از ايده پارلمانتاريسم و پرتاب ايده‌هايي چون «فرضيه‌ي کمونيسم»، «حق به شهر»، «اکوئاليبرتارينيسم»  و ... مواجه شديم. ايده‌هايي که دغدغه‌ي اصلي‌شان، بازتوليد ارتباطي بود که مدت‌هاست قطع شده است؛ ارتباط سوژه‌هاي محلي با «بيرون»، پيوند سوبژکتيو ميان التحرير و کوباني و نيويورک، نقطه عزيمتي که سوژه را از دام بُرخوردن در ايدئولوژي‌هاي بومي، نژادي، مذهبي و ... مي‌رهاند و افقي را نشان‌اش مي‌دهد که تا پيش از اين به‌لطف توليد خروار خروار «مهمل» ِ علمي و عقلاني و استدلالي ناممکن بود: فراسوي ليبرال-دموکراسي.

***

       بياييد از سرريز اين «تغير فضا» در ساحت نظريه‌پردازي سياسي در غرب، يا به يک معنا برقراري ارتباط قطع‌شده‌ي سوژه و ايده، فضاي نظريه‌پردازي سياسي موجود در ايران را مختصراً بازخواني کنيم: بلوک‌هاي نظري در ايران، پس از پايان دوران موسوم به «اصلاحات» و افول قدرت نفوذ روشنفکران ديني که با روي کار آمدن دولت دست راستي محمود احمدي نژاد همراه بود، با مسئله جديدي مواجه شدند. طرح دوگانه  اصلاح‌طلب/اصولگرا ديگر کفاف توضيح شرايط پيش آمده را نمي‌داد. اين مسئله خود را در سال 88 به شکل يک بحران «واقعي» و ملموس نشان داد. شکل‌هايي از «سياست» ظهور کرد که بر اسطوره‌ي «دموکراسي خواهي وابسته به صندوق رأي » خط بطلان مي‌کشيد. اصلاح‌طلبان هنوز هم با اين «بحران» دست به گريبان‌اند. آن‌ها اگرچه پس از پايان عمر قانوني دولت احمدي نژاد، با چسباندن خود به دال تهي «اعتدال» موقتاً بحران سياسي‌شان در بافت مناسبات قدرت را به‌واسطه استيصال مردم تا حدي رفع و رجوع کردند، اما هرگز نتوانستند از شکستن و فروريختن بت‌واره ذهنيِ «رأي دادن به هر قيمت» و «آري به پارلمان تا ابد» جلوگيري کنند. فضاي جهاني نيز چنين امکاني را از آن‌ها سلب مي‌کرد. تغيير مناسبات ارتباطي، به‌راه افتادن موج تازه‌اي از ترجمه‌ي نظريه‌هاي سياسي چالش‌برانگيز در غرب و غيره، دست آن‌ها را خالي کرده است. ديگر با ساختن دوگانه‌هاي «اصلاح‌طلب دموکرات/ اصول‌گراي اقتدارطلب» نمي‌توانند موقعيت‌شان را در مقام سدي در برابر خواست واقعي مردم بزک کنند. به‌لطف تجربه‌هاي بي‌بديل اين سال‌ها ، چه در ايران و چه در منطقه (براي مثال کانتون‌هاي کُردستان سوريه و مقاومت کوباني)، آن‌ها با سر برآوردند ايده‌ها و نيروهايي مواجه‌اند که هم دموکرات‌اند، هم به «وجود مردم غيرقابل شمارش» ارجاع مي‌دهند و هم نمي‌شود آن‌ها را با برچسب هايي که معمولاً اصلاح‌طلبان براي توجيه استراتژي «کُرنش/سازش/ طلب بخشش» و «اتکاء به استيصال مردم» به کار مي برند، درک کرد.

صف‌بندي‌هاي نظري تغيير کرده است. نيروهاي دموکراسي‌خواه جديدي پا به ميدان گذاشته اند. «پوپر» و «لوتر» و فحش به «هايدگر» ديگر براي در افتادن با نظريه‌هاي نو کافي نيست. اکنون با ردپاي خاطرات برجاي مانده از آخرين «حضور مردم»، متن‌ها و ايده‌هايي در اختيار ماست که از «ژاکوبنيسم» (به‌مثابه‌ي يک مدل سياست راستين نه آن‌طور که مدافعان مبارزه‌ي بري از خشونت آن را با سوءنيت معرفي مي‌کنند) سخن مي‌گويند، از «دموکراسي مستقيم»، از مردم در مقام سوژه‌ي جمعي سياست، و نه «ملت قابل شمارش» به عنوان ماشين رأي!

اين بحران، اگر چه در هياهو و «جشن خياباني» به پاخاسته از پي سر برآوردن دال تهي اعتدال، به تعويق افتاده، اما دست‌کم  در سطح نظري دشمنان جديدي را براي مدعيان دموکراسي واقعا موجود در اين‌جا تراشيد. دشمناني که نه بنيادگرا هستند، نه داغ سنت‌گرايي بر پيشاني‌شان مي‌توان کوفت، و نه مي‌توان با کليشه‌هايي چون «الان وقت مطرح کردن اين پرسش‌ها نيست» و تقلا براي برقراري ارتباط بين آن‌ها و راست‌گرايان افراطي، دست به سرشان کرد. دشمناني دموکرات‌تر از دموکرات‌هاي واقعاً موجود. دشمنان «جامعه باز»، به‌نفع «جامعه بازتر». بازتر تا هر قدر که مردم غيرقابل شمارش بخواهند.

برگرفته از : « تز یازدهم»

http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=244

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©